حسین منزوی خود؛ عشق بود آیا می‌شناسیدش...

1396/7/1 ۱۳:۰۳

حسین منزوی خود؛ عشق بود آیا می‌شناسیدش...

زاده نخستین روز خزان بود و همه زندگی‌اش رنگی از پاییز داشت. مردی كه او را یكی از قله‌های بنام غزل معاصر نام داده‌اند، در گیر و‌دار زندگی روزمره و بالا و پایین‌های همیشگی‌اش، نبود. شوریده بود و شیدا و هر شعرش خود گویای این شوریدگی بود. شاعری كه به گفته علیرضا رییس‌دانا

 

 


حمید محمدی: زاده نخستین روز خزان بود و همه زندگی‌اش رنگی از پاییز داشت. مردی كه او را یكی از قله‌های بنام غزل معاصر نام داده‌اند، در گیر و‌دار زندگی روزمره و بالا و پایین‌های همیشگی‌اش، نبود. شوریده بود و شیدا و هر شعرش خود گویای این شوریدگی بود. شاعری كه به گفته علیرضا رییس‌دانا

- مدیر انتشارات «نگاه»- شعرش برآمده از نحوه سلوك او با زندگی بود. جوشیده از عواطف و احساسات رقیق، همان‌هایی كه رشته زندگی‌اش را از هم گسیخت. شعر كمتر شاعری به حد منزوی ناشی از دغدغه‌ها و فراز و فرودهای زیست شاعر است، زندگی‌اش سلسله‌ای از ناكامی‌ها و نامرادی‌هاست و همواره درگیر روزمّرگی‌های جاری زندگی بود اما دغدغه اصلی‌اش یعنی خلق آثاری ماندگار هیچگاه از ذهنش حتی در اوج درماندگی‌ها به در نرفت. تصویری كه به ویژه در سالیان پایانی عمرش از او در ذهن‌ها مانده، مردی آشفته حال و پریشان و از هم گسیخته بود كه هیچ قرابتی با وجه هنرمندانه او نداشت... (برگرفته از مقدمه گزیده اشعار حسین‌منزوی.)


برداشت بهار

صحنه اول: برف واپسین روزهای سال ٤٦ بر زمین می‌نشیند. «نعمت‌الله جهان بانویی» مدیرمسوول مجله فردوس؛ از مهم‌ترین مجلات ادبی روزگار، آماده تعطیلات نوروزی می‌شود. كلیدهای چراغ را برای خاموشی؛ یكی یكی پایین می‌دهد كه ناگهان نامه‌ای روی میزش می‌بیند. پشت پاكت درج شده؛ «حسین منزوی / زنجان»...


غزلی تازه از شاعر گمنامی رسیده، اما باور نكردنی‌تر آنكه یك جوان شهرستانی آن را سروده است. غزلی با مطلع: «لبت صریح‌ترین آیه شكوفایی است / چشم‌هایت؛ شعر سیاه گویایی است.» جهان بانویی عیار غزل خوب را، خوب می‌داند. آن هم زمانی كه شاعرش یك جوان گمنام شهرستانی است. حتی لحظه‌ای فكرش به سمت تقلید و كپی نمی‌رود چون این شعر آنچنان تصاویر بدیعی در خود جای داده كه بعید است تقلیدی صورت گرفته باشد. از این رو جهان‌بانویی سریعا خود را آماده می‌كند تا در نخستین شماره سال ٤٧، این شعر منزوی را در مجله فردوس منتشر كند. بهار سال ٤٧، شاعرانه‌ترین بهار حسین منزوی است. شاعر شهرستانی اكنون سینه جلو داده، چون غزلش آنچنانی مورد توجه اهالی ادب قرار گرفته كه پس از انتشار غزل او، ده‌ها شعر در اقتضای مستقیم و غیرمستقیم آن سروده می‌شود و این آغازی است بر شاعرانگی سلطان غزل معاصر ایران «حسین منزوی»... .


صحنه دوم: اینجا دانشكده ادبیاتِ دانشگاه تهران است. اواسط دهه چهل. در سال‌های پر تاب و تب ادبیات معاصر ایران. غول‌های ادبی ایران در این دانشكده صاحب كرسی هستند و دایم در رفت و آمد. «حسین منزوی» جوان به این دانشكده ره یافته تا در سایه‌سار بزرگان ادب، پرده‌های نهان از شعر و شاعری بدرد. دانشجویان زبان و ادبیات این سال‌ها نیز، با همان قیافه‌های متمایز شده خود و با آن ریش و موهای ژولیده و همچنین تنی لاغر؛ كاملا می‌نمایانند كه دانشجوی ادبیات در دانشگاه تهران هستند! آنها دایما این غول‌ها را با انگشت خود اشاره می‌روند تا با لاف و ملاف از كتاب‌هایی بگویند كه برای‌شان امضا كرده و با كلی ادا و اطوار آن را از دست همان غول‌های ادبی گرفته‌اند!اما اینجا دانشكده ادبیات، در همان سال‌ها، تابِ تبِ شاعری، ‌زاده زنجان را نمی‌آورد. آری، شاعری كه به جنون شعر مبتلا است، در بند دانشگاه نمی‌تواند بماند! درس و دانشگاه را رها می‌كند تا در هوای همین جنون، نخستین دفتر شعرش را با نام «حنجره زخمی تغزل» منتشر ‌كند. دفتر شعری كه با انتشار آن در سال ١٣٥٠ لرزه به تن شاعران جوان آن زمان می‌اندازد؛ چون به خوبی دریافتند، این شعرها خبر از رقیبی بسیار بزرگ برای آنها می‌دهد. اما «حنجره زخمی تغزل» برای ادیبان كاركشته كه نگران مرگ غزل پارسی هستند، نوید طلوع دوباره‌ای است. از این رو بزرگان ادبیات، جایزه فروغ، از معتبرترین جوایز ادبی زمانه را برای دفتر شعر «حنجره زخمی تغزل» شایسته نخستین اشعار منزوی می‌دانند و به او تقدیم می‌كنند.


برداشت تابستان

صحنه سوم: بوسه‌ای بر دیوان شهریار می‌زند و بر خواب می‌رود. سال‌ها می‌گذرد كه اشعار شهریار همدم حسین منزوی است و قسمتی از شبانه‌هایش را می‌سازد. چنین می‌شود كه شهریار، این ترك پارسی‌گوی، راه غزل را برای منزوی می‌گشاید؛ گرچه منزوی از همان كودكی به واسطه پدرش، با پیشه شاعری خوگرفته، اما شهریار برایش چیز دیگری است. دفترها و دیوان‌ شعرهای شهریار همواره هم‌بالین منزوی باقی ماند. خودش خوب می‌داند بازی روزگار با او چنان خواهد كرد كه بسیاری از چیزها و كسان از چشم، سلیقه و پسند ذوق او خواهد افتاد، اما شهریار با گذر ایام جایگاهش محكم‌تر نیز خواهد شد. با تمام اینها به خواجه شیراز كه ارادت دارد و بزرگمرد تاریخ ادبیات جهانیان می‌داند، اما شهریار برای او حافظ‌ترینِ زمانه است. چون اگر دفتر شعر خواجه صحنه فال است، دیوان شهریار عرصه تماشاست... جملاتی كه تك‌تك آن را منزوی؛ روزی به قلم خواهد گفت! با تمام این تعاریف، منزوی را می‌توان شاعری دانست كه قرار است پیروی از مكتبِ ترك پارسی‌گوی كند تا نیما، پیر یوشیج! اصلا زمانه و مصایب‌اش قرار بر این گذاشته‌اند كه آنچنان با منزوی سر ناسازگاری بیاورند كه این جوان، روزی بشود یكی از ستون‌های غزل معاصر این كشور و همین مصایب است كه به شعرِ شاعر اعتلا می‌بخشد!


البته منزوی هم از آن جمع آتش به جان گرفته سال‌هایی است كه نیما در شعرش خدایی می‌كند، اما خود را مقید به این نمی‌داند كه تنها در قالب نیمایی شعر بسراید. بلكه در مرز باریكی بین این دو حركت می‌كند. چون منزوی خوب می‌داند نیما آمد و انقلابی در شعر به پا كرد كه اساس آن رهایی از قید و بندهای دست و پاگیر بود، نه اینكه خود مساله‌ای شود برای محدود ساختن شعرای امروز... از این رو ارزش‌های نكوداشته نیما یوشیج را نفی نمی‌كند، بلكه آن را دریچه جدیدی می‌داند كه به روی شعر گشوده شد. با تمام این احوالات حساب قالب‌هایی چون قصیده، مسمط و تركیب‌بند و غیره را پاك می‌كند، اما اعتقاد راسخ دارد كه هنوز هم هوای غزل و مثنوی در شعر ایران تازه است. زیرا به قول خودش حراست‌گر این قالب‌ها حافظ و مولانا بوده و این موضوع شوخی نیست!


صحنه چهارم: «زنی صاعقه وار آنك، ردای شعله به تن دارد/ فرو نیامده خود پیداست كه قصد خرمن من دارد.» عنصر عشق و دردهای آن؛ اكنون به غزل‌های منزوی افزوده شده است... ١٦ سال از انتشار نخستین دفتر شعرش می‌گذرد كه دومین دفتر شعر خود را روانه بازار خواهد كرد. محافل ادبی و مخاطبان حرفه‌ای ادبیات به انتظار نشسته‌اند تا شاعر جوان و پرشور زنجانی، در این سال‌های سكوت، شعرش را، عشق‌اش را دوباره فریاد كند. حاصل این بازگشت ادبی كتاب شعر «ازشوكران و شكر» شد تا این اشعار جان دوباره‌ای به غزل كهن پارسی داده و پایه‌های غزل نئوكلاسیك را مستحكم‌تر كند.


حال منزوی دیگر ستون غزل پارسی است. همه به التزام وجود او برای زنده نگه داشتن غزل اذعان دارند. چنین می‌شود كه شاعرِ ‌زاده زنجان، محكم‌تر از قبل و با فاصله اندكی از دفتر شعر دوم خود، سومین و چهارمین كتاب شعرش را منتشر می‌كند. «با عشق در حوالی فاجعه» و «از كهربا تا كافور» بازهم پیشكشی بزرگی برای ادبیات معاصر ایران است. این‌بار منزوی دست به كار بزرگی زده است چراكه در اشعار خود توانست شمایل زنی را در غزل نئوكلاسیك تصویر كند كه چیزی فراتر از معشوق‌های غزل كلاسیك بود. او می‌خواست با شخصیت‌پردازی و حركت در روایت‌های طولی و عرضی، یكی از مهم‌ترین جریانات را برای غزل امروز به راه بیندازد. جریانی كه «محمدعلی بهمنی» در موردش به نیكی گفت: «هوشنگ ابتهاج» در غزل پلی زد كه «منوچهر نیستانی» از آن گذر كرد. اما این منزوی بود كه با صلابت از روی پل گذشت و طیف وسیعی را به پیروی از خود كشاند!


معجزه دیگری از سلطان غزل معاصر سر می‌زند. منزوی می‌خواهد با حفظ شور و صلابت قالب‌های كهن شعر پارسی، با زبان امروزی سخن بگوید. این یعنی یك پارادوكس دل‌انگیز، یعنی یك معجزه آشكار در شعر... نگاه او به معشوقه‌اش همان شور قرن هفتم یا بهتر بگویم، شور سعدی و خواجه شیراز را دارد، اما این شور را با شعور امروزی در هم می‌آمیزد و با استقلال معنی و محتوا از قافیه‌های بكری سراغ می‌گیرد و به مدد وزن‌های جدیدی می‌رود. مهارتی كه از او نه یك شاعر، بلكه معجزه‌گر شعر ساخت...


برداشت پاییز

صحنه پنجم: پاییز ٧٨ آغاز شده، صدای خش خش بر اندام خشك برگ، آغاز یك كند وكاو برای منزوی است. او ره سپار سفری است شاعرانه، برای جست‌وجوی شعرهای خاموش و فراموش‌ شده‌اش. سراغ از ورق پاره‌هایش می‌گیرد. به جست‌وجوی شعرهای گمشده‌اش می‌رود. از حوصله نداشته‌اش مدد می‌گیرد. خودش می‌گوید بهانه این كندوكاو شعری است كه از همه بیشتر دوستش می‌داشته كه این شعر در حال و هوای ساقی نامه؛ از خواجه شیراز سروده بود. با این وجود منزوی هرچه بیشتر به كاویدن پرداخت، كمتر این شعر رخ نمود. شعری كه لابه‌لای ورق‌‌پاره‌های خانه منزوی گم شد، تا خاموش و فراموش شود. در این میان شعرهای دیگری رخ نشان می‌دهند كه بوی جوانی و خامی می‌دهند. اما چون شور جوانی مایه غزل‌هایش شده، حرمت و عزت نخستین بودن را با خود دارند. این‌گونه می‌شود كه دفتر شعر «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها» ناگهان و غیرمنتظره ظهور می‌كند. با شمایل و محتوایی متفاوت كه به قول شاعر قرار بود به مسند فراموشی و خاموشی سپرده شود اما تبدیل به یكی از دفترهای شعر او در قالب‌های كهن شعر پارسی باشد. دفتر شعری كه مجموع كندوكاو پیر شاعر بود؛ از شاعرانگی‌اش در ایام جوانی كه حاصل‌اش می‌شود ٨٦ غزل و چند مثنوی و مثنوی‌واره. خودش درمورد این اتفاق می‌نویسد: «یافتن آن چیزی كه گمش كرده‌اید لذت‌‌بخش‌تر است یا پیدا كردن آن چیزی كه هرگز با شما نبوده است؟» منزوی كه خود دست روی گزینه اول می‌گذارد!


برداشت زمستان

صحنه ششم: سلطان غزل معاصر، بهار و تابستان و پاییز زندگی‌اش را گذرانده و اكنون زمستان حیات خویش را سپری می‌كند. منزوی‌تر از همیشه، آخرین كلمات شعرش را می‌سراید. پایتخت را ترك گفته و به دیار خود باز می‌گردد. اما دلگیر است؛ دلگیر از مردم و شهرش! شهری كه از آن گفت: با شهروند شاعرش چندان مهربان نبود. این اعتراف منزوی است، اما دلبسته به مهر عده دیگری از همشهریانش نیز هست. از این روست كه به دیار خود بازگشته تا آخرین شعرهایش را نیز برای ادبیات كشورش به یادگار بگذارد. از طرفی دیگر با بیماری ریوی دست و پنجه نرم می‌كند. بیماری و عمری شاعرانگی و از همه بدتر ناسپاسی‌ها و نامهربانی‌ها او را بیش از هرزمانی منزوی‌تر كرده است.


صحنه آخر


آخرین سیگارهایش را خاموش می‌كند. بیماری ریوی امان از منزوی بریده. ١٦ اردیبهشت از بهار سال ٨٣. منزوی در زمستان عمرش به آخرین برف‌های حیات زمستانه خود كه بر حیاط زندگی‌اش می‌نشینند، می‌نگرد. صدای بی‌قراری آسمان، رعشه بر تن پرستاران حاضر بر بالین منزوی می‌اندازد. نه قلمی بر دست اوست و نه كاغذی... یاد روزی می‌افتد كه در تنهایی خویش، نشسته بر نیمكت پارك، گیسوان سپید و بلندش را به دست باد سپرده بود كه ناگهان برگه‌های شعرش به آسمان پرواز كرد و قلم از دستانش به خاك افتاد... وانگهی صدای سوت دهشتناكی برخاست و خط زندگی شاعر صاف شد...


این آخرین سكانس از زندگی شاعری بود كه غزل امروز به انزوایش تكیه می‌كرد، اما مرگ هم پایانی بر انزوای منزوی نبود.


«حسین منزوی» پس از این سال‌ها هنوز هم منزوی است. هنوز هم از همهمه بیزار است و دلتنگ زمزمه، شاید زمزمه اشعارش... هنوز هم نه تاب سخن دارد، نه طاقت خاموشی... اما دیگر زیر خروارها خاك، ساكت و خاموش مانده و پرچمداری عشق می‌كند. چنین است كه در گوشه‌ای از گورستان زنجان خفته؛ اما از هر سو نوایی برمی‌خیزد كه سوال همیشگی منزوی بود: «نام من عشق است؛ آیا می‌شناسیدم... ؟»


 

مصاحبه با غزل منزوی:

غزل از غزل‌های منزوی می‌گوید

اعتماد: منزوی نوع جدیدی از غزل را برای شعر امروز به یادگار گذاشت. پس از آن یادگار شاعر، دخترش بود، تنها فرزندی كه اتفاقا او را نیز غزل نام نهاد. از این رو وقتی به ملاقات «غزل منزوی» می‌روی، یحتمل نخستین مساله‌ای كه از دختر ابرمرد غزل نوین ایران می‌خواهی بپرسی، خاطرات دوران كودكی او با پدر شاعرپیشه‌اش است. غزل كه لب به سخن می‌گشاید، از كتاب‌هایی می‌گوید كه مهم‌ترین یادگار او از پدرش است، اما شاید مهم‌تر از كتاب كه جنبه فیزیكی دارد، آن محتویات و معانی بوده كه از «حسین منزوی» برایش مانده: «مهم‌ترین چیزی كه از پدرم برایم به یادگار ماند، آشنا كردن من با كتاب و ادبیات و هنر و بسیاری از مفاهیم اجتماعی و فرهنگی از همان ابتدای زندگی بود. به طوری كه از وقتی به یاد دارم كتاب داشته‌ام. به خوبی در خاطرم هست كه او با مهر كتابخانه، همه كتاب‌هایم را شماره‌گذاری می‌كرد آن هم به این گونه كه «كتابخانه غزل منزوی- شماره...». می‌دانم بسیاری از كتاب‌هایی كه برایم خریداری كرده، تاریخ خریدشان به پیش از ٣ سالگی من باز می‌گردد اما از چگونگی خریداری آنها خاطره‌ای در ذهنم نمانده است. در ضمن خیلی از قصه‌هایی كه برایم می‌گفت و كتاب‌هایی كه برایم می‌خرید، با داستان‌های متداول آن روزگار فرق داشت.» غزل ادامه می‌دهد: «از دوران كودكی فقط چهار سال از آن را با پدر بوده‌ام و طبیعتا مدت كمی از آن را به یاد دارم. در این مدت كم، بخشی را در تهران ساكن بودیم، در آپارتمانی در خیابان زنجان و بخشی را هم در شهر زنجان.»


یكی از مهم‌ترین ابعاد زندگی شاعران در روابط شاعرانگی آنها با هم‌صنفان‌شان است. در این روابط بوده كه محفل‌های ادبی كه غالبا خصوصی نیز بوده شكل می‌گرفته. محفل‌هایی كه در دهه‌های ٣٠ و ٤٠ و در نهایت دهه ٥٠ كه از سال‌های درخشان ادبیات معاصر ما بوده نقش بسزایی در شكل‌گیری جایگاه ویژه ادبیات در آن روزگاران داشته است. از این رو «غزل منزوی» در خصوص روابط پدرش با بزرگان شعر و ادب و در نهایت شكل‌گیری محافل ادبی می‌گوید: «از آنجایی كه متاسفانه مدت زیادی از دوران كودكی و نوجوانی را دور از پدرم گذرانده‌ام، به طور مستقیم شاهد این روابط نبوده‌ام یا كمتر در ذهنم باقی مانده است. اما از بزرگان و دوستان ایشان كه از خاطرات كمرنگ كودكی به یادم مانده‌اند، می‌توانم «مهدی اخوان ثالث» و «عمران صلاحی» را نام ببرم. در خصوص محافل ادبی نیز پیرو توضیحاتی كه دادم، از دوران كودكی خاطرات بسیار كمی به یادم مانده و بعدها نیز بیشتر دیدارهای ایشان در تهران صورت می‌گرفت و من حضور نداشتم. ولی از دوستان و آشنایان پدرم كه در زنجان ملاقات كرده‌ام، آقای مهدی آذرسینا كه در جلسه بزرگداشت هنرمندان زنجان دیده بودم‌شان و آقای زرگر به یادم مانده‌اند.» وی ادامه می‌دهد: «در خصوص محافل ادبی باید بگویم كه جلسات آن زمان كم نبودند، اما پدرم در همه آنها حضور پیدا نمی‌كرد، چراكه بیشتر به حضور در جلسات غیررسمی تمایل داشت. در دفتر برخی نشریات هم جلساتی برگزار می‌شد، مثلا دفتر نشریه امید زنجان كه در مدت كمتر از یك‌سالی مسوولیت صفحه ادبی آن را به عهده داشت، اگر اشتباه نكنم هفته‌ای یك‌بار محفل شاعرانه برگزار می‌شد.»حسین منزوی، نه‌تنها پرچمدار عشق در غزل عاشقانه بود كه این عشق را در رابطه با دخترش نیز تسری داد. تا جایی كه یكی از ماندگارترین اشعار را در این راستا بر جای گذاشت. در این ارتباط غزل منزوی از منظر خود درباره شعرهایی كه پدرش برای او سروده چنین می‌گوید: «خود من شعری را كه با مطلع «غزل غزل ترانه تو، ترانه بهار تو» شروع می‌شود را از كودكی بسیار دوست داشتم و زمزمه می‌كردم. شعرهای بعدی در دورانی گفته شده‌اند كه من و پدرم از هم دور بودیم و اندوه این جدایی در فضای آنها موج می‌زند.» یكی از مهم‌ترین مساله‌ای كه در مورد حسین منزوی وجود دارد، عدم انتشار برخی از اشعار او توسط چند انتشاراتی است. موضوعی كه منزوی خود از آن به عنوان اسارت اشعارش در بند انتشاراتی‌ها یاد كرده بود. در این خصوص دخترش می‌گوید: «متاسفانه هنوز هم دفاتر شعری در انتشاراتی‌هایی مانده است كه باید این موضوع رفع شود. البته دفتر شعر «دومان» كه مجموعه اشعار پدرم به زبان تركی است، به تازگی انتشار یافته است.»

 


دو خاطره ساده اما پرمعنا از حسین منزوی


علیرضا بهرامی/ شاعرو روزنامه‌نگار

حتی این هم حرف تكراری شده است كه وقتی انسان‌هایی از دنیا می‌روند، آنچنان یاد می‌شوند و چنان دوستانی پیدا می‌كنند كه در حیات‌شان اصلا نداشته‌اند. آنها كه شناخت دارند، خوب می‌دانند كه این حكایت به شكل ویژه و منحصر‌به‌فردی درباره حسین منزوی، شاعر صدق می‌كند.


این نوشتار نیز با ذكر دو خاطره خاص از آن زنده‌یاد، قصد دارد همین موضوع را توجه داده و بسیاری از لشگر مدعیان امروزی را به چالش بكشد.


١- اوایل دهه ٨٠ بود كه در ایسنا تصمیم گرفتیم درباره سیر تكوینی غزل معاصر گفت‌وگوهایی بگیریم؛ به ویژه چهره‌های آن موقع كمتر مورد توجه و مغفول را فضا بدهیم كه در این باره حرف بزنند كه فضا را از برخی انحصارها خارج كرده باشیم.


علیرضا طبایی، عباس صادقی‌پدرام، هومن ذكایی، حسین منزوی، نوذر پرنگ و كسانی دیگر را پیگیری كردیم و پای گفت‌وگو آوردیم‌شان. حتی به م. آزاد و عمران صلاحی هم رسیدیم. از این میان برخی‌شان حتی پس از آن گفت‌وگوها، می‌توان گفت، احیا شدند و به فضا برگشتند. از این میان عباس صادقی كه خیلی به وجد آمده بود، دو سه ماه پس از انتشار متن مصاحبه درگذشت و نوذر پرنگ، اساسا قبل از انجام مصاحبه. وقتی با حسین منزوی برای حضور در ایسنا قرار گذاشتیم، برخی دوستانش كه مطلع شدند از ایما و اشاره گرفته تا با زبان صراحت به خاطر حاشیه‌ها و شایعه‌هایی كه به دلیل برخی رفتارهای شخصی ساخته شده بود، ما را از این كار برحذر داشتند. ما، هم بی‌اعتنایی كردیم و هم اصرار؛ یك روز عصر آمد، دو سه ساعتی پیش ما نشست و حرف زد، فقط چای نوشید، دست و صورتش را شست و بدون هیچ حرف و حاشیه دیگری. خیلی جنتلمن و باوقار با ما مصاحبه و بعد خداحافظی كرد و رفت. حاصل مصاحبه نیز بسیار بازتاب پیدا كرد و در تاریخچه شفاهی غزل معاصر ثبت شد.


٢- وقتی ریه‌هایش تاب نیاورد و روی تخت بیمارستان افتاد و روزی كه به كما رفت، پیگیرش بودیم و آن عكس روی تخت اتاق مراقبت‌های ویژه‌اش با ماسك اكسیژن، یادگار آن پیگیری است. سامان اقوامی كه آن موقع بسیار جوان بود، آن تصویر را ثبت كرد. او حالا سال‌هاست اینجا نیست. نخستین مصاحبه‌ام با رادیو (برنامه سهیل محمودی) همان موقع بود؛ در هشدار وضعیت نامطلوب و ناگوارش كه خاطرم است به همراهی و یاری محمدجواد حق‌شناس منجر شد.


خبر توقف قلب جنون‌زده‌اش كه رسید، صبح زود راهی بیمارستان قلب شهید رجایی تهران شدیم. ٣٠-٢٠ نفر بیشتر نیامده بودند. دویست، سیصد متری تشییعش كردیم كه طبق قاعده برای تغسیل ببرندش بهشت زهرا و بعد راهی زنجانش كنند برای تدفین. تصویر پیكر روی تابوتش، آن برانكارد بیمارستانی سرد، هم یادگار محمدحسن قریب است. او چند ماه بعد، تصویر آخرین لحظه‌های حیات منوچهر آتشی را هم در بیمارستان ثبت كرد. با هم شوخی می‌كردیم كه دیگر از هیچ چهره ادبی عكاسی نكند كه چهره‌ها از دنیا نروند. اما خودش چندی بعد، در سانحه سقوط هواپیمای C-١٣٠ پر كشید! نكته‌ای كه می‌خواستم بگویم این بود: آنها كه آن روزها پیگیر حسین منزوی در بیمارستان غربت تهران بودند، آنقدر كم بودند كه در زندگی چهل ساله‌ام چنان پیكر سنگینی را روی گرده‌ام تجربه نكرده‌ام. گریه‌ام گرفته بود؛ نه فقط از غم كه از استیصال و شدت هراس احتمال آنكه هر آن ممكن است زیر آن بار، با زانو به زمین آسفالت خیابان ولیعصر بیفتیم. لشكر خاطره‌دار و میراث‌خواری نبود كه زیر آن بار بایستد. از آنها هم كه در خاطره نخست ما را برحذر می‌داشتند، كسی نبود. خلاصه: حسین منزوی در تاریخ ادبیات معاصر وزنش زیادتر از آن است كه هر كسی یارایش را داشته باشد. این غزل را پنج سال قبلش برای منزوی نوشته بودم كه پس از درگذشتش در مجموعه «تاآخر دنیا برایت می‌نویسم» هم منتشر شد:


«من و درد بودیم، من بودم و بازهم درد


و احساس تلخی در اعماق من ریشه می‌كرد


میان نیستان و آتش كسی شروه می‌خواند


و تشباد هرم عطش را به صحرا می‌آورد


هبوط غریبانه زائری دربه‌در بود


در این كوچه‌پسكوچه باد مسموم شبگرد


غزل‌های تنهایی‌ام كاش فهمیده بودند


چرا واژه مرد هم‌قافیه مانده با درد


و‌ ای كاش گیراترین خاطرات بلوغم


رها می‌شد از رخوت روح این خانه سرد


سكوت است و تنهایی، اما نه... اما شگفتا


كسی می‌زند بانگ در من كه برگرد‌ ای مرد!» / ١٣٧٨

 

منبع: اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: