گوهر آشنایی / دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی - بخش دوم و پایانی

1397/5/16 ۰۹:۲۲

گوهر آشنایی / دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی - بخش دوم و پایانی

این هم‌دهی ما، با پیشنهاد تأسیس یونسکو، به عقیده من، تعهدی را که در برابر بشریت داشته به انجام رسانیده و مخارجی را که برای تحصیل او در زمان جنگ و پیش از جنگ در پاریس کرده بودند، حلال کرده است؛ ولی آیا همه کسانی که از نعمات فهم و تحصیل و اعتلای فکری بهره‌ور شده و یک سر و گردن از عامه مردم بالاتر رفته‌اند، خودم را هم می‌گویم و خر خودم را هم جزء علّاف‌ها می‌رانم ـ آیا همه ماها واقعاً بار خود را به منزل رسانده‌ایم؟ بار میوه و حاصل مدنیّت را؟۱

 

این هم‌دهی ما، با پیشنهاد تأسیس یونسکو، به عقیده من، تعهدی را که در برابر بشریت داشته به انجام رسانیده و مخارجی را که برای تحصیل او در زمان جنگ و پیش از جنگ در پاریس کرده بودند، حلال کرده است؛ ولی آیا همه کسانی که از نعمات فهم و تحصیل و اعتلای فکری بهره‌ور شده و یک سر و گردن از عامه مردم بالاتر رفته‌اند، خودم را هم می‌گویم و خر خودم را هم جزء علّاف‌ها می‌رانم ـ آیا همه ماها واقعاً بار خود را به منزل رسانده‌ایم؟ بار میوه و حاصل مدنیّت را؟۱

یک دانشمند غربی گفته است: «زبان، کلید ورود به فرهنگ دیگری است»؛ بنابر این وقتی دو تن ـ یکی در مشرق و یکی در مغرب ـ زبان همدیگر را می‌فهمند، اگر مربّای یک فرهنگ نبوده باشند، باری از یک فرهنگ مشترک می‌توانند آبشخور داشته باشند، و این همان چیزی است که مقصود من از نقل آن داستان بود.

دنیای امروز، همزبانی قدیم را از میان برده است. زبان، در قدیم برای اظهار «ما فی ‌الضمیر» بود، و حالا برای اخفای «ما فی ‌الضمیر» است۲ و متأسفانه این همان زبانی است که به آن زبان دیپلماسی می‌گویند یا زبان سیاسی: «زبان، سر را عدوی خانه‌زاد است!» مردم دیگر حرفی برای گفتن با همدیگر ندارند.۳ جنگها و تضادهای چندهزار ساله، مردم را به صورت کارد و پنیر درآورده است. زبان‌ها به جای اینکه منشأ تفاهم باشند، عامل جنگ و نفاق و کینه شده‌‌اند. بسیاری از اوقات زبان‌های سرخ، سرِ سبز را به باد می‌دهند.۴

مرحوم ذکاء‌الملک فروغی در جنگ بین‌الملل اول به نمایندگی ایران به جامعه ملل رفت، یکی دو مورد به ریاست انجمن هم انتخاب شد. گویا یک وقت نماینده یکی از دولت‌ها ـ که درست ایران را نمی‌شناخت ـ و تنها در تاریخ خوانده بود که ایرانیان در روزگاری به شرق و غرب عالم تاخت می‌آورده‌اند و از قسطنطنیه تا دهلی را زیرپا می‌گذاشته‌‌اند، از مرحوم فروغی پرسیده بود:

ـ حالا در این قرن، شما با همسایگان‌تان چطور رفتار می‌کنید؟

مرحوم فروغی به لحن طنز و جدّ، هر دو، جواب داده بود: خیلی خوب، با همسایگان برادرانه رفتار می‌کنیم و پدر هموطنان خود را درمی‌آوریم!

از قدیم می‌گفتند: همسایه از همسایه ارث می‌برد. روزگار قرن بیستم به جایی رسیده است که دولت‌ها، یک ‌در میان، با هم دشمن شده‌اند؛ یعنی هیچ همسایه‌ای نیست که حاضر باشد ببیند سر به تن همسایه‌‌اش بوده باشد.

هر کس به طریقی دل ما می‌شکند

بیگانه جدا، دوست جدا می‌شکنند

بیگانه اگر می‌شکند، عیبی نیست

از دوست بپرسید چرا می‌شکند؟

اشکال کار این است که دانشمندان بزرگ ما، در هر رشته از علوم حاضرند همه‌گونه تحقیقات بکنند؛ اما به مسائل ارتباطات بین‌المللی و فرهنگی که می‌رسند، پاک یا «پا می‌زنند»، یا «جو پاگدار می‌دهند». یک جغرافیاشناس فرانسوی همین سال پیش رفت به قطب جنوب، با مته از هزارمتری زیرزمین، در واقع زیر یخها، یک تکّه یخ بالا آورد، و در کنفرانس پاریس به دانشمندان دیگر نشان داد و گفت: «این یخ، صدهزار سال عمر دارد، و می‌شود به کمک آن، هواشناسی هزار سال آینده را پیش‌بینی کرد!» آری، همه این کارها را می‌کنند، ولی غافل می‌‌‌مانند از این که بگویند آن کس که پشت دیوار برلین، در انتظار بازدید از خانواده عموها و عمه‌های پنجاه سال پیش خویش بود، در آینده چه قضاوتی درباره مناسبات آینده دو ملت خواهد داشت؟

علوم انسانی در قرن بیستم، به قول کرمانی‌ها: «میون اره ببُر نبُر» گیر کرده است! شصت و چند سال پیش، برای نخستین‌‌بار در کوهستان پاریز پاسگاه ژاندارمری تأسیس شد و در کاروانسرای دهکده جا گرفت که هنوز هم در همان ساختمان است. یکی دو ژاندارم بلوچ هم بودند. یکی از ژاندارم‌ها که آساریگی نام داشت و مجرّد بود، بسیار آدم خوش‌اخلاق و درستی بود و پدرم که همیشه طرفدار مظلومان بود، سفارش دهاتی‌‌ها را به او می‌کرد و او می‌پذیرفت. ژاندارم بلوچ خواست خانه و زندگی پیدا کند، با یک دختر پاریزی ازدواج کرد و پدرم عقد آنها را بست. او هر هفته که از مأموریت یا گشت بازمی‌گشت، شکاری هم می‌زد و گوشت خانه را تأمین می‌نمود، گاهی هم قسمتی از آن را به خانه ما می‌آورد و با زنش همراه می‌آمدند و گفتگو هم داشتند.

یک روز که زنش هم همراهش بود، نشسته بودند و چای می‌خوردند. زن جوانش رفت بر سر چاه که آب بکشد، دلو را در چاه فرو کرد، هر چه تکان می‌داد و بالا و پایین می‌برد، دلو زیر آب نمی‌‌رفت. بی‌اختیار بر زبانش جاری شد: «بر عمر ل..» هنوز لام آن ‌را به زبان نیاورده بود که آساریگی از جا برخاست و بر سر چاه پرید و دختر جوان را مثل کبوتری در بازوهای پرقوت خود گرفت و فریاد زد: «الان می‌اندازمت توی چاه، الان…»

پدرم فریاد زد و بلند شد و هر دو را پایین آورد و از خشم باز داشت. قصه معلوم بود،آسا سنّی بود، و دخترک هم همه جا رعایت می‌کرد؛ ولی اینجا بی‌اختیار آن جمله به زبانش جاری شده بود. پدرم آنها را کنار خود نشاند و وقتی داستان اسلام آوردن عمر را بازگو کرد ‌و همسری حفصه دختر عمر را به حضرت رسول(ص) شرح داد، و احترام پیامبر را به او خاطرنشان ساخت و داستان ترحم عمر و قصه پیر جنگی مولانا را به خاطر آنها آورد، هر دو مدتی اشک ریختند و دست هم را گرفتند و به خانه رفتند و سالها و سالها، خانه آنها، یکی از گرم‌ترین خانه‌های همبستگی و پیوند در دهکدۀ کوچک ما به شمار می‌رفت.

آن دو، هر دو معرفت به حال هم نداشتند یا کم داشتند. هر دو غریب دیار باطن خود بودند، و از ازدواج آنها صورت ظاهر داشت؛ اما اکنون احساس یک آشنایی برای آنها دست داد. هر دو حس کردند که پیش از آنکه شیعه و سنی باشند، انسان هستند.

با سبـوی تهی، کنار فـرات

تشنه‌ایم و جهان پر آب حیات۵

ای دریغ از آشنایی!

قصه‌ای که ما از برادران دورافتاده در اول این بحث آوردیم، حکایت از اعتبار و اهمیت شناخت و معرفت در زندگی آدمیزادگان دارد. چیزی که اگر روزی حاصل شود، چهار پنج میلیارد آدم می‌توانند به آسودگی زندگی کنند، بدون اینکه هرگز این ترانه را به زبان آورند که: «ای دریغ از آشنایی…» زبان‌های دیگر در این قرن محرم نیستند، باید از دل برای آشنایی‌ها کمک گرفت، مگر ترانۀ موسیقی و آهنگ نی، بتواند به داد آدمیزاد برسد، یا بنفشه‌ها و نرگس‌ها نشان آشنایی را به میان آورند و به زبان حال بگویند:

زبانت درکش‌ ای حافظ، زمانی

حدیث بی‌زبانان بشنو از نی

آن نرگس نظرباز که چشم به انگشتان نی‌زن می‌دوخت، و آن بنفشۀ سر در گریبان که به نوای برادران، سر از گریبان خجلت بر می‌داشت، در واقع می‌خواست به زبان حال به آن برادران حالی کند که: صد شاخه گل می‌توانند در کنار هم زندگی کنند و دو عقیدۀ متضاد هیچ کدام هیچ‌وقت با هم سازگاری نمی‌توانند داشته باشند.۶

البته این هم هست که تا آن روز که بشر به آن مقام برسد که احساس و درک آشنایی کند، هنوز فاصله زیاد دارد.۷ بسیاری از مردم قبل از آنکه درک آشنایی کنند، شمشیر از میان بر می‌کشند و طرف را دو نیم می‌کنند.

شاید بی‌خود نبود گفتگوی جنید و آن ناشناس که پیش او آمد و گفت: «گوهر آشنایی بر تو نشان می‌دهند، یا ببخش، یا بفروش. جنید گفت: «اگر بفروشم، تو‌ را بهای آن نبود. و اگر ببخشم، آسان به دست تو آمده باشد، قدرش ندانی…»۸

یک حرف به مرحوم مدرس نسبت می‌دهند که امیدوارم از او نباشد؛ ولی واقعیتی است که در هر جا مصداق دارد. او گفته بود: «اگر کسی از آن طرف مرز بخواهد به این طرف بیاید، من اول تفنگ برمی‌دارم و می‌زنم و او را می‌کشم؛ آن وقت می‌روم و بند شلوارش را باز می‌کنم، اگر دیدم مسلمان است، بر او نماز می‌گزارم و به احترام خاک می‌سپارم، و اگر ختنه کرده نبود، چالش می‌کنم!»

مدرس شاید حق داشت؛ زیرا او می‌فهمید که اگر خود پیشقدم نشود، حریف با گلوله، همه بلا را بر سر او خواهد آورد. عیب کار این است که این حرف، از زبان کسی شنیده می‌شود که کارش با نماز و طاعت است، آن وقت کلام عوام که دیگر جای خود را دارد: «زبان گوشتین است و تیغ آهنین…» دنیا باید به آن روز برسد که دیدۀ معرفت، همه را به چشم برادری بنگرد:

در معرفت، دیدۀ آدمی است

که بگشوده بر آسمان و زمی است۹

واقعیت نیز جز این نیست. همۀ سهراب‌ها و رستم‌ها، شهیدان عدم شناخت هستند. وقتی پدر و پسر، اینقدر از هم دورند که تا پدر پهلوی پسر را ندرد و بر بازوی برهنۀ او نشان خود را ننگرد، پسر را باز نخواهد شناخت، معلوم است که سؤال این از این که این جنگ نتیجه چه عواملی است، بی‌جاست. هزار عامل اگر باشد، اولین و نخستین آن، همین عدم معرفت به احوال یکدیگر است. کاش یک‌ بار رستم از دل خود می‌خواست تا:

بدان راستی دل گواهی دهد

مرا با پسر آشنایی دهد

بسیاری از سهراب‌های میدان کارزار، در طول تاریخ، کشتگان جهل و و عدم معرفت بوده‌اند. بی‌خود از این و آن پرسش مکنید. همۀ تراژدی‌های بزرگ عالم، معلول یک عدم معرفت و یک کمبود آشنایی هستند. درواقع در هر تراژدی «آن که می‌کشد، همانقدر مجبور و بی‌گناه است که آن‌ کس کشته می‌شود…»۱۰

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که: شهیدان که‌اند این همه خونین‌کفنان؟

گفت: حافظ، من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین‌دهنان…

بهار ۱۳۶۹

 

پی‌نوشت‌ها:

۱ـ این داستان را به یک روحانی بزرگ خوزستان نسبت می‌دهند: آقا سید محمدتقی شوشتری، وقتی بار میوه را چارپاداران برابر خانه‌اش خالی کردند و خواستند بروند، یک چارپا که خسته شده بود، آمد و تن خود را به عصای پیرمرد مالید و گردن خود را خاراند. چارپادار که خشمگین شده بود، خواست چوب بر گردن خر بزند، آقا سید محمدتقی دست او را گرفت و گفت: «آرام باش، این حیوان به زبان بی‌زبانی به من می‌خواست حالی کند و بگوید که: ما خوب یا بد، بار خود را به منزل رساندیم… اما تو، تو آیا بار خود را به منزل رسانده‌ای؟» و اشک در چشمان شیخ حلقه زد.

۲ـ قول شیخ عباسعلی مراغی است؛ از یادداشت‌های صدرالاشراف، ص۴۳۸٫

۳ـ یکی از بزرگان گویا گفته است که روز قیامت روزی است که مردم حرف تازه‌ای برای گفتن نداشته باشند!

۴ـ می‌گویند زبان هر روز از اعضای بدن احوالپرسی می‌کند که حال شما چطور است؟ همه اعضای بدن می‌گویند: «تو اگر ما را به حال خود بگذاری، خوبیم!» مقاله شیخ محمدجواد حجتی کرمانی، اطلاعات،

۵ خرداد۱۳۶۵٫

۵ـ آسا بعدها شیعه شد و زمینی از موقوفه خواجه سعیدی به او دادند و خانه ساخت و با همسرش یک نوع مدوس ویوانتی modus vivendi زندگی می‌کردند، نوع کوچک حکایت جبران خلیل و کافر و مؤمن شهر اندیشه!

۶ـ جملۀ بین گیومه گویا از مائو تسه تونگ است. من که بعید می‌دانم اصل فکر از مائو باشد، وگرنه اگر چنین بود، آن ده پانزده میلیون کشتار چینی‌ها در اوایل انقلاب چین از کجا آب می‌خورد؟ عبارت به عبارات کنفوسیوس می‌ماند، همان کسی که کلمات و جملات طلایی او را مائو و یارانش به‌کلی از فرهنگ چینی پاکسازی کردند و خود کنفسیوس را هم بعد از دوهزار و پانصد سال، به محاکمه غیابی کشیدند و در گور محکوم کردند که سخنانش باعث رخوت یک میلیارد چینی شده است!

۷ـ همین روزها که من این مقدمه را می‌نویسم خبرگزاری‌ها خبر دادند که کشمیر، وقتی نمایندگان سازمان ملل می‌خواستند از این طرف رودخانه به آن طرف بروند، چند تن از مردم، به عادت قدیم، پیشواز آمدند و در دست یکی از آنها، یک آتش‌گردان بود و می‌خواست اسفند دود کند که چشم زخم به اعضای سازمان وارد نشود و نگهبانان هندی که تصور کرده بودند مسلمانان سوء‌قصد دارند و می‌خواهند بمب پرتاب کنند، دست به تیراندازی زدند و تا دیگران هم جنبیدند، شش جسم در میان افتاده بود. راستی که: دریغ از آشنایی! وقتی آدمیزادگان به فرهنگ یکدیگر آشنایی نداشته باشند، مجمر اسفند را و دود آن را، بمب دستی‌ و کوکتل مولوتف تصور می‌کنند. آن گوهر معرفت از فرهنگ‌ها دارد گم‌ می‌شود.

۸ـ مجمل فصیحی، ج۲، ص۵۷ چاپ محمود فرخ. عبارت گوهر آشنایی را عطار به شبلی نسبت داده و فصیحی به جنید، از هر کدام باشد، یک عالم معرفت در آن نهفته است.

۹ـ شعر فارسی است که در معانی بیان تألیف یک مستشرق فرانسوی گرسین دوطاسی، حدود صد سال پیش ‌نوشته شده است؛ اما از آن وقت تاکنون، چند جنگ بزرگ و کوچک رخ داده است؟ خدای داند. (Rhetorique Prosodie، ص۳۵۴)

۱۰ـ مقاله دکتر صناعی، ‌فردوسی استاد تراژدی، مجله یغما، سال ۲۲، ص۱۲۴

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: