گوهر آشنایی / دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی - بخش اول

1397/5/15 ۰۸:۵۹

گوهر آشنایی / دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی - بخش اول

خوانندگان گرامی کمابیش به یاد دارند که هرچند وقت یک‌بار، این صفحه مزین به نوشتاری بلند از مرحوم استاد باستانی پاریزی بود. اخیراً فرزند برومندشان آقای مهندس حمید باستانی پاریزی با ارسال مقاله حاضر، نوشته‌اند:

 

 

اشاره: خوانندگان گرامی کمابیش به یاد دارند که هرچند وقت یک‌بار، این صفحه مزین به نوشتاری بلند از مرحوم استاد باستانی پاریزی بود. اخیراً فرزند برومندشان آقای مهندس حمید باستانی پاریزی با ارسال مقاله حاضر، نوشته‌اند:

«این روزها مشغول غلط‌گیری و تنظیم کتاب «حضورستان» پدر هستم. این کتاب آخرین بار در سال ۱۳۶۹ به چاپ رسیده و مقاله اصلی آن در باب چگونگی تدوین تاریخ آسیای مرکزی از سوی یونسکو است و همت این سازمان در نزدیکترنمودن اقوام و ملل از زاویه نزدیکی فرهنگ‌ها و کاهش کدورت‌ها، که متأسفانه در طی متجاوز از سه هزار و چهارصد سال تاریخ مدوّن بشری، فقط دویست و هفتاد سال آن بدون جنگ گذشته است!

مقدمه سی صفحه‌ای این کتاب، به‌رغم یک فاصله حدوداً سی‌ساله، به شکلی این روزهای دنیا را به یاد می‌آورد و تبعات آشوب‌هایی که بیشتر ناشی از عدم درک فرهنگی انسان‌‌ها از هم است و نه شاید لزوماً موضوعات اقتصادی.

نمی‌دانم آیا چاپ آن در این روزگار محلی از اعراب دارد یا نه، در هر حال من نه درایت پدر را دارم و نه با سیاست مدن چندان آشنایی؛ اما امید دارم اگر این مطلب بتواند تأثیری بر چشمان با بصیرت کمّلین قوم و دلهای نگران دوستداران کشور و آرامش بگذارد، منتظر خواندن آن در کتاب که در اواخر سال جاری منتشر می‌شود، نباشیم…»

حمید باستانی پاریزی

******

یک افسانه قدیمی لطیف داریم که می‌گوید: دو برادر کشاورز در یک کوهستان خوش آب و هوای دورافتاده زندگی می‌کردند. زندگی آنها به خوشی می‌گذشت. نان بخور و نمیری داشتند و تابع خشکسالی و آبسالی، به نحوی ادامه زندگی می‌دادند. این دو برادر فصل بهاران، کنار جویباران به همراه یکدیگر آهنگ می‌نواختند، یکی نی می‌زد و دیگری آواز و شعرهای محلی می‌خواند، آنقدر دلکش و دلپذیر می‌نواختند که بنفشه‌های کوهی کنار جویبار از خواب سر برمی‌داشتند، و نرگس‌های معطر، پرهای زردرنگ لطیف خود را از هم گشوده، متوجه آن‌سویی می‌شدند که آهنگ نی و نوای دو برادر از آنجا می‌آمد و با چشم حیرت، به آن دو نوازنده می‌نگریستند.

خشکسالی و قحطی موجب مهاجرت دو برادر از دهکده شد. برادر بزرگتر رو به مشرق نهاد و برادر کوچک به جانب مغرب هجرت کرد. آنقدر رفتند و رفتند که دیگر از هم بی‌خبر ماندند. هر دو برادر در غرب و شرق سالها ماندند و روزگار تنهایی، آن که نی داشت، در کنار جویبار به نواختن می‌پرداخت و آن که خواننده بود، در کنار جویبار آهنگ «غریبی» می‌خواند؛ اما چون آهنگ و نظم موسیقی آنها ناقص شده بود، آن تأثیر کلام و موسیقی از میان رفته بود، و دیگر نه نرگس‌ها با چشم حیرت متوجه آنها می‌شدند، و نه بنفشه‌ها سر از خاک جویبار برمی‌داشتند.

قرنها گذشت، فرزندان آن دو برادر، گروهی در شرق و گروهی در غرب همان آهنگ‌ها را می‌خواندند و می‌نواختند و این افسانه را با همدیگر بازگو می‌کردند که: اجداد ما دو برادر بودند و این آهنگ‌ها را با هم چندان خوب می‌نواختند که گلها و گیاهان را تحت تأثیر قرار می‌دادند.

گذشت و گذشت، سالیانی بعد یک دسته از فرزندان، از غرب به راه افتادند و گروهی هم از شرق، به این حساب که شاید جای پایی از گذشته و اقوام و سرزمین اجدادی بازیابند، هر جا و از هر که پرسیدند، جوابی درخور نیافتند. کوهها و دشتها را درنوردیدند؛ از هر که جستند، نشانی از گذشته ندیدند. هر کدام به دیگری می‌رسید، مضمون این شعر را بازگو می‌کرد:

از هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدیم

یا ما خبر نداریم، یا او نشان ندارد!

فرسنگ‌ها راه درنوردیدند تا به دهکده‌ای زیبا رسیدند. از آن طرف هم گروهی که در جستجو بودند در همین جا به آنها برخوردند. یک علقه و علاقه قلبی در هر دو طایفه پیدا شده بود؛ ولی هیچ کس نشان آشنایی نداشت، قیافه‌ها تغییر کرده، زبان و آداب و رسوم کم و بیش متفاوت شده، همه چیز فراموش شده بود. گاهگاهی نشانی به قدیم می‌دادند و افسانه‌های گذشته را بازمی‌گفتند و مقصود خود را به زبان می‌آوردند، ولی هیچ کس به دیار آشنایی راه نمی‌یافت. غریب غریب، و بیگانه بیگانه بودند.

روزی که می‌خواستند از هم جدا شوند و به سفر ادامه دهند، دمادم وداع، در کنار جویبار، شروع به نواختن آهنگ‌های خود کردند. نوازندگان شرق به نواختن نی پرداختند، ترانه‌خوانان مغرب، ترانه‌های قدیمی سر دادند و با نای آنان همنوا شدند. دره با طراوت پر از آهنگ‌های دلپذیر شد، نسیم لطیف، ترانه‌ها را در شاخهای درختان که تازه جوانه زده بودند، جابه‌جا می‌کرد. در همین لحظات، دختران و پسران که عازم حرکت بودند، در کنار جویبار، متوجه حادثه‌ای شگفت‌ شدند، حادثه‌ای استثنائی: بنفشه‌ها که کنار جویبار تازه غنچه‌های بنفش رنگ خود را از زیر برگها نشان داده بودند، شروع کردند به سر برداشتن از خاک، آنها سر از گریبان بیرون می‌آوردند، و نرگس‌ها که تازه از میان برگها شاخه بالا کشیده بودند، چشم گشودند، پرهای نازکشان همچون پلکهایی طلایی از هم باز می‌شد. نرگس‌ها و بنفشه‌ها بعد از قرنها، آهنگ آشنایی شنیده بودند.

بوی پیراهن یوسف ز جهان گم شده بود

عاقبت سر ز گریبان تو بیرون آورد

همه گذشته‌ها زنده شد. نرگس و بنفشه شاهد عادل پیوندها و آشنایی‌های دیرین بودند. اشک شوق در دیده هر دو گروه حلقه زد. غریبی به آشنایی بدل شد.

نهانی صحبت جان‌ها به جان‌ها

عجب مهری است محکم بر زبان‌ها

این افسانه را، با اندکی تغییر، مرحوم علی اصغر حکمت، در یک سخنرانی در دانشگاه الله آباد برای پیوستن ایران و هند، بر اساس سوابق فرهنگی آریائی و هند و ایرانی این دو ملت، بیان کرده بود؛ و مرحوم نهرو نیز آن را در کتاب خود (کشف هند) از قول حکمت بازگو کرده بود. (سرزمین هند، علی اصغر حکمت، مقدمه)؛ منتهی نمی‌دانم به چه دلیل، هر دو تن، گوشه نی‌زدن و آهنگ خواندن آنان و بالاتر از همه شهادت بنفشه و نرگس را متعرض نشده بودند، در حالی که لطافت افسانه، بیشتر، در همین قسمت آن است.

 

همولایتی‌های غربت‌زده

چند روز قبل، یک مهندس عالیقدر به نام «مهندس عبدی» به من تلفن زد و گفت: «آقا، شما که جزئیات تاریخ کرمان را می‌نویسید، چرا از همولایتی‌های غربت‌زدة خود به‌کلی بی‌خبرید؟» گفتم: «آنها کیستند؟» و توضیح داد که اجداد ما را، آقامحمدخان قاجار در جنگهای خود از کرمان به آذربایجان تبعید کرده، اکنون در میاندوآب، چهار محله هست: یکی محله «راه‌بری‌ها» است در شمال شهر، و یکی محله «لک‌ها» در غرب، و یکی محله «سیرجانی‌ها» در جنوب، یکی محله «زرندی‌ها» در جنوب غربی. البته خود قلعه را ترکان شیروان شاهلو، ارمنی‌‌ها و یهودی‌ها برای خود نگاه داشته بودند و یوزباش کندی‌ها هم هستند. ضمناً بهی‌‌ها هم گوشه‌ای برای خود دارند.

این بهی‌ها گویا «بهدین» بوده‌اند یعنی زرتشتی، اما عجب جایی است این میاندوآب! یک «بدَست» خاک و این همه اعتقاد و عقیده متضاد؟ عجیب‌تر از آن میزان سازشی است که این اقوام با هم دارند. بعد از کرمان و سازشکاری مردمش، چشممان به میاندوآب روشن! در حالی که سجّل و شناسنامه هر یک نسبت به ولایتی دوردست می‌رساند، راست گفت مولانا که گفت:

ای بسا هندو ترک همزبان

ای بسا دو ترک، چون بیگانگان

غیر نطق و غیر ایما و سجل

صدهزاران ترجمان خیزد ز دل

بعد آن مهندس گفت: جدّ بزرگ من عبدالله نام داشته که جزء همان تبعیدی‌ها بوده، و با اینکه زن و بچه داشته و سالها در این آبادی زندگی کرده، اندکی که اوضاع مساعد شد، چون زن و فرزندان و اقوامش برای بازگشت با او همراه نشده‌اند، او یک‌تنه خود ترک میاندوآب کرده و به سیرجان بازگشته است. ما هیچ نشانه‌ای دیگر از او نداریم و تنها کاری که کردیم این است که نام خانوادگی خود را عبدی گرفتیم، به این حساب که نام پدر بزرگ، عبدالله بوده (و گویا شاعر هم بوده است)…

 

یادداشت‌های دکتر سیاسی

نگویید که باستانی، از پاریز و پاریس و شیراز و بخارا دست کشیده و تازه میان ترکها به دست و پا افتاده که قوم و خویش در ساحل ارس و کنار زرینه رود پیدا کند! سال گذشته در اروپا، یادداشت‌های استاد دکتر علی‌اکبر سیاسی را می‌خواندم. من علاوه بر آنکه در دانشکده ادبیات، در یکی دو درس ایشان تلمّذ می‌کردم، از سالها پیش، با مقالات او نیز آشنا بودم و پس از انتقال به تهران (۱۳۳۷شر۱۹۵۸م) به عنوان غلط‌گیر مجله دانشکده ادبیات به لطف ایشان به دانشگاه منتقل شدم۱ و پس از سفر آقای دکتر محمد خوانساری ـ مدیر مجله به اروپا ـ مستقیماً زیر نظر دکتر سیاسی مجله را اداره می‌کردم و ده سال این شغل را انجام دادم (۱۳۳۸ـ ۱۳۴۹).

دکتر سیاسی وسواس عجیبی در کار مجله داشت و فرمها را پس از سه چهار بار غلط‌گیری بنده، باز مستقیماً می‌دید و ایرادها می‌گرفت، و در تنظیم مقالات و سبک سنگین آنها بسیار سختگیر بود و به هر حال، در آن ده سال، تقریباً کمتر روزی بود که مدتی وقت را در خدمت ایشان نباشم. علاوه بر آن، عضو «انجمن فلسفه و علوم انسانی» نیز شده بودم و در جلسات ماهانه انجمن شرکت می‌کردم و دکتر نیز که رئیس انجمن بود، در جزئیات امر با اعضا صحبت می‌کرد. من می‌دانستم که دکتر سیاسی اصلاً یزدی است و با این حساب، اگر نه همولایتی، باری هم‌ریگ هم‌بیابان هم‌کویر که بودیم؛ ولی هیچ‌وقت موردی پیش نیامد که او از یزد و از نیاکان خود صحبتی به میان آورد، و من نیز مناسبتی نمی‌یافتم که سؤالی بکنم.

گذشت و گذشت، سال پیش که یادداشت‌های دکتر سیاسی را می‌خواندم،۲ دیدم یک‌جا، وقتی از خانه محقر پدری خود در دروازه قزوین بازارچه «موش» صحبت می‌کند، می‌‌گوید: مردی که از یزد به عتبات می‌رفت، به خانه ما آمد و خانه را دید و گفت: «… اگر آن سیّد تون به تون‌شدة لعنتی، دارایی پدر شما را بالا نکشیده و تخم و ترکه‌اش نمی‌‌خوردند، شما می‌بایستی حالا در قصری زندگی می‌کردید» و وقتی موضوع را از پدر و آن مسافر جویا می‌شود، می‌شنود که: «من از پدرم درباره جد بزرگ شما،‌ مرحوم خواجه کریم‌الدین چیزهایی شنیده بودم… خواجه کریم‌الدین از بزرگترین ملاکین یزد و اصفهان بود و شهرت داشت که او هرگاه از یزد به اصفهان می‌رفت، پیوسته در املاک خود حرکت می‌کرد… با این‌همه او مردی بود آزاده و وارسته و سخاوتمند. از گشاده‌دستی او داستان‌‌ها نقل می‌کنند. یکی از آن جمله، این که روزی عکس ناصرالدین شاه(؟) را به مناسبتی می‌گرداندند و رونما می‌خواستند، نزد او که آوردند پنج‌هزار تومان هدیه کرد!…»۳

کار به بقیه داستان و کیفیت انتقال پدر دکتر سیاسی به تهران و ضبط اموال او نداریم؛ مقصود من از نقل این داستان این بود که این خواجه کریم‌الدین که دکتر سیاسی نام می‌‌برد، اصلا پاریزی است و از براکوه پاریز است و نه تنها از یزد تا اصفهان، بلکه از بندرعباس تا سیرجان و پاریز، و از پاریز تا یزد و از یزد تا اصفهان، کاروان‌های تجارت او وقتی حرکت می‌کردند، در کاروانسراهای خود خواجه اطراق می‌‌کردند. آن مبلغ هم که به شاه داده، مربوط به شاه صفوی بود (شاه عباس) نه ناصرالدین شاه؛ و برای ختنه‌سوران یکی از بچه‌های شاه بوده، و داستان دلکش ملاقات او را با پادشاه، من به تفصیل در جاهایی نقل کرده‌ام۴ و وقفنامه مفصّل و طولانی او را در ملحقات «سنگ هفت‌‌قلم» کلیشه کرده‌ام؛ منتهی من همیشه در تردید بودم که اولاد و احفاد و املاک خواجه در یزد چه شده و آنچه در وقفنامه هست،۵ امروز دست کیست؟ برایم مشکل بود. تنها می‌دانستم که خواجه کریم‌الدین بیشتر اوقات خود را در یزد گذرانده و طبق وصیت خودش یک نسخه از وقفنامه را هم به شیخ‌الاسلام یزد سپرده بوده است. و احفاد او لابد در یزد بوده‌اند، اما چه شده بودند؟ هیچ‌کس نشانی نداشت.

مخلص بیست و چند سال با دکتر سیاسی آشنایی داشت؛ ولی هیچ‌وقت موردی پیش نیامد که تصور کند که دکتر نه تنها با کرمانی‌‌ها، بلکه با پاریزی‌ها قوم و خویش است و از خواج پاریز است، در واقع هر دو مرتزق موقوفات خواجه کریم‌الدین هستیم!

 

مخلص بیست و چند سال با دکتر [علی‌اکبر] سیاسی آشنایی داشت؛ ولی هیچ‌وقت موردی پیش نیامد که تصور کند که دکتر نه تنها با کرمانی‌‌ها، بلکه با پاریزی‌ها قوم و خویش است و از خواج پاریز است، درواقع هر دو مرتزق موقوفات خواجه کریم‌الدین هستیم!‌ اینقدر قوم و خویشی نزدیک و اینقدر همکاری و رئیسی مرئوسی؟ و دو بیست سال آشنایی6 هیچ‌وقت فرصت گفتگو به میان نیاورد. البته خواهش می‌کنم باز به شوخی به خاطر این «کرمانی‌تراشی» در حق من نگوئید:

آن دلفریب، نجار، در هر کجا که باشد

از بهر خویش عاشق، از چوب می‌تراشد!

تنها چیزی که بود، آن رشته علقه و محبتی بود که نمی‌دانم باز من چرا در حق ایشان احساس می‌کردم و لطف و عنایتی بود که باز نمی‌دانم ایشان چرا بی‌جهت در حق من روا می‌داشتند؟ و آن‌ روز که این یادداشت آشنایی را خواندم، متأسفانه دیگر گفتگو با دکتر سیاسی امکان نداشت؛ زیرا اولا او قریب ده سال بود که از ایران خارج شده و در انگلستان نزد دخترش زندگی می‌کرد، ثانیا و متأسفانه یک سالی است و بیشتر که بعد از قریب یک قرن زندگانی،7 ارتباط او با دنیای خارج تقریبا قطع شده، دیگر هیچ‌کس را نه می‌شناسد و نه سخن می‌گوید:

بدرود که خویشی از میان رفت ما دیر شدیم و کاروان رفت

فرسودگی مغز و خستگی مفرط، او را از دنیای ما بریده، یک ‌زندگی نباتی را شروع کرده است؛ بنابراین فعلا دیگر امیدی به تجدید دیدار و اظهار آشنایی و قوم و خویشی چهارصدسالة اجداد و نیاکان نیست.

یا رب، تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان‌ که باز بیند، دیدار آشنا را8

 

تاریخ مدون تمدن بشری

از بیان این حکایات و افسانه‌ها، من مقصودی داشتم و حالا باید سخن را تغییر داد، به قول ظهیر کرمانی:

از این منزل، سخن را بر به جایی

که باید زین حکایت، ابتدایی9

«از سال ۳۴۲۱ سال تاریخ مدوّن که در تمدن بشری ثبت شده، فقط ۲۶۸ سال بدون جنگ گذشته است»!10 و تازه صلح‌ها هم، صلحی نبوده که به کار آید، بلکه به قول موسولینی: «صلح نیست، مگر متارکه بین دو جنگ!» با این حساب، هیچ جای تعجب نیست که چرا اینقدر مردم عالم جابه‌جا شده از این طرف عالم به طرف دیگر پناه برده‌اند.

از روزگاری که آریائی‌ها از دشتهای سرد سیبری خود را به دشتهای گرم فلات ایران و سرزمین هند رسانده‌اند (حدود هزار سال پیش از میلاد) تا امروز، قبایل و گروه‌های بسیاری از مردم بوده‌اند که از اصل و ریشه بریده شده، به قول پاریزی‌ها از «اُشرق به مشرق»، از «مشرق به اُشرق» برده شده‌اند.

آن ترکها که از شرق آمدند و در کرانة بسفور جای گرفتند، و آن اعراب که از مدینه رفتند و در بلخ و بخارا و مرو و هرات خانه ساختند، آن کُردها که از کوهستان‌های پنجوین راه افتادند و در بلوچستان بار گشودند، و آن تاتارها که توسط استالین از کریمه کنده شدند و در قزاقستان و ماورای سیبری مثل نهال بادنجان کاشته شدند، آن یونانی‌ها که در بدخشان ماندند، و آن سیاهان که در بطایح عراق فوج فوج به نام زنگیان جان سپردند، همه و همه قربانیان جنگهای عالم‌سوز، و مهاجرین زدوخورد‌های عقیدتی یا طمعکارانه آدمیزادگانند. آن ویتنامی‌ها که همة رستوران‌ها و هتلهای اروپایی را تمیز می‌کنند، و آن مراکشی‌ها و بربرها که خیابان‌های پاریس را می‌شویند، آن افغان‌ها که از هندوکش فرود آمده در هند ظلمت‌پوش سیاه‌‌سوز می‌شوند، و آن پارسی‌ها که در وَنکوئر و تورنتو آتشکده روشن ساخته‌‌اند، همه به نوعی قربانیان تضادهای عقیدتی و جنگهای مذهبی و سیاسی بشری هستند.

همه کُهسار و دشت ناهموار قدمِ مور و این ره دشوار

هر قدم رودها و جیحون‌ها چون دم تیغ تشنة خون‌ها

معلوم است که سه‌هزار سال جنگ، سه‌هزار مهاجرت در پی دارد و هر جنگ بزرگ، یک مهاجرت بزرگ از تیپ مهاجرت آریایی و ترک و کرد و لر و مغول در پی دارد. دنیا دنیای جنگهای بزرگ است، و جنگ بزرگ، مهاجرت بزرگ پیش می‌آورد و مهاجرت بزرگ (به قول یکی از رؤسای دوَل کوچک وابسته به قدرت‌های بزرگ) آری، مهاجرت بزرگ، سرزمین بزرگ می‌طلبد، و طبعاً باز تکاپوی دسترسی به سرزمین بزرگ، جنگ بزرگ در پی خواهد داشت، و هَلمّ جرا، این رشته سر دراز دارد. باستان‌شناسان بیش از هر چیز، در قبرهای قدیمی، پیکان و سرنیزه زنگ‌زده به دست می‌آوردند:

گر خاک مزارم ز پس مرگ ببیزند

زنگار گرفته همه پیکان تو یابند

آن روز که سفیدپوستان از این طرف عالم به آن طرف عالم رفتند و بار در کرانه‌های آمریکا گشودند، و با گروهی از همجنسان سرخ‌پوست خود در آن خاک حاصلخیز برخورد کردند، هیچ‌کس از طرفین نتوانست و یا نخواست آن آهنگ آشنای همزیستی‌های زمان‌های دوردست را در خاطر اینان زنده کند. نه اینها به نای آشنایی دست دراز کردند و نه آنها آهنگ دوستی و همزیستی سر دادند. یکی نبود به زبان آورد که:

بوی یار من از این سست‌وفا می‌آید

گلم از دست بگیرید که از کار شدم

کار با جنگ انجام گرفت، جنگی نابرابر، جنگ گلوله با تیر و کمان و «پیداست کزین میان چه برخواهد خاست…» یک نژاد به مرحله اضمحلال رسید تا آن حد که «تک و بُن شد»، و امروز اگر قرار باشد سرخ‌پوست‌ها را بخواهند نگاه‌دارند، یا باید در ویترین شیشه‌ای موزه‌ها حفظ کنند، و یا حداقل ـ هرچند جسارت است ـ مثل حیوانات محافظت‌شده در پارک‌ها، یا «لاحول و لا» آنها را از سرماخوردگی و بلاعقب بودن در امان نگاه دارند، آخر یک نژاد را با جنگ از میان برده‌اند!

بیچاره‌ها راهی در پیش نداشتند که لااقل یک مهاجرت بزرگ دسته‌جمعی از نوع مهاجرت آریاها یا ترکها در پیش بگیرند؛ چهارطرف آنها دریا بود و مثل لشکریان طارق بن‌زیاد، و یا وهرز دیلمی چاره‌ای نداشتند جز این که یا کشته شوند و یا به دریا ریخته شوند، و آن بیچاره‌ها شقّ اول را انتخاب کردند. عله‌العلل این قتل عام تدریجی این بود که اینها هیچ‌کدام فرهنگ مشترک نداشتند و اشتراک قدیم را هم از یاد برده بودند. نی آنها از نیستان بریده شده بود، و آهنگ آشنا، در اطراف می‌سی‌سی‌پی هرگز نواخته نشد، یکی از طرفین به زبان نیاورد که:

ما بوی پیراهن را، در جان ذخیره داریم

شاید بیاید از مصر، امروز کاروانی11

امروز بیش از ۴۰میلیون12 آوارة جنگی وجود دارد که بیشتر آنها جیره‌خور خوان احسان سازمان ملل متحد هستند و پرنس صدرالدین آقاخان مسئول نان‌رساندن به آنهاست، چه افغان و چه ایرانی، چه سیاه حبشی و چه سید قرشی، چه رنگین پوست لیبریایی و چه شمال آفریقایی پا سیاه.13

بسا تا روزی که این مقدمه چاپ شود، دهها و صدهاهزار ارمنی را ببینی که از قفقاز و ناگور و قره‌باغ به ترکمن‌صحرای شرق دریای خزر فرستاده شده باشند، همچنان‌که دههاهزار آواره مِتسخَط ـ که یک روز از خانه خود در گرجستان به فرغانه و ازبکستان کوچ داده شده بودند ـ همین روزها به خاطر دعوا بر سر یک سبد «توت فرنگی» چهارصد خانه آنها به آتش کشیده شده و اینک در چادرهای آوارگی، در جستجوی بیابانی خالی از آدمیزاد هستند که بتوانند در آن پناه بگیرند.

دنیا، دنیای آوارگی است؛ زیرا «هر انسانی در درون خود آواره است». گویا ولتر گفته است:‌ «این کثرت علم کشیش‌ها نیست که اسباب تسلط آنها بر مردم شده است، بلکه کثرت جهل مردم است که آنها را به زیر بار چند نفر فریب‌دهنده درآورده، کوکورانه اطلاعت اوامر آنان را می‌نمایند».14 خداوند کریم در مورد آدمیزادگان فرموده است: «اکثرهم لایعلمون…» و بیشتر مردم را «ظلوم و جهول» خوانده است. بعضی مذاهب بی‌چون و چرا جهل ابدی و پوچی معرفت آدمی را می‌پذیرند. تنها صدای توپهای دورزن است که اهل اعتقاد را از خواب غفلت بیدار خواهد کرد، و این توپ‌ها هم متأسفانه، ساخت فکر چندتن از علما و دانشمندان است. در واقع صدای قدرت مشیت خداوندی، یعنی شاهد ندای «هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون» را متأسفانه غرش توپهای دورزن و طیاره‌های بمب‌افکن به گوش اهل صلح خواهد رساند.

تضاد اندیشه‌ها و اعتقادات در تمام طول ادوار تاریخ موجب جنگهای بزرگ بوده است و عجیب اینکه زیر و رو شدن این اعتقادات، دور تسلسلی به وجود آورده که گویی پایان‌ ناپذیر است. قرنها این نحله و آن اعتقاد در این خاک و آن سرزمین ریشه داشته، هر روز جای خود را عوض کرده، گاهی کلیسا به جنگ مارکس در ورشو می‌رود و گاهی مارکس در دل کلیساهای آمریکای لاتین ریشه می‌دواند و همه اینها ماده المواد جنگهای آتیه را ـ که نتیجه جهل آدمیزاد است ـ فراهم می‌سازند. همه لاذقیه ابوالعلاء معری هستند.15 جبران خلیل جبران داستان دلکشی دارد و طی آن می‌گوید: «در شهر باستانی اندیشه، دو دانشمند بزرگ زندگی می‌کردند. این دو سخت از هم بدشان می‌آمد. همیشه عقاید و نظرات یکدیگر را مسخره می‌کردند. اولی کافر بود و دومی مؤمن… روزی این دو در میدان بزرگ شهر به هم برخوردند و نشستند و بحث کردند و موضوع بحثشان درباره وجود خدا بود. بحث تمام شد و مردم پراکنده شدند و دانشمندان رفتند. دانشمند کافر همان شب به معبد رفت و در برابر محراب زانو زد و به درگاه خدا از گناهان گذشته خود استغفار کرد و مؤمن شد. از طرف دیگر، در همان وقت، دانشمند مؤمن، کتاب‌های مقدسش را در وسط میدان بزرگ شهر سوزاند و زندیقی کافر شد…»16

نحله‌های قدیمی ما ـ که بر مبنای تهذیب اخلاق آدمی نازل شده‌اند، اختلاف عقیده‌های دوسوی مرز آنها که دو سه‌هزار سال انباشته و متبلور شده بود ـ متناسب با سلاح‌های قدیمی مثل شمشیر و کمان و تیر بوده، و قدرت جلوگیری از آن تا حدودی کارساز بوده است. اما امروز تا این نیرو بخواهد جلوی پرتاب موشک ۹متری را بگیرد، دهها تن تکه پاره شده و هفتاد خانه آسیب دیده است.

امروز وقتی جنگ شروع می‌شود، صحبت پنج تا و ده تا و صدتا کشتار با تیر و کمان نیست، ناگهان می‌بینی شهری مثل «پنوم پن» یک میلیون جمعیتش، به قول پیغمبر دزدان «توبره به پشت و خا…ـه به مشت» مثل سگ و گربه، بچه به دندان، از این سر عالم به آن سر عالم به قول قدیمی‌ها کوچاکوچ، پناه می‌برند.17 صدهاهزار مردان قایقی ویتنام، شاهد این مدعا هستند.

تعصبات عصر شمشیر و فلاخن، اگر امروز ادامه یابد، هر لحظه ممکن است چند شهر را زیر و رو کند؛ بنابراین نیروئی کارساز و فراگیر لازم است تا از یک فاجعه بزرگ ـ که کوچکترین آن جنگ اتمی است‌ـ جلوگیری کند. این نیرو را از ذخیره‌ای که در تمدن آدمی رسوب کرده است و عنوان «فرهنگ» دارد، شاید بتوان استخراج کرد. دین و فلسفه کاربردشان در این قرن پر اسلحه و سنگین اسلحه محدود شده است.18

وقتی جنگ جهانی پایان یافت، از تمام دنیا هیأت‌هایی به آمریکا (سانفرانسیسکو) رفتند تا تعبیه بریزند که بعد از جنگ چه کنند که جنگ سومی روی ندهد. یک هیأت نیز از ایران رفت که دکتر سیاسی نیز جزء آنها بود. از جمله انتظام و غنی و قاسم‌زاده و صورتگر و کاظمی و اللهیار صالح و منصورالسلطنه عدل و تیمسار جهانبانی و چند تن دیگر؛ اینها چند ماه در سانفرانسیسکو بودند.

مرحوم دکتر شفق یک روز گفت: در سانفرانسیسکو هیأت ایرانی گل کرد؛ زیرا در جلسات، سایرین هر کدام پیشنهادی می‌کردند؛ مثلا «تمام دنیا را باید خلع سلاح کرد تا دیگر جنگ نشود»، یکی گفت: «همه مردم را باید تقسیم کرد تا دنیا متعادل شود»، و جمعی می‌گفتند: «مرزها را باید برداشت تا جنگ پیش نیاید». معلوم بود که هیچ‌کدام از پیشنهادها عملی نبود و از جلسات خصوصی تجاوز نمی‌کرد و به جلسه عمومی نمی‌رسید. تا اینکه یک روز دکتر سیاسی که به زبان انگلیسی و فرانسه هر دو تسلط داشت، رفت پشت تریبون و گفت: «آقا، جنگ نه مربوط به شکم است و نه ثروت و نه مرز٫ جنگ نتیجة جهل است. مردم با فرهنگ‌های یکدیگر آشنایی ندارند و چون فرهنگ همدیگر را نمی‌شناسند، به همدیگر احترام نمی‌گذارند، و این توهین‌ها نتیجه‌ای جز جنگ ندارد. باید کاری کرد که سطح دانش مردم و شناخت آنها از فرهنگ همسایگان و بیگانگان بالا برود، در این صورت احتمال دارد که از میزان جنگها کاسته شود.» همه تأیید کردند. قرار شد که کمیسیونی تشکیل شود که اساس آن شناخت فرهنگ‌ها و بالا بردن تعلیم و تربیت عمومی باشد، و این همان چیزی است که عنوان «یونسکو» به خود گرفت و بعدها یکی از سازمان‌های بزرگ وابسته به سازمان ملل متحد به شمار رفت و مرکز آن پاریس شد19 و دکتر سیاسی به همین دلیل همیشه از اعضای برجسته این سازمان بود و در کلیه مجامع اصلی آن شرکت داشت و در ایران نیز سالها ریاست آن را داشت یا با مرحوم حکمت مشترکاً آن را اداره می‌کرد.

امروزه یکی از اقدامات بزرگ همین مؤسسه (یعنی یونسکو)، این است که تاریخی برای «تمدن‌های آسیای مرکزی» بنویسد20 و مناسبات فرهنگی قبایل و عشایر و ملتها و نژادهایی را که قرنها و هزاره‌های طولانی با هم جنگیده‌اند و جیحون و سیحون را به خون هم رنگین ساخته‌اند، روشن سازد، و به زبان حال حالی کند که شرق و غرب، هرچند با هم تباین دارند، اما همه می‌توانند از یک آبشخور آب بخورند.

باز تصور نشود که من می‌خواهم با این حرفها این استدلال را به میان کشم که یک وقتی قومی از طوایف بارز (پاریز) به فرنگستان رفته‌اند و جزیره‌ای در رودخانة سن را پناهگاه خود قرار داده‌اند و اسمش را گذاشته‌اند پاریس (و همان‌جاست در وسط پاریس که آن را سیته Cite می‌خوانند)، به این دلیل که پاریسی‌ها چوب به گردن گاو ورزا را Joug (ژوگ) خوانند و پاریزی‌ها «جغ» گویند، یا پاریسی‌ها بچة دوقلو و همزاد را Jumeule (جومول) گویند و پاریزی‌ها «جملو» به زبان آورند. آن‌وقت‌ ادعا کنم که هر کس در ساحل سن نشسته، بنی‌عمّ پاریزی‌هاست.(کوچه هفت‌پیچ، چ۸، ص۱۸۱). یا بالعکس، باز نمی‌‌خواهم بگویم چون خواجه‌های پاریز خود را از اولاد خواجه بهاء‌الدین نقشبند و مردم بخارا و خوارزم می‌دانند، (سنگ هفت‌قلم، ص۳۹۲) ما با آنها هم ریشه‌ایم.

ادعای قوم و خویشی از اینجا هم حاصل نمی‌شود که در آن ولایات گوسفند را قورمه می‌کنند و در شکمبه گوسفند نگه می‌دارند، و در کوهستان پاریز هم چنین است، یا چون مردم سمرقند، به قول مَقدسی: «حرفی میان کاف و قاف دارند و گویند: بکردکم، بگفتکم و مانند آن.» (مقدمه دکتر منوچهر ستوده بر تاریخ بدخشان، میرزاسنگ محمد بدخشی، ص هفت) و اتفاقا در ولایت ما، مردم پاریز هم این کاف را دارند و می‌گویند: «دیدکم، زدکم»، یعنی دید مرا و زد مرا و «بردکم» یعنی برد مرا، «گفتکم» یعنی گفت مرا. و علاوه بر آن پاریزی‌ها متخصص تربیت باشه و باز شکاری هستند و آن را فیقو می‌گویند و هنوز آشیانه فیقوهای خواجه در صنوبرهای منزل خواجه باقی است و سنگ قوش (قوشچی) در پاریز معروف است، و ماوراءالنهری‌های فیقو را پیغو (Pigou) گویند، پس هر دو با هم قوم و خویشی دارند. همچنان‌که طایفه «چربو» که در پاریز هستند، همان(چربی)‌ها مأموران عهد مغول بوده‌اند که امروز فامیل نیکخواه دارند.

این قصد را هم ندارم که خود را به زیر خرقه رسول(ص) بکشم و ادعای قوم و خویشی با ابوالمعروف و سایر متولیان فیض آثار فیض‌آباد داشته باشم، به این حساب که در زمان امیر یاری‌بیگ (فوت ۱۱۱۸هـر۱۷۰۶م) «چند نفر از خواجه‌های سمرقند، خرقه ‌مبارکه شریفه محترمه حضرت نبوی(ص) را با خود گرفته، از راه بدخشان و چترار عازم به هندوستان گردیده بودند… خبر واقعه به امیر رسانیدند و امیر بلاتوقف، آدمان متعصب را فرمود خواجگان را از سر کوتل دوراه گردانیده، وارد حضور نمودند… و اندر شهر یک محل خوب را محض نهادن و ماندن خرقه ‌مبارکه عمارت عالیه ساخته و زیارتگاه مؤمنین گردانیده و خرقه را در آن عمارت گذاشتند. و خواجگان سمرقندی را که خرقه را آنها آورده بودند، در آن آستانه مقدسه رتبه شیخی و متولی‌گری و صاحب‌الدعوتی بخشیده تا هذه‌الزمان…، پدر بر پدر، پسر بر پسر، شیخی و متولی‌گری نموده، استاده‌‌اند. و از سببی که خرقه‌ مبارکه در شهر آمد قرار گرفت، بنابر همین شرافت، پای تخت بدخشان را فیض‌آباد نام نهادند.» (تاریخ بدخشان، میرزا سنگ محمد بدخشی، ص۶).

قصد من از نقل آن داستان دلکش، بیان آشنایی‌ها و همدلی‌ها و قوم و خویشی‌های جامعه انسانی است. آن سنت دیرینه‌ای که می‌گوید فرزندان آدم همه از یک مادرند و از یک پدر، بیش از همه چیز، و پیش از هر چیز، قصدش آن است که این فرزندان باید هم سازگاری داشته باشند.آن اخوت و «برادری» که انقلاب فرانسه آن را یکی از سه پایه مرام اصولی خود قرار داده بود، بعد از هزاره‌ها زد و خورد و قتل و غارت و کشتار، بیان این آشنایی بود. او نشان از برادری می‌‌جست. برادرزادگان در جستجوی برادرزادگان و بنی‌اعمام بودند، و قصد اصلی‌شان برادری بود نه دعوای ارث.

ای برادر، مادر دهر ار خورَد خونت، مرنجر چون تو را خون برادر، همچو شیر مادر است!

پی‌‌نوشت‌ها:

۱ـ هشت الهفت، چاپ اول، ص۲۶۴؛ آن روز عضو کوچک دانشگاه بودم و امروز استاد رتبه ده فولتایم پیش از انقلاب، گرچه عضو تمام‌وقت دانشگاه آزاد نیستم ولی عضو نیمه‌وقت مقیّد دانشگاه غیر آزاد البته هستم. گفت:

در کوی دوست باش و مقیّد به جا مباشرپروانه‌ای، به باغ جهان آشیان مگیر

۲ـ این یادداشت‌ها تحت عنوان «گزارش یک زندگی»، جلد اول آن در انگلستان چاپ شده و یکی از بهترین سرگذشت‌هاست، اولاً برای دانشجویان که بخوانند و ببینند طریق درس‌خواندن و شاخص شدن در تحصیل و استفاده از وقت چیست؛ و در ثانی بهترین سرمشق است برای استادان دانشگاه که واقف شوند بر هویت و تشخص استادی و درک اهمیت این مقام مهم و نحوه خدمت به خلق و کیفیت بی‌نیازی و استغنای طبع و پرهیز از تملق و تزویر. متأسفانه جای چاپ کتاب در ایران خالی است!

۳ـ و مختصری از احوال او در جامع مفیدی، تاریخ یزد، چاپ افشار، ص۴۹۸، ج۳ آمده است.

۴ـ رجوع شود به سنگ هفت‌قلم، چ۴، ص۴۱۷؛ سیاست و اقتصاد عصر صفوی، چ۶، ص۲۵۴٫

۵ـ متن این وقفنامه در سنگ هفت قلم، چاپ شده. اصولاً خواجه کریم‌الدین به دلیل آشنایی که با محمدحسین بیگ وزیر دارالعباده یزد و برادر محمدعلی بیگ ناظر بیوتات سرکار خلاصه پادشاه داشته و از دوستان نزدیک او بوده، بیشتر مقیم یزد شده و به همین دلیل یک نسخه از پنج نسخه رونوشت وقفنامه خود را به میرزا سیدمرتضی پسر میرزا سیدعلی سلطان‌العلماء یزد سپرده بوده است. (سنگ هفت قلم، چاپ۴، س۵۹۵) یک روحانی عالیقدر دیگر پاریزی نیز در همین سالها در یزد داشته‌ایم و او حاجی ملا شمس‌الدین براکوهی الاصل یزدی الموطن بود که نظارت موقوفه مدرسه شفیعیه یزد را به او سپرده بودند(۱۱۰۲هـر۱۶۹۱م). (گنجعلیخان،چ۵، ص۲۹۶).

پسر این روحانی حاجی عبدالفتاح نیز از روحانیون معروف یزد به شمار می‌رفت. (ایضاً ص۲۹۷، نقل از وقفیه قهوه‌خانه بازار میرچخماق که بر سنگ کنده شده است). احتمال دارد او نیز در امر موقوفات خواجه کریم‌الدین دخالت داشته است. در یزد، یک خانواده قدیمی هست که به پاریزی شهرت دارند، و نام فامیل پاریزی گرفته‌اند، در حالی که هیچ‌وقت پاریز را ندیده‌اند، و یکی از آنها طبیب عالیقدر دکتر حسین پاریزی است که دندان‌پزشک است. این طایفه باید از اولاد همان خواجه شمس‌الدین براکوهی و احفاد خواجه کریم‌الدین بوده باشند.

خواجه کریم‌الدین چون خود فرزند ذکور نداشت، موقوفه خود را به نوه دختری خود خواجه رضی موکول کرده بود و نظارت موقوفه را به برادرش خواجه علی که مقیم پاریز بود، و از همان روزهای مرگ خواجه، اختلاف میان اولاد و برادرزادگان و مدعیان موقوفات او شروع شد، به‌طوری‌که مرحوم مجلسی ناچار شده است در پشت همان وقفنامة اصلی، توضیحاتی در باب به تصرف وقف‌دادن رقبات آن منعکس کند.

یک خواجه کریم‌الدین دوم هم داشته‌ایم که شاید از اولاد همین خواجه رضی بوده باشد و او در اواخر صفویه به سید‌احمد صفوی در جنگهای با اشرف افغان کمک زیاد کرده است. (۱۱۴۰هـر۱۷۲۸م) (تاریخ کرمان ص ۶۵۳چاپ۷)

به هر حال این دکتر سیاسی،‌ بستگی خود را ظاهراً باید با آن رشته از خانواده خواجه پیوند دهد که در یزد مقیم بوده‌اند، و یکی از آنها خواجه حسن پاریزی است که زمان ناصرالدین‌شاه دور دنیا را گشته بود (حتی گویا تا جزیره سنت‌هلن، زمان تبعید ناپلئون هم رفته بوده!) بعد به ایران بازگشت و دوباره تولیت موقوفات را بازیافت؛ ولی وکیل‌الملک از تنفیذ املاک یزد و زرند او سر باز زد (پیغمبردزدان، چ۲۲، ص۴۱۴). وکیل الملک دوم در ۱۲۹۵ هـر۱۸۷۸م درگذشته است. بعد از مرگ وکیل‌الملک، خواجه شبانه از پاریز ناپدید شد و دیگر خبری از او نیامد، گویا به سفری طولانی بی‌انتهای دیگری رفت که بازگشت نداشت…» (سنگ هفت قلم،‌ ص۴۶۶).

بنده تصور می‌‌کنم که آن خواجه حسن که ما گم کرده‌ایم، همان کسی است که به یزد رفته و فرزندانش در آنجا مقیم شده‌اند و احفاد او اکبر و عابدین و محمد‌حسن بوده‌‌‌‌اند، و این محمد‌حسن، پدر همین آقای دکتر سیاسی بوده است که مردی بسیار متعبد و متزهد شده، و در عین حال به شغل بنائی روزگار می‌گذاشته، و آنچه از املاک و اموال خواجه‌کریم‌الدین، چه وقف و چه طلق، باقی مانده بوده، همه را تسلیم یک سید «جلیل‌القدر» کرده است که به آن سید معتقد بوده است و سید این محمدحسن را روانة‌ تهران می‌کند تا به کار و زندگی بپردازد و ضمناً ماهیانه سی‌تومان هم از حاصل املاک خواجه را به او می‌فرستد، و البته مدتی بعد آن نیز قطع می‌شود. (گزارش یک زندگی، دکتر سیاسی، ص۶۰)

deux fois Vingt

7ـ دکتر علی‌اکبر سیاسی، بر طبق نوشته این کتاب،‌ در سال ۱۸۹۳مر۱۳۱۱هـ متولد شد. (دکتر سیاسی در سال ۱۹۹۰‌میلادی درگذشت)

8ـ شعر از سعدی است، و حافظ در غزل معروف خود «دل می‌رود ز دستم» از آن استقبال فرموده و طی آن گوید:

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیزر باشد که باز بینیم دیدار آشنا را…

9ـ از مثنوی مجمع‌البحرین.

10ـ تن آدمی شریف است،… ص۱۳؛ این مطلب را بنده‌ نگارنده در سخنرانی ورودی خود برای انجمن فلسفه و علوم‌انسانی روایت کردم. من آن مطلب را از ویل دورانت نقل کرده بودم، دکتر سیاسی در همان مجلس گفت که طبق یادداشتی که او دارد، بر طبق تحقیق یک دانشمند روسی از ۳۶۰۰‌ سال قبل از میلاد تاکنون، دنیا تنها ۲۹۲ سال را در صلح گذرانده؛ بنابراین باید گفت: این ۲۴ سال اضافی هم پیشکش!

11ـ شعر از حکیم رُکناست با این مطلع سعدی خرد کن:

خواهیم کرد با دوست، سودای بی‌زیانی

یار است و نیم یاری، مائیم و نیم‌جائی…

12ـ در سال تجدید چاپ، آمار آوارگان جنگ به ۶۵میلیون رسیده است.

13ـ Pied-noir تازه خود پرنس آقاخان از احفاد آن آقاخان و آن آقاخانی‌هائی است که حدود صدوپنجاه سال پیش خانه‌کوچ از ایران رانده شدند و از طریق بیابان با هزاران بلوچ به هندوستان پناهنده شدند.

14ـ مقالات گوناگون، ثقفی اعزاز، ص۲۲۱

15ـ فی ‌اللاذقیه صحیهًر ما بین احمد و المسیح

هذا بناقوس یدقّر و ذا بمأذنه یصیح

کل یـُؤیّد دینـهریا لیت شعری ما الصحیح! (ابوالعلاء معرّی)

16ـ از یکی از سرمقاله‌های روزنامه اطلاعات

17ـ البته همه آدمیزادگان، فضیلت سگ و گربه را ندارند که بچه را به دندان بگیرند و بروند. در آلمان شرقی بیش از نود بچه به پرورشگاه‌ها سپرده شده بودند که پدران و مادرانشان سالها پیش خود را از این طرف دیوار برلن به آن طرف افکنده بودند. گور پدر بچه!

18ـ مقصودم آن است که این طبقه از اهل فکر، به جای عرفان واقعی قابل لمس در میان عامه خلق «ظلوم و جهول» وقتی هم بخواهند به ارشاد بپردازند، عنوان سخنرانی آنان چنین می‌شود: «اباحیت و اباحیت‌خواهی در رابطه با آزادی و آزادی‌خواهی غرب‌زده جدید و لیبرالیسم به معنی اعم لفظ و بیگانگی و آزادی از ملل حقیقی اسلامی و امت واحده اسلامی و نفس مطمئنه اسلامی و گمگشتگی در نفس اماره جدید…» و بندگی نفس امّاره جدید این سخنرانی توسط استاد دکتر فردید ـ در اصل یزدی ـ در سالن اجتماعات کاخ دادگستری ایراد شده است، در سالهای اوایل بعد از انقلاب. حالا اهل فکر ما آیا حق انتخاب ندارند که دال فردید را تبدیل به «واو» می‌کنند، و به جای فردید، دنبال فروید می‌روند؟!

19٫ United Nations Educational, Socil and Cultural Organisation (U.N.E.S.C.O) کمیسیون تربیتی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد

20ـ و مخلص نیز جزء هیأت تحریریه آن هست.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: