1396/11/11 ۰۸:۲۲
«من در مدرسه حق نداشتم گرفته باشم. حق نداشتم خسته باشم از رنجهایی که راه چارهای برای آن متصور نبودم. شاگردها آن چیزهایی را که من دوست نمیداشتم، در انشای خود نمیآوردند. حساب مرا از دیگران جدا کرده بودند. مرگ آلاحمد و صمد که مرا بیچاره کرده بود، آنها را در خود شکسته بود. همیشه زیربار نگاههای معصوم و گاه شیطنتبار آنها خودم را مسئول حس میکردم. سال چهلوهشت، سال خستگی من و دیوانگی من بود [...] سال التماس به بچهها برای کتابخواندن بود. سال التماس به مسئولان برای خرید کتاب بود». این روایت مستندوار امین فقیری در کتاب «غمهای کوچک»، او را در جایگاه روایتگری در دهه٤٠ خورشیدی مینشاند که در یک روستا به کودکان درس داده، در پیوند با آموزش و پرورش کودکان و ساختن جهانبینی آنها، همزمان از دردها و دغدغههای اجتماعی و سیاسی آن روزگار سخن میگوید.
زیست روزمره معلمان و مدرسهها در تاریخ اجتماعی معاصر
از صمد بهرنگی تا پول برای دمپایی پلاستیکی
نسیم خلیلی: «من در مدرسه حق نداشتم گرفته باشم. حق نداشتم خسته باشم از رنجهایی که راه چارهای برای آن متصور نبودم. شاگردها آن چیزهایی را که من دوست نمیداشتم، در انشای خود نمیآوردند. حساب مرا از دیگران جدا کرده بودند. مرگ آلاحمد و صمد که مرا بیچاره کرده بود، آنها را در خود شکسته بود. همیشه زیربار نگاههای معصوم و گاه شیطنتبار آنها خودم را مسئول حس میکردم. سال چهلوهشت، سال خستگی من و دیوانگی من بود [...] سال التماس به بچهها برای کتابخواندن بود. سال التماس به مسئولان برای خرید کتاب بود». این روایت مستندوار امین فقیری در کتاب «غمهای کوچک»، او را در جایگاه روایتگری در دهه٤٠ خورشیدی مینشاند که در یک روستا به کودکان درس داده، در پیوند با آموزش و پرورش کودکان و ساختن جهانبینی آنها، همزمان از دردها و دغدغههای اجتماعی و سیاسی آن روزگار سخن میگوید.
نویسندگان ادبیات داستانی، بارها در روایتهایشان، معلمان و زندگی و جهانشان، همچنین نهاد مدرسه را بازتاباندهاند. بسیاری از این روایتها شاید چنین مینمایانند که رویکرد و جهانبینی آن معلمان، فضای چیره فرهنگی را در آن سالها برمیساخته است. محبوبیت و دیدهشدن نویسندگان بزرگ جریانساز همچون صمد بهرنگی نیز دستاورد همین نقش پررنگ و جانبخش است که بسیاری از معلمان در زیست و ذهن کودکان آن روزگار در تاریخ معاصر بر دوش داشتهاند. معلمان از این رهگذر، واسطههایی میان جهان اندیشه، فرهنگ، کتاب و روایت با زندگی ساده کودکان روستانشین بودهاند. آن کودکان بعدها تبدیل به آدمهایی شدند که آن سالها و معلمان تأثیرگذارش را به یاد سپردهاند. احمد زیدآبادی، روزنامهنگار، در کتاب «از سرد و گرم روزگار» که زندگینامهاش را به همراه تکههایی روشن از تاریخ اجتماعی در روستاهای کویری کرمان دربردارد، از معلم محبوبش در دبستانی کوچکی در روستای دورافتاده زردو در منطقه سیرجان یاد کرده، به یاد میآورد. این زن مهربان، هرچند در قلعهای گلین در آنسوی روستا میزیسته اما صمد بهرنگی را در میان آموزههایش به میان کودکان این روستا میآورده است «نام صمد بهرنگی را از معلم سال بعد شنیدم. معلم که خانمی مهربان و پرتلاش به نام مریم بود، بهرنگی را بهعنوان نویسنده معاصر کودکان و نوجوانان به ما معرفی کرد. هنگامی که تعدادی بازرس از سیرجان برای بررسی سطح تحصیلی ما به مدرسه زردو آمدند و از ما خواستند که یک نویسنده را نام ببریم، همگی صمد بهرنگی را نام بردیم. بازرسان از این موضوع به وجد آمدند و خانم معلم را بشدت تشویق کردند». همین معلم، آنجا که قرار میشود بچههای روستا به جای گالش که بویی تند و زننده در فصل گرما تولید میکند، دمپایی پلاستیکی بخرند تا با آن به کلاس بیایند، به دانشآموز درسخوان اما تنگدست کلاس که پول خرید دمپایی ندارد، پول جایزه میدهد تا او نیز همچون دیگر همکلاسیها دمپایی داشته باشد. این مهربانی را اگر در کنار دادههایی بگذاریم که از رواج تنبیه بدنی در مدرسههای آن روزگار روایت شده است، تصویر شخصیت و تیپ معلمان در تاریخ معاصر کامل میشود. مرتضی احمدی در کتاب «من و زندگی»، یکی از شگفتترین این روایتها را در کنار شیوههای مرسوم مانند چوب و فلک آورده است؛ «استاد هر آیه و سورهای را که روز قبل درس داده بود، روز بعد میپرسید. اگر غلط میخواندم، به هیچوجه تصحیح نمیکرد بالای سرم میایستاد و از جیبش دو تا ریگ ریز بیرون میآورد و به دو لبه لالههای گوشم میگذاشت و با فشاردادن هر دو انگشت خود که روی ریگها قرار میگرفت، به آرامی مالش میداد. سوزش شدیدی به جانم میافتاد. اگر هربار که سر جمله برمیگشتم، باز هم غلط میخواندم، باز هم مالش را ادامه میداد و به گریه من توجه نمیکرد. این برنامه هر روزه بود».
آن معلم فیزیک، زندگی را طلاق داد زیست و زندگی این معلمان در تاریخ معاصر اما همواره با رنجهای فراوان همراه بوده است؛ دادههای تاریخیِ نهفته در گستره ادبیات داستانی نشان میدهد معلمان وضع مناسب معیشتی و زندگی بسامان نداشتهاند. نخستین بازتاب این وضعیت، بر پیوندهای آنها با شاگردان و محیط کارشان نمودار میشده، گاه در شرایط بحرانی و پیچیده حتی به خودکشی آنها میانجامیده است. امین فقیری در قصه «دبیر فیزیک» در کتاب «غمهای کوچک»، از رنجهای معلمی سخن میراند که او را در آزمایشگاه مدرسه به خودکشی میکشاند «دبیر فیزیک مرد نازی بود. ما همه مثل بز از او میترسیدیم. بچههایی که شمر جلودارشان نبود[،] تا سایه او را میدیدند، در هفت سوراخ خود را پنهان میکردند. عهدهدار حفظ نظم هنرستان هم بود. سرش را آلمانی میزد. [...]. بچهها زیاد مهر و علاقهای نسبت به او نداشتند، چون نه خودش را درک میکردند و نه درسهایی که او میداد. [...] میگفتند جانش به لبش رسیده بوده، برای یک پاسپورت دوسال دویده بود. افراد نالایقی ریاست او را داشتند. به انواع وسایل او را تحقیر میکردند. مجبور میشود که زندگانی را طلاق دهد». تلخی این رخداد را هرچند در دیگر روایتهای داستانوار اما مستند زیست معلمان در تاریخ اجتماعی سراغ نداریم اما بسیاری از این معلمان از وضع خود گلهمند و خسته بودهاند. این خستگی، هم از درآمد کم و زحمت فراوان برمیآمد، هم رویکرد منتقدانهشان در رویارویی با سیستم خشک و بیانعطاف آموزشی زمانه، چنانکه قهرمان غمگین قصه «مدیر مدرسه» جلال آلاحمد نیز از هر دو موضوع خسته است و میکوشد پس از سالها معلمی، مدیر مدرسهای دورافتاده شود تا دیگر ناگزیر نباشد سر کلاس برود «از معلمی هم اُقم نشسته بود. ١٠سال الف ب درسدادن و قیافههای بهتزده بچههای مردم برای مزخرفترین چرندی که میگویی... و استغنا با غین و استقرا با قاف و سبک خراسانی و هندی و قدیمترین شعر دری و صنعت ارسال مثل ورد العجز... و از این مزخرفات...». بسیاری از این معلمان اما میکوشیدهاند جهانی تازه برای کودکان بسازند. علیاشرف درویشیان در کتاب «از این ولایت» از معلمی یاد میکند که میکوشیده است نهال نوآوری را در ذهن کودکان برویاند و فراتر از آن، کودک رنجور و بیمار کلاس را به کارهایی همچون روزنامهخواندن برانگیزد که بیشتر و بهتر از عهدهشان برمیآمده است؛ «درسهایمان که تمام میشد، از بچهها میخواستم بیایند جلوی کلاس و قصه بگویند. بعضی وقتها هم میگفتم هرکس خواب جالبی دیده تعریف کند». محدودیت امکانات و مدرسههایی که ناگزیر چندشیفته اداره میشده است، در کنار دانشآموزانی که بیشتر فقیر و گرسنه و بیحوصله بودند، اما به همه معلمان انگیزه مناسب برای اینگونه نوآوریها نمیداده است. امین فقیری در بیشتر قصههایش از زبان معلمان درباره سختیهای کار مینویسد «چهار کلاس در یک کلاس با آن طریقه تدریس! بیشتر اوقات تدریس یک کلاس فراموشم میشد. مجبور بودم مطالب را هرطور که هست، در ذهن خسته و گرسنه آنها فروکنم». از رهگذر همین دادهها درمییابیم معلمانی که مکان خدمتشان در روستاهای دورافتاده بوده است، رنجی افزونتر در زندگی خود تاب میآوردهاند، زیرا ناگزیر بودهاند روزها در تنهایی بزرگ مدرسه در روستا سر کنند. فقیری چند جا به این تنهایی اشاره کرده است؛ «دوسال زندگی در مدرسه خستهام کرده بود. با آن دیوارهای کوتاه و در قلعهمانند و کلاسهای بزرگ و شبها که اندوه غربت را بیشتر به من یادآور میکرد و سایه کوه که چه هراسی در دلم میافکند و بعد دفنشدن بود در آن غربت و در مدرسه بزرگ که صدای خفاشان نیز با وحشت دلم همراز میشد. تصمیم گرفتم بروم در روستا اتاقی بگیرم تا چشمم به آدمی بخورد و شبح عظیم تنهایی از من فراری شود». این تنهایی معلمان در روستا را یا فراشهایی پر میکردهاند که خبرآوران روستا برای معلمان به شمار میآمدند، یا عشقهای نافرجام که هرگز در بافت زندگی اجتماعی و سنتی روستا پذیرفته نمیشده است. معلمان در قصههای فقیری، بیشتر با فراش یا خدمتکاری همدماند که دوسویه به یکدیگر یاری میرسانند «محمود فراش مدرسه بود. همینجور دیمی پول از بچهها برایش جمع میکردم که ماهانه کمک خرجش بود. از همه حیث با من اخت بود. پهلویم که مینشست، پته مردم را برایم روی آب میریخت. از قرضها میگفت. از بدهبستانها و از رابطههای آشکار و نهان».
عمو کتوشلوار خوشگلی پوشیده با پیراهن سفید روایتهای ساده نویسندگان از تجربههای زندگی معلمی در دهههای ٤٠ و ٥٠ خورشیدی نشان میدهد برای معلمان روستا که روزها در برف و تنهایی و زندگی بیهیجان دور از شهر میزیستهاند، یک پنجره کوچک روبهکوه نیز دلگرمکننده و زندگیساز بوده است، هرچند محیط بسته روستا، همان پنجره را نیز آرامآرام از آنها میتوانست بگیرد. بهترین دادهها درباره این رخدادهای تلخ همزیستی با باورهای سنتی و محدودکننده روستاییان، در قصههای امین فقیری و روایتهای هوشنگ مرادی کرمانی جستنی است. امین فقیری در کتاب «غمهای کوچک» به پنجره زندگیبخش خانه معلمی در روستا اشاره میکند که رفتهرفته آفت زندگیاش در روستا میشود به یک خاطره تلخ. «مدرسه که تعطیل میشود به خانه میآیم. اولین کارم اینست که پنجره را باز کنم. مینشینم کنار پنجره که برای شب برنج پاک کنم. نگاه ترحمبار مردم را به خوبی میبینم. اورج میگوید: آقای مدیر چرا آنقدر تعارف میکنید؟ ما ٦نفر هستیم شما هم روش». بیش از هرچیز تنهایی معلم است که خود را تا اینجای روایت مینمایاند اما در ادامه قصه، این پنجره و تماشای روستا به دلدادگی پنهان تازهعروسی لب بام همسایه میانجامد که معلم او را بهعنوان نماد زنان روستایی «بسان گل یخی با آن شلیتههای رنگارنگ روی زمینه برف سپید» توصیف میکند، اما میگوید؛ «در درونم هیچ چیز به هیجان نمیآید. نه خوبی و نه بدی. مانند برف در دشت». مردم روستا اما این اعترافهای معلم را نمیپذیرند و نوعروس را به این جرم از ده خود میرانند که در یک روز برفی به معلم روستا که پشت پنجره به دشت مینگریسته، اشاره کرده، شاید هم برف پرانده است! فقیری، در داستان «آبی و عشقش» در کتاب «دهکده پرملال»، بهتر و موشکافانهتر این مسأله و دیگر نمونههایی را روایت کرده که ناگزیر در زندگی آرام اما پرهیاهوی معلمان در روستا رخ میداده است؛ ماجرا که با گامزدن معلم در روستا برای هواخوری آغاز میشود: «چشمه نزدیک بود. زنها میآمدند آب بردارند. در تنهایی قدمی میزدم رو به آنطرف که تنوعی باشد. وقتی دو زن از کنارم رد شدند، شنیدم که یکی به دیگری گفت: آبی آقای مدیر!». این قصه، روایت رنج «آبی»، زنی روستایی است که شادی، خوشبختی و امید را در سیمای معلم روستا میبیند و میجوید اما سرانجام تلخکامانه از زندگی و روستا رانده میشود. این روایت دلدادگی دختران روستا به معلمان در روایتهای هوشنگ مرادیکرمانی نیز بارها آمده است؛ گویی محبوبیت، وقار و مهربانی معلمانی که با شکیبایی در روستاها میزیسته، به بچهها درس میآموختند، در کنار آراستگی و خوشپوشی نسبی و داشتن هیبت متفاوت از مردان روستا، در این دلدادگی سودمند میافتاده است. مرادیکرمانی در کتاب «شما که غریبه نیستید» به این پدیده اشاره کرده، طنازانه درباره شمایل عمویش در جایگاه معلم خود، که شناساننده تیپ چیره معلمان در دهههای ٤٠ و ٥٠ خورشیدی میتواند باشد، مینویسد؛ «عمو کتوشلوار خوشگلی پوشیده با پیراهن سفید، موهای بلندش را قشنگ شانه کرده. قلمی با گیره طلایی زده سر جیب کوچک کتش، که یعنی سواد دارد و اصلا شکل دوروبریها نیست. به قول ننهبابا انگار از میان کرمان بلندش کردهاند و گذاشتنش لب رودخانه سیرچ». از همینروست که آن معلمان برای دختران محروم و تنهای روستا، گاه حتی زنانی که ناچار با مردان کهنسال ازدواج کرده بودند، نماد جهانی دیگر میشدند که در نگاهشان خواستنی، جذاب و زیبا میآمد؛ بهویژه که آنها در فقر میزیستند، تلویزیون و رادیو و رسانهای برای دیدن و شناختن جهان بزرگتر از روستای خود نداشتند و جهانِ شهری را دور و بیگانه میدانستند؛ وضع معیشت و بدی راهها نیز نمیگذاشت به شهر رفته و آن جهان تازه را کشف کنند. آن معلمان حلقههای میانجی جهانِ کوچک روستا و جهانِ بزرگ شهر بوده، از اینرو محبوب و خواستنی میآمدند. تحلیل این کنشها و واکنشهای نهفته در بستر زیست اجتماعی روستاییان در تاریخ البته بدون واکاوی اقتصادی، کامل نخواهد بود. حقوقبگیری و درآمد همیشگی و زندگی آرامِ همراه با دانش و کتاب معلمها، که به خشکسالی و باران و کشت فصلی وابسته نبود، افزون بر دیگر عاملها بر این دلدادگیها تأثیر مستقیم داشته است. هوشنگ مرادیکرمانی در روایتاش به این جنبه ناگفته اشاره میکند؛ «از پشت دیوار خانه آسیابان رد میشویم. یکهو میبینم ٥ تا دختر از لب دیوار سرک میکشند که عمو را ببینند. [...] از لب دیوار عمو را میبینند. با هم پچپچ میکنند. بیشتر دخترهای آبادی دلشان میخواهد زنعمو قاسم بشوند، چون خوشلباس و قشنگ است و از همه مهمتر معلم است و سر ماه حقوق میگیرد». فرهنگ سنتی روستا اما اینگونه دلدادگیها را نمیپذیرفت. چنانکه فقیری نیز در قصههایش اشاره کرده، رنج بدبختی و راندن دختران عاشق از روستا، سرانجام این دلبستگیها بوده است. مرادیکرمانی نیز بر همین واقعیت در زندگی اجتماعی مردم در روستایی که معلمی محبوب داشت، تصریح میکند؛ «دخترها با من خوبند. من نزدیکترین کس به عمو هستم. گاهی به من پول میدهند، گاهی انجیر خشک و مویز و انار، که دستمالشان را به عمو برسانم و به کسی چیزی نگویم. اگر کسی تو آبادی بو میبرد که دختری چنین کاری کرده، تا عمر داشت بدبخت بود. پشت سرش حرف میزدند. هیچوقت به خانه بخت نمیرفت». با همه این محدودیتها و فاصلهافتادنها، باز هم شغل و پیشه معلمان در کنار رنجها و تنگدستیها در زندگی روستاییان، محبوب و آرمانی بوده است؛ مادران گاه آرزو میکردند فرزندشان نیز روزی معلم شود. روایت احمد زیدآبادی درباره سودای مادرش، گویاست؛ «به نحوی احتیاطآمیز سودای آیندهای درخشان و شغل و حرفهای بینظیر برایم در ذهنش میپروراند، اما والاترین شغلی که در اینباره در تصورش میگنجید، سپاهی دانش بود؛ یعنی همان سرباز- معلمهایی که براساس انقلاب سفید محمدرضاشاه به روستاها اعزام میشدند تا به کودکان روستایی آموزش دهند».
منبع: شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید