1396/8/1 ۱۰:۱۰
مولانا جلال الدین محمد بیگمان سرآمد عارفان ایرانزمین است و آثار جاویدانش به ویژه مثنوی معنوی گنجینۀ عظیم و بی بدیل معارف الهی و دقایق عرفانی. بهرغم این تمرکز و استغراق در الهیات و مباحث عرفانی، مولانا از توجه و پرداختن به دیگر موضوعات نیز غافل نمانده است؛ تا آنجا که کمتر مسئله ای در زمینۀ مسائل و مباحث گوناگون انسانی مخصوصا در حیطۀ خودشناسی و کشف و دریافت ناشناخته ها و ناپیداهای روح آدمی می توان یافت که از نگاه ژرفکاو و تیزبین وی دور و مغفول مانده باشد.
درآمد
مولانا جلال الدین محمد بیگمان سرآمد عارفان ایرانزمین است و آثار جاویدانش بهویژه مثنوی معنوی گنجینۀ عظیم و بی بدیل معارف الهی و دقایق عرفانی. بهرغم این تمرکز و استغراق در الهیات و مباحث عرفانی، مولانا از توجه و پرداختن به دیگر موضوعات نیز غافل نمانده است؛ تا آنجا که کمتر مسئله ای در زمینۀ مسائل و مباحث گوناگون انسانی مخصوصا در حیطۀ خودشناسی و کشف و دریافت ناشناخته ها و ناپیداهای روح آدمی می توان یافت که از نگاه ژرفکاو و تیزبین وی دور و مغفول مانده باشد.
در این نوشتار بر آنیم تا به بررسی یکی از این مباحث که با انسانشناسی و نیز دانش و حرفۀ سیاست ارتباطی تنگاتنگ دارد، بپردازیم: قدرت و آسیبهای ناشی از آن. در حاشیۀ این موضوع اصلی و محوری، از دو مسئله بسیار مهم دیگر نیز که با موضوع قدرت دارای روابط بسیار نزدیک و مناسبات متقابل و درهم تنیدهای است، بهعنوان مقدمه و زمینۀ بحث، سخن خواهد رفت: شهرتجویی و جاهطلبی. ضمنا در جایجای مقاله به بررسی نقش بسیار مؤثر و تعیینکنندۀ ستایشگری (مدح) نابجا در ایجاد و تقویت «خودپرستی» و روحیۀ غرور و تفرعن در ارباب قدرت پرداخته خواهد شد:
۱ـ شهرتجویی
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او
(مثنوی، دفتر یکم: ۲۰۸)
از نظر مولانا شهرتطلبی و نامجویی از جملۀ موانع اساسی آسایش و آرامش آدمی و در بسیاری از موارد، ریشه و منشأ عمدۀ مصیبتها و گرفتاریهای اوست. از اینرو، شگفت نیست که وی از شهرت یا به تعبیر او «اشتهار» به «بندی آهنین» تعبیر میکند که دست و بال طالب شهرت را میبندد و سد راه خوشبختی و پیشروی و مانع نجاح و سداد او میشود تا آنجا که برای رهایی از آن، باید رنجها و مرارتهای بسیاری را متحمل شود.
خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار
کاشتهار خلق، بند محکم است
در ره این از بند آهن کی کم است؟
(همان دفتر: ۱۵۴۶ـ ۱۵۴۵)
ذیلا از برخی از آفات شهرتجویی یاد میشود:
۱ـ۱ـ اظهار امتیاز و ارائۀ کوکبۀ ظاهری غالبا بلای جان آدمی میشود: مولانا در نخستین حکایت مثنوی قصۀ پادشاه و کنیزک ضمن ابیاتی چند، از مخمصه ها و بلایایی یاد میکند که حُسن شهرت و صاحب امتیاز بودن بر سر موجودات مختلف میآورد. شگفتا که هر یک از ابیات مزبور، به تنهایی، تمثیلی مستقل محسوب میشود:
ای بسا شه را بکشته فرّ او
گفت: من آن آهوام کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان
(همان دفتر: ۲۱۱ـ ۲۰۸)
مولانا در جای دیگری از همان دفتر، اواخر حکایت طوطی و بازرگان از زبان طوطی رهیده از قفس به انسانها درس گمنامی میدهد و آنان را از عرضۀ هنرها و نمایش امتیازها و برجستگیهای خود برحذر میدارد:
گفت طوطی: کو به فعلم پند داد
که: رها کن لطف آواز و وداد
زانکه آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مُرده، پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی، مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکنند
دانه پنهان کن، بهکلی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاه بام شو
(همان دفتر: ۱۸۳۴ـ ۱۸۳۰)
۱ـ۲ـ شهرت موجب برانگیختن رشک و حسد نسبت به صاحب شهرت میشود. دلیل این امر کاملا روشن است: تا زمانی که فردی به هنر و یا فضل و فضیلتی مشهور و انگشتنما نشده باشد، کمتر کسی بدو توجه میکند و بنابراین، مورد حسادت و بغض هم قرار نمیگیرد؛ ولی به محض اینکه برتری و برجستگی او در زمینهای، آشکار و زبانزد شد، بیگمان افراد تنگ نظر و اندک حوصله اعم از آشنایان و بیگانگان و حتی یاران قدیم بر او رشک میبرند و در پوستینش میافتند و درصدد دشمنی با او و آزاررسانی به وی برمیآیند؛ و از آنجا که ارباب فضل و هنر نوعاً نازک دل و زودرنجند، از حسد و بدخواهی دیگران سخت ملول و آزرده خاطر میشوند و درنتیجه، مقدار زیادی از وقت و توان روحی و جسمی آنها مصروف دفاع از خود و دفع حیله گریها و بدگویی های حسودان و بدخواهان میگردد.
از دیگر سو، دوستداران و ارادتمندان صاحب شهرت هم، از سر خیرخواهی و ارادتورزی، خویشتن را موظف و ملزم به تحسین و تمجید او میشمارند و اوقات وی را به شنیدن ستایشها و احسنت گویی ها و سپاسگزاری از حقوق محبت وی هدر میدهند. افزون بر این، این تحسینها و تمجیدها غالبا در روحیۀ صاحب شهرت اثر نامطلوب میگذارد و دیر یا زود، وی را به عُجب و تکبر مبتلا میسازد. بنابرآنچه گفته شد، صاحب شهرت نه تنها از جانب دشمن که ازجانب دوست هم، آسیب و زیان میبیند (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص۷۲۶ـ۷۲۵). مولانا ضمن قصۀ بازرگان و طوطی، این معنی را با شیوایی تمام بیان کرده است:
هر که داد او حُسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رنگها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
(همان دفتر: ۱۸۳۷ـ۱۸۳۵)
در دفتر پنجم مثنوی نیز حکایت عبرت انگیز دیگری وجود دارد که کم و بیش متضمن همین معناست و عنوان طولانیاش گویای مُلخص آن: «قصۀ آن حکیم که دید طاووسی را که پر زیبای خود را میکند به منقار، و می انداخت و تن خود را کل و زشت میکرد. [حکیم] از تعجب پرسید که: دریغت نمیآید؟ [و طاووس در پاسخش] گفت: [دریغم] میآید؛ اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این عدوی جان من است»:
پرّ خود میکند طاووسی بـه دشت
یک حکیمی رفته بود آنجا به گشت
گفت: طاووسا، چنین پرّ سنی
بیدریغ از بیخ چون برمیکنی؟
خود دلت چون میدهد تا این حُلل
برکنی، اندازیاش اندر وحل؟
… برمکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزای خوبرو
آن چنان رویی که چون شمس ضُحاست
آن چنان رخ را خراشیدن خطاست
(دفتر پنجم: ۵۵۹ـ ۵۳۶)
طاووس پس از فراغت از گریه، حکیم را پاسخی بس شایسته میدهد:
آن نمیبینی که هر سو صد بلا
سوی منآید پی این بالها؟
ای بسا صیاد بیرحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام
چند تیرانداز بهر بالها
تیر سوی من کشد اندر هوا؟
چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن
آن بهْ آید که شوَم زشت و کریه
تا بوَم ایمن در این کهسار و تیه
(همان دفتر: ۶۴۶ـ ۶۴۲)
و سرانجام جواب خود را با بیتی حکیمانه حسنختام می بخشد که ضمن آن، زیبایی پرهایش را عامل بروز تکبر و تفرعن و به تبع آن موجب ابتلای به صد بلا و مصیبت دیگر تلقی میکند:
این، سلاح عُجب من شـدای فتی
عُجب آرد مُعجبان را صد بلا
(همان دفتر: ۶۴۷)
۱ـ۳ـ صاحب شهرت بر اثر حصار غفلتی که اشتهار برگرد او کشیده است، غالبا از واقعیات غافل و دور میماند و در نتیجه دچار غرور و تکبر میشود. مولانا در جایی از دفتر پنجم، با استناد و تمثّل به داستان طاووس، انسانهایی را که صاحب گونه ای امتیاز و برجستگی هستند، از خطر ابتلای به «خودبرتربینی» و تفرعن برحذر میدارد:
فتنۀ توست این پر طاووسیات
کاشتراکت یابد و قدّوسیات
(همان دفتر: ۵۳۵)
با توجه به ملاحظات یادشده، جای تعجب نیست که مولانا تا بدین درجه از شهرت جویی و آفت تحسین و تمجید خلق گریزان و طالب گمنامی باشد. در تأیید بیشتر این معنا، نقل دو روایت از کتاب مناقب العارفین بی مناسبت نیست: «روزی حضرت مولانا رو به یاران عزیز کرده، فرمود: چندانکه ما را شهرت بیشتر شد و مردم به زیارت ما میآیند و رغبت می نمایند؛ از آن روز، باز از آفت آن نیاسودم؛ زهی که راست میفرمود حضرت مصطفای ما که: الشهره آفه و الراحه فی الخُمول. (شهرت آفت است و راحتی در گمنامی است) (افلاکی، ۱۹۶۱، ص۲۲۶)
باری، مولانا بهخوبی پیبرده بود که آفت اشتهار و تعظیم خلق غالبا مایۀ فساد و تباهی جان بشر است و کمتر انسانی میتوان یافت که نام و آوازه او را فاسد نکند. از اینرو، همواره خود را میشکست و تواضع بلیغ میفرمود. (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص۷۳۵)
اینک به شاهد مثال گویای دیگری در این خصوص توجه کنید: «شیخ بدرالدین نقاش که از مقبولان خاص حضرت [مولانا] بود، چنان روایت کرد: روزی مصحوب ملکالمدرسین مولانا سراج الدین تتری رحمهُالله به تفرج میرفتیم. از ناگاه به حضرت مولانا مقابل افتادیم که از دور دور تنها میآمد. ما نیز متابعت او کرده، از دور در پی او میرفتیم. از ناگاه واپس نظر کرده، بندگان خود را دید. فرمود که: شما تنها بیایید که من غلبه را دوست نمیدارم و همۀ گریزانی من از خلق، شومی دستبوس و سجدۀ ایشان است. خود هماره از تقبیل دست و سرنهادن مردم بهجد میرنجید و به هر آحادی و نامرادی تواضع عظیم مینمود، بلکه سجده ها میکرد». (افلاکی، ۱۹۶، ص۱۹۰)
۲ـ جاهطلبی و منصب دوستی
بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویـم، دفتـری باید دگر
(دفتر پنجم: ۵۲۳)
حبّ جاه و منصب از جملۀ نیرومندترین و در عین حال، خطرناکترین انگیزه ها در زندگی آدمی است. مولانا در دفتر پنجم، قوت این انگیزه را بیست برابر قدرت میل به خوراک و تمایل جنسی که بط را مظهر هر دو آنها میداند، برآورد میکند:
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج
(همان دفتر: ۵۱۸)
و در بیتی دیگر، این نسبت را به مراتب بیشتر میداند و در مقام مقایسه، شهوت جنسی را به منزلۀ «مار» و «ریاست طلبی» را به مثابه «اژدها» تلقی میکند:
حرص بـط یکتاست این پنجـاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
(همان دفتر: ۵۱۷)
و به هر تقدیر حبّ منصب و ریاست را، از نظر شرانگیزی و دردسرآفرینی مطلقا با حرص مال و میل به خوراک و شهوت جنسی قابل قیاس نمی شمارد:
حرص و حلق و فرج هم خود بدرگی است
لیک منصب نیست، آن اشکستگی است
(همان دفتر: ۵۲۱)
مولانا، در یکجا، گمراهی ابلیس را که موجب طرد او از بارگاه الهی شد، ناشی از احساس تکبر و جاه طلبی او میداند:
زلّت آدم ز اشکم بود و باه
وان ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفـار کرد
وان لعین از توبه استکبار کرد
(همان دفتر: ۵۲۱ـ۵۲۰)
و در جایی دیگر، ریاست جویی را اسبی سرکش قلمداد میکند که در زبان عربی «شیطان» خوانده میشود و سپس، آن را مستحق لعنت میشمارد:
اسب سرکش را عرب شیطانْش خواند
نی سُتوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردنکشـی بُد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت
(همان دفتر: ۱۵۴۶ـ ۱۵۴۵)
پس از این توضیحات کلی، اینک به بررسی بعضی از خصایص اساسی حبّ جاه و منصب از دیدگاه مولانا، به ویژه در حوزۀ سیاست و حکمرانی، پرداخته میشود: شگفتا که مولانا جملۀ این خصایص را که عصاره و ثمرۀ تجربیات و یافته های خردمندان و فرزانگان بشریت طی قرون و اعصار متمادی است، ضمن فقط چند بیت خلاصه و ارائه کرده است که ذیل عناوینی ارائه میشود:
۲ـ۱ـ انحصارجویی و تمامیتطلبی
جاه طلبان و منصب دوستان نوعاً انحصارطلب و تمامیتخواه هستند و وجود شریک و رقیبی را برنمیتابند:
صد خورنده گُنجد اندر گرد خوان
دو ریاستجو نگنجد در جهان
(همان دفتر: ۵۲۶)
که یادآور سخن حکیمانۀ سعدی در گلستان است که: «ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.» در همین زمینه، مولانا ضمن داستان مربوط به حضرت موسی(ع) و فرعون، متذکر نکتۀ بسیار مهمی شده است: صاحبان قدرت و سلطنت چه بسا ممکن است ذاتا و فطرتا انسانهایی رئوف و نیکوکار باشند، اما همین که مسئلۀ دستیابی به قدرت و یا حفظ آن پیش میآید، یکباره تغییر ماهیت میدهند و چنان به خشونت و بیرحمی گرایش مییابند که بهراحتی طومار زندگی رقیب را، حتی بدون اینکه کمترین گناهی از او سرزده باشد، درهم میپیچند:
چونک شاهی دست یابد بر شهی
بُکشدش یا باز دارد در چهی
(دفتر چهارم: ۲۷۵۱)
اما:
ور بیابـد خستـۀ افتـاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
(همان دفتر: ۲۷۵۲)
مولانا سپس درصدد توجیه و تعلیل این دو برخورد متناقض برمیآید و خشونت معمول از طرف پادشاه در حق رقیبش را نتیجۀ تأثیر زهر تکبر و تفرعن میشناسد:
گر نه زهر است آن تکبر، پس چرا
کُشت شه را بیگناه و بیخطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
(همان دفتر: ۲۷۵۴ـ ۲۷۵۳)
باری! این همه فساد و تباهی، جملگی، از تفضّل! ربّ قدرت است و از عواقب نامیمون آن.
۲ـ۲ـ سترونی حکمرانی
سودای کسب مقام و ریاست و دغدغۀ تثبیت و حفظ آن، در بسیاری از موارد موجب میشود که ارباب جاه و قدرت همۀ خطوط قرمز اخلاقی و انسانی را پشت سر گذارند و از فرط نگرانی و بیم دستیابی رقیبان احتمالی و یا خیالی به قدرت، نزدیکترین یاران و حتی خویشاوندان خود را از میان بردارند. از اینرو گفته اند: الملکُ عقیم (یعنی حکمرانی سترون عقیم است و برای خود خویشاوند و فرزندی نمیشناسد):
آن شنیدستی که الملک عقیم؟ر قطع خویشی کرد مُلکت جو ز بیم (دفتر پنجم: ۵۲۸)
به باور مولانا، جاذبۀ قدرت و حبّ جاه و ریاست در طبایع انسانی به درجهای قوی و بلامنازع است که گاه میشود که از دو رقیب قدرت، هیچیک نمیخواهد دیگری زنده بماند و نیز پادشاهی پدرش را به قتل میرساند مبادا که در سلطنت با او رقابت و شرکت کند:
آن نخواهد کاین بود بر پشت خاکر تا ملک بُکشد پدر را ز اشتراک (همان دفتر: ۵۲۷)
مولانا سپس با توسل به تمثیلی هوشمندانه، جاهطلبی و قدرتدوستی را به آتش شعله کشی تشبیه میکند که اگر مانعی بر سر راهش قرار نگیرد، همه چیز را در لهیب خود میسوزاند و نابود میکند:
که عقیم است و ورا فرزند نیستر همچو آتش با کسش پیوند نیست (همان دفتر: ۵۲۹)
۲ـ۳ـ «خودخوری» و «خویشکُشی» قدرت
نکتۀ بسیار مهم دیگری که مولانا از تشبیه حبّ جاه و قدرت به آتش مد نظر داشته، خصیصۀ «خودخوری» و «خودسوزی» قدرت است: قدرت پس از آنکه همۀ دشمنان داخلی و خارجی خود را از میان برداشت، به سراغ «خودیها» میرود و به اصطلاح به «خودزنی» و «خویش کُشی» میپردازد و این، واقعیت تلخی است که متأسفانه در عملکرد بسیاری از مستبدان و پادشاهان جبار گذشته نسبت به نزدیکان و خویشاوندان خویش و نیز در تصفیه های خونین در جریان نهضتهای اجتماعی و سیاسی مصداق تام داشته و جملۀ معروف «انقلابها فرزندان خود را میخورند»، گویاترین وصف حال آن است. مولانا در بیت زیر، همین فرایند را منتها به گونه و تعبیری دیگر، بیان کرده و انصاف را که در بیان آن، عُلوّ معنی و فصاحت و بلاغت کلام را به نیکوترین وجه جمعآورده است:
هر چه یابد او بسوزد بردَردر چون نیابد هیچ، «خود را میخورد» (همان دفتر: ۵۳۰)
در ابیات بعدی، مولانا راه رهایی از بلای جاه طلبی و قدرتدوستی را بدین شرح بیان میدارد: اگر میخواهی از آسیب دندان عفریت جاه و مقام رهایی یابی، باید انانیّت و منیّت را در وجود خود نابود کنی و به تعبیر دیگر باید «هیچ» شوی. در این صورت، جاهطلبی در تو پدید نمی آید و از شرّ آن خواهی رست:
هیچ شو واره تو از دندان اور رحم کم جو از دل سندان او
چون که گشتی هیچ، از سندان مترسر هر صباح از فقر مطلق گیر درس (همان دفتر: ۵۳۲ـ۵۳۱)
و در جایی دیگر، امنیت و سلامت را در تواضعپیشگی، حاشیه گزینی و احتراز از سروریجویی میداند که از قدیم گفته اند: کس نیاید به جنگ افتاده.
چون شکستـه میرهد، اشکسته شور امن در فقر است اندر فقر رو
…مهتری نفط است و آتش ای غویر ای برادر، چون بر آذر میروی؟
هرچ او هموار باشد با زمینر تیرها را کی هدف گیرد؟ ببین
سر برآرد از زمین آنگاه اور چون هدفها زخم یابد بیرفو (دفتر چهارم: ۲۷۶۲ـ ۲۷۵۷)
و سرانجام به این نتیجه گیری خردمندانه میرسد که بالاترنشینی، مستلزم آسیب پذیری بیشتر است:
نردبان خلق این ما و منی استر عاقبت زین نردبان افتادنی است
هر که بالاتر رود، ابله تر استر کاستخوان او بتر خواهد شکست (همان دفتر: ۲۷۶۴ـ۲۷۶۳)
۲ـ۴ ارباب جاه و قدرت حتی در اوج اقتدار و حاکمیت اسیرانی بیش نیستند
از دیدگاه مولانا حاکمان و قدرتمندان حتی در صورت برخورداری از اقتدار بلامنازع در نهایت، اسیران و بندگانی هستند که خود از اسارت و بندگی خویش بیخبر و غافلند:
کاین زمان هستید خود مملـوک مُلکرمالک و مُلک آن که بجهید او ز هُلک
باژگونه ای اسیر این جهانر نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهی این جهان، محبوس جانر چندگویی خویش را خواجهی جهان؟ (همان دفتر: ۶۵۲ـ ۶۵۰)
۲ـ ۵ مقامات و مناصب دنیوی به منزلۀ چوبۀ دار است!
از دیدگاه مولانا «مناصب دنیوی نوعی عذاب است که عذب(=گوارا) مینماید و ناری است که نور جلوه میکند و شرنگی است که شهد پنداشته میشود»… خداوند امثال فرعون را بدین مناصب میرساند و شهرۀ آفاق میگرداند تا همگان احوال آنان را مشاهده کنند و اهل عبرت و بصیرت از سرنوشت شوم ایشان درس گیرند و توسن جاه طلبی و مسندنشینی خود را مهار کنند؛ چرا که اکثریت قریب به اتفاق نفوس، بالقوه فرعوناند، منتها فرعونی که به تعبیر نغز و بدیع استاد زمانی عجالتا نه «فرّ»ی دارد و نه «عونی»! با توجه به مراتب یادشده، مولانا منصبهای دنیوی را به مثابه چوبه داری تلقی می کند که ارباب قدرت و جاه، دیر یا زود، بر آن آویخته میشوند.
در جایی دیگر، مولانا واژۀ «دولت» به مفهوم حکومت یا حکمرانی را به طنز، مرکب از دو بخش: «دو» (از مصدر دویدن) و «لت» (بهمعنایسیلی) میشمارد که شیفتگانش را جز دویدن و سیلی خوردن کاری و سرانجامی نیست» (زمانی، فیه مافیه، ص۴۷۱و۳۳)
۳ـ عُجب (غرور) ناشی از قدرت
«قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق!»
(جان امریچ ادوارد دالبرگ)
شناخت ماهیت قدرت نامحدود و خصیصۀ فسادپذیری آن، غالبا از دستاوردهای تمدن مغربزمین طی چند سدۀ گذشته و حاصل تلاشها و خردورزیهای اندیشمندان و صاحبنظرانی نظیر منتسکیو، ولتر، ژانژاک روسو، بنجامین فرانکلین، جان لاک و امثال آنها شمرده میشود؛ ولی واقعیت این است که آشنایی انسانها با قدرت نامشروط و نامقید و عوارض و توالی فاسد آن سابقهای به قدمت بشریت دارد. در فرهنگ و ادب فارسی نیز توجه به موضوع قدرت و ضرورت تحدید و تقیید آن بیسابقه نیست و در گوشه و کنار آثار منثور و منظوم متفکران و سخنوران بزرگ ایرانزمین نظیر فردوسی، ناصرخسرو، مولوی، سعدی، عبید زاکانی، پروین اعتصامی و امثال آنها، در این باره ملاحظات و اشاراتی شایان توجه و تأمل، هرچند به صورت غیرنظام مند، مشاهده میشود که شاید عالمانه ترین و گویاترین آنها متعلق به مولوی باشد.
در این قسمت، ذیل عنوانهایی چند، به بررسی و تحلیل اندیشه های مولانا دربارۀ عُجب قدرت و علل و عوامل موجبه و مشددۀ آن پرداخته میشود:
۳ـ۱ـ آثار متقابل قدرت و غرور
لازمه و اقتضای قدرت، بهویژه اگر نامحدود و صاحبش مسئولیت ناپذیر و غیرجوابگو باشد، ابتلای به درجه ای از خود برتربینی و تفرعن است که شدت و ضعف آن، برحسب شرایط و مقتضیات و نیز روانشناسی صاحبان قدرت، تفاوت می یابد. مبنای این ملازمه و اقتضا را باید در حُبّ نفسی جستجو کرد که کم و بیش در فطرت همۀ آدمیان، و از جمله ارباب قدرت، سرشته شده است و بالطبع در شرایط کسب قدرت، زمینۀ بروز و حصول و امکان تقویت بیشتری می یابد. این غرور ناشی از قدرت، به نوبۀ خود، تمایل به کسب قدرت بیشتر را پدید میآورد و این تمایل، مجدداً منشأ بروز غرور بیشتر میشود و این جریان یا حلقۀ معیوب، در صورت مواجه نشدن با مانعی جدی، میتواند همچنان ادامه یابد و به مراحل خطرناکی برسد.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید