دون‌کیشوت‌خوانی با یک فنجان فلسفه

1396/7/12 ۰۹:۱۵

دون‌کیشوت‌خوانی با یک فنجان فلسفه

ایان وات در مقاله مشهور «طلوع رمان» روش دکارت در رسیدن به حقیقت را متضمن نوعی فردیت متکی به امکانات درونی فاعل شناسا می‌داند که دیگر منتظر اشراق عقل فعال یا هیچ مبدا عالی دیگری نیست و این نوع فردیت را زمینه‌ساز تکوین نوعی رئالیسم انتقادی در ادبیات و داستان‌نویسی در غرب جدید معرفی می‌کند.


بررسی رابطه رمان و فلسفه

 امیرفرشباف: ایان وات در مقاله مشهور «طلوع رمان» روش دکارت در رسیدن به حقیقت را متضمن نوعی فردیت متکی به امکانات درونی فاعل شناسا می‌داند که دیگر منتظر اشراق عقل فعال یا هیچ مبدا عالی دیگری نیست و این نوع فردیت را زمینه‌ساز تکوین نوعی رئالیسم انتقادی در ادبیات و داستان‌نویسی در غرب جدید معرفی می‌کند.

در همین راستا زرشناس نیز در کتاب «پیش‌درآمدی بر رویکردها و مکتب‌های ادبی» پس از نقل‌قولی از میلان کوندرا مبنی‌بر نقش سروانتس و دکارت در پایه‌گذاری تمدن جدید غرب، خود در جای دیگری از کتاب (ص32) «سوژه دکارتی» و «من فردی رمان پس از رنسانس» را در کنار هم قرار داده و به معنایی بر این‌همانی آنها تاکید می‌کند.

 در توازی نقش سروانتس و دکارت به‌عنوان منتقدان نظم پیشین و پایه‌گذاران نظم جدید و نیز در وجود ارتباط میان رمان و فلسفه به‌طور کلی، تردیدی نیست، بلکه مساله اصلی درمورد چیستی و چگونگی این نسبت است. آیا به راستی اندیشنده دکارت (cogito)، همان «من فردی رمان» است؟ یا اینکه هیچ نسبتی میان آن دو درکار نیست؟ دراینجا درپی مقایسه تطبیقی اندیشنده دکارت و دون‌کیشوت سروانتس نیستیم؛ چه اساسا این کار نه امکان‌پذیر است و نه معقول. اندیشنده دکارت اگر بناست با چیزی مقایسه شود، بهتر است با «انسان معلق» ابن‌سینا سنجیده شود. به بیان دیگر جوهر اندیشنده در «تاملات» یک «من انتزاعی» - اما نه به معنای اعتباری- است که دکارت آن را با هدف مقابله با شک‌گرایی رایج و یافتن یک نقطه ارشمیدسی قابل اتکا در معرفت‌شناسی خویش اثبات کرد، درحالی که دون‌کیشوت سروانتس، هملت شکسپیر، رابینسون کروزوئه دنیل دفو و... ، همگی «من‌های انضمامی و عینی» هستند که اولا ساخته نیروی تخیل خالق خودند و ثانیا این شخصیت‌ها که به‌عنوان هسته یا هسته‌های مرکزی در متن داستان، پردازش می‌شوند، غالبا – متناسب با قواعد یک سبک یا مکتب ادبی خاص- نقش نماینده یا توصیف‌کننده یک وضعیت اجتماعی را برعهده دارند یا به‌عنوان منتقد نظم حاکم، آن را به چالش می‌کشند و برخی نیز نظم جدیدی را پیشنهاد می‌دهند.

به ‌هر روی باز تاکید می‌شود که وجوه تفارق رمان و فلسفه بسیار بیش از این مختصری است که دراینجا مورد اشاره قرار گرفت، با تمام این تفاسیر اما مجددا باز می‌گردیم به پرسش قبلی: آیا مطلقا رابطه‌ای میان «من‌های انتزاعی و مابعدالطبیعی» در فلسفه ازقبیل جوهر اندیشنده دکارت سوژه استعلایی کانت، من مطلق فیخته، سوپرمن نیچه یا حتی دازاین هایدگر، با من‌های تجربی و انضمامی ساخته و پرداخته تخیل رمان‌نویسان وجود ندارد؟ اگر وجود دارد، چیست و چگونه؟ و اینکه آیا رابطه رمان و فلسفه صرفا در نسبت این «من»ها تعریف می‌شود؟

در بخشی از پاسخ به این پرسش می‌توان گفت: اگر «واقعیت» را در تقویم و تکوین رمان یک کلیدواژه بنیادی به حساب آوریم که بدون آن ماهیت و حقیقت رمان تشخص و معنا پیدا نمی‌کند، دیگر نیاز به توضیح اضافی ندارد که همین رکن بنیادین حدوث و بقای رمان – یعنی واقعیت و شئون و اطوار آن- درهیچ علمی جز در فلسفه اثبات و بررسی نمی‌شود.

و درپاسخ به بخش دیگر پرسش باید گفت: آنچه میان ادبیات و فلسفه به‌طور کلی و میان رمان و فلسفه به نحو خاص‌تر پیوند برقرار می‌کند، «زبان» است. زبان به تعبیر ژیل دلوز در فلسفه، خالق اصطلاحات و مفاهیم است و شأن انشایی و ایجادی دارد و به مفاهیم و گزاره‌های انتزاعی و معقول برای فهم و تفسیر هستی، تعین می‌بخشد و در رمان نیز نقش و شأن توصیفی و انتقادی نسبت به پدیده‌های فرهنگی، اجتماعی و اخلاقی «انسان» دارد که این کار را از طریق روایت و شخصیت‌پردازی‌های ملموس، انضمامی و باورپذیر برای تمام طیف‌های گوناگون جامعه انجام می‌دهد. از این لحاظ می‌توان گفت یکی با معقولات سروکار دارد و دیگری با محسوسات؛ اما هردو در بستر زبان تحقق و تکامل می‌یابند.

 

  زمینه‌ها

در عصر نوزایی فرهنگی غرب (renaissance) به سختی می‌توان به زبان مابعدالطبیعی اصیل و استواری اشاره کرد که در ضمن آن مشرب فلسفی اصیلی تحقق و نضج‌یافته باشد. غالب نویسندگان و مترجمان این دوره هم که به تالیف و ترجمه متون یونانی و رومی عصر باستان پرداختند، بیشتر به‌منظور مقابله با قدرت و مرجعیت کلیسای رسمی و کاستن از حوزه نفوذ آن، آثار افلاطون و ارسطو و سایر فیلسوفان درحوزه‌های مختلف از فلسفه اولی تا اخلاق و سیاست را ترجمه و شرح می‌کردند. ظهور و بسط مجدد موج دوم شکاکیت در غرب را می‌توان یکی از پیامدهای فقدان زبان و منطق نیرومند و متناسب با اقتضائات فکری آن روز دانست، هرچند به لحاظ ادبی اما شاهکارهای تاریخ‌سازی هم در این دوره خلق شدند؛ از کمدی الهی دانته آلیگیری در ابتدای عصر تجدید حیات فرهنگی تا دون‌کیشوت در اواخر این دوره و ابتدای دوره جدید. اما مهم‌ترین اثر فلسفی که بیشترین تاثیر را بر دون‌کیشوت سروانتس گذاشت، کتاب «مدح دیوانگی» اراسموس بود، تا جایی ‌که به اعتباری می‌توان گفت «دون‌کیشوت»، مکمل طرح و برنامه فلسفی-اخلاقی اراسموس درحوزه نقد اجتماعی و ادبی با هدف به چالش کشیدن نظام فئودالیستی حاکم از طریق نقد و هجو رمانس‌های شوالیه‌ای قرون وسطا بود.

آنچه اراسموس در این کتاب مطرح می‌کند نوعی الهیات دیونوزیوسی مبتنی‌بر ایمان به مسیحیت نخستین است که در تقابل با الهیات عقلانی و رسمی قرار دارد و در آن معنای خاصی از دیوانگی –که البته در تعارض با جهالت و حماقت است- را در کنار نقد و ذم طیف‌های مختلف جامعه همچون فیلسوفان، طبیعت‌شناسان، پاپ‌ها و کشیشان، پزشکان و سوفیست‌ها و... تبلیغ می‌کند. به تعبیر ویل دورانت: «دیوانگی اراسموس تنها معنای جنون، یاوه‌گویی، نادانی و ابلهی نمی‌دهد بلکه متضمن معنای استعداد طبیعی، غریزه، عواطف، سادگی و صفای ناشی از بی‌سوادی دربرابر حسابگری‌های عقل هم هست. » حتی از جایی به بعد به تلقی خاصی از عشق و شیفتگی که رابطه تنگاتنگی با تجربه شخصی عرفانی دارد، نزدیک می‌شود. پس از «مدح دیوانگی» باید به ژانر ادبی خاصی به نام رمان‌های پیکارسک به‌عنوان زمینه مهم دیگر نگارش دون‌کیشوت اشاره کرد. این رمان‌ها اولین و جدی‌ترین واکنش به رمانس‌های شوالیه‌ای قرون وسطا و قهرمان‌های فرازمانی و فرامکانی آنها بودند که در قرن شانزدهم با نثری رئالیستی، ماجراجویی‌های شخصیت یا شخصیت‌هایی کاملا زمینی از طبقات فرودست یا میانی جامعه را به تصویر می‌کشیدند که در جامعه‌ای فساد‌زده در جست‌وجوی «لقمه‌ای نان» و در صورت توان بیشتر درپی توسعه مال و منال خویش هستند و از همین جهت است که طلوع حیات من فردی معمولی در غرب را می‌توان در این نوع ژانرها جست‌وجو کرد. درهمین راستا می‌توان به اضافه شدن شخصیت «سانچو» به دون‌کیشوت در ادامه داستان و ظهور رفتارهای عملگرایانه و محافظه‌کارانه از سوی او اشاره کرد.

زمینه‌های تکوین این رمان، درحد مجال، اختصارا ذکر شد که از این زمینه‌ها می‌توان با عنوان «گذشته» دون‌کیشوت یاد کرد. اما نگاه دون‌کیشوت سروانتس – مانند تمام آثار بزرگ- صرفا به گذشته دوخته نشده است، او درعین تاثر از گذشته، از سویی فرزند عصر خویش است و ازسوی دیگر الهام‌بخش آیندگان خود و راز ماندگاری و دوام آن نیز همین است.

حقیقتا نمی‌توان از قرابت‌ها و انعکاس‌های معنوی و باطنی‌ای که میان دون‌کیشوت و معاصران و اخلافش وجود دارد به سادگی گذشت. سروانتس در این اثر ایده‌آل‌اندیشی گذشتگان – و حتی به اعتباری آیندگان- را درعین دلبستگی پیدا و پنهان به جنبه‌هایی از آن نقد می‌کند: از ایده‌آلیسم وجودی و معرفتی افلاطون تا ایده‌آلیسم جزمی و خوشبینانه لایب‌نیتس و اصالت تصور بارکلی و حتی ایده‌آلیسم مطلق هگل! درهمین زمینه و به‌عنوان گواه، از «کلاهخود» او که جزء جدانشدنی شخصیت اوست و عملا محدودیت‌هایی را هم بر میدان دید انسان تحمیل می‌کند، می‌توان به‌عنوان تنگناهای اجتناب‌ناپذیر ایده‌آلیسم یاد کرد.

 

  دکارت

درمیان معاصران، همان‌طور که در ابتدای نوشته اشاره شد، شخصیت‌هایی همچون ایان وات و میلان کوندرا، دون‌کیشوت را بازتاب‌دهنده روح حاکم بر زمانه «کوگیتو» و سروانتس را الهام‌بخش دکارت و مقدم بر او معرفی می‌کنند. مهم‌ترین وجه سهل‌انگارانه بودن این مقایسه، در «قائم به ذات دانستن جوهر اندیشنده دکارت» است. لازم به توضیح است که دغدغه دوره جدید به‌طور کلی و دکارت به‌طور خاص معرفت و درپی آن رفاه بشر بوده است و هرچند که شخص دکارت، انسان متالهی نبود و نظام مابعدالطبیعی‌اش هم یک مجموعه الهی تمام‌عیار نیست، اما از سویی جوهر اندیشنده دکارت، حدوثا و بقائا نیازمند اثبات وجود خداست و از سوی دیگر معنای جوهریت نفس نزد دکارت، برخلاف اسپینوزا که به جوهر مطلق قائل است، معنایی نسبی است، یعنی استقلال و تمایز آن در نسبت با جوهر دیگر یعنی جوهر جسمانی (امتداد) معنا پیدا می‌کند و در نامه‌ای هم که به مرسن نوشته خدا را هم خالق وجود اشیا می‌داند و هم به اصطلاح جاعل ماهیات و در نامه‌ای دیگر نیز جوهریت حقیقی را از آن خداوند می‌داند. اما وجه‌تشابهی که می‌توان میان کار سروانتس و دکارت تشخیص داد، معنا و نحوه خاصی از تشکیک در امور واقع است. به این ترتیب که در بخش‌هایی از داستان، دون‌کیشوت درعین اینکه به تصورات ذهنی خود وفادار است، در وجود خارجی آنها شک می‌کند. به‌عنوان مثال می‌توان از شک او در وجود مغربی‌ها در نمایش خیمه شب‌بازی یا شک در وجود بانو دولسینا که دون‌کیشوت عاشق او نیز هست! یاد کرد. از این جهت کار او به تامل اول کتاب «تاملات» و شک دستوری دکارت در وجود خارجی تصوراتش شباهت دارد.

 

کانت

از تلقی‌های روانکاوانه و نیز از تفسیرهای جالب‌توجه - اما توأم با تکلف- پدیدارشناختی هوسرلی که بگذریم، باید به نگاه جدیدی اشاره کنیم که تا جایی که نگارنده اطلاع دارد مورد توجه قرار نگرفته است. ایده‌آل‌های دون‌کیشوت همان پرنده‌ای است که به تعبیر کانت در خلأ پرواز می‌کند و حرکت آن دراین خلأ، حاصلی دربر ندارد جز تعارضات (antinomy) عقل محض نظری درباره خدا، نفس و جهان. کانت در فصل دیالکتیک استعلایی کتاب نقد عقل محض، به بیان تعارضاتی می‌پردازد که ضرورتا از ایده‌های عقل محض نظری در اثر عدم قابلیت اطلاق‌پذیری داده‌های حس بر آنها، ناشی می‌شود. به بیان دیگر وقتی معرفت یقینی و معتبر حاصل می‌شود که داده‌های حس بر مقولات شهود حسی (زمان و مکان) و فاهمه عرضه شوند و در نتیجه پدیدارها در اثر این داد و ستد ظهور پیدا کنند، اما ایده‌های ناب عقل نظری –که نه زمانی‌اند و نه مکانی- اساسا و ذاتا قابل اطلاق و مطابقت با محسوسات نیستند و درنتیجه صوری محض باقی می‌مانند. از این‌رو، ایده‌های عقل محض (خدا، بقای نفس و آزادی) نه در حوزه پدیداری فاهمه بلکه در ساحت عقل عملی سامان می‌یابند.

در همین زمینه اگر ایده‌آل‌اندیشی‌های غیرقابل‌دسترسی دون‌کیشوت را همان توانایی ذاتی عقل محض نظری بدانیم که منجر به صدور احکام متعارض و جدلی‌الطرفینی می‌شود و وقایع انضمامی و معمول داستان را به مثابه داده‌های تجربی و محسوس تلقی کنیم، گریزی نداریم از اینکه اضافه شدن شخصیت سانچو‌پانثا و اتحاد باطنی او با دون‌کیشوت را تلاقی احکام عقل عملی با ایده‌های عقل نظری و تعدیل گرایش‌های بلندپروازانه و افراطی عقل محض تفسیر کنیم. در حقیقت این عقل عملی است که اشتهای سیری‌ناپذیر عقل محض نظری در ایده‌پردازی‌های صوری، انتزاعی و بی‌محتوا را مهار می‌کند. سانچو در پایان داستان اتحاد خود با اربابش را این‌گونه روایت می‌کند: «طی این مدت دراز، به سرور خود چسبیده بودم و مصاحب او بودم و حالا من و او هردو یکی شده‌ایم...»  دون کیشوت سروانتس هرچقدر در نگاه ابتدایی کمیک به نظر می‌رسد ولی هرچه به پایان خود نزدیک‌تر می‌شود، از طرفی با ظهور جنبه‌های دراماتیک خود، مخاطب را متاثر می‌کند، و از طرف دیگر اما گویی در یک فرآیند دیالکتیکی و از تقابل جنبه‌های دیونوزیوسی و آپولونی آن است که روح تراژیک آن تا پایان اثر رفته‌رفته و تدریجا آشکارتر می‌شود. راز بزرگی و جاودانگی آثار بزرگ ادبی نیز در همین جامعیت تالیفی، سیلان تدریجی موضوع و نیز عدم‌انقیاد به یکی از سبک‌ها و مکتب‌های ادبی خاص و قیود دست و پاگیر آنهاست. به بیان دیگر، این قالب‌های ادبی نیستند که آثار بزرگ را صورت می‌بخشند، بلکه این آثار بزرگ هستند که فرم‌های خاص را به فعلیت می‌رسانند.

 

منبع: فرهیختگان

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: