انسان کامل از تجلی تا حلول/ رقیه شنبه ای

1396/3/6 ۱۳:۴۶

انسان کامل از تجلی تا حلول/ رقیه شنبه ای

انسان، علت غایی عالم افرینش است. هر چند به صورت ظاهر در مرحله آخر افرینش قرار گرفته است ولی به حسب معنی، نخستین خلقت است، زیرا مقصود از افرینش، ظهور صفات و افعال الهی است و انسان مظهر این ظهور است.

 

چکیده: انسان، علت غایی عالم افرینش است. هر چند به صورت ظاهر در مرحله آخر افرینش قرار گرفته است ولی به حسب معنی، نخستین خلقت است، زیرا مقصود از افرینش، ظهور صفات و افعال الهی است و انسان مظهر این ظهور است. به اعتقاد مولانا، اگرچه در ظاهر میوه از درخت پدید می اید، اما مقصود اصلی از درخت، میوه است. نیز در مورد انسان اوست که علت نهایی و ثمره افرینش است. این انسان که علت غایی افرینش است، محل تجلی صفات و اسما و افعال حقیقت مطلق است، اما دریغا که در تکاپوی زندگی مادی از لطیف ترین حقیقت روحانی خویش غافل گشته و مرات ضمیرش که تماشاگه جلوه های سرمدی بود، از غبار تعینات مادی، پوشیده گشته است: عشق خواهد کین سخن بیرون بود اینت دانی چرا غمار نیست اینه غماز نبود چون بود زان که زنگار از رخش ممتاز نیست زدودن این غبار، نتیجه شور و شوقی است که آدمی در رهایی از خود و نیل به عالم ملکوت دارد. با این شوق رهایی چنان در عرصه کشاکش تعینات نفس و جان، هم سو با جان به مقابله با نفس برمی خیزد که به مرحله فنا و بیخودی دست می یابد تا این که قبل از آن که بمیرد و قالب تن را رها کند، وجود را با هر چه در آن است از جسم و جان به پرواز در میآورد و مصداق این حدیث میگردد:موتوا قبل ان تموتوا» مولانا نیز با طرح داستان هاییچون بازرگان و طوطی و ... نشان می دهد که غایت سلوک عارف همین مرگ ارادی است. این همان فنای در وجود معشوق است که اتصال را برای او ممکن می سازد. در این مقام است که سالک به شهود می رسد و آن چه می بیند و می شنود و انجام می دهد در حقیقت به حق است نه به خود. به نوعی استغراق می رسد که ناشی از حیرت عارف از مشاهده جلال حق است. رو که بی یسمع و بی یبصر توی سر توی چه جای صاحب سر توی در این مقام اگر عارف بخواهد غوغای درونش را بازگو کند از آن جایی که درک این عالم بی متنها ورایحد آدم خاکی است و فقط عارف کامل ان را درک می نماید، سخنان او صورت شطحیات بخود می گیرد وگرنه از دید مولانا، نغمه ای که در درون انسان کامل است، انعکاس نغمه حق است و سخن حلاج در حقیقت اوای مرتعش تارهای وجودش بود، وجودیکه بیخودی را تجربه می کرد، او نبود، حق بود. برمن از هستی من جز نام نیست در وجودم جز توای خوش کام نیست به اعتقاد مولانا آن چه در این کمال، عارف بدان می رسد، استغراق در ذات حق است نه حلول زیرا در این مرتبه عارف به حق می پیوندد، جز به کل می رسد نه آن که کل گردد یا حق گردد.

پژوهشنامه فرهنگ و ادب پاییز 1388 شماره 9

 

دریافت مقاله

منبع: پرتال جامع علوم انسانی

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: