1393/4/21 ۰۸:۳۹
اگر رمضان موسم «ناموس» و «نام» شده است و در دلهای بندگان نتیجه معكوس میدهد، رسیدن شوال و ایام شعبان جای شكر دارد. این نوع نگاه ما را به یاد تفسیر مصلح مرحوم دكتر علی شریعتی از ترك طواف كعبه توسط امام حسین (ع) میاندازد. ایشان در پاسخ به این سؤال كه چرا امام حسین (ع) طواف كعبه را ناتمام گذاشت و به سوی كوفه حركت كرد میگفت: «حسین یك درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است... تا به همه حجگزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم (ع) بیاموزد كه اگر امامت نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد چرخیدن بر گرد خانه خدا با خانهی بت مساوی است.»
اینچنین است كه حافظ اگرچه منكر موهبت این مهمانی عزیز نیست، اما به دلایل پیشین رفتنش را هم انعامی میداند:
زان می عشق كزو پخته شود هر خامی
گرچه ماه رمضان است بیاور جامی
روزه هرچند كه مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
حال كه جامعه حافظی رمضان را واژگونه كردهاند نیامدن و رفتن رمضان به چشم واصلاً نیكوتر است:
ماه شعبان منه از دست قدح كین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
* * *
بیا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد
هلال عید به دور قدح اشارت كرد
همین كه ساغر زرین خور نهان گردید
روزه یكسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
روزهداری و عبادت و حج و... تنها زمانی به كار میآیند كه از خدمت «خود» درآیند و به خدمت «خدا» درآیند. آنچه از نفس برمیآید حتی اگر عبادت و ثواب و عمل نیكو باشد به خدمت نفس درمیآید و نتیجهی عكس میدهد و آنچه كه از دل برمیآید حتی اگر گناه باشد مفید واقع میشود. این است كه گناه صاحبدل بر ثواب صاحب نفس اولی است.
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاك خون می خور كه صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد. شمس تبریزی در مقالات حکایتی را می آورد که تناسب تام با مبحث ما دارد:
«روزی آمد شیطان که یا عمر بیا تا تو را عجایب بنمایم.آوردش تا در مسجد.گفت:یا عمر در شکاف در بنگر.نظر کرد.گفت:یا عمر چه می بینی؟گفت:می بینم شخصی ایستاده است نماز می گذارد.گفت:بار دیگر نیکو بنگر.نظر کرد.گفت : چه دیدی؟گفت:همان شخص نماز می گزارد و دیگری در بیغوله مسجد خفته است،پای کشیده است.گفت:یا عمر،به آن خدای که تو را عزیز کرد به متابعت محمد و از منت خلاص کرد که اگر مرا خوف آن خفته نبودی و از وی نیندیشیدمی با این نماز کننده کاری کردمی که سگ گرسنه با انبان آرد نکند.»چنین است که صاحبدلی خفته ارج و قربی بیشتر از صاحب نفسی عابد دارد و این عشق است كه خانقاه و خرابات را یكی میكند و شرط قبولی حج و روزه میشود:
ثواب روزه و حج قبول آنكس برد
كه خاك میكده عشق را زیارت كرد
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا كه هست پرتو روی حبیب هست
این چنین است كه حافظ طریقهی رندی و ملامتیگری را بر زهد ریا ترجیح میدهد:
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل
ما را خدا ز زهد ریا بینیاز كرد
اما به سراغ بزرگمرد عرفان و ایمان، ابوالوقت حضرت مولانا جلالالدین محمد رومی میرویم و از ضمیر منیر و وجود تابناك آن نادره دوران و نابغه زمان استمداد میطلبیم تا از سفره كریمانهاش طعامی نورانی نصیب و قوت قلوب ما گرداند. او به گونهای متفاوت به روزه و رمضان مینگرد. عمق نگاه او به مسئله بسیار پیشتازتر از سایرین است. نگاه عارفانه و عمیق او مثالزدنی است. یكی از معانی روزه نزد مولانا تصدیق و مهر تأیید زدن بر پرهیز از حرام است:
روزه گوید كرد تقوا از حلال
در حرامش دان كه نبود اتصال
وقتی آدمی از طعامهای حلال و پیش پا افتاده حتی از آب هم پرهیز میكند، چه جای رغبت در مال حرام؟ حتی برای كسی كه واقعاً حرامخوار است، وقتی میتوان به همین سادگی از حلال دست شست؛ چرا از حرام نتوان؟ از همین جا میتوان مراتب رزق و خوردنیها را از نگاه مولانا تشریح كرد. انسان یك قوت كاذب دارد و یك قوت اصلی. به عقیدهی مولانا آنچه از طعامهای دنیوی نصیب ما میشود قوت اصلی نیست بلكه به سبب عادت و فراموشی طعام اصلی، طعام كاذب را برگزیدهایم.
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاك خوردی كاشكی حلق و دهان
این دهان خود خاك خواری آمدهست
لیك خاكی را كه آن رنگین شدهست
این كباب و این شراب و این شكر
خاك رنگین است و نقشین ای پسر
چون كه خوردی و شد آنها لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاك كوست
او معتقد است كه این غذاهای رنگارنگ و خوانهای پرالوان كه حرص خوردن را در ما پدید میآورند، همین خاك و گل و اشیای این جهانیاند كه لباسهای فریبنده پوشیدهاند و خود را به شكلی دیگر به ما عرضه میكنند. این طعامها پیش از طعام شدن و پس از دفع شدن حقیقت خود را به ما نشان میدهند تا بدانیم كه نه تنها طعام اصلی ما نیستند، بلكه همچون گرسنهای كه در بیابان از بیم هلاك مردار میخورد، ما نیز برای ادامه حیات معنوی در خوردن آنها «ناچاریم» وگرنه ما كجا و این طعامهای حیوانی كجا؟ طعامهایی كه روزی گل و خاك و كود بودهاند و پس از خوردن هم حقیقت خود را به ما مینمایند تا بدانیم كه الحق شایسته طعامهای والاتریم:
ای بدیده لوتهای چرب، خیز
فضله آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو كه آن خوبیت كو؟
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
گویی آنچه خود را به شكل طعام به ما نمایانده در اصل طعام نبوده و حالا كه فریب آن را خوردهایم، حقیقت خود را بر ما فاش میكند تا بدانیم كه باید در پی طعام پاكتری باشیم. باری ما قوت اصلی را فراموش كردهایم و به قوت مرض رو آوردهایم:
قوت اصلی را فرامش كرده است
روی در قوت مرض آورده است
درست مانند كرمی كه وقتی از چوب تغذیه میكند، گمان میبرد كه از لذیذترین غذاها تناول میكند:
در میان چوب گوید كرم چوب
مر كه را باشد چنین حلوای خوب؟
كرم سرگین در میان آن حدث
در جهان نُقلی نداند جز خبث
این «گِلخواری» و اكتفا به طعام این جهانی، آنقدر وزن ما را سنگین كرده كه قدرت پرواز و حتی راه رفتن را هم از ما ستانده است.
پرّ فكرت شد گلآلود و گران
ز آنكه گلخواری تو را گل شد چونان
نان گِل است و گوشت كمتر خور از این
تا نمانی همچو گل اندر زمین
حكایت فریب خوردن ما توسط این غذاهای حیوانی حكایت آن فقیهی است كه مولانا در دفتر چهارم حكایت آن را آورده است. فقیهی برای بزرگ جلوه دادن عمامه خود و به این ترتیب برای مهم نشان دادن خود در چشم مردم پارچههای كهنه در عمامه خود پیچیده بود و بامداد با طمطراقی خاص به سوی مسجد روانه شد. در تاریكی كوچهها سارقی به گمان اینكه عمامهی فقیه از پارچههای نفیس تشكیل شده آن را از سر فقیه ربود. در این هنگام فقیه بانگ برمیآورد كه: «باز كن ببین كه چه میبری آنگه ببر.»
ظاهر دستار چون حله بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بُد دفین
دزد وقتی عمامه را میگشاید میبیند جز مشتی پارچه كهنه و بیارزش در دست ندارد.
بر زمین زد خرقه را كای بیعیار
زین دغل ما را برآوردی ز كار
نه تنها غذا كه در شرح حال تمام دنیا و اموال و احوال آن چنین است و خود به زبان عبرت به ما میگوید كه جز این متاع بیارزش چیزی نیست.
همچنین دنیا اگرچه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندر این كون و فساد ای اوستاد
آن دغل كون و نصیحت آن فساد
كون میگوید بیا من خوش پیام
و آن فسادش گفته رو من لاشیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
خوش ببین كونش زوال با گشاد
و آخر آن رسواییش بین و فساد
هر كه آخربینتر او مسعودتر
هر كه آخُر بینتر او مطرودتر
حال كه چنین است ثمره طعام این جهانی جز سیری و مضرات آن و جز گرسنگی و رنج آن چیست؟ گرسنگی آدم را بدخو و بداخلاق میكند و سیری موجب طغیان و تنبلی آدمی و مضرات بسیار دیگر میشود.
چون گرسنه میشوی سگ میشوی
تند و بد پیوند و بد رگ میشوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بیخبر بیپا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
كی كنی در راه شیران خوشتگی؟
آلت اشكار خود جز سگ مدان
كمترك انداز سگ را استخوان
ز آن كه سگ چون سیر شد سركش شود
كی سوی صید و شكاری خوش دود؟
هرچند مولانا چنان كه خواهیم دید در فضیلت گرسنگی و جوع بسیار سخن خواهد گفت، اما گرسنگی مذمومی كه در ابیات فوق بدان اشاره شد، گرسنگی افراد روزهدار و سالكان حق نیست كه به اختیار خود از لذات نفسانی كناره گرفته و رنج آن را به جان خریدهاند بلكه مقصود گرسنگی انسانهای حریص و اهل دنیاست كه تا كمترین رنجی به آنان میرسد، از كوره درمیروند و كوزه بر سر بیگناهان میشكنند.
البته آن گرسنگی نیكو هم كه از آن به جوع تعبیر میشود، باز هم اندازهای دارد و چون از حد بگذرد، آسیبهای جدی به روح و جسم سالك وارد میكند. چنان كه یكی از عرفا میفرمود:« آنقدر به خود گرسنگی ندهید كه آسیب ببینید، چرا كه خداوند ولی ناقصالعقل نداشته است.» اما شكم سیر هم فارغ از مضرات جسمی آن- كه بیشتر در حیطه تخصص پزشكان است و ما را بدان كار نیست چرا كه سروكار ما با روح انسانهاست- مضرات روحی و اخلاقی فراوانی هم دارد كه بدانها میپردازیم. بزرگترین مضرت سیری، زنده شدن خوی فرعونی و استغنای روحی ماست.
چون شكم پر گشت و بر نعمت زدند
و آن ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونیست هان سیرش مكن
تا نیارد یاد از آن كفر كهن
وقتی كه نفس سیر شود طغیان میكند كه ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی (سوره علق/ آیه 6).
چون كه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسكیزه زند
و آنكه لاف خداوندی و بینیازی زده است، یقیناً از گرسنگی و محرومیت بویی نبرده است.
اشكم تی لاف اللهی نزد
كآتشش را نیست از هیزم مدد
اشكم خالی بود زندان دیو
كش غم نان مانع است از مكر و ریو
اشكم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
شیطان آنقدر كه در سیری به ما نزدیك است، در گرسنگی به ما نزدیك نیست و آنقدر كه در سیری نفس ما مستعد طغیان است، در گرسنگی و محرومیت نیست. البته در تمام این ابیات، همواره مقصود مولانا از سیری، سیری شكم نیست بلكه اغلب مقصود او مطلق بینیازی است. همان استغنا كه به تعبیر حافظ هزار خرمن طاعت را به نیم جو تقلیل میدهد.
به هوش باش كه هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو نخرند
مولانا گرسنگی را به هر جهت بهتر از سیری میداند چرا كه گرسنگی تنها یك رنج دارد و آن هم خود گرسنگی است اما از سیری هزار درد و مرض روحی و جسمی بر آدمی عارض میگردد.
گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه برآرد از تو سر
رنج جوع اولی بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنجها پاكیزهتر
خاصه در جوعست صد نفع و هنر
چنین است كه گرسنگی خود یك رنج است با بركات و فواید بسیار و سیری یك آسایش است با هزار ابتلا و بیماری و گرسنگی نه تنها درد نیست بلكه سلطان داروهاست.
جوع خود سلطان داروهاست هین
جوع در جان نه چنین است خوارش مبین
جمله ناخوش از مجاعت خوش شدهست
جمله خوشها بیمجاعتها رد است
مرتبه و مقام گرسنگی و جوع به قدری والاست كه مولانا معتقد است توفیق آن را به هر كسی نمیدهند و متاعی نیست كه بر سر هر بازاری بفروشند چرا كه قوت خاصان حق در آن نهفته است.
جوع مر خاصان حق را دادهاند
تا شوند از جوع شیر زورمند
جوع هر جلف گدا را كی دهند
چون علف كم نیست پیش او نهند
مولانا در بسط این معنا و در دفتر پنجم، حكایت مریدی را میآورد كه شیخ از حرص ضمیر او واقف میشود و او را نصیحت میكند. مرید كه با شیخ خود به شهری میرفت با خود میاندیشید كه اگر گرسنه بمانیم و چیزی برای خوردن نیابیم با گرسنگی چگونه بسازیم؟ شیخ كه از ضمیر او واقف بود و میدانست كه مرید به چه میاندیشید به او نوید میدهد كه گرسنه نخواهد ماند چرا كه شایستهی طعام خاصان حق یعنی جوع نیست و خداوند گرسنگی را تنها نصیب عزیزان خویش میكند.
تو نه ای زان نازنینان عزیز
كه تو را دارند بی جوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست
كی زبون همچو تو گیج گداست؟
باش فارغ تو از آنها نیستی
كه درین مطبخ تو بینان بیستی
حال كه به عقیده مولانا طعام اصلی ما غذاهای این جهانی نیست و خوردن آنها برای ما از سر اجبار است، پس باید پرسید كه قوت اصلی ما چیست؟ و چگونه به دست میآید؟ ما كه اشرف مخلوقاتیم و خداوند ما را بر تمام آفریدههایش فضیلت و برتری داده است؛ آیا طعام ما همان طعامی است كه جانداران فروتر از ما و حیوانات میخورند؟ اگر ما از تمام این موجودات برتریم پس غذای برتری هم داریم و مسلماً به جز این قوت حیوانی، قوت دیگری نیز برای ما نهادهاند كه ما به سبب اكتفا و فریب این خوردنیها از آن غافل ماندهایم. یكی از این طعامها نور است. به اعتقاد مولانا قوت اصلی ما نور خداوند است كه اگر یك لقمه از آن به كام روح ما برسد، از هرچه طعام این جهانی است سیر میشویم.
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مر او را ناسزاست
لیك از علت در این افتاد دل
كه خورد او روز و شب زین آب و گل
آدمی درست مانند كسانی كه مبتلا به بیماری گِلخواری هستند، غذای اصلی خود یعنی نور را فراموش كردهاند و به طعام این جهانی كه از جنس همین عالم است و «خاك» است اكتفا كرده اند. حال آن كه ما جز این معده انسانی معده ای هم چون فرشتگان داریم که غذای آن نور است.خاصان حق نیز همچون فرشتگان قوت و قوت خود را از نور حق میگیرند.
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
همچنین این قوت ابدال حق
هم زحق دان نه از طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند
تا ز روح و از ملك بگذشتهاند
غذایی كه خوردن آن بدون واسطه گلو و دهان و... است.
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
در شهیدان برزقون فرمود حق
آن غذا را نه دهان بُد نه طبق
باری آدمی به مثل «چشم» است. همانطور كه خوراك چشم نور است و تا نور از سطح جسمی به چشم ما منعكس نشود، قادر به دیدن چیزی نیستیم. آدمی نیز غذایی دارد كه از جنس نور است و خوردن آن بیواسطه حلق و دهان است.
اغتذ بالنور كن مثل البصر
وافق الاملاك یا خیرالبشر
چون ملك تسبیح حق را كن غذا
تا رهی همچون ملایك از اذا
حال كه اینچنین است و غذای اصلی ما چیزی جز غذاهای این جهانی است، برای وصول به آن طعام معنوی كه همان نور حق است، چه باید كرد؟
چگونه میتوان مزاج خود را از طعام حیوانی برگرفت و به لقمههای نورانی عادت داد؟
چه باید كرد كه شایسته و قابل و پذیرای آن طعام شویم؟ مولانا به ما پاسخ میدهد كه باید انبان شكم را از نان خالی كرد تا از گوهرهای اجلالی پر شود:
گر تو این انبان ز نان خالی كنی
پر ز گوهرهای اجلالی كنی
طفل جان از شیر شیطان باز كن
بعد از آنش با ملك انباز كن
تا تو تاریك و ملول و تیرهای
دان كه با دیو لعین همشیرهای
مولانا ضمن یادآوری این نكته كه وقتی خداوند میفرماید:«كلوا من رزقه»؛ مقصود تنها رزق و روزی جسم نیست، بلكه حكمت نیز نوعی روزی است، میآورد كه برای باز شدن دهان باطنی باید دهان ظاهر را بست و همچنان كه نوزادی را از شیر میگیرند تا به غذاهای بهتر عادت كند. ما نیز باید جانمان را از شیر شیطان محروم كنیم تا به نور حق خو كند.
فهم نان كردی نه حكمت ای رهی
ز آنچه حق گفتت كلوا من رزقه
رزق حق حكمت بود در مرتبت
كان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
كاو خورنده لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابُری
در فطام او بسی نعمت خوری
كسی كه از طعام و شراب میگذرد و به آن بیاعتنا میشود، شایسته سفرهای آسمانی میشود.
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی كن شتاب
در دفتر پنجم فصلی جداگانه به این موضوع اختصاص داده شده است: «در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله...» كه ما گزیده ابیات آن را میآوریم:
گر خوری كم گرسنه مانی چو زاغ
ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
كمخوری خوی بد و خشكی و دق
پرخوری شد تخمه را تن مستحق
باش در روزه شكیبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار
ضیف باهمت چو آشی كم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
چنین است كه مولانا فرج و شكم را قفل دروازه عالم معنا میداند كه اگر از شكم فارغ شویم، گرد شهوت میتنیم و معلوم نیست كی روح ما فرصت پر گشودن در گلزار معنا پیدا میكند.
زان زبون این دو سه گلدستهایم
كه در گلزار بر خود بستهایم
آنچنان مفتاحها هر دم به نان
میفتد ای جان دریغا از جنان
ور دمی هم فارغ آرندت زنان
گرد چادر گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج زن
ملك شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر
یك سرت بود این زمان و هفتاد سر
مثال ما، مثال آن خیاطی است كه در دكان خود به پارهدوزی و وصله كردن كهنهها مشغول است، اما نمیداند كه زیر دكانش گنجی دفینه هست كه با آن میتواند به ثروت عظیم دست یابد. مقصود از پارهدوزی، خوردن آب و نان است كه در گنج خداوند را بر ما بسته است.
پارهدوزی میكنی در این دكان
زیر این دكان تو مدفون دو كان
پارهدوزی چیست خورد آب و نان
میزنی این پاره بر دلق گران
هر زمان میدرد این دلق تنت
پاره بر وی میزنی زین خوردنت
ای ز نسل پادشاه كامیار
با خود آ زین پارهدوزی ننگ دار
آدمی هرچه میكند، خوردن، پوشیدن، خوابیدن و... همگی باید در خدمت عقل و روح و جان او باشد، نه در خدمت تن او؛ چرا كه تن خود بهانهای برای ظهور عقل و روح است، نه عقل و روح بهانه وجود تن. ما به سبب كوری دیده باطن، روح را نادیده میگیریم و گمان میكنیم كه هرچه هست، همین تن خاكی است. تن در این عالم به خود مینازد و گمان میكند كه این خوبی و جمال از اوست؛ غافل از اینكه همه از پرتو روح است.
تن همی نازد به خوبی و جمال
روح پنهان كرده فرّ و پرّ و بال
گویدش كای مزبله تو كیستی؟
چند روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جِهان
گرم دارانت تو را گوری كنند
طعمه ماران و مورانت كنند
وقتی جسم به خود مینازد، روح به زبان حال با او میگوید صبر كن تا مرگ فرا رسد؛ آنگاه خواهی دید كه هرچه داشتی از من بود و تو جز مشتی مواد بدبو نیستی و طعمه كرمها خواهی شد.حال كه به مرتبه جسم پی بردیم به مرتبه غذاهای جسمانی هم پی بردهایم و میدانیم كه غذای اصلی ما نور عقل، حكمت و نور خداوند است.
مایده عقل است نی نان و شوا
نور عقل است ای پسر جان را غذا
نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش
زین خورشها اندك اندك باز بُر
كین غذای خر بود نه آن حرّ
تا غذای اصل را قابل شوی
لقمههای نور را آكل شوی
عكس آن نور است كین نان نان شدهست
فیض آن جان است كین جان جان شدهست
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید