همایون صنعتی، گلزاری در شوره‎زار

1395/5/13 ۰۹:۳۵

همایون صنعتی، گلزاری در شوره‎زار

عصر چهارشنبه ششم مرداد ماه یکهزار و سیصد و نود و پنج ، مجله بخارا با همکاری بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار شب همایون صنعتی را برگزار کرد. در این شب دوستان و دوستداران همایون صنعتی گرد هم آمدند تا از فعالیت های ارزشمند او در زمینه ویرایش کتاب ، چاپ دائرة المعارف فارسی، کتاب های جیبی، کارخانه گلاب گیری زهرا، کارخانه کاغذ سازی پارس و ... یاد کنند .

                                                             

زهرا ناطقیان: عصر چهارشنبه ششم مرداد ماه یکهزار و سیصد و نود و پنج ، مجله بخارا با همکاری بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار شب همایون صنعتی را برگزار کرد. در این شب دوستان و دوستداران همایون صنعتی گرد هم آمدند تا از فعالیت های ارزشمند او در زمینه ویرایش کتاب ، چاپ دائرة المعارف فارسی، کتاب های جیبی، کارخانه گلاب گیری زهرا، کارخانه کاغذ سازی پارس و ... یاد کنند .

دکتر سیروس پرهام که از جمله اولین همکاران همایون صنعتی در مؤسسه فرانکلین بود از سابقه همکاری خود با صنعتی چنین می گوید :

من سال 1333 یک سال بعد از کودتا به ایران برگشتم و مدتی مشغول تهیه کتاب " رئاليسم و ضد رئاليسم در ادبيات " بودم و تا سال 1334 که این کتاب چاپ شد کاری نداشتم . دوستم ، هوشنگ پیرنظر به من پیشنهاد کرد که به عنوان مترجم در مؤسسه ای که صنعتی به تازگی راه انداخته است آغاز به کار کنم . من در مؤسسه ای که در آن زمان تعداد اعضای آن سه نفر ، متشکل از دو کارمند و یک رئیس که خود صنعتی بود ، استخدام شدم . مکان مؤسسه طبقه دوم خانه ای متعلق به پدرمرحوم صنعتی در نبش خیابان نادری و فردوسی بود. کار من ترجمه نقدها و معرفی هایی بود که روزنامه ها درباره کتاب های فرانکلین می نوشتند . این مطالب را که به انگلیسی ترجمه می کردم ، به مرکز مؤسسه فرانکلین در نیویورک فرستاده می شد. مدتی به این کار مشغول بودم تا یک روز صنعتی زاده سه چهار ورق ترجمه کتابی درباره علوم اداری را به من داد تا نظرم را در مورد ترجمه اش بداند و من به او گفتم که ترجمه اش تعریفی ندارد و او گفت که این آدم احتیاج دارد و من می خواهم کمکش کنم . بهمین ترتیب آن مترجم یعنی علی اصغر مهاجر استخدام شد و خودش را تا معاونت صنعتی زاده کشاند و آخر سر با تمهیداتی زیر پای صنعتی زاده را جارو کرد . من متعجبم با آن نبوغی که همایون صنعتی در شناخت آدمها و تسلطی که به امور داشت ، چطور نتوانست دست این آدم را بخواند . مهاجر با یکی از مدیران مؤسسه اصلی فرانکلین در نیویورک بند و بستی کرد و تمام آنچه که فروختنی بود و سندش به اسم کس دیگری نبود ، حتی کاغذ های داخل انبار را هم فروخت و آخرسر به ویراستاران رسید و آن ها را هم  به دانشگاه آزاد فروخت خیلی افراد دیگر نتوانستند آنجا دوام بیاورند و رفتند ؛ من هم دوسال بیشتر با فرانکلین همکاری نداشتم ، همین چند ماهی که در بالاخانه خیابان نادری بودیم تا حدود اوایل سال 35  که به مرکز فرانکلین در خیابان حافظ منتقل شدیم . آنجا بود که من یک مرحله از مراحل مقدماتی ویرایش را گذراندم .

همایون صنعتی کتابی جلوی من گذاشت به اسم " کتاب هایی که دنیا را تغییر دادند " که کتاب فوق العاده خواندنی و خوبیست . من دیدم مقالات علمی این کتاب را قبلاً به عده ای از پیشکسوتان نظیر مرحوم احمد آرام ، مرحوم احمد بیرشک ، دکتر بهزاد و ... داده است ، ولی مقالات دیگر که جنبه علمی نداشت را به من سپرد که یا خودم ترجمه کنم و یا ترجمه آن را به شخص دیگری بدهم . من در ابتدا نپذیرفتم و گفتم که اصلاح ترجمه بزرگانی چون احمد آرام ، احمد بیرشک و دیگران از من ساخته نیست ، ولی همایون صنعتی گفت کاری به اینکه چه کسی این متون را ترجمه کرده است نداشته باش ، کار تو تنها این است که ترجمه ای را با متن اصلی مقابله کنی ، صرف نظر از اینکه چه کسی آن را ترجمه کرده است . به این ترتیب ترجمه مقاله ها را به افرادی سپردم و سه مقاله را هم خودم ترجمه کردم . وقتی که کتاب به مرحله اوزالید رسید ، دیدم که نوشته اند :" زیر نظر سیروس پرهام " . بلافاصله به اتاق صنعتی زاده رفتم و گفتم که این دیگر برای من دشوار است ، ولی وقتی دیدم خیلی نسبت به این موضوع محکم است من هم قرص و محکم شدم و قبول کردم . این کتاب در سال 1336 توسط کتابخانه ابن سینا منتشر شد و به همان ترتیب که رسم بودند روی آن نوشتند زیر نظر سیروس پرهام . کار من در این کتاب صرفاً مقابله با متن بود و این اشتباهست که گاهی گفته می شود یا نوشته می شود که من کار ویرایش را شروع کرده ام  . البته در آن زمان اصطلاح ویرایش ، ویراستار و ... نبود و در سال 41 یا 42 گویا زنده یاد دکتر محمد مقدم با استفاده از ریشه های پهلوی " ویرا " این کلمات را پیشنهاد کرد که جا افتاد و پذیرفته شد . ویرایش مرحله کاملتر و متعالیست که بعدها به همت منوچهر انور و تا حدودی دکتر مجتبایی در فرانکلین صورت گرفت .

از عجایب ترجمه کتاب " کتاب هایی که دنیا را تغییر دادند " این بود که ترجمه همه مترجمان احتیاج به ویرایش داشت جز طبیبی به اسم دکتر انور شکی و هیچ انتظار نمی رفت یک طبیب اینقدر در ترجمه یک متن علمی از انگلیسی به فارسی توانا باشد بدون اینکه یک اشتباه ترجمه ایشان پیدا کنم .

بعد از اینکه این کتاب در سال 1336 چاپ شد به من پیشنهاد شد که مجموعه بهترین اشعار شعرای آمریکایی را به صورت دو زبانه منتشر کنم . من خیلی صریح به صنعتی گفتم این کار از من ساخته نیست به دلیل اینکه مترجم چنین کاری باید خیلی دل و جرأت داشته باشد که ترجمه اش در مقابل متن اصلی قرار گیرد . صنعتی گفت که شدنیست ودر این کار به من کمک می رسانند ، این کمک به صورت همکاری منوچهر انور و آقای مجتبایی بود  . زمانی که کار شروع شد اولین کتاب از لحاظ تقدم دوره شاعر ، کتاب لانگ فلو بود که ترجمه اش را دکتر اسلامی ندوشن انجام داد ، البته من ایشان را انتخاب نکردم چون تحصیلات و تسلط ایشان در زبان فرانسوی است و لانگ فلو یک شاعر انگلیسی زبان است که اشعارش به فرانسوی ترجمه نشده بود ، بنابراین ایشان ناچار بود متن انگلیسی را ترجمه کند و برغم همه تلاششان  دیدیم که به تنهایی از عهده این کار بر نمی آیند و از آقای انور، آقای مجتبایی کمک خواستیم و حتی عده ای از مدیران فرانکلین در نیویورک که دائماً در رفت و آمد بودند ، کمک گرفتیم تا بالاخره این  کتاب به شکل آبرومندی ترجمه شد و بازطبق رسم معمول نوشتند : " زیر نظر سیروس پرهام ". اینجا مشکلی که پیش آمد این بود که متن مقدمه مورد خوشایند دکتراسلامی ندوشن نبود و دوست و همفکر ایشان دکتر وثوقی یک مقاله چندین صفحه ای نوشتند واین مقدمه را توهین به دکتر اسلامی در نظر گرفته اند . من هم که آن زمان در روزنامه تهران ژورنال  کار می کردم ، پاسخی نوشتم ولی آقای دکتر حسن صدر حاج‌ سیدجوادی که با دکتر وثوقی هم آشنایی داشت به من  گفت که خودم را آلوده چاپ کردن این جواب و انتقاد نکنم و این رشته سر دراز خواهد داشت . همه این هایی که عرض کردم برای این بود که بگویم ، کاری که من در فرانکلین شروع کردم صرفاً مقابله با متن اصلی بود و با آمدن منوچهر انور و مجتبایی از این مرحله مقدماتی ، وارد مرحله ویرایش شدیم .

سخنران بعدی دکتر نصرالله پورجوادی بود که از نقش مؤثر همایون صنعتی در مدرن شدن صنعت نشر ایران سخن گفت و همایون صنعتی را مهمترین شخصیت در نشر ایران در دهه 40  دانست و یادآور شد  تأسیس چاپخانه 25 شهریور یا افست کار کوچکی نبود و در همان زمان گفته می شد این چاپخانه در خاورمیانه مهمترین و بزرگترین چاپخانه است. بعد از آن است که چند چاپخانه مهم و مجهز پدید می آید .

سپس سیروس علی نژاد از خاطرات همایون صنعتی و چاره سازی های او در ادوار مختلف زندگیش می گوید و بخش هایی از کتاب مهدخت صنعتی به نام " زنان سایه روشن " را برای حاضریت می خواند ، این کتاب در اروپا و آمریکا توزیع شده است و اساساً سرگذشت خانواده صنعتی را با تغییراتی جزئی گفته است :

من امروز قصد دارم راجع به یک آدم نابغه با شما صحبت کنم. شاید بپرسید نابغه؟ مقصودت چیست، مگر صنعتی زاده نابغه بود؟ خواهم گفت نه، همایون صنعتی آدم با هوشی بود اما نابغه نبود. مهدخت صنعتی هم او را « عقل کل » می خواند، اما نمی گوید نابغه. پس چرا گفتم نابغه؟ به عرایضم گوش بدهید در پایان روشن خواهد شد.

در اروپا و آمریکا رمانی به زبان فارسی منتشر شده به نام « زنان سایه روشن ». این رمان را خانم مهدخت صنعتی نوشته و شاید بعضی از حاضران خوانده باشند اما یقین دارم بیشتر شما آن را نخوانده اید و از آن خبر ندارید.

این رمان در واقع سرگذشت خانواده خانم صنعتی زاده است. یعنی خودش، مادرش، پدرش، برادرهایش، و پدربزرگ و مادر بزرگش. رمان خطاب به فریدون نوشته می شود که برادر وسطی خانواده بوده اما بیشتر راجع به شخصی به نام خانی صحبت می کند که همان همایون صنعتی باشد.

من روایت هایی از این رمان برگزیده ام تا برای شما بخوانم و قصدم از این کار این است که شخصیت همایون صنعتی را از لا به لای این روایات مشخص کنم. در واقع می خواهم شخصیت پردازی کنم البته واقعی نه ساختگی.

همایون صنعتی مردی چاره ساز و چاره گر بود؛ یعنی وقتی به مشکلی بر می خورد نمی نشست غمبرک بزند که این مشکل پیش آمده است بلکه می گشت تا راه چاره را پیدا کند. در عین حال آدمی بود که اگر او را به جهنم می بردید کاری می کرد که جهنم را بر خود گلستان کند. یک روز با من درباره روزهای زندگی اش در جبهه جنگ ایران و عراق صحبت می کرد. گفتم همایون تو در جبهه چه می کردی؟ گفت خیلی به من خوش گذشت؟ گفتم یعنی چه؟ در جبهه وسط توپ و تفنگ و نارنجک و خمپاره چطور ممکن است به آدم خوش بگذرد؟ چه کار می کردی که به تو خوش می گذشت؟ خندید گفت ستاره ها را تماشا می کردم. شبها توی سنگر یا اگر در شهرها بودم پشت بام طاق باز دراز می کشیدم و ستاره ها را تماشا می کردم. هیچ وقت در عمرم فرصت نکرده بودم اینهمه ستاره بازی کنم! یا می گفت در زندان خیلی به من خوش گذشت و حالا با حکایاتی که از خانم صنعتی نقل خواهم کرد متوجه خواهید شد که چگونه در زندان به او خوش می گذشت.

اما درباره اینکه همایون شخصی چاره گر بود باید از خانم مهدخت کمک بگیرم.

همایون در خانوادۀ آشفته و پریشانی بزرگ شد. پدر و مادرش مدام با هم در حال دعوا مرافعه یا آن جور که خانم مهدخت نوشته در حال جنگ بودند. سرانجام هم کارشان به جدایی کشید و پدر رفت زن دیگری گرفت. همایون می گفت وقتی هنوز ده سالم نشده بود فهمیدم که نه پدر به دردم می خورد، نه مادر می تواند به دادم برسد. باید خودم گلیمم را از آب بکشم. قید هر دو تاشان را زدم.

به همین جهت همایون از کلاس دوم ابتدایی به کرمان رفت تا نزد پدر بزرگش زندگی کند. لابد نمی توانست نزد نامادری به زندگی ادامه دهد. مهدخت را هم که بچه بوده به اصفهان نزد مادرش فرستادند. مهدخت وقتی به هفت سالگی رسید قرار شد او را نزد پدرش به تهران بفرستند. او را دست همایون دادند که نزد پدر ببرد. خب، بچه نمی خواست و گریه می کرد. تمام راه را توی اتوبوس گریه کرد و تمام راه آن موقع از اصفهان تا تهران 24 ساعت طول می کشید مثل حالا که نبود در سه چهار ساعت طی شود. همایون از دست مهدخت ذله شد. گفت تو که همش داری آب غوره می گیری، راه چاره ای پیدا کن. یادتان باشد که آن موقع خود همایون حداکثر شانزده هفده سال داشت. می خواهی چه کار کنی؟ دخترک می گوید می خواهم فرار کنم. همایون می گوید نمی توانی چون مسئولیتت با من است. نمی گذارم. باید فکر دیگری بکنی. دخترک به گریه ادامه می دهد. راه چاره ای وجود نداشت. اما وقتی به تهران می رسند همین که در شمس العماره پیاده می شوند، همایون به مهدخت می گوید همین جا بایست تا من برگردم و خودش وسط جمعیت گم می شود. بعد از مدتی می آید در حالی که یک پاکت در دست دارد. می گوید برات نقشه خوبی کشیده ام. وقتی می روی پیش آنها هیچ غذا نخور! ولی برای اینکه از گرسنگی نمیری یواشکی از این شکلات ها بخور و خودت را سیر نگهدار. دخترک همین کار را می کند و بعد از چند روز نامادری که از قضا زن خوبی بوده به پدر مهدخت می گوید آقا من نمی خواهم خون این بچه به گردن من بیفته. گناه دارد. این بچه هیچ چیز نمی خورد. و به زودی از گرسنگی خواهد مرد. همایون هم بچه را دم در تحویل داده بود رفته بود و دیگر پیدایش نبود. پدر ناچار به دایی بچه ها زنگ می زند و از او می خواهد که بیاید و مهدخت را به اصفهان ببرد.

همایون در بزرگ سالی در زندان هم که بوده به جای غم و غصه در فکر چاره کار بوده است. او را به این اتهام محاکمه می کنند که فرهنگ آمریکایی را گسترش داده. همایون می گوید من کتابهای آمریکایی چاپ کرده ام اما فرهنگ آمریکایی را گسترش نداده ام. رئیس دادگاه می گوید حرف معقول بزن اینکه نمی شود وقتی کتاب آمریکایی چاپ کرده ای خب فرهنگ آمریکایی را هم گسترش داده ای دیگر. گفت نه اینطوری نیست. خواهش می کنم دادگاه مرا یک هفته عقب بیندازید تا خدمتتان عرض کنم. یک هفته به او مهلت می دهند. تقاضا می کند که در این یک هفته کتابهای آقای مطهری را هم در اختیارش بگذارند. او می رود این کتابها را زیر و رو می کند و می بیند آقای مطهری در کتابهای خود مثلا سیصد بار به کتابهای چاپ فرانکلین ارجاع داده . به جلسه دادگاه می رود و می گوید آقا شما که نمی توانید به آقای مطهری بگویید فرهنگ آمریکایی را گسترش داده است. من شمرده ام ایشان سیصد بار به کتابهایی که من چاپ کرده ام ارجاع داده است. اگر آنچه من چاپ کرده ام فرهنگ آمریکایی بود که ایشان به آن ارجاع نمی دادند. رئیس دادگاه قانع می شود.

خب همه اینها مقدمه بود. همۀ این حرف ها را زدم که دو تا حکایت از کتاب خانم صنعتی برای شما بخوانم.

«ده سالگی خانی یعنی حوالی زمانی که من به دنیا آمدم. آن روز که من به دنیا آمدم تو یادت هست؟ تو فقط هشت سال داشتی و خانی نزدیک ده سالش بود. شنیده ام که خانی برای اعتراض به زاییدن مادر و افزوده شدن به کودکان خانواده از تک درختی که جلو خانه بوده بالا می رود و تمام روز همان بالا می ماند. به خواهش و تمنای بزرگترها محل نمی گذارد. گرمای آخر خرداد، گرسنگی و تشنگی و خستگی بالای درخت نشستن هم در اجرای نقشه اش اثر نداشته. می ماند و می ماند تا پدر در خیابان ناصرخسرو چراغ حجره اش را خاموش می کند، با واگن می آید تا دروازه یوسف آباد. آن وقت از خندق دور شهر رد می شود. همراه با صدای سگ و زوزه ی شغال، وسط بر بیابان به طرف خیابان ویلای کنونی می آید. بعد به طرف خانه ای با در سبز که جلویش یک درخت بوده می رود. فکر نمی کنم از خبر دختر بودن نوزاد خوشحال شده باشد. ولی به رویش نمی آورد. چون وقت آمدن متوجه نشده بوده که پسرش بالای درخت مقابل خانه بست نشسته. حالا اقوام زنش می گویند خانی تمام روز از درخت مقابل خانه پائین نیامده و موجب نگرانی همه شده. پدر بر می گردد به سوی در خانه. مقابل درخت می ایتد و این دفعه پسرش را آن بالا می بیند. کلی تشر می زند، وعده و وعید می دهد، اما پسر ده ساله با چشم های هوشمند و گوش های بزرگ که از دو طرف سرش بیرون زده، رام نمی شود یا از این حرف ها و کارها نمی ترسد. خانی آن شب تا از پدر نوشته کتبی نمی گیرد که دیگر فرزندی پس نیندارد از درخت پائین نمی آید. حالا که باز به این واقعه فکر می کنم احترامم نسبت به این بچه ده ساله که درست می دانسته چه می خواهد و پای خواسته اش ایستادگی کرده چند برابر می شود.

خب این یک حکایت. دارم سرتان را درد می آورم اما ناگزیرم حکایت دیگر را هم بگویم وگرنه تیتر حرف های من یعنی آن آدم نابغه هنوز در نیامده است.

«احمدی پرسید: « ببینم آخرش هم معلوم نشد جرمش چی بود؟»

« نه که نشد. مگه ظلم دلیل می خواد؟ هرچی خودش داشت و هرچی از باباش بهش رسیده بود همه رو ازش گرفتن. بگی ککش گزید نگزید. بگی افسرده بود یا عصبانی اصلا و ابدا. آقا انگار تو باغ بهشت و دور تا دورش هم دوست و آشنا و رفیق قدیمی. مثل آب خوردن با هر کس می خواست رفیق می شد. با یکی شطرنج می زد، با یکی سودوکو حل می کرد. کلاس درس موالانا داشت. ... من که روز اول نمی دانستم و درست نگاه نکرده بودم ببینم به همه چشمک می زنه یا فقط به من. بالای اون پله ها ایستاده بود، انگار می خواست از کوه بره بالا. این بشر می خواست بهترین و سرراست ترین راه رو پیدا کنه. فکر می کردم چرا داغون نیست؟ چرا لبخند می زنه؟ چطور توی تنهایی انفرادی له نشده؟ چن سال که وقت کمی نیست. چن ماهش هم وقتی چراغ دایم روشن باشه و شب و روزت با هم یکی بشه، آدمو از پا در می آره. چطوره که این چندتا پله رو پائین نمی آد و نمی خواد جایی واسه ی خفتنش پیدا کنه؟ سر تا پاش برام معما بود. ... عاقبت اون چند پله را پائین اومد و راهشو گرفت صاف اومد طرف من. با دستانی که انگشتای بلند داشت، دستی مردانه و محکم با من داد و خودشو معرفی کرد. « لطفا بقیه آقایون رو شما به من معرفی بفرمایین ». بعد بلند طوری که همه بشنفن گفت: اهل کتاب ، شطرنج، پیاده روی، معلم زبان انگلیسی و دانش آموز زبان عربی. از شعر خوب خیلی لذت می برم. خودم هم شعر می گم. هر کس هم صله بده با امتنان دریافت می کنم.

هم بندی هاتون به راحتی پذیرفتنش؟

بله سرش به کار خودش بود. یادم هست یک روز گفت: من ذهنمو تربیت کرده م و اصلا اینجا نیستم. بیشتر اوقات روی دریا هستم. از آفتاب و نسیم توام با بوی دریا لذت می برم. راز سرزنده بودنم هم در همینه که نمی ذارم چیزی رو که بقیه فشار می دونن به من فشار بیاره.

احمدی پرسید: راست می گن که اون بود که تو رو از هلفدونی درآورد؟

بعله بشر! بعله، وقتی داشت می رفت بیخ گوشم گفت نامردم اگه تا پونزده روز دیگه بیرونت نیارم. باورم که نشد. از این قولا خیلیا داده بودن. این دفعه دیدم صدام می زنن و لباسامو به من پس دادن. بشر! منو از کار دولتی معذور کرده بودن. هیچ کسو نداشتم که هوامو داشته باشه. خودش جلو در زندون وایساده بود. منو برد خونه ی خودش. به زندان هم می گفت هتل اوین. یا دانشگاه. کاری رو که الان دارم اون برام درست کرده. یه چیزی می گم یه چیزی می شنوی. نابغه اس »!!!

در این میان پیام تصویری مهدخت صنعتی از لس آنجلس به مناسبت برگزاری شب همایون صنعتی برای حاضرین به نمایش در آمد.

پس از آن محمود آموزگار رئیس اتحادیه ناشران و مدیر نشر آمه از ورود اتفاقی همایون صنعتی به حوزه نشر و تحولاتی که او در این زمینه ایجاد کرد می گوید :

« از سال 88 ، سالی که صنعتی زاده درگذشت ،زندگی من با او آغاز شد.زمانی که علی دهباشی  در شماره 72 مجله بخارا ویژه نامه ای به همین مناسبت منتشر کرد.قبل از آن سیروس علی نژاد گفتگوهایی با صنعتی زاده انجام داده بود که بنا به خواسته خود صنعتی زاده در آن زمان منتشر نشد و بعد از فوت او در مجله بررسی کتاب که  به سردبیری مجید روشنگر در امریکا منتشر می شد  به چاپ رسید.

بعد از این دوفقره در سال 94 به کوشش خانم گلی امامی نامه های صنعتی زاده به خواهرش یعنی مهیندخت صنعتی  توسط نشر چشمه در دسترس قرار گرفت.

شماره 72 بخارا  نایاب شد . از طرف دیگر مجله بررسی کتاب هم که در خارج از کشور منتشر شده است  قاعدتا برای هموطنان سهل الوصول نیست .بنابراین می شود گفت تنها اثری که مخاطب عمومی به آن دسترسی می تواند داشته باشد و از فحوای کلامش به شخصیت همایون صنعتی زاده پی ببرد همین کتابی است که حاوی نامه های او به خواهرش بود.

در مقدمه ی مجله بررسی کتاب، مجید روشنگر در مقام سردبیر تاکید می کند که صنعتی زاده علاقه ای به مطرح ساختن خود و یا از خود گفتن نداشت .به همین دلیل  اطلاعات ما راجع به او کافی نیست. مجموعه مطالب منتشر شده در باره او، بخشی خاطرات و روایات دیگران درباره ی صنعتی زاده است و بخشی نامه های او ست که در شناخت شخصیتش اهمیت بسزایی دارد.

نامه هایش به استاد ایرج افشار در ویژه نامه بخارا و  به خواهرش به فراخور رابطه ای که با مخاطب داشته  نگاشته شده است و بدیهی است که جنس متفاوتی داشته باشند.به هر حال منابع دست اولی است که می توان از لابه لای سطور آن برای درک شخصیت او بهره برد .نامه های او به استاد ایرج افشار  در ویژه نامه بخارا منتشر شده است. از لابلای نامه ها  می توان حاوی نکاتی یافت در باره کارهایی که نوشته و منتشر کرده بود. از جمله در نامه هایی به خواهرش اشاره می کند به  مقالاتی که از او در مجله آینده منتشر شده است.از جمله مقاله ای در باره وضعیت صنعت نشر.

من تصور می کنم چه فرصت خوبی خواهد بود اگر دوستان دست اندرکار و  علاقه مند بتوانند تمام موارد را در قالب کتابی منسجم منتشر سازند و این کتاب بی تردید نه فقط برای اهل قلم و نشر که برای هرکسی که سودای موفقیت و خدمت به کشور و هموطن را در سر می پروراند پرفایده خواهد بود.»

آموزگار در بخشی دیگر از سخنرانیاش درباره نشر چنین میگوید:

« نشر مقوله ای مدرن است که برای نخستین بار پس از اختراع ماشین چاپ در قرن 15 میلادی در غرب پدید آمد. برای نخستین بار پیشه ای به اسم ناشر پا به عرصه ی وجود نهاد و در پی آن به علت ضرورت تعیین حقوق و تکالیف  ناشر و پدیدآورنده و مولف برای اولین بار حقوق مالکیت فکری ایجاد شد. نشر اما کی به ایران رسید؟ سیصد سال بعد. ما چه زمانی به توسعه ی نشر پرداختیم؟ دیرتر از شناخت دیرهنگامش..

او اتفاقی وارد حوزه نشر شده بود. دو نماینده موسسه فرانکلین پیرو یک قرار قبلی روزی به تجارتخانه اش رفتند و پیشنهاد تاسیس شعبه فرانکلین در ایران و اداره اش توسط او  را به او دادند. او نپذیرفت. گفته بود  که کار کتاب بلد نیست و نپذیرفت. آنها تعدادی کتاب نمونه آورده بودند و از او می خواهند که تا یافتن شخص دیگری کتابها نزد او بماند. او قبول کرد و روزی از سر کنجکاوی سراغ کتاب ها رفت و در میان آنها عناوینی یافت که به نظرش جذاب رسیدند. فکری به سرش زد و چندتایی از آنها را برداشت و رفت به دیدن مرحوم رمضانی در انتشارات ابن سینا که در چهارراه مخبرالدوله بود. کتاب ها را نشانش داد و گفت  اگر کتابهارا آماده سازد آیا او حاضر است آن ها را  منتشر کند؟. رمضانی می پذیرد. در ادامه میپرسد که حاضر است  حق التالیف بپردازد؟. رمضانی قبول می کند.  چک پانصد تومانی حق التالیف را میگیرد و می رود و نامه ای برای موسسه فرانکلین می نویسد و ضمن اعلام فروش حقوق  چند عنوان از کتاب ها بالاخره با پیشنهاد آنها موافقت کرد با این شرط که کتابها را خودش انتخاب کند و برخلاف رویه معمول فرانکلین در سایر کشورها کتابها را آماده چاپ کند و برای انتشار به دست ناشران ایرانی بدهد و فقط پانزده درصد قیمت پشت جلد را دریافت کند. به این ترتیب با این تصمیم هوشمندانه و وطن دوستانه نه تنها موسسه فرانکلین را در برابر نشر ایران قرار نداد بلکه با استفاده از امکانات این بنگاه انتشاراتی خارجی زمینه توسعه نشر کشور را هم فراهم کرد.به تعبیری او فرانکلین را ایرانی کرد. او نه تنها با ناشران به رقابت نپرداخت بلکه با کتاب هایی که آماده می کرد و برای انتشار در اختیارشان قرار می داد زمینه توسعه فعالیت و رونق کسب و کارشان را فراهم می کرد. ناشران بسیاری در این فضا بالیدند. از جمله عبدالرحیم جعفری که با هوش و ذکاوت و پشتکار ذاتی خود به رکنی اساسی در صنعت نشر تبدیل شد و یادگار او انتشار حدود 2000عنوان کتاب در انتشلرات امیر کبیر  است

او الزامات توسعه نشر را به خوبی آموخته بود. از جمله رعایت حقوق مؤلف را.»

آموزگار سخنرانی خود را چنین به پایان میبرد:

« امروزه انتشارات علمی فرهنگی بازمانده ی موسسه فرانکلین با مدیریت جدید خود به رویکرد تجربه ی همایون صنعتی زاده در انتشار کتاب با قطع کوچک و قیمت ارزان روی آورده است و همان کتاب ها با قیمتی مناسب و شمارگانی قابل توجه نسبت به زمان هرچند با شکلی متفاوت در روی جلد، منتشر می شوند. فرانکلین اسمش عوض شد. مدیریتش عوض شد. زمین چرخید، زمان گذشت اما نقش همایون صنعتی زاده کم رنگ نشد. او همچنان نبض خانه ای ست که خشتش را با خرد و مهر بر روی هم گذاشت.

ما با میراث او چه کردیم؟از تجربه های گرانسنگش در نشر چقدر بهره بردیم؟فکر کردن به این سوالات به تصویری در رویاهایم جان می بخشد. همایون را می بینم که بر فراز لاله زار کرمان میان گل ها نشسته است .جوراب هایش را کنده و خود را فلک می کند و ما "دلمان می سوزد."»

در اینجا علی دهباشی از دوستان و نزدیکان همایون صنعتی می خواهد که هرچه بیشتر درباره آثار و فعالیت های این زنده یاد بنویسند تا زندگی و فعالیت های ایشان راهگشای نسل های آینده باشد :

همانطور که آقای آموزگار گفتند شناخت همایون صنعتی با اختصاص یکی دو شب امکان پذیر نیست و درباره کارهای متنوع و بنیادی زنده یاد صنعتی نظیر دائرة المعارف پارسی ، کارخانه کاغذ پارس ، کتابهای جیبی ، کشت و صید مروارید در خلیج فارس ، تأسیس مجتمع خزرشهر و شاهکار آخرشان گلاب زهرا ، کتابها باید نوشت و شب ها باید برگزار کرد . چون ایشان از نوشتن در مورد کارهای خودشان می گریختند ، دیگرانی که هستند باید درمورد کارهای ایشان بنویسند تا محقیقین بتوانند براساس این خاطرات و اسناد نقش اصلی ایشان را در این حجم عظیم کارها نمایش دهند و همین نامه هایی که خانم مهدخت صنعتی در اختیار خانم گلی امامی گذاشتند گامیست برای شناخت ایشان .

در ادامه سردبیر بخارا متن پیام ابراهیم گلستان به مناسبت شب همایون صنعتی را برای حاضرین قرائت می کند :

با همایون وقتی آشنا شدم که روزنامه رهبر را اداره می‌کردم. تجربه من از کار تشکیلاتی در حزب به بن‌بست رسیده بود و جای کارم و خود کارم را که منطقة صنعتی مازندران شرقی بود ناچار رها کرده بودم و برگشته بودم به تهران. با سابقه‌ای که در کار نشر خبر و درآوردن روزنامه پیشتر پیدا کرده بودم، نشریه علیل رهبر را به من سپردند و احسان طبری را به عنوان ناظر کمیته مرکزی در کار روزنامه گماشتند. همکار کاملاً کوشنده من در این کار محمدحسین تمدن جهرمی بود که از سالهای اول دبیرستان در شیراز در یک کلاس درس می‌خواندیم و در یک مدرسه بودیم . ما دو نفر در حد نگاه کردن و کوشش و سمت فهم و برداشت بسیار نزدیک هم و تا حدی مانند هم بودیم. عنوان‌هائی که برای ما در روزنامه اعلان می‌شد چندان گویای خرکاری ما نبود. جنبه نوعی نظم دادن ظاهر را داشت. ما از آخرهای بهار سال 24 شروع کردیم و نظم روزنامه را جور دیگری کردیم و روزنامه، هم از این نظم، و از تغییر روحیه مطلب‌ها و اساس و آرایش آنها، و هم از شتاب گرفتن و چرخش تازه آن سال در کار حزب،‌ رفت و رسید به پیشرفت‌های باورنکردنی. شماره‌ نسخه‌های چاپ از زیر هزار رسید به نزدیکی ده هزار. این‌جا بود که همایون آمد تا درباره سینما و فیلم بنویسد. در این زمینه فقط عشق داشت، اطلاع نداشت. هیچکس نبود که داشته باشد. اما بی‌اطلاع ما، و بی‌آنکه خودش یا کسی به ما چیزی بگوید یا نشانه‌ای بدهد، همایون کارهای دیگری در حزب داشت که ما از آن سال‌ها بعد اندکی آگاه شدیم. شاید هم برای پوشاندن آن کار اصلیش خودش یا استادش فکر کرده بودند که به کار دیگری مشغول یا شناخته شود. و از آن میان مقاله‌نویسی درباره سینما که چندان هم به جائی نرسید،‌ نکشید.

کاری که همایون داشت عجیب سخت با جَنَم و روحیه‌اش توافق داشت. این کار را و این کار دادن به او را کسی که مطلقاً بی‌نظیر بود در حد هویت کاری که داشت، ‌و کاری که در خفا می‌کرد، کسی که دلبسته‌ترین فرد به آرمان و اندیشه‌ای که قرار بود همه اعضای حزب داشته باشند اما درواقع فقط او بود که داشت به او سپرده بود و او را برگزیده بود. این آدم تا آنجا که اکنون پس از گذشت آن همه سال می‌توانم دید و می‌توانم شناخت، تنها بود و منحصر به فرد بود. او عبدالصمد کامبخش بود. کامبخش از شاهزاده‌های قاجاری و از اهالی قزوین و صاحب املاک موروثی در آن نقطه از ایران بود. در جوانی فرستاده بودندش به شوروی در کارهای خلبانی هواپیمائی آموخته شود. و شده بود. و همچنین در کار اعتقاد به بلشویک شدن، بلشویک شدن با کمال صفای باطن و بی هیچ اصرار و میل به رسیدن به جاه یا مقام یا ثروت. یک بلشویک خالص و معتقد و آماده فداکاری از هر جهت. و چنین هم ماند تا پایان عمر. در این زمینه مهم نیست که من و شما به ضرب عقیده‌های خودمان یا کشش‌های روانی خودمان یا زیر رسم‌های شایع اخلاقی و ملی و مذهبی و هر جور دیگر اعتقادمان درباره او چه قضاوت کنیم و او را مشخصه شرارت یا عقیده و اعتقاد بدانیم. او فکری را پسندیده بود و پذیرفته بود و با چه صفای خاص و بی‌پیرایگی خود را کرده بود تقطیر یک اندیشه، مظهر ساکت و کوشای یک اندیشه، و کل تلاش و حواس و توان تن و جوهر جان خود را نثار کرده بود به آن عقیده، به آن اندیشه. و تا آنجا که می‌شود دید و دانست شده بود نماینده زنده آن اندیشه، بی‌شیله پیله‌ای که من پی برده باشم یا پی ببرم. تا این‌جا او بود. از این نقطه به بعد قضاوت‌های گوناگون شما برای شناخت او که دیگر هیچ ربطی به آنچه اتفاق افتاده است و بوده است ندارد. تنها شما و واکنش شماست که شاید هیچ محلی از اعراب هم نداشته باشد.

این آدم همایون را برگزیده بود. اما در همان اول کار بود که دستگاه و ابزار دستگاهی کامبخش درهم شکست و همایون با مقداری تعلیم‌یافتگی، شاید مقداری اندک اما مؤثر در حد آدمی که همایون بود، در برهوت سال‌های بعد رها شد. لازم هم نکرده بود که در غیاب استاد و نبود امکانِ هدایت شده به کاری که دیگر نبود و نمانده بود همچنان ادامه دهد. او تربیت و نظامِ رفتار محکمی برای خودش بدست آورده بود و در هر کاری که می‌کند یا بخواهد بکند یا پیش بیاید که بکند با همان قدرت و صبر و قناعت و سکوت، آنجوری که کوک شده بود می‌رفت و رفت و پیش می‌رفت و حواسش بود. روزی در اتومبیلی نشسته بود که دیگری آن را می‌راند. تصادف پردردسری پیش آمد. او اما تصمیم گرفت که خود را به جای راننده وانمود کند و به پلیس بگوید که او بوده است که می‌رانده است. و با این تصمیم سریع کل تقصیر را بر عهده گرفت و راننده مقصر را در بهت و حیرت،‌ و همچنین سپاس بی‌ادعا و کامل گذاشت. حاصل این گذشت از دلائل بی‌گفتگوی پیشرفت بنگاه فرانکلین شد.

هم خودش هم سازمان‌دهندگان بنگاه فرانکلین می‌دانستند که این بنگاه مدرن نشر به اداره‌کننده‌های ادبی نیاز دارد جز اداره‌کننده سازمانی. و همایون می‌دانست که چنین اداره‌کننده ادبی ضمناً می‌تواند افساردار، یا قاپنده افسار اداره عمومی بنگاه باشد و او این را نمی‌خواست و محدودکننده کار و طرح‌های سازنده خود می‌دید. برای چنین کار دو تن هم آماده قبضه چنین قدرتی بودند و می‌شدند. هوش همایون در یکی پرگویی و پرت‌گویی و ادعای تهی دیده بود و در دیگری شهوت قبضه کردن قدرت. هیچ یک را نمی‌پذیرفت اما این نپذیرفتن را با های و هوی و صدا درهم نمی‌کرد. اولی به های و هوی خام خود تا پایان عمر ادامه داد اما همایون زود غیر قابل قبول بودن او را نشان داده بود و علی‌رغم حرمتی که همسر آن خود نامزده کرده برای خود تراشیده بود، ‌واقعیت‌های امکانات فقیر و ناجور او را مایه کافی ردّ و کنار گذاشتن او کرد و دشنام شنیدن از او را ترجیح داد بر به جایی نرساندن کاری که پیش روی خود می‌دید. نامزد دومی لقمه‌ای چرب‌تر در نگاه اول، ‌و امکان‌هایی فاضل‌نماتر و با تماس‌هایی وسیع‌تر می‌جست، و ‌یافت. و فرانکلین دربست شد در اختیار هوش و تمرکز نگاه همایون و به راه افتاد. توفیق بی‌دریغ فرانکلین حاجتی به بازگوئی ندارد. همایون تمام هوش خود را چنان صرف توسعه قصد و کار فرانکلین کرد که این مؤسسه که در ابتدا به صورت زائده‌ای تغذیه می‌کرد از تنی و از کنده‌ای دیگر شد پرورش‌دهنده آن کُنده و کمک‌دهنده به بنیه مالی آن شبکه ــ شبکه‌ای که در جاهای دیگر و برای کارهای دیگر وسعت گرفت، وسعتی بسیار وسیع‌تر از آنچه در طرح اول آن پیش‌بینی و آرزو کرده بودند، و شد مایه گذار تشبث‌های اقتصادی و حیاتی دیگر و فقط وقتی شکست خورد، بیش از یک ربع قرن بعد، که همان کهنه‌بازی و کجدستی‌های اقلیمی،‌ دور از دست و نگاه همایون که به کارهای وسیع‌تری رفته بود وبال و نکبت دستگاه فرانکلین را همراه با سستی فضائی که در ایران پیش آمده بود باعث شد، و دستگاهی که در کشور روی کار می‌آمد خود را غریبه می‌خواست با سیستم‌های نو، و نو را ناآشنا می‌یافت با حاصل منطقی تجربه‌ها و کارها،‌ و با حاصل‌های نو غریبگی می‌کرد چون مانند آن در دنیای چندین و چندین قرن پیش نمی‌يافت. نمی‌دید، نبود. اما همایون با لجاجت و با شتاب مسرعه‌ای که برداشته بود با آنچه در روزهای نو پیش می‌آمد غریبگی نکرد. جَنَم دینامیک او حفظ می‌شد به ضرب همان هوش و همان جنم تمرین‌کردهِ آمادگی نویافته، از نو آمادگی یافته. تماشای مرگ و فروپاشی کهنه را نمی‌کرد با عینیت و ابژکتیو بودن تمرین یافته. احتیاط و توجه کامل را کنار نمی‌گذاشت، نگذاشت. در روزهای آخر شاهی که کوشش و توفیق‌های جسورانه او را دیده بود ازش خواست بیاید او را ببیند. او رفت و دیدش و دعوت او را پذیرفت که برای یک گفتگوی محرمانه با اتومبیل بروند به سوی زرده بند و سد لتیان و ــ. او البته که باید می‌پذیرفت اما از این غافل ماند که به راننده‌اش بگوید در فاصله دور پشت سر اتومبیل شاه بیاید. وقتی این را مدتها بعد برای من تعریف می‌کرد به انگلیسی توضیح داد Just in case . یعنی اگر لزومی پیش بیاید. شاه می‌راند و او بغل دست او نشسته بود و گوش می‌داد به اینکه شاه وضع آن روزگار خودش را محصول رفتار آمریکاییان می‌دید و می‌دانست و از او می‌خواست که برود به آمریکایی‌ها که اسم و نشانشان را می‌دید و می‌داد چیزهائی بگوید. همایون وضع روز را دور می‌یافت و دور می‌دید از سودبخشی این‌جور تماس‌های در این ساعت‌های آخر. اظهار این عقیده شاه را چنان به خشم آورد که پا روی ترمز کوفت و شاهانه امر داد که «برو بیرون!» همایون گفت نگاهی به او کردم و او تکان کوتاهی به سر به یک ور داد که یعنی «ده برو دیگه!» همایون در اتومبیل را باز کرد و بیرون رفت، و هنوز درست روی زمین جا نگرفته بود که اتومبیل از زور گاز از جا کنده شد و رفت. «خوب که به راننده‌ام گفته بودم که از دور از عقب بیاید که بعد از چند دقیقه هم آمد. من میان بیابان‌های خالی ایستاده بودم و آن چند دقیقه نه پرنده‌ای از دور یا نزدیک از بالای سرم گذشت نه اتومبیلی یا اتوبوسی از جلوم رد شد و نه من به فکر افتادم که راه بیفتم. ایستادم تا راننده‌ام رسید. اما انقدر قاتی کرده بودم که وقتی رسید و در را برایم باز کرد، من بهش گفتم «سلام!» من به او گفتم سلام. و سوار شدم. گفتم برگرد. میریم خونه.» و رفتیم.

البته دنیایش عوض شده بود. اما او عوض نشده بود. جنگ با عراق که راه افتاد او خوراک‌رسانی به جبهه را به راه انداخت. بعد هم گرفتندش. مدت درازی در حبس بود. بعد ناگهان رسید به لندن. خانه‌اش در لندن نزدیک خانه من در لندن بود. تلفن من را در تهران گرفته بود. به من زنگ زد. گفت آمده است درباره گل سرخ از تحقیق‌های علمی سراغ بگیرد. و گفت با اتومبیلم ببرمش به «کیو گاردن»، باغ نباتات لندن. رفتیم. آنجا به دنبال کسی گشت که می‌شد ازش درباره ‌گل سرخ چیزهایی بشنود. من نشستم روی یک نیمکت او رفت اولین قدم‌های درست در این کارش را بردارد، بپرسد. برداشت. پرسید. برگشتیم. چند بار دیگر هم رفت و بعد برگشت به تهران. بار بعد که به لندن آمد برایم از جدی بودن کاری که شروع کرده است گفت. من جنبه جدی این کار را درک نمی‌کردم اما می‌بینم عجیب کار جدی کرده بود. در اول حتی فکر کردم که خل شده است. خل بود و خل هم شده بود از آدم شدن و تربیت یافتن با کار با کامبخش تا حالا گلاب گرفتن. گلاب بگیری؟ گل سرخ بکاری برای گلاب گرفتن؟ تعجب نداشت اگر آدم کوشائی از زور بدبیاری و پیسی خل شود، خل شده باشد. اما خل بودن یعنی غیر دیگران بودن. و او غیر از دیگران می‌بود. او مارکسیست یا کمونیست، یا لنینیست نبود. او همایون بود. هم آدم بود هم آدم سالمی که کار می‌کرد و منطقی کار می‌کرد. چون اگر در دنیای اطراف کسی ناسالم و ناتندرست باشد آیا باید او هم چنین باشد و چنین خوانده شود؟ آیا آدم وقتی آدم‌ درستی است که مانند دیگران باشد؟ مانند دیگران بودن یا مانند دیگران ماندن راه نمی‌دهد که آدم بهتر و سالم‌تری باشی. آدم بهتر و سالمتری باش. او بود هرچند از غم مرگ زنش این آخرها به نظر ناخوش می‌آمد. عاشق بودن هم نه یعنی انحصار طلب در مالکیت تن کسی شدن. عشق شاید یکی شدن باشد. شاید مالک شدن یا قابل تملک شدن حتماً نیست. شهین، زنش مرد اما همیشه در او بود، با او بود تا وقتی که خودش هم مرد. شاید خسته شد از اینکه او، زنش، مرده است اما تا وقتی بود و زنده بود شهین با او بود. شهین در او نمرده بود. سالهاست که هر دو مرده‌اند. نه در یاد من، نه در یاد چندتائی دیگر

منوچهر انور ، دوست و همکار قدیمی همایون صنعتی ، سخنران بعدی این نشست بود که شاعرانگی او را در عملش می بیند و از خاطره رو به رویی با گلزار او در دل شوره زار می گوید :

من چندین بار به آقای دهباشی ایراد گرفتم که همیشه در حرفهایی که اینجا زده می شود ، مقدار زیادی صفات تفضیلی و عالی در مورد آدمها به کار می رود بدون اینکه واقعیت های دقیق گفته شود . امشب برای اولین بار مسائلی که مطرح شد فقط دو سه مشت نمونه از خروارها بود و لطفش این بود که در آن احتیاجی به صفات تفضیلی نبود . صحبت هایی که شنیدیم واقعیت های دقیقی بودند و من طی مدت چندسالی که با همایون صنعتی بودم ، تجربه های عجیب و غریبی با او داشتم . خیلی از حرفهایی که اینجا زده شد از جمله قصه ای که راجع به پدربزرگش گفتند ، من از زبان خودش شنیده بودم . او عاشق پدربزرگش بود و دردمند از آنچه بین پدر و مادرش رخ داده بود ، هیچ علاقه ای به زندگی خانوادگیش نداشت و پدربزرگ برایش در حکم استاد بود . مرحوم علی اکبر صنعتی شهرت داشت به " حاجی علی اکبر کر " و همایون صنعتی می گفت که پدربزرگش همیشه خدا را شکر می کرد از اینکه که ناشنوا شده است و به این ترتیب دیگر نمی تواند بدی های کسی را بشنود ، ولی خوبی ها دیگران را می بیند .

من می خواستم با موضوعی شروع کنم که شاید جنبه انتقاد و به اصطلاح منفی داشته باشد . بهرحال اگر همایون نابغه هم بود نمی توانیم بگوییم که حتماً کامل بوده است . من هیچ وقت ندیده بودم که همایون صنعتی قلم روی کاغذ بگذارد مگر وقتی که می خواست نامه ای برای کسی بنویسد از جمله همین نامه هایی که برای خواهرش نوشته است ، ولی در سالهای اواخر عمرش به موازات کارهایی که در زمینه گلاب زهرا انجام می داد ، شعر هم می گفت و شعرهایش خیلی جالب نبودند . اواخر عمرش من یکبار با مجید روشنگر و مرحوم عبدالرحیم جعفری برای دیدنش به کرمان رفتیم ، بسیار خوش گذشت و قصه های زیادی برای ما گفت . مدام برای من شعر می گفت و می فرستاد و از من می خواست نظر بدهم و به واقع شعرهایش درست نبودند . یکسال بعد با نجف دریابندری طبق درخواست خودش به دیدارش رفتیم به مجرد اینکه ما به خانه اش رسیدیم و سلام و علیک  کردیم با همان سبک خاص خودش گفت : " من یک شعر دیگر گفته ام " ، من شعرش را نگاه کردم و دیدم که شعر درخشانی نیست و گفتم آخر این چه شعریست ؟! گفت : " خوب تو برایم ویرایشش کن " ، گفتم که اگر من ویرایشش کنم دیگر این شعر مال تو نیست و شعر ویرایش شده هم به درد نمی خورد . گفت : " خوب حالا این را زمین بگذار که می خواهم یک کار دیگر نشانتان بدهم " . من و نجف دریابندری را سوار اتومبیل کرد و به بیابان های اطراف کرمان زد ، مدتی که رفت ما دیدیم وسط شوره زار یک منطقه ای قرمز است ، جلوتر که رفتیم عطر گل محمدی فضا را پر کرد ، وقتی رسیدیم دیدیم محدوده ای در حدود سه -  چهار هزار متر زمین در وسط شوره زار به گلزار تبدیل شده بود . استخر خیلی بزرگی آنجا بود که با آب آن گل ها را آبیاری قطره ای می کردند و طبق گفته خودش دو سال طول کشیده است تا این استخر پر شود  . او می گفت : " من پاجوش این گل هایی که اول کاشته ام را در آوردم و جلوتر کاشته ام ، سال بعد دوباره اینکار را تکرار می کنم و تا موقعی که آخرین قطره آب تمام شود من این پاجوش ها را جلو می برم و این باغ گلزار گل های محمدی بزرگتر خواهد شد ، اما این گل کاشتن کار من یک نفر نیست و من دارم در جای دیگری گلاب می گیرم . وقتی من اولین بار به مردم اینجا گفتم که می توانید گندم زارهایتان را گلزار کنید ، به آنها برخورده بود و فکر می کردند می خواهم آنها را از نان خوردن بیاندازم . در لاله زار افرادی این کار را می کردند ولی کافی نبود . من میخواهم این پاجوش هایی که در خاک می کارم در مغز این ها بکارم و این ها بروند و مکان های دیگر را در شوره زار ، گلزار کنند و بعد این گلها را به من بفروشند که من از آن گلاب بگیرم . " به او گفتم تو هیچ وقت عادت به نوشتن نداشتی و شعر تو این است نه آن شعری که به دست من دادی . تو به شعر عمل کردی بنابراین به تو تبریک می گویم که شاعری نه با کلمات بلکه با گل هایت .

در ادامه علی دهباشی به دوستی قدیمی ایرج افشار و همایون صنعتی اشاره می کند و از علاقه ایرج افشار به برگزاری چنین شبی برای همایون صنعتی می گوید .

و سپس میلاد عظیمی ازعملگرایی پیش برنده صنعتی و تلاش کامیاب او برای ایجاد یک رابطه سازنده واقع بینانه با نهاد حکومت می گوید ، و به مبانی مدیریتی او می پردازد :

برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه می‌افتد...

یک روز وزیر‌ فرهنگ‌ افغانستان مرا صدا کـرد گفت:« همایون! تو مثل برادر منی،من یک چاپخانه‌ای دارم که‌ کلی‌ از‌ بودجه وزارتخانه را می‌بلعد،ولی هیچ‌کاری نمی‌کند.هروقت هم می‌پرسم، از مشکلاتی می‌گویند که من سر درنمی‌آورم.تو بیا‌ برو‌ ببین موضوع چیست.فقط راهنمایی کن.» گفتم:« چشم». رفتم تـوی‌ چاپخانه،دیدم واقـعاً چـاپخانه عظیمی است ؛در حدود سیصد‌ نـفر‌ کـارگر،پنجاه‌ نـفر کارمند،و انواع و اقسام ماشین چاپ دارد،اما هیچ صدایی از آن بلند نمی‌شود. رفتم پیش‌ مدیر‌ چاپخانه...سلام و علیک و احوال‌پرسی و چای و غیره.بعد گفتم:« فلانی‌ چرا ماشین‌ها‌ کـار‌ نـمی‌کنند؟»گفت:«‌ مـاشین‌ها اشکالی ندارند؛ من کاغذ ندارم.»گفتم:« خب برو بازار کابل کـاغذ بـخر».گفت:« نه... کاغذ در انبار هست اما‌ انبار‌ درش‌ بسته است».گفتم:« خب‌ برو درو باز کن».گفت:«آخه انباردار نیست».گفتم: «خب بگو بیاید».گفت:« نه بابا نمی شه،پسرعمویش‌ مـرده‌ رفـته‌ دهاتشون بـرای عزاداری،تا او نیاید که نمی‌تونم در انبارو باز کنم».گفتم:« حالا این انباردار کی می‌آد؟» گفت: « والله این دیگه‌ بسته به هـواست.اگر باران‌ و برف بیاید یکی دو ماه دیگر.اگر نیاید یکی دو هفته دیگر». دیدم حرف‌ زدن‌ بی‌فایده است.بهانه می‌آورد،نمی‌خواهد کار کند.رفتم پیـش آقای وزیر .گفتم:«‌ چاپخانه‌ات‌ خیلی خوب است.فقط یک مدیر باید بگذاری اینجا‌ که‌ مشکل حـل  شـود. گفت:« مدیر از کجا بیاورم؟»گفتم:« نمی‌دونم.اگر اینجا مدیر پیدا می‌کنی از اینجا،اگر‌ نه‌ از ایران بیاور،اگر نه یک آمریکایی‌ را‌ بردار از‌ اصل‌ چهار‌ بـگذار ایـنجا مـشکلت حل می شود»... این گذشت. سال‌ بعد‌ که‌ رفتم‌ افغانستان،وزیر از من گـله کـرد‌ که‌ : « فلانی‌ من از تو‌ توقع‌ نداشتم».گفتم:« چه شده؟» گفت:« تو گفتی‌ برو‌ مدیر بیار،من رفـتم بـه جـای یک مدیر چند تا آوردم،اما مشکل من حل نشد. می‌شود‌ دوباره‌ سری بزنی ببینی قـضیه چـیست؟».  رفتم چاپخانه. دیدم‌ یک‌ مشت‌ آمریکایی گوش‌ تا‌ گوش‌ نشسته‌اند بیکار.رفتم پیش مدیر‌ که یک آمـریکایی قـد بـلند بود از کالیفرنیا.  سلام و علیک و اینها. برای ما نسکافه آوردند و... چاپخانه‌ همچنان ساکت و بی‌ سروصدا بود.کار نمی‌کرد.گفتم‌:« چرا‌ چـاپخانه‌ کـار‌ نمی‌کند؟».پرسید:«‌ تو از کار‌ چاپ‌ سررشته‌ داری؟»گفتم:« ای! مختصری».گفت:« بیا تا نشانت بدهم» .رفتم. گفت: « بـبین ایـن خـط تولید ماست.اینجا ماشین حروف‌چینی است،اینجا‌ ماشین‌ ورق‌ تاکنی،اما‌ ما ماشین ورق‌تاکنی نداریم.برای همین خط تولید‌ خـوابیده.» گفتم:«‌ چـرا‌ ماشین‌ ورق‌ تاکنی نـدارید؟ این‌ مدت‌ چه‌ کار می‌کردید؟»گفت:« ماشین‌ها را سفارش داده بودیم و قرار بود از راه‌ پاکستان حمل شـود.اما پیـش از آن که ماشینها برسد میانة پاکستان و افغانستان به هم خورد و گمرک را‌ بستند و ماشین‌ها در گمرک پاکستان ماند.»گفتم: « خب بالأخره چی؟»گفت:« هیچی؛ رفتم دوبـاره پیـشنهاد دادم به مجلس که بودجه‌اش را تصویب کنند،پولش را بفرستم و این بار ماشین‌ها را از راه ایران بیاور.»

     دفتر چـاپخانه‌ ‌ ‌در‌ مـیدانی بـود که دوروبر آن عده‌ای افغانی بیکار نشسته بودند در انـتظار کـار.دست مدیر‌ آمـریکایی را گـرفتم بردم کنار پنجره؛ کارگرهای بیکار را نشانش دادم...‌ گفتم: عمو! ببین،این آدمـ‌ها هـمه دست دارند.» گفت:« خب!» گفتم:« خب به جمالت ! اینها رو بیار،اگر‌ می‌خواهی‌ حروف‌چینی‌ کنی با دست حروف‌چینی کن،اگر می‌خواهی ورق ‌تاکنی بـا دست تاکن. مـگه قبل‌ از لاینو تایپ و ایـنترتایپ و مـاشین ورق‌تاکنی بـا دسـت حروف نمی‌چیدند و فرم‌ها‌ را تا نمی‌کردند؟»آقا! یـارو آمـریکایی از‌ کوره‌ دررفت که مرا از آمریکا آورده‌اند که اینها را از قرن هیجدهم بیاورم بـه قـرن بیستم، حالا این آقا می‌خواهد مرا ببرد بـه قرن هیجدهم.»رفتم‌ پیش آقای وزیر.‌ گـفتم‌:« فلانی حرف همان است‌ کـه‌ گـفتم،برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه می‌افتد.»

   میلاد عظیمی در ادامه سخنانش به مدیریت همایون صنعتی اشاره میکند:

«باری همایون صنعتی یک مدیر عملگرا بود که اعتقاد داشت به جای خیالبافی و مخالف خوانی باید در هر حدی که ممکن و مقدور است با تعامل و تفاهم کار را به جلو برد و در مسیر رشد و پیشرفت گام زد؛ از این منظر او در گروه مردانی چون فروغی و تقی زاده و علی اصغر خان حکمت و خانلری و یارشاطر و ایرج افشار قرار می گیرد که برای بقا و تعالی آرمان فرهنگی خود راه تعامل را پیش گرفتند و البته فحشش را خوردند و می خورند و خواهند خورد.

  همایون صنعتی عملگرا و مصلحت سنج بود اما سست عنصر و بی شخصیت نبود . هیچکس نگفته و ننوشته که او برای نیل به آرمانها و آرزوهایش تن به مذلت و حقارت داد. ایرج افشار نوشته که صنعتی در میان رجال ایران پیش و بیش از همه برای سید حسن تقی زاده حیثیت ملی ، بصیرت علمی و توانایی فرهنگی قائل بود و بیش از همه با او مشورت می کرد. تقی زاده بر کتاب « آزادی و حیثیت انسانی» جمالزاده مقدمة مهمی نوشته است.در آنجا می گوید گوهر آزادی موقعی محقق می شودکه انسان « مردانگی و مردی و استقلال فکر و سرفرازی و شجاعت اخلاقی و استقامت و استواری و مقاومت در مقابل ارباب قدرت و جرأت و صراحت داشته باشد که این همه را می توان در یک کلمه خودمانی« صفت» و لفظ فرنگی « کاراکتر»خلاصه کرد و این وجود پیدا نمی کند مگر وقتی که شخص بتواند « نه» بگوید. نوشته اند که صنعتی می توانست نه بگوید و رک و صریح « نه » بگوید و این منافاتی با مصلحت اندیشی های او نداشت. در نامه ای به افشار نوشته:« چشمم از این اشخاص آب نمی‌خورد.کاش یک بار محض امتحان مزهء حرف آن‌ مرد [ یعنی تقی زاده]  را‌ می چشیدند‌ و کـلمة «نه»را می‌گفتند تا فکر‌ دیگری‌ می‌کردم. من حرفی ندارم اما‌ دلم‌ به هم خورد و می‌خواهم بالا‌ بیاورم ». البته این توانایی « نه گفتن» هم لابد نسبی  و در حد وسع و مقدورات است . کما اینکه  صنعتی بعدها گفت وقتی تقی زاده« نتوانست « نه» بگوید و به قول او  مجبور شد برای ادارة  دایره المعارف شجاع الدین شفا را به او توصیه کند ، « واقعا اسباب حیرتش شد و مقدار زیادی از ابهت تقی زاده نزد او کم شد.»

 و سرانجام دکتر میلاد عظیمی از ایرج افشار میگوید:

« نمی توانم از همایون صنعتی بگویم و از ایرج افشار نگویم. افشاری که پس از مرگ  صنعتی نوشت:« شوخی‌ نیست،هفتاد‌ و هفت سال بود جنم یـکدیگر را مـی‌شناختیم.یکی از دیـگری توقعی جز یکرنگی و دوستی نـداشت. « داوری افشار دربارة خمیره و جنم دوست دیرینه اش این است:« اگر بخواهید خمیرهء‌ همایون‌ را به مانند ماست چکیده بگویید در چند کلمه خـلاصه‌ شدنی اسـت: تیز و تند، باهوش ،بانظم، پرکار، ناآرام، وقت‌دان، پی‌گیر، آدم‌شناس، رک، کنجکاو،تازه‌یاب،کارساز،سختی‌دوست،بردبار.چابک و سبک.همه این‌ صفات‌ در‌ هر که یافت شود به نظر من به او می‌توان گفت اعجوبه. »         

سرانجام علی دهباشی درباره فیلم «بانوی گل سرخ» چنین می گوید :

تنها فیلمی که از آقای صنعتی به جا مانده فیلم " بانوی گل سرخ " است ، آقای مجتبی میرطهماسب سازنده این فیلم بخش های دیده نشده ای از آن را برای نمایش انتخاب کرده اند و این هنر ایشان است که هم مستندساز درجه یکیست و هم توانسته اند آقای صنعتی را برای ساخت این مستند راضی کند.

مجتبی میرطهماسب سازنده مستند " بانوی گل سرخ " از تجربه ساخت این فیلم می گوید و ثبت لحظاتی از همایون صنعتی را از افتخارات بزرگ زندگی خود می داند :

همایون صنعتی مکتبی بود که ریشه هایش در علی اکبر صنعتی و آموزش هایش بود . به نظرم مهمترین کار ایشان این بود که دانش ، تلاش و کار را همزمان کرد، چیزی که علی اکبرخان صنعتی در پرورشگاه بنیاد گذاشت و بچه ها درکنار درس خواندن حرفه و کاری یاد می گرفتند . همایون صنعتی در واقع در کارهایش به یک شیوه و متدی رسیده بود و من وقتی که می خواستم " بانوی گل سرخ " را مونتاژ کنم ، تمام سعیم بر این بود که بتوانم رل مدل همایون صنعتی را در بیاورم ، تمام کارهایی که او از فرانکلین به بعد کرد در همین الگو قابل تکثیر بود . گلاب زهرا چکیده ای است از آن دانش مدیریتی که به جز یک دانش مدیریتی ، ترکیبی از عشق و علاقه به انسان ، عشق به توسعه کشور ، توسعه کار و اهمیت کار کردن است .

شاید خیلی شانس و اتفاق یار من بود که بتوانم این فیلم را بسازم . زمستان سال 86 دوستم سهراب مهدوی با من تماس گرفت و ارتباطی بین من با زهرا دولت آبادی خواهر زاده آقای صنعتی بوجود آورد ، ایشان توانستند بعد از سالها همایون صنعتی را راضی کنند که بیایند و فیلمی ده دقیقه ای درباره گلاب زهرا بسازند ، فیلمی کاملاً کاربردی برای اینکه بتوانند گلاب زهرا را خارج از ایران معرفی کنند . قرار بود زهرا دولت آبادی به همراه آقای رضا بدیعی فیلمساز شاخص ایرانی ساکن آمریکا برای بهار 87 که ایام شور گل و گلاب گیریست  به ایران بیایند و فیلمبرداری کنند . از من خواستند مقدماتی را آماده کنم تا دوستانی که در آن زمان فشرده می آیند، بتوانند سریع تر کار را شروع کنند و من هم تمام مقدمات را آماده کرده بودم . در فروردین و اردیبهشت آن سال کسانی که از خارج از ایران می آمدند را به دلایل واهی می گرفتند . به همین دلیل دوستان از آمدن به ایران در آن زمان پرهیز کردند و از من خواستند که این فیلم ده دقیقه ای را بسازم . من به هرجهت از همشهری های آقای صنعتی بودم و سالها قبل ایشان را در زمان حیات همسرشان دیده بودم ، کتاب های ایشان را خوانده بودم و خیلی مشتاق بودم این اتفاق بیفتد و کار را با این خواهش پذیرفتم که بتوانم علاوه بر فیلم ده دقیقه ای سفارش شده ، فیلمی مستقل براساس آنچه خودم فکر می کنم ، بسازم . همایون صنعتی نپذیرفت و در واقع تنها شرط ایشان با من این بود که اگر قرار هست فیلمی ساخته شود یک فریم هم نباید از ایشان در این فیلم باشد . در واقع آقای صنعتی یک نگاه بدبینانه ای به سینما داشت و معتقد بود که سینما نمی تواند آنچیزی که هست را نشان دهد و در واقع سایه ای از واقعیت را نشان می دهد که ممکن است منطبق با آن هم نباشد ، ولی خوشبختانه ایشان به من اعتماد کردند . زمانی که فیلم را مونتاژ می کردم نگران بودم که آیا ایشان می پذیرند فیلمی که شرط ساخته شدنش نبودن خودشان بود را ببینند ؟ که خوشبختانه این اتفاق افتاد . جز آخرین سوال ها و گفتگوهایم با ایشان این بود که خوب حالا بعد از هشتاد و اندی سال عمر وقتی به پشت سر نگاه می کنید بین همه کارهایی که کرده اید وهمه اتفاقاتی که باعث و بانیش بوده اید ، مهم ترین کار کدام بوده است ؟ و ایشان جواب داد : " من آنقدر کار دارم که وقت ندارم به پشت سرم نگاه کنم و ببینم چکار کرده ام " . به هرجهت جز افتخارات زندگیم است که توانستم لحظاتی از همایون صنعتی ثبت کنم .

و سپس بخش دیده نشده ای از مستند " بانوی گل سرخ "  به نمایش درآمد.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: