خودکم‌بین یا بَرمَنش / میرجلال‌الدین کزازی

1395/5/3 ۰۸:۴۹

 خودکم‌بین یا بَرمَنش / میرجلال‌الدین کزازی

زمینه‌ این گفتار پاسخ به این پرسش ناگزیر و بنیادین در خاقانی‌شناسی است که آیا خاقانی خودکم‌بین است؟ پرسشی است که در این چندساله روایی و گسترش یافته است. کسانی بر این باورند؛ حتی جستارهایی هم در این زمینه نوشته‌اند و گاهی در بزم‌های ادبی و انجمن‌های دانشجویی این پرسش را در میان می‌نهند. آنچه خاستگاه این پرسش شده است در پیوند با خاقانی، چامه‌هایی است که او در ستایش خویشتن سروده است.

 

 

 

زمینه‌ این گفتار پاسخ به این پرسش ناگزیر و بنیادین در خاقانی‌شناسی است که آیا خاقانی خودکم‌بین است؟ پرسشی است که در این چندساله روایی و گسترش یافته است. کسانی بر این باورند؛ حتی جستارهایی هم در این زمینه نوشته‌اند و گاهی در بزم‌های ادبی و انجمن‌های دانشجویی این پرسش را در میان می‌نهند. آنچه خاستگاه این پرسش شده است در پیوند با خاقانی، چامه‌هایی است که او در ستایش خویشتن سروده است.

 

خاقانی سخنوری است خودستای؛ در ستایش خویشتن هیچ مرزی نمی‌شناسد. اما آیا می‌توان خودستایی خاقانی را نشانه‌ای ناب، برهانی بُرا، گواهی گرانمایه بر بیماری خود‌کم‌بینی در او دانست؟ برای آنکه با این‌گونه سخن خاقانی آشنا بشوید، نمونه‌ای از خویشتن‌ستایی‌های او را از یکی از چامه‌های خودستایانه‌‌اش برمی‌خوانم:

 

نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشاه

در جهان مُلک سخن‌راندن مسلم شد مرا

مریم بکر معانی را منم روح‌القدس

عالم ذکر معالی را منم فرمانروا

 

بستر خودستایی خاقانی در نوجویی

یکی از بُن‌مایه‌های خودستایی خاقانی که بارها بدان بازگشته است و آن را بستر پندارینة شاعرانة خود گردانیده، نکته‌ای است که در این بیت از آن سخن می‌گوید. خاقانی بر آن است که سخنوری است نوآور. آنچه او می‌سراید پیشینه‌ای در پهنة بی‌مرز سخن پارسی ندارد. در این بیت که بستر خودستایی خاقانی است در نوجویی، داستان زادن عیسی مسیح(ع) است. از سویی دیگر، یکی از زمینه‌های دامن‌گستر در پندارشناسی سخن خاقانی همان است که من آن را «ترساگرایی» می‌نامم. خاقانی بیش از هر سخنوری از آیین و فرهنگ ترسایی در سروده‌های خود یاد آورده و بهره جسته است. شاید این ترساگرایی، هم به مامش بازگردد که ترساکیش بوده در آغاز، سپس به اسلام گرویده است، هم به جغرافیای شَروان که با سرزمین‌های ترسایانه نزدیک و هم‌مرز بوده است. به هر روی، بخش بهینه و گسترده‌ای از پندارهای خاقانی برآمده و برگرفته از آیین و فرهنگ ترسایی است.

او در آن بیت می‌گوید: «مریم بکر معانی را منم روح القدس» خواست او این است که معناهایی که او در سروده‌های خود می‌آفریند، معناهایی است یکسره نوپدید و نوآیین. هیچ سخنوری پیش از او نتوانسته است بدان‌ها بیندیشد و دست بیابد. در بیتی دیگر هم این پندار نغز نازک را در زمینه‌ای دیگر به‌ کاربرده است، در چامة «برافکند»:

 

آن عدّه‌دار بکر طلب کن که روح را

آبستنی به مریم عذرا برافکند

 

بیت شگفت‌آوری است در هنروری و پندارشناسی. «عده‌دار بکر» استعاره‌ای است از باده؛ باده‌ای که دست ناسوده است. چون شیرابة انگور را در خم می‌ریخته‌اند و در خُم را به گل می‌گرفته‌اند تا هوا راهی به درون آن نیابد. هر زمان که باده پرورده می‌شده است و شایستة نوش، آن گل را می‌شکسته‌اند و برمی‌گرفته‌اند و باده از خُم به تُنگ از آن پیمانه ریخته می‌شده است و در بزم پیموده و گسارده می‌شده است. خاقانی در این بیت می‌گوید باده را بخواه، آن باده‌ای که مریم دوشیزة روح را بار می‌دهد و می‌زایاند. آنچه از این مریم زاده می‌شود، عیسای سرمستی و شادمانی است.

 

خودستایی خاقانی ریشه در خودکم‌بینی او ندارد

اما آیا کسی که خود را چنین پرشور، مرزشکن، ناباک، بی‌پروا می‌ستاید و بزرگ می‌دارد، خودکم‌بین است؟ پاسخی که من بدین پرسش می‌دهم هرآینه «نه» است. در چرایی این نکتة ناب نغز، من تنها به دو پاسخ بسنده می‌کنم: یک پاسخ این است که خودستایی زمینه‌ای کمابیش فراگیر در چامه‌های پارسی، حتی در دیگر کالبدهای این سخن، مانند غزل، دارد؛ اما سخنوران بزرگ و حتی گمنام در غزل هم گاه خود را می‌ستایند و بیشتر در بیت فرجامین که در آن از خود سخن می‌گویند. من تنها به یک بیت از شوریدة شیراز بسنده می‌کنم:

 

در آسمان نه عجب گر به گفتة حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

 

خودستایی به گونه‌ای است که با ستایش‌های خاقانی از خویشتن پهلو می‌زند. گفته‌ حافظ می‌باید بسیار شورانگیز، تاب‌رُبای، شررخیز باشد که مردی آرام، آهسته، پارسا، پرهیزگار مانند عیسی مسیح(ع) را آن‌چنان برانگیزد که برجای نتواند آرام ماند و نشست. حافظ را می‌سزد که بدین سان خود را بستاید؛ اما چامه‌سرایی را می‌شناسیم گمنام که اگر نامی در پهنة سخن پارسی از او مانده است، به پاس چامة «بس بس» است: غضائری رازی. او چامه‌ای در ستایش محمود غزنه سرود. از ری به غزنین فرستاد. محمود پاداشی هنگفت برایش گسیل داشت. سخنوری بود بینوا، بیگانه با توانگری و فراخ‌دستی و ناز و نوش. از آن پاداش در شگفت افتاد. چامه‌ای دیگر سرود. در پاره‌ای از بیتهای آن پی‌درپی «بس بس» کرد و محمود را از فرستادن پاداش بازداشت. گفت: من نمی‌دانم با این‌همه زر و سیم که مایة بیم من شده است، چه بایدم کرد! غضائری رازی در همان چامه گفته است:

اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال

مرا ببین که ببینی کمال را به کمال

من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند

هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال

 

خاقانی هم چنین لافی نزده است و چنین گزافی درباره‌ خود نگفته است. سخنور «بس بس» بر آن است که اگر کسی برنویسی در آنچه می‌نویسد، نوشت: «قال الغضائری» تا روز رستاخیز به نوشتن این قال سر برخواهد افراشت!

انوری چامه‌سرایی است سترگ. به هیچ روی کسانی چون غضائری رازی با او همپایه و هم‌مایه نمی‌توانند بود؛ اما بشنوید که انوری چه سان خود را می‌ستاید و با خویشتن سخن می‌گوید:

 

ای در هنر، مقدم اعیان روزگار

در نظم و نثر، اختل و حسّان روزگار

آسان برِ نفاذ تو دشوار اختران

پیدا برِ ضمیر تو پنهان روزگار

نامانده چون تو اختر در بزم شاعران

نابوده چون تو گوهر ارکان روزگار

اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو

پُر شد بیاض دفتر و دیوان روزگار

چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید

ای گشته در فصاحت سَحبان روزگار

خاقانی گاه خویشتن را می‌نکوهد

 

درست است که خاقانی بندگسل، مرزناشناس، بی هیچ پرده و پروا خود را می‌ستاید، اما گاه نیز خویشتن را می‌نکوهد. چگونه این دو ناساز را در سروده‌های او می‌توان با یکدیگر پیوند داد و سازوار کرد؟ چرا خود را می‌نکوهد؟ من تنها یک پاسخ می‌توانم داشت: به پاس آفرینش هنری، به پاس پندارپروری، به پاس دیگرسان سخن‌گستری، به پاس آن نوآیینی که آرمان و آماج خاقانی است. او هنگامی که پنداری نغز و ناب می‌یابد، بی هیچ درنگ و دریغ خود را می‌نکوهد. به زشتی از خویشتن سخن می‌گوید. خاقانی در بیتی خود را سگ می‌خواند و می‌داند؛ اما به شکوهمندترین شیوه‌ای که کسی بتواند خود را سگ دانست. می‌گوید:

 

من آن هشتمِ هفت‌مردانِ کهفم که از سرنوشت جفا می‌گریزم

 

می‌خواهد گفت که من سگم، اما سگی هستم دیگرسان. سگی که به هزاران هزار مرد می‌تواند ارزید، اما به هر روی خود را نکوهیده است.

در فرجام همچنان می‌سزد و می‌برازد که از چامه‌ای دیگر به کوتاهی یاد کنم. این چامه در گونة خود بی‌مانند است. چامه‌ای است که از دو پاره ساخته شده است. پارة نخستین در ستایش سروده آمده است. پارة دومین در نکوهش. یکی از هنرورزی‌های خاقانی که نمونه‌های بسیار در دیوان وی دارد، نوکرد آغازینه (یا تجدید مطلع) است. گاهی تا سه برچامه‌ای را از نو آغاز کرده است. یک چامه است، اما در دو یا سه پاره که هر کدام آغازینه‌ای (مطلعی) جداگانه دارد. من بیتهایی از آغاز این دوپاره برمی‌خوانم. در بخش ستایش می‌گوید:

 

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم

عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم

تخت و خاتم نی و کوس «رب ‌هب لی» می‌زنم

نور و آتش نی و در اوج انالله می‌زنم

هر چه نقش نفس می‌بینم، به دریا می‌دهم

هرچه نقد عقل می‌یابم، در آتش می‌برم

اما در بیتهایی در بخش دوم در نکوهش خویش سروده است:

من کی‌ام باری که گویم ز آفرینش برترم

کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم

جسم بی اصلم، طلسمم دان نی حی ناطقم

اسم بی ذاتی ز بادم دان نه نقش آذرم

از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی

گویی اول برج گردونم، نه مردم پیکرم

 

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: