ديالوگ ميان فرهنگ ها / بيخو پارخ - ترجمه حجت مهدوي

1395/4/20 ۰۹:۴۱

ديالوگ ميان فرهنگ ها / بيخو پارخ - ترجمه حجت مهدوي

در اين بخش، به اين نکته خواهيم پرداخت که مجموعه امور درون يک جامعه چندفرهنگي به وسيله آنچه دموکراسي مبتني بر ديالوگ مي ناميم، به بهترين نحو اداره و رهبري مي شود. من پژوهش خود را با بحث کوتاهي درباره جوامع چندفرهنگي معاصر آغاز مي کنم و ماهيت و منطق چندفرهنگ گرايي را به مثابه جنبشي فلسفي_ سياسي بررسي خواهم کرد. سپس ماهيت و محدوديت هاي ديالوگ چندفرهنگي را تحليل خواهم کرد و مقاله را با خصلت نمايي و تبيين خصوصيت هاي دموکراسي مبتني بر ديالوگ به پايان خواهم برد.

 

در اين بخش، به اين نکته خواهيم پرداخت که مجموعه امور درون يک جامعه چندفرهنگي به وسيله آنچه دموکراسي مبتني بر ديالوگ مي ناميم، به بهترين نحو اداره و رهبري مي شود. من پژوهش خود را با بحث کوتاهي درباره جوامع چندفرهنگي معاصر آغاز مي کنم و ماهيت و منطق چندفرهنگ گرايي را به مثابه جنبشي فلسفي_ سياسي بررسي خواهم کرد. سپس  ماهيت و محدوديت هاي ديالوگ چندفرهنگي را تحليل خواهم کرد و مقاله را با خصلت نمايي و تبيين خصوصيت هاي دموکراسي مبتني بر ديالوگ به پايان خواهم برد.

جامعه چندفرهنگي

 

جامعه به نظامي موروثي از معاني و دلالت ها اشاره دارد که در چارچوب آن، گروهي از مردم يکديگر را مي فهمند و زندگي فردي و جمعي خود را براساس آن سامان مي دهند. جامعه معناي فعاليت هاي انساني، روابط اجتماعي و زندگي بشر را در کليت آن تعريف مي کند و نوع، ارزش و اهميت هر يک را روشن مي کند. نظام معاني و ارزش‌هاي يک فرهنگ در ساختار عقايد و رفتارهاي هر جامعه اي حل و جذب شده است که در مجموع معنا و محتواي جامعه را مي سازند. خصوصيت يک جامعه چندفرهنگي کثرت فرهنگ هاي آن است. اعضاي آن به  نظام هاي معنايي و ارزشي متفاوتي وابسته اند و زندگي خود را به انحاي مختلفي سامان مي دهند؛ هرچند برخي از ارزش هاي آنها با يکديگر همپوشاني دارند، بسياري ديگر اين‌گونه نيستند و درجات اهميت مختلفي براي ايشان دارد. برخلاف جوامع همگون، افراد در جوامع چندفرهنگي منظر واحدي به زندگي ندارند و درباره ارزش فعاليت هاي گوناگون بشري نظرات متفاوتي دارند.

بي شک همه جوامع امروز بشري کم‌و‌بيش چندفرهنگي هستند. مهاجراني که به شغل آنها نياز هست و از فرهنگ هاي ديگري آمده اند، يکي از سرچشمه هاي اين تنوع هستند. گروه ديگر پناهندگان هستند. جهاني سازي جوامع را به نحو اجتناب ناپذيري در معرض افکار و احساسات جديدي قرار داده است و حل و جذب آگاهانه يا ناآگاهانه اين افکار يا بخشي از آنها سرچشمه ديگر اين تنوع فرهنگي است. فروپاشي اجماع سنتي درباره اصول زندگي، فضا و نياز به آزمودن امور جديد فرهنگي را فراهم کرده است و راه را براي فهم تازه مسائل و سامان دادن زندگي بشر باز مي کند. تغييرات تکنولوژيکي، مردم نگاري و اقتصادي نيز از عوامل ديگر اين تغيير بوده است. از آنجايي که افراد و گروه هاي مختلف واکنش هاي متفاوتي به اين تغييرات دارند و از اين تفاوت ها به آساني در يک فرهنگ سازگار و همخوان نمي شوند، همواره شيوه هاي نويني از زندگي ظهور مي کنند. چون تنوع فرهنگي ريشه هاي دروني و بيروني دارد، جوامع مدرن حتي اگر مهاجرت به آنها متوقف شود همچنان چندفرهنگي باقي خواهند ماند.

گاهي گفته مي شود که جوامع چندفرهنگي مقطعي گذرا در تاريخ بشر هستند و شايسته توجهي نيستند که در مباحثات مدرن به آنها مي شود. مهاجران و پناهندگان به مرور زمان در جوامع حل و جذب مي شوند و ديگر منشأ تنوع فرهنگي نخواهند بود. عواملي از جمله اقتصاد سرمايه داري، دولت هاي مبتني بر بروکراسي، تشديد رقابت جهاني و نياز به مشروعيت بخشي به اقتدار سياسي وغيره نيازمند همگون سازي فرهنگي است که به خودي‌خود تنوع فرهنگي را از ميان مي برد. اين نکته که افراد به  ظاهر در انتخاب شيوه زندگي خود آزاد هستند، کاملا سطحي باقي مي ماند و به تنوع فرهنگي عميقي نخواهد انجاميد. به اين دليل و دلايل ديگر، بسياري معتقدند که تمام جوامع مدرن در نهايت جوامع همگوني خواهند شد که فرهنگ هايي مبتني بر ارزش هاي فردي، مصرفي، تکنولوژيکي و بورژوازي دارند.   

شواهد محدودي براي تأييد اين نظر وجود دارد؛ هرچند برخي از مهاجران در فرهنگ ميزبان حل و جذب مي شوند اما بسياري ديگر اينگونه نيستند و حتي گاهي فرزندان و نوادگان گروه اول نيز به جست‌وجوي ريشه ها و جوانبي از فرهنگ آبا و اجدادي خود برمي آيند. علاوه  بر اين، با فرض وجود گرايش هاي مردم نگارانه در جوامع غربي، مهاجرت در آينده ادامه خواهد داشت و کماکان منبع تمايزهاي فرهنگي خواهد بود. دولت ملت ها باوجود سه سده تلاش در همگون سازي فرهنگي نتوانسته اند تمايزهاي فرهنگي، بومي و قومي را از ميان بردارند. در واقع اين تمايزها در پاسخ به روند جهاني سازي، به  نحوي احيا و بازسازي شده اند. با وجود اينکه اقتصاد سرمايه داري گرايش چشمگيري به همگون سازي پديد آورده است، در جوامع مختلف به يک شکل بروز نمي يابد؛ چنانکه کشورهاي شرق آسيا اين نکته را تاييد مي کنند؛ حتي همگون سازي در غرب واکنشي پديد آورده است که خود را به صورت هايي همچون خواست رشد پايدار و تجديدنظر در جايگاه فعاليت اقتصادي در زندگي بشر و ديدگاه هاي جديد درباره زندگي مطلوب نشان داده است. بسياري پيش بيني مي کردند که مدرنيسم، دين را از صحنه بيرون خواهد كرد؛ ولي اين اتفاق رخ نداد. در واقع در بسياري از جوامع از جمله ايالات متحده آمريکا خلاف اين روي داد و هم اکنون خود دين تغييرات بسياري را از سر مي گذراند و صورت ها و اشکال جديدي از دل خود پديد مي‌آورد. اجمالا بايد گفت که تمايز فرهنگي نه تنها از بين نرفته است بلکه شاهد افزايش دامنه و عمق آن هستيم.

هرچند تمايز فرهنگي در طول تاريخ جوامع را متشخص مي کرده و شايد بسياري از فرهنگ ها را براي ما حفظ کرده است و بنابراين تنها مختص زمانه ما نيست، چارچوب ايدئولوژيک و تاريخي آن کاملاً متفاوت است. پيش تر جوامع مختلف فرهنگي، کم وبيش زندگي هايي مستقل و خودبسنده داشتند و تعداد کمي از جوامع تابع فضاي فرهنگي و قانوني جوامع مسلط ديگري بودند. به علت وجود چهار فرآيند تاريخي، ديگر چنين چيزي ممکن نيست. به لطف منطق صنعتي سازي، جوامع مختلف همه با يکديگر در يک سيستم مشترک اقتصادي حل و جذب مي شوند و با يکديگر رقابت مي کنند و در فعاليت هايي مشترک سهيم  هستند و صنعت هاي مشترکي پديد مي آورند و اتحاديه هايي تشکيل مي دهند که مرزهاي مذهبي و بومي و غيره را درمي نوردد. آنها به لطف منطق دموکراسي در انجمن هاي مشترک سياسي شرکت مي کنند و هم پيمان مي شوند و بيشتر در چارچوب هاي سياسي بيشتر سهيم  هستند تا در ساختارهاي بومي و فرهنگي، طالب حقوق برابر هستند و از حقوق و قدرت رأي دادن خود در آن مجامع به منظور ارتقاي منافع جمعي خود استفاده مي کنند. اعضاي اجتماعات فرهنگي به لطف منطق ليبراليسم، فرديت خود را ارج مي نهند و حق خود را براي انتخاب کردن اعمال مي کنند و از محدوديت ها و موانع گروهي و فرقه اي بيزارند و درنتيجه، انسجام و همگوني جوامعشان را تضعيف مي کنند و در نهايت به لطف منطق جهاني سازي، امروزه هيچ جامعه اي نيست که بتواند سيل بي امان ايده ها، افکار نوين، جنبش هاي فرهنگي، توريست ها و محصولات هنري را در اختيار آورد و از تاثير عظيم آنها در فهم جوامعشان از خود و نيز شيوه زندگي آنها چشم پوشي کند.  

منحصر به فرد بودن تاريخي جوامع فرهنگي امروزي، نتيجه  تاثير فزاينده اين عوامل و عوامل ديگر است. گروه ها و اجتماعاتي که برسازنده  اين جوامع هستند، ديگر نمي توانند زندگي خود بسنده اي داشته باشند. آنها مجبورند در حوزه هاي مختلف زندگي با يکديگر تعامل داشته باشند و خود را عضو جامعه  سياسي منفردي بدانند. در جوامع چندفرهنگي پيشين، تنوع فرهنگي زندگي اجتماعي اهميت اخلاقي و سياسي ناچيزي داشت. از لحاظ اخلاقي بي‌اهميت بود زيرا تاثيري بر ارزش ها و نگرش جامعه  نداشت که حيات جامعه  فعلي را ممکن مي‌كرد. اهميت سياسي اش از اين منظر ناچيز بود كه نقش اندکي در راهبري و اداره  کوشش هاي جمعي اين جوامع داشت؛ اما در زندگي مدرن اهميت اخلاقي و سياسي عمده‌اي دارد زيرا بر همه  حوزه هاي زندگي تاثير مي گذارد و مسائلي مطرح مي کند که نيازمند پاسخ هاي آني و ناآزموده  هستند.  

تنوع فرهنگي در زندگي مدرن نه‌تنها حقيقتي زوال‌ناپذير است بلكه به ارجمندي نيز پاس داشته مي شود. اين تنوع، سبب تنوع شيوه هاي زيستن مي شود، ارزش زيبا‌شناختي دارد، بر مجموعه گزينه هاي انتخابي ما مي‌افزايد و حوزه  آزاديمان را بسط مي دهد تا آنجايي که به ما اين حقيقت را گوشزد مي کند که زندگي مطلوب مي تواند به چندين شيوه  مختلف محقق شود. تنوع فرهنگي اين امکان ياد شده و قابليت تغييرپذيري باورها و اعمال و رفتارهاي مان را نمايان تر مي کند. از آنجا که هيچ فرهنگي کامل نيست و هر فرهنگي فقط منظري خاص از زندگي مطلوب را عرضه مي‌کند؛ بنا بر اين نياز مند فرهنگ هاي مکمل ديگري است تا بر غناي خويش بيفزايد. بدين سان تنوع فرهنگي بخش مهمي از زندگي انساني است. فرهنگ هاي ديگر به ما ديدگاه‌هايي مي دهند که در پرتو آنها به ارزيابي از خودمان مي پردازيم و به اين ترتيب اين امکان را فراهم مي آورند تا قابليت ها و محدوديت هايشان را به‌خوبي درک کنيم و توانايي هايمان را براي خودآگاهي، خود انتقادي و خود احيايي افزايش دهيم. تنوع فرهنگ ها به هر يک از فرهنگ ها، تنوع موجود در آنها را گوشزد مي کند و از آنها در مقابل خطرات ذات پنداري و همگون سازي محافظت مي کند و آنها را ترغيب مي کند تا به خوشايندترين وجه ممکن به مناظره اي دروني ميان بخش هاي مختلفشان بپردازند. تنوع فرهنگي و ديالوگ ميان بخش هاي مختلف يک فرهنگ و همچنين ديالوگ ميان فرهنگ ها، با برجسته کردن فرض هاي خود آگاه و نا خود آگاه فرهنگي ما، توانايي هاي عقلاني ما را بسط و پرورش داده و به آنها ژرفا مي بخشد و بدين‌سان به ما مجال و توان به چالش کشيدن آنها را مي دهد.   

اگرچه تنوع فرهنگ ها شرط ضروري ديالوگ ميان فرهنگ هاست اما شرط کافي نيست. به دو دليل هيچ فرهنگ غالبي حاضر نيست خطر ديالوگ کردن را بپذيرد؛ اول اينکه نتيجه  اين ديالوگ قابل پيش بيني نيست و دوم آنکه اين ديالوگ او را بر  آن مي دارد تا فرض هايي را توجيه کند که مدت مديدي مسلم مي پنداشته است و هيچ تضميني وجود ندارد که اعتبار اين فرض ها به اثبات رسد. اين ديالوگ تنها مي تواند با مد نظر قرار دادن شرايطي خاص به انجام رسد که دو  مورد آن به بحث کنوني ما ارتباط دارد. نخست، فرهنگ غالب بايد از درون با انتقاد يا دست کم سوالي جدي مواجه شود و اين چنين، عرصه اي براي مباحثه اي دروني بگشايد. بدين سان ديگر خود را در همه  زمينه ها محق نمي پندارد و يکپارچه و انعطاف ناپذير نخواهد بود و چه‌بسا برخي از اعضاي آن براي يافتن منابع نوين فکري به خارج از فرهنگ خود مراجعه کنند. ديگر آنکه، فرهنگ هاي غير غالب بايد اين اعتماد به‌نفس و شجاعت را داشته باشند تا سلطه  فرهنگ غالب را به چالش کشند و خواستار محترم شمردن ارزش هاي زندگي مطلوب شوند. بنابراين آنها ارزش هاي اخلاقي و پيش‌فرض هاي فرهنگ غالب را مورد ترديد قرار مي دهند و از آنها مي خواهند تا اين دو را توجيه  کنند و سبب تحقق ديالوگ و تسريع روند آن شوند.  امروزه اين هر دو شرط مهياست و به همين دليل تمايلي چشمگير براي ديالوگ ميان فرهنگ ها، تمدن ها و مذاهب وجود دارد. به لطف دو جنگ جهاني، فاشيست، نازي، حکومت هاي ستمگر کمونيستي، تهديد بوم‌شناختي برآمده از صنعتي‌شدن عنان‌گسيخته، بحران اخلاقي پديد آمده از فردگرايي و مصرف‌گرايي مهارنشده، هرج و مرج اجتماعي ناشي شده از نظام سرمايه‌داري جهاني شده، فرهنگ غربي غالب امروز در معرض انتقاد هاي دروني فراواني قرار مي گيرد و سبب ظهور مراتب مختلف ترديد نسبت به خود مي شود. به لطف استعمارزدايي، مقتضيات برابري دموکراتيک، رشد اعتماد‌به‌نفس و افزايش رفاه برخي از فرهنگ هايي که سابق بر اين، کم اهميت و دست‌دوم پنداشته مي شدند، اين فرهنگ ها دست به کار شدند تا به دفاع از خويش بپردازند و خودي نشان بدهند. پس دعاوي جهانشمول فرهنگ غالب را به چالش کشيدند و به دنبال ديالوگي از جنس برابري بودند.

 

چند فرهنگ گرايي

 

در اين بستر تاريخي است که آنچه نابجا چند فرهنگ گرايي ناميده شده به منزله  يک جنبش فرهنگي متمايز ظهور کرده است. چندفرهنگ‌گرايي در حقيقت نظريه اي در باب آزادي انساني و نيک بختي اوست که بر مفهومي روشن از زندگي مطلوب مبتني است. اين نظريه بر پايه  پنداشتي سه گانه صورت بندي شده است؛ نخست اينکه انسان ها از لحاظ فرهنگي محاط هستند؛ ديگر آنکه هر فرهنگ نماينده  ديدگاهي محدود از زندگي مطلوب است و از ديالوگ با فرهنگ هاي ديگر بهره مي برد و سرانجام، يک جامعه  مطلوب بايد شرايط گفت‌وگوي ميان فرهنگي را فراهم آورد و به طور ايدئال بر مبناي ديالوگ شکل گيرد؛ گرچه چند فرهنگ گرايي اين مطلب را ارج مي نهد که انسان ها از لحاظ فرهنگي محاط هستند و به موطن فرهنگي ثابتي نيازمند، اما بر اهميت تعاملي فعال با فرهنگ هاي ديگر نيز تاکيد مي کند. براي نيل به اين هدف، انسان ها نيازمند به ثبات و گشودگي  و همچنين نيازمند به فرهنگ خاص خود و دسترسي داشتن به فرهنگ هاي ديگر  هستند.  چند فرهنگ گرايي، ديالوگ ميان فرهنگي را شيوه اي براي مقابله با تنوع فرهنگي نمي داند بلکه قدر اين تنوع فرهنگي را مي داند و از منافع وجود‌شناسانه، معرفت شناسانه، اخلاقي و ديگر منافع آن سود مي جويد.

از اين حقيقت که چند فرهنگ گرايي، گشودگي فرهنگي و ديالوگ ميان فرهنگي را ارج مي نهد اين مطلب بر نمي آيد که «زندگي از لحاظ فرهنگي در خود فروبسته» هيچ چيزي براي عرضه کردن ندارد؛ اگرچه اين زندگي عاري از اعتبار و قوت، زندگي اي است که تعامل فرهنگي دارد؛ اما شرايط لازم را براي زيست مطلوب فراهم مي آورد و از اين‌رو شايسته  احترام است. گذشته از اين، درباره  يک شيوه  زندگي نمي توان به نحو انتزاعي نظر داد و بايد سنت ها، اوضاع و احوال تاريخي و ديگر امور مرتبط با جامعه‌اي را مد‌نظر قرار دهيم که در قضاوت ما دخيل هستند. جامعه  همگون فرهنگي که راه و رسم انتخاب فردي متفکرانه را در خود نهادينه نکرده است براي اهداف تنوع فرهنگي فايده  اندکي دارد، زيرا نه تنوع فرهنگي دارد و نه مي داند با آن چه کند؛ بنابراين اگر براي داشتن فرهنگي متکثر دست به دامان بوميان استراليا و آمازون شويم، کاري بي معنا و حتي مصيبت بار انجام داده ايم. چند فرهنگ گرايي مي پذيرد که جامعه  تک فرهنگي نيز مي تواند به‌خوبي بر مبناي معيار هاي زندگي مطلوب ادامه حيات دهد و به اين دليل جامعه  چند فرهنگي را تنها شکل معقول و مبتني بر ارزش هاي انساني نمي داند، زيرا در غير اين صورت خود در دام تک ‌فرهنگ گرايي افتاده و اصل الهام بخش خاص خودش را زير پا گذاشته است. چند فرهنگ  گرايي بر اين باور هم نيست که جامعه  چند فرهنگي همواره بر جامعه  تک‌فرهنگي مقدم است و به آن ترجيح داده مي شود، زيرا اين امر به بستر فرهنگي و تاريخي جامعه  مورد بحث بستگي دارد. چند فرهنگ گرايي در مجموع بيان مي دارد که همه  جوامع امروزين با روندي رو‌به‌رشد و گريز ناپذير در حال چند فرهنگي‌شدن هستند و از اين رو خود را بهترين شيوه  سروسامان‌دادن به آنها مي داند. چند فرهنگي گرايي همچون همه  بصيرت هاي اخلاقي تنها در پرتو شرايط اخلاقي و فرهنگي خاص مبتني بر تاريخ وغيره معنا مي يابد و معتبر مي‌شود.از آنجايي که چند فرهنگ گرايي اغلب بد فهميده مي شود و موافقان و مخالفانش هر چيزي را به آن نسبت مي دهند، برشمردن وجوه سلبي اش که در پي مي آيد بي فايده نخواهد بود: 1) چند فرهنگ گرايي بدين معنا نيست که فرهنگ، ما را متعين يا زنداني خود مي‌كند. تاکيد کردن بر ارزش و تاثير سازنده  فرهنگ به اين معنا نيست که نمي توان آن را نقد کرد يا بر آن فائق آمد. افزون بر اين، اگر فرهنگ، ما را متعين کرده است، به‌سادگي نخواهيم توانست از تعامل سازنده با ديگر فرهنگ ها بهره بريم و بنابراين ديگر جايي براي تنوع فرهنگي يا چند فرهنگ گرايي باقي نمي ماند.  

2) چند فرهنگ گرايي متضمن اين معنا نيست که هر جامعه به فرهنگ هاي يکدست در خود فرو بسته تقسيم شده است يا بايد چنين شود و اينکه هر يک از اين فرهنگ ها طبق موازين اخلاقي خود بسنده است و همه  لوازم ضروري را براي زيست مطلوب در خود دارد. چند فرهنگ گرايي موضع مخالفي اتخاذ مي‌کند که همين امر دليل تاکيد بر ارزشمندي تنوع فرهنگي و ديالوگ ميان‌فرهنگي است.  

3) چند فرهنگ گرايي متضمن اين معنا نيست که همه  باور ها و رفتار هاي فرهنگي شايسته  احترام هستند. اين واقعيت که يک فرهنگ نزد اعضايش بسيار ارزش دارد، منشأ ثبات، هويت آنها و شايسته  احترام است، به اين معنا نيست که تمام باورها و رفتارهايش بر اساس معيار هاي اخلاقي ارزشمند است و ديگر مورد انتقاد واقع نخواهد بود؛ هرچند موظفيم تا به درکي همدلانه از فرهنگ هاي ديگر نائل آييم و درمورد آنها عجولانه قضاوت نکنيم اما نمي‌توانيم از خود سلب مسئوليت کنيم و به ارزيابي آنها نپردازيم. درست به همين دليل است که چند فرهنگ گرايي از محدوديت هاي هر فرهنگ و ضرورت خود انتقادي آن، براي برقراري ديالوگ ميان فرهنگي آگاه است.  

4) گرچه چند فرهنگ گرايي تنوع فرهنگي را پاس مي دارد اما ملزم نيست تا صور موجود ش را حفظ کند. ديالوگ ميان‌فرهنگي عهده دار انجام دادن آزمايش هاي فرهنگي و ايجاد صور متنوع و جديد فرهنگي است. يک چند فرهنگ گرا، فرهنگ ها را اشياي عتيقه اي نمي داند که بايد در موزه ها نگهداري شوند بلکه آنها را سيستم هاي زنده  معنايي مي‌داند. به معناي دقيق کلمه اين فرهنگ ها تنها تا زماني دوام مي آورند که بتوانند وفاداري اعضايشان را همچون پشتوانه اي در اختيار داشته باشند، زيرا آنها نمي توانند به صورت مجازي ادامه  حيات دهند.  5) چند فرهنگ گرايي متضمن اين معنا نيست که فرهنگ ها جهان هايي هستند به تمامه مختلف و بسته که هيچ وجه مشترکي با يکديگر ندارند. اگر چنين بود آنها هيچ چيزي در دست نداشتند تا با توسل به آن يکديگر را بفهمند، با هم تعامل داشته باشند و به بحث بنشينند.

6) چند فرهنگ گرايي نسبي انگار نيست؛ يعني نمي پذيرد که هر فرهنگ ارزش هاي اخلاقي خاص خود را دارد و بدين ترتيب خارج از چارچوب اين ارزش ها نمي توان آن را نقد كرد؛ گر چه چند فرهنگ گرايي بر اين امر تاکيد مي کند که فرهنگ هاي مختلف ديدگاه هاي متفاوتي در باب زندگي مطلوب و سيستم هاي ارزشي عرضه مي کنند اما بر اين باور نيز هست که اين ديدگاه ها و ارزش ها  ضرورتا محدود هستند و از ديالوگي انتقادي با ديگر فرهنگ ها سود مي جويند و نيز از آنجا که فرهنگ ها مخلوقات آدمي هستند انسانيت ما در کالبدي نحيف به وسعت جهان حلول کرده است که با اين وجود در خود ارزش هاي با اهميتي دارد.  

7) چند فرهنگ گرايي بر اين باور نيست که همه  فرهنگ ها به يک اندازه شرايط زندگي مطلوب را فراهم مي آورند. چنين ديدگاهي بيان‌کننده  اين باور است که ما شاخصي فرا فرهنگي در دست داريم و مي توانيم بر مبناي آن به‌گونه اي يکسان تمام فرهنگ ها را بسنجيم. چند فرهنگ گرايي در عين حال که مي پذيرد ارزش هاي جهان‌شمول مشخصي وجود دارد به اين دو مطلب نيز اذعان دارد که اين ارزش ها را مي توان به انحاي مختلف تفسير و تلفيق کرد و اينکه هر فرهنگي ارزش هاي خاص خود را نيز داراست؛ بنا بر اين چند فرهنگ گرايي امکان تحقق شاخصي جهانشمول، انتزاعي و به نحو کاربردي مکانيکي را منتفي مي داند؛ شاخصي که بر مبناي آن بتوان تمام فرهنگ ها را ارزيابي کرد و چنين نتيجه گرفت که همه به يک اندازه مطلوب هستند. چند فرهنگ‌گرايي در مجموع معتقد است که تمامي فرهنگ ها شايسته  احترام هستند، بخشي به اين دليل كه به اعضايشان اعتبار فراواني مي بخشند و بخشي ديگر به جهت ديدگاهي که درباره  زندگي مطلوب و همچنين چيزهايي که در چنته دارند و مي توانند به فرهنگ هاي ديگر عرضه کنند.  

8) چند فرهنگ گرايي بيان نمي کند که دولت حق دخالت کردن در امور داخلي يک جامعه  فرهنگي را ندارد و نمي تواند مانع برخي اعمال نامعقول آنها شود. اغلب به دو دليل از نظريه  عدم مداخله حمايت مي‌شود:

الف) به دلايل نسبي انگارانه: مبني بر اينکه دولت ابزار لازم را براي اين کار ندارد.

ب) به دلايل باور داشتن به خود گرداني يا خود فرماني: مبني بر اينکه هر جامعه  فرهنگي حق دارد و مي‌تواند به اداره  خويش بپردازد. همان‌طور که مي دانيم هر دو نظريه غير قابل دفاع هستند. هنگامي که رفتار هاي يک جامعه با توسل به اعمالي نظير تحريک احساسات نژادي يا مذهبي، ايجاد دشمني هاي قومي و شورش عليه دولت مانعي بر سر راه زندگي مسالمت آميز با فرهنگ هاي ديگر است، يا هنگامي که آنها تهديدي براي بهداشت عمومي هستند يا هنجار هاي عمومي را مي شکنند، بايد مطابق قانون با آنها برخورد شود و اين همان کاري است که در کل از جانب جوامع چند فرهنگي و البته با نظر مساعد اقشار مختلف آن به انجام مي رسد.  

در سال هاي اخير برخي از نويسندگان فمينيست در ميان سر سخت ترين منتقدان چند فرهنگ گرايي قرار گرفته اند. از ديدگاه آنها اين نظريه مجبور است همه  نوع رفتار  فرهنگي را محترم بشمارد يا دست کم با آنها مدارا کند، رفتار هايي از قبيل برخورد هاي ناعادلانه اي که در بسياري از فرهنگ هاي غيرغربي با زنان بومي مي‌شود. اين انتقاد فمينيستي بي وجه است؛ زيرا همان‌طور که ديديم چند فرهنگ گرايي نه چنين رفتارهايي را مي پسندد و نه چنين ادعايي دارد. تمام حرف چند فرهنگ گرايي اين است که پيش از آنکه در مورد هر فرهنگي داوري کنيم بايد آن را در چارچوب خودش و از درون بفهميم و همچنين معياري که مبناي داوري ماست بايد اعتباري جهاني داشته باشد. اين انتقاد فمينيستي مرتکب اين اشتباه هم مي شود که مناسبات جنسيتي را از ديگر مناسبات اجتماعي جدا کرده و آنها را به تنهايي مورد قضاوت قرار مي دهد. يک فرهنگ ممکن است درباره مسائل مدني و سياسي با زنان ناعادلانه رفتار کند اما به آنها شأن اجتماعي و مذهبي بالاتري مي دهد، يا ممکن است تا زماني که جوان هستند يا هنوز ازدواج نکرده اند شأنيت آنها را پايين تر بداند اما هنگامي که به سن پيري مي رسند يا مادر بزرگ مي شوند آنها را عزيز  مي دارد. از آنجايي که با زنان در مراحل مختلف زندگي يا در مناسبات مختلف به‌گونه اي متفاوت رفتار مي شود و در جوامع مختلف به آنها حقوق متفاوتي تعلق مي گيرد، «زن» مقوله  انتزاعي بسيار ساده اي براي انجام مقايسه هاي درون فرهنگي درباره  مساوات جنسيتي است.  

مساله  ديگري نيز وجود دارد مبني بر اينکه زنان چگونه خودشان موقعيتشان را درک مي کنند. اگر برخي از آنها فمينيستي فکر نمي کنند، اشتباه است بگوييم که آنها قربانيان آگاهي نادرستي هستند که از لحاظ فرهنگي شکل گرفته است و از اين‌رو بايد به کمک بيگانگان خير خواه از اين بند رهايي يابند. اين ياري در ظاهر بزرگوارانه و در واقع بي شرمانه است و درست همان مساواتي را كه مي‌خواهيم به آنها اعطا کنيم، از آنها مضايقه مي کند. آنچه گفته شد بدين معنا نيست که آنها شستشوي مغزي داده نمي شوند، زيرا گاهي اين اتفاق مي افتد، بلکه بدين معناست که ما بايد از اين نتيجه گيري اشتباه بر حذر باشيم؛ يعني فکر نکنيم آنها که با ما درباره  داشتن زندگي اي مطلوب هم‌عقيده نيستند همه قربانيان گمراه اين شستشوي مغزي هستند.در چند سال اخير در بريتانيا چندين زن بسيار فرهيخته و همچنين چندين زن سفيد پوست آزادي خواه به اسلام گرويدند، يا به برخي از وجوه يهوديت سنتي روي آوردند زيرا آنها اين ديدگاه هاي سنتي را درباره  روابط بين جنسيتي در ميان چيزهاي ديگري از اين دست قانع کننده تر يا از لحاظ احساسي راضي کننده تر از بديل ليبرال آن يافته‌اند.  

چندين دختر مسلمان در فرانسه و هلند آزادانه حجاب را بر گزيدند، به دو دليل؛ اول اينکه به والدين سنتي انديش شان اطمينان دهند فرهنگ ليبرال مدارس آنها را از راه به در نخواهد کرد و دوم آنکه اين نوع فرهنگ مدارس را شکلي دوباره بخشند و اين کار را اين گونه انجام مي دادند: به پسر هاي مسلمان و سفيد پوست  فهماندند که آنها علاقه اي به فرهنگ رايج جنسي مربوط به نوجوانان ندارند. برگزيدن حجاب از سوي آنها عملي خودخواسته و بسيار پيچيده بود. اين خواست آنها دو وجه داشت: هم به سنتشان وفادار مي ماندند و هم آن را به چالش مي کشيدند؛ يعني نابرابري فرهنگي اش را مي پذيرفتند و سعي در بر اندازي آن نيز داشتند. اگر اين رفتار آنها را تنها نماد فرمانبرداريشان بدانيم، آنچنان که بسياري از فمينيست هاي فرانسوي دانستند، امکان ديالکتيکي هوشمندانه درباره  بحث و جدل فرهنگي را از دست داده ايم.  

فمينيست ها تصميم عاقلانه اي نگرفتند که براي پايان دادن به برخورد هاي ناعادلانه با زنان، بي درنگ دولت را مورد حمله قرار دادند؛ گرچه مي توان به رفتار دولت در قبال اين مساله خرده گرفت؛ اما بايد دانست که دولت نيز محدوديت هاي خاص خود را دارد. از آنجايي که اين بي عدالتي در برخورد با زنان ريشه هاي عميقي در فرهنگ آن جامعه دارد؛ يعني ساختار پيچيده  آداب و رسوم پدر سالارانه، مذهب و ايدئولوژي اجتماعي حاکم بر آن جامعه، بنابراين دولت نمي تواند بدون به چالش کشيدن اين مسائل به مقابله با اين بي عدالتي برخيزد. اگر باور عمومي متخاصم و ديگر مخالفان بدطينت، هوشمندانه و نظام مند اين معضلات را از ميان بر دارند دولتي که در اين زمينه حسن نيت دارد براي پيشبرد اهدافش چندان به زحمت نخواهد افتاد؛ بنابراين قبل از انجام هر کاري بايد به کمک فعاليت هاي آموزشي و فرهنگي پايدار و همچنين بسيج امکانات اصلاح جويانه  خاص آن جامعه، اين معضلات را ريشه کن کرد. مداخله  نسنجيده و عجولانه  يک دولت مي تواند جامعه را به وحشت اندازد و به اين ترتيب سبب شود جامعه در مقابل آن جبهه گيري کند و حتي زنان را بر انگيزاند تا از نظام پدر سالار موجود حمايت کنند. يک فمينيسمي که بر پايه  مباني چند فرهنگ گرايي به بلوغ رسيده است مي تواند به‌سادگي و حتي نا آگاهانه از اين دعاوي خويش دست بر دارد و اين وصلت شوم را بي‌سرانجام بگذارد.

 

ديالوگ ميان‌فرهنگي و بنياد گرايي

 

از آنجايي که يک جامعه  چند فرهنگي، فرهنگ هاي متعددي دارد و هم از آن‌رو که داراي نظام هاي متفاوت ارزشي و بصيرت هاي گوناگون درباره  زندگي مطلوب است که برخي از آنها با معيار هاي اخلاقي سر ناسازگاري دارند، بنابراين ناچار است اصول عامي را بپذيرد تا به کمک آنها بتواند دامنه  مجاز و موجه اين تنوع را مشخص کند. اين اصول نمي تواند ارزش هاي هيچ يک از اين جوامع باشد يا از آن برآيد حتي اگر اين ارزش ها حائز اکثريت باشند زيرا اکثريت در مسائل اخلاقي هيچ مرجعيتي ندارد و ديگر آنکه تحميل ارزش هاي اخلاقي به افراد يک جامعه نقض آشکار شرافت و تماميت اخلاقي آنهاست و امكان دارد آنها را با اجباري اخلاقي و قانوني مواجه کند که پذيرفتني و معقول نباشد. تصور مي کنم ديالوگ دموکراتيک ميان جوامع مختلف، تنها راه به دست آوردن اين اصول خواهد بود.  

اين ديالوگ در يک خلاء تاريخي و فرهنگي به انجام نمي رسد. بر خلاف رويه اي که نويسندگان قراردادگرا از هابز تا رآلز  اتخاذ کرده اند ما هرگز افتخار هدايت و کنترل جامعه اي را نداريم که از عدم سر بر آورده است تا پس از آن مباني سياسي و اخلاقي اش را پي‌ريزي کنيم. با جامعه اي حي و حاضر و نظامي از  ارزش ها سروکار داريم که آن جامعه بر مبناي آنها خود را شکل مي دهد و سروسامان مي يابد و ديالوگ دموکراتيک اين ارزش ها را موضوع کار خود قرار مي دهد. گروهي به دلايل مختلف اين ارزش ها را به نقد مي کشند، دلايلي از قبيل اينکه برخي از آنها با شيوه هاي مشروع زيستن ناسازگارند، موجب رفاه جوامعي خاص هستند و بر گرده  جوامع ديگر سنگيني مي کنند وغيره. ممکن است گروهي ديگر نداي مخالفت سر دهند يا از ارزش هاي موجود دفاع کنند يا خواستار تجديدنظر در آنها شوند. به دليل وجود گروه هاي ذي نفع، لختي مباحث اخلاقي، غرض ورزي ها و رفتار هاي غيرهمدلانه که به ناچار بر کيفيت مذاکرات تاثير منفي مي گذارد و سبب تحريف آن مي شود، ديالوگ هرگز بدون مشکل و به سهولت پيش نمي رود. اگر ديالوگ موردپسند واقع نشود، به بازي تبليغاتي يا ابزاري براي فريفتن و اخاذي از طرف مقابل تبديل مي‌شود. کساني که چنين رفتار مي کنند احتمالا هيچ گزينه اي جز اعتراض کردن و حتي تهديد به ايجاد بي نظمي نداشته اند. اين رفتار ها مشروط بر آنکه نخواهند جاي ديالوگ را بگيرند و ديدگاه ها و ارزش هايشان را به ديگران تحميل کنند به تمامه مشروع هستند؛ البته اين تحميل آنجايي که در مخالفت با لختي و سر سختي موجود در بحث باشد روا خواهد بود. تاکيد بر اينکه ديالوگ همواره بايد به اجماعي عقلاني بينجامد و هيچ ارزشي نبايد پذيرفته شود مگر آنکه همه با آن موافق باشند موجب يأس و ناکامي خواهد شد. با اين حال تاکيد بر اينکه ديالوگ هرگز به اجماع نخواهد انجاميد و گفت‌وگو درباره  هر مسئله اي در نهايت بايد با سازش و توافق ختم به خير شود حاکي از عدم درک ارزش قابليت هاي خلاقانه  ديالوگ است. در عرصه  سياسي مي توان درباره  اصول اخلاقي مشخصي به اجماعي گسترده رسيد و به‌حق مي توان از اين اصول پيروي کرد. وقتي کماکان نزاع بر سر چنين اجماعي ادامه دارد و اين امر ميسر نخواهد شد ما بايد براي پذيرش سازش هاي عملي آماده باشيم.  

ديالوگ براي عرصه  عمومي آشکارا امري حياتي است اما تنها مختص به آن نيست، هم از اين رو در حوزه هاي ديگر زندگي نيز اختلاف‌نظر هاي عميقي به وجود آمده است و هم از آن‌رو که اين اختلاف‌نظر ها پيش از آنکه به عرصه  عمومي وارد شوند به شفاف سازي، پالايش و تحت کنترل در آوردن نياز دارند؛ بنابراين جامعه  چند فرهنگي بايد ديالوگ را در همه  حوزه هاي عمده و مهم زندگي نهادينه کند و به يک دموکراسي  مبتني بر ديالوگ دست يابد. هدف ديالوگ، رفع يا به حداقل رساندن اختلاف ‌نظرها و دستيابي به ديدگاهي است که مقبول طبع همه يا دست کم بيشتر دو طرف آن شود. اين امر مستلزم آن است که دو طرف يکديگر را محترم داشته و به اندازه‌اي جدي بگيرند تا به‌اين ترتيب بتوانند ديدگاه هايشان را براي ديگري توجيه کنند، آماده  ورود به دنياي انديشه هاي يکديگر شوند، ديدگاه هايشان را در پرتو نقادي هاي ديگران جرح و تعديل کنند، اجازه ندهند اختلاف نظر هاي کوچک، مانعي بر سر راه توافق ايجاد کند و مهم تر از همه خود را در اختيار ديالوگ قرار دهند چرا که آن تنها راه معقولي است که مي تواند به کوشش هايشان سمت و سو داده و آن را به پيش برد.  

هنگامي  که ديالوگي آشکارا و منصفانه پيش مي رود و از مشارکت يکسان همه  اعضا برخوردار است احتمالا منجر به اجماعي گسترده روي اصولي اخلاقي مي شود که دلايل قابل قبولي از آن حمايت مي کند. اين اصول عبارتند از محترم شمردن شرافت انساني، ارزش يکسان قائل شدن براي همه  انسان ها، مساوات جنسيتي و نژادي، پرهيز از ستمگري و حفظ حريم حداقلي انتخاب ها و تصميمات شخصي؛ هرچند نمي توانيم اين اصول را «اثبات کنيم» يا «استدلالي بر آنها اقامه كنيم» اما مي توانيم دلايلي بياوريم که چرا اين اصول قبول عام يافتند و اصول ضد آنها مطرود شدند. من در جايي ديگر نشان داده ام که چنين دلايلي چيست و بحث درباره  آنها چگونه بايد ادامه يابد.1 توافق روي اصول اخلاقيْ اختلاف‌نظر ها درباره  چگونگي تفسير، کاربست و اولويت دادن به آنها را منتفي نمي کند، بلکه گستره و ژرفايش را مشخص مي کند.  

به نا چار در هر جامعه اي به ويژه جوامع چند فرهنگي انسان‌هايي وجود دارند که واجد اخلاق و روحيه  بايسته  براي ديالوگ نيستند. آنها مي توانند ليبرال هاي حق‌به‌جانبي باشند که از نظر شان هرکسي به اصول بنيادين آنها باور ندارد، کوردل، جاهل يا مرتجع است و ارزش آن را ندارد که جدي گرفته شود يا آنها مي توانند  مارکسيست‌ها، بنيادگراهاي مذهبي و برخي از گروه هاي ديگري باشند که انديشه  بسته و محدودي دارند. از آنجايي که ليبرال ها، مارکسيست ها و ديگر گروه ها حاضرند تا دلايلي براي باورهايشان اقامه کنند يا دست کم به طور کلي آماده  مباحثه هستند آنها را به يک‌سو نهاده و روي مشکلات راهبري يک ديالوگ با بنيادگرا هاي مذهبي تمرکز مي کنم که در نظر آنها متون مقدسشان ذاتي مطلق، اخلاقي- معنوي، مصون از خطا و نقد ناشدني است.1  

گاهي اوقات گفته مي شود از آنجايي که چنين افرادي اهل ديالوگ نيستند و تهديدي جدي براي دموکراسي ليبرال به حساب مي آيند، به آنها اميدي نيست و تنها راه مقابله با آنها «دستگير کردن» و «از بين بردن » آنهاست؛ هرچند چنين واکنشي گاهي اجتناب‌ناپذير است اما بايد به منزله آخرين راه‌حل به آن نگريست. گرچه ممکن است بنيادگرايان مذهبي گمراهي وجود داشته باشند اما انسان ها از اين حيث شايسته احترام هستند، همچنين شهروندان ما محسوب مي شوند و ناچاريم با يکديگر زندگي کنيم و بدون هيچ تبعيض مذهبي در هم‌آميزيم؛ بنابراين نبايد يکسره از آنها قطع اميد کنيم، بايد به آنها گوش بسپاريم، دركشان و نظر مساعدشان را نسبت به قوانين دموکراسي مبتني بر ديالوگ جلب کنيم. بايد به ارزش  هاي خودمان اعتقاد داشته باشيم و نه به ارزش هاي آنها، و همچنين بايد به ديالوگي تن دهيم که ما را به طرد کردن هيچ عقيده يا فردي وا ندارد.  

راهبرد اعلان يک جنگ عملي عليه بنيادگرا هاي مذهبي تنها وقتي موثر واقع مي شود که آنها در اقليت ناچيزي قرار داشته باشند. اما وقتي آنها گروه نسبتا بزرگي را تشکيل مي دهند، همان‌طور که عموما چنين مي کنند، اين امر عاقلانه و مثمرثمر نخواهد بود، زيرا مقاومت عظيمي بر مي انگيزد که به بي ثباتي اجتماعي منجر مي شود و اين جنگ همچنين مستلزم در دست داشتن انبوهي از امکانات است که آزادي هاي مدني شهروندان عادي را تهديد مي کند. وانگهي اين راهبرد به اشتباه مي پندارد بنيادگرا هاي مذهبي يک گروه يکپارچه و همگون  هستند و گاهي آنها را در نهايت ذيل يک گروه مي گنجاند؛ هرچند برخي از بنيادگرايان مذهبي متعصب و «وحشي» هستند، عموماً بيشتر آنها با عقايد بنيادگرايانه همراهي مي کنند زيرا متحير و سردرگم شده اند، نه از آن رو که در اين باره به حقايق مطلقي دست مي يابند بلکه درباره  عواقب احتمالي رفتار هايشان اطلاعات نادرستي دريافت مي کنند و ديگر آنکه نارضايتي هاي به‌حقي دارند که رهبرانشان آنها را به نفع خود مصادره مي کنند؛ بنابراين بايد در برابر بنيادگرايان مذهبي واکنشي هوشمندانه از خود نشان دهيم؛ يعني به شيوه اي حکيمانه شکيبايي و ناشکيبايي، احساس درک و همدلي و خشم و نفرت، مکانيسم اقناع و فشار را تلفيقي به کار بريم. در عين حال که بايد هميشه آماده  باشيم تا خواسته ها و فعاليت هاي نا معقول آنها را تحت‌فشار قرار دهيم و به بحث و گفتگو با ايشان ادامه دهيم و تناقضات و خطرات ديدگاه ها شان را هويدا کنيم. اين شيوه  برخورد مزيتي سه گانه دارد:

1) شکافي در ميان صفوف آنها ايجاد مي کند 2) روحيه  بيشتر متعصبان را تضعيف مي کند 3) ما را آسوده‌خاطر مي کند.  

شايد بنيادگرايان مذهبي تمايلي براي مذاکره با ما نداشته باشند؛ اما دليل قابل قبولي براي مذاکره نکردن آنها وجود ندارد. بايد به آنها نشان دهيم که چرا امتناعشان از مذاکره توجيه ناپذير و رويکرد شان نسبت به اداره زندگي جمعي نامعقول است؛ گر چه آنها به‌طور مستقيم و رودررو با ما وارد مذاکره نمي شوند، کمتر اتفاق مي‌افتد دلايل و گفت‌وگو هاي ما نتيجه اي به همراه نداشته باشد. بنيادگرايان مذهبي، باوجود خطابه هاي همه‌جايي شان، به آنچه ديگران درباره  آنها مي گويند و بر زبان مي آورند اهميت مي دهند. بخشي به اين دليل که سخت در پي آن هستند تا خود را از مجرمان معمولي جدا بدانند و بخشي ديگر به علت اينکه نگران اثر گذاشتن استدلال ها و مباحثات ما روي حاميان فعال و به ويژه منفعلشان هستند؛ بنابراين آنها نسبت به استدلال هاي ما بي توجه نيستند و در جلسات درون‌گروهي خود آنها را مدنظر قرار مي دهند. پس ديالوگ ما با آنها غيرمستقيم اما واقعي است. گاهي قوت و فشار استدلال هاي ما آنها را مجبور مي کند تا پاسخي عمومي دهند و بدين ترتيب به سمت ديالوگي عمومي سوق داده مي شوند که از آن اجتناب مي کردند.  

گاهي يک بنيادگرا تاکيد مي کند که به مباحثه  عقلاني اعتقاد ندارد و تمام آنچه براي او اهميت دارد ايمان خلل‌ناپذيرش به متون مقدس است. اتخاذ اين نوع مواضع غير قابل دفاع است. متون مقدس ممکن است مصون از خطا باشند اما بايد تفسير شوند و چگونگي انجام دادن اين کار دليل مي خواهد. افراد ذي‌صلاح اين متون را به انحاي مختلف تفسير مي کنند که اين امر به توجيه و مستدل‌شدن نياز دارد و به ناچار بحث هاي عقلاني فراواني را در پي مي آورد. در يک جامعه  چند فرهنگي فرد يا بايد با باورهاي ديگر زندگي کند يا با هيچ يک؛ بنابراين بنيادگرا بايد دلايل قانع‌کننده اي بياورد مبني بر اينکه چرا بايد به او اجازه داده شود به شيوه اي خاص زندگي کند و چنين هزينه هاي اخلاقي و... که مستلزم اين شيوه  زيستن است را به بار آورد. کوتاه سخن آنکه، يک بنيادگرا نمي تواند به عقل متوسل نشود و شيوه  ديالوگ محوري را نپذيرد.  مي توانيم ديالوگ مستقيم يا غير مستقيم با بنيادگرايان مذهبي را در چندين سطح اداره کنيم. مي توانيم چنين استدلال کنيم: درست همان موقعي که آنها به حقايق مشخصي باور دارند که مصون از خطا هستند افراد ديگري نيز وجود دارند و اينکه آنها نمي‌توانند  انتظار داشته باشند ديگران در جامعه بر مبناي اصول آنها زندگي کنند. ديگران ممکن است در تاريکي جهل فرورفته و در دام شيطان گرفتار آمده باشند، اما آنها اينطور فکر نمي کنند و به تبع مي خواهند براي آزادي  خود بجنگند درست با همان شور و حرارتي که بنيادگرايان در اين کار به خرج مي دهند. بنيادگرايان يا بايد آنها را با اقامه  دليل قانع کنند يا راهي براي زيستني مسالمت آميز در کنار يکديگر بيابند. اگر آنها هيچ يک را انجام ندهند عليه همشهريان خود اعلان جنگ کرده اند و دولت هيچ چاره اي ندارد جز اينکه با همه  امکانات موجود از خود دفاع کند.  

علاوه بر اين استدلال سياسي مي توانيم براي يک بنيادگرا بر مبناي اصول خودش نيز استدلال بياوريم و تحت اين شرايط اين استدلال مي تواند اشکال متعددي به خود بگيرد. مي توانيم استدلال کنيم بسياري از مذهبيان هم کيش او اين متون مقدس را به‌گونه اي متفاوت مي خوانند و به نتايجي مخالف يا دست کم متفاوت با نتايج او دست مي يابند. آنها ممکن است همه در اشتباه باشند درست همان طور که مي تواند در اشتباه باشد يا او بايد آنها را قانع يا اعتراف کند، خوانش او از اين متون مقدس يکي از چندين خوانش ممکن است و هيچ مزيتي نسبت به ديگر خوانش ها ندارد. همچنين بايد با ادله  همه پسند و معتبر ثابت کند که چگونه اين صلاحيت را به دست آورده تا از جانب آنها سخن گويد.  

همچنين مي توانيم استدلال کنيم که يک بنيادگرا ماهيت و محتواي اين متون مقدس را تحريف کرده و حتي رويکردش نسبت به آنها فريبکارانه است. تمام متون مقدس، درست به دليل ماهيتشان، دستوراتي عام و کلي دارند و بايد در پرتو و همساز با اوضاع و احوال تغيير پذير تفسير شوند و از آنجايي که آنها نه تنها متون مکتوب  بلکه داستان زندگي و گفته هاي آن ميانجي الهي (پيامبر) را هم در بر دارند محتوايشان همه در يک راستا و خالي از ابهام نيست. آنها مي توانند به شيوه هاي متعدد و مختلف خوانده شوند؛ شيوه هايي که شايد برخي معتبر تر از شيوه هاي ديگر باشد اما هيچ يک قطعي و نهايي نيست و تنها به مدد ديالوگي توأم با صبوري ميان اين تفاسير مي توان به تفسيري قابل قبول تر دست يافت. اين حقيقت که هر ديني در تمام طول تاريخ به نا چار در تفاسير اوليه اش نسبت به آموزه هاي بنيادين خود تجديدنظر کرده است نشان مي دهد ادعاي بنيادگرايان مبني بر اينکه اينها مصون از خطا هستند نا درست و حتي کفرآميز است و از آنجايي که در گذشته و ساليان اخير بسياري از بنيادگرايان به دليل لغزش هاي اخلاقي، رفتار هاي مجرمانه و تقلب هاي مالي رسوا شده اند ما حتي دلايل کمتري داريم تا به داوري هاي آنها اعتماد کنيم.  

از سويي ديگر متون مقدس به امور بسياري امر کرده اند و اگر يک بنيادگرا مي خواهد ثابت‌قدم باشد بايد از همه  آنها اطاعت کند. اما او اين گونه نيست و نمي تواند باشد بلکه همواره گزينشي عمل مي کند. براي نمونه يک بنيادگراي مسيحي نمي تواند هم سقط جنين را محکوم کند و هم به توجيه جنگ هايي بپردازد که در آنها تعداد زيادي افراد بي گناه به انضمام جنين به قتل رسيدند يا نمي تواند مدعي شود مؤمني صادق است و در عين حال حق قيصر را انکار کند، يا از عشق بي‌حد و حصر خداوند به نوع بشر سخن بگويد و از انسان هاي بسياري که هم‌نوعش هستند بيزار باشد. بنيادگرايان مسلمان و مذهبي ديگر، با تناقض هاي مشابهي رو‌به‌رو هستند. يک بنيادگرا بي شک اينچنين فريبکار است. وقتي با رويکرد من عندي اش به اين متون مقدس هيچ‌يك از انتخاب ها کنار گذاشته نمي شود بر برخي از اصول کتاب مقدس تأکيد مي کند و تنها اصولي را برمي گزيند که به کار برنامه هاي ايدئولوژيک و سياسي اش مي آيد. بنابراين يک بنيادگرا آنچنان که خود گاهي اوقات مي پندارد آسيب  نا پذير نيست. در واقع او مجموعه اي از تضادها، تناقض ها و حتي دروغ هاست و همين امر يکي از دلايل اصلي براي تن ندادن او به يک ديالوگ جدي به بهانه هاي واهي است. مي توان او را در تنگنا نهاد و با توضيح و تفهيم و ابطال تناقض هايش، از او خواست تا در ازاي آزادي اش براي پيشبرد طريق دلخواهش در زندگي  به هنجار هاي جامعه سياسي پايبند باشد.2

 

جامعه مطلوب

 

نشان دادم نظر به اينکه جامعه  مطلوب از منظري چندفرهنگي تعريف مي شود، جامعه اي است که اعتبار عام فرهنگ را به رسميت مي شناسد، تنوع فرهنگي را ارج مي نهد و مبتني بر ديالوگ است. گاهي اين طور پرسيده مي شود که آيا اين جامعه مشخصا ليبرال است؟ اين سوال غرض ورزانه و سردرگمي هاي فراواني به بار آورده است.  فرض مي کنم که يک جامعه  ليبرال به ضرورت مطلوب است و برعکس هر جامعه  مطلوبي بايد ليبرال باشد. به‌اين ترتيب تنها ليبراليسم مطلوبيت مي يابد، تصورات اخلاقي و سياسي ما به‌شدت محدود مي شود، به نحوي خام‌انديشانه همه  جوامع به ليبرال و غير ليبرال تقسيم مي شوند و جوامعي که شکلي از هر دو هستند يا هيچ‌کدام نيستند، نا ديده گرفته مي شوند. علاوه بر اين مشکل ديگري براي تعريف جامعه  ليبرال وجود دارد. در عين حال که مي توانيم در مجموع توافق کنيم چنين جامعه اي بايد اهل مدارا باشد، به اختلاف عقيده ها و اختلاف نظر ها احترام بگذارد، آزادي بيان و باور هاي مذهبي در آن روا باشد، اما به شدت درباره  اينکه آيا بايد فرد باور باشد، حقوق جمعي را محترم بشمرد، برخورد هاي متفاوت با افراد را بر پايه  دلايل فرهنگي بپذيرد، با يکديگر اختلاف‌نظر داريم. کوتاه سخن آنکه ليبراليسم هيچ ذاتي ندارد و هر تلاشي براي به دست آوردنش نه تنها آن را به يک ايدئولوژي اصول گرايانه  صلب تبديل مي کند بلکه در نهايت به يک منازعه  شبه‌کلامي پايان ‌ناپذير و بيهوده درباره  معناي راستينش دامن مي زند.  

جامعه  مطلوب آنچنان  که از منظري چند فرهنگي تعريف شد، مشخصه هاي بسياري دارد که تنها بخشي از آنها و نه همه  آنها به لحاظ سنتي با جامعه  ليبرال پيوند دارند. اين جامعه فرد را گرامي مي دارد، تساهل و مدارا را ارج مي نهد، تنوع شيوه هاي زيستن و ديدگاه ها را محترم مي شمرد، آزادي بيان را نهادينه مي کند، از مذاکره  جدي و پر شور حمايت مي کند وغيره که بدون هريک از آنها امکان ندارد هيچ ديالوگي شکل بگيرد. با اين حال مشخصه هاي بسيار ديگري نيز وجود دارد که نويسندگان ليبرال به طور کلي به آنها اهميت نمي دهند. اين مشخصه ها از اين قرار هستند:

1) چنين جامعه اي افراد را موجوداتي فرهنگ نشانده مي داند و خواسته هاي مبتني بر هويت هاي فرهنگي شان را محترم مي دارد، در اعمال قوانين، سر و سامان دادن به نهاد هاي آموزشي و تعيين خط‌مشي هاي عمومي اش از آنها سود مي جويد و از دولت انتظار دارد که در اين باره نقش فرهنگي و مهمي بازي کند.

2)  چنين جامعه اي قدر اين را مي داند که شهروندان اغلب در چار چوب سنت هاي فرهنگي خودشان سخن مي گويند و به انحاي مختلف در باب موضوعات عمومي تأمل مي کنند؛ بنابراين درباره  خردجمعي ديدگاه همگني اتخاذ نمي کند و انتظار دارد گفتمان عمومي بر مبناي زباني يگانه با لهجه اي استاندارد اداره شود.

3)  چنين جامعه اي سواد و درک ميان‌فرهنگي را يکي از پيش‌شرط هاي اصلي براي بدل شدن به شهروندي خوب مي داند و مبتني بر تعليم و تربيتي چند فرهنگي است تا مطمئن شود که شهروندان آتي اش زبان فرهنگي يکديگر را مي فهمند و مي توانند از آن سوي مرز هاي فرهنگي با يکديگر ارتباط برقرار و ابراز همدردي کنند.

4)  از آنجايي که جامعه  مطلوب مبتني بر چند فرهنگ  گرايي تصديق مي کند که شهروندانش فرهنگ نشانده اند، هم افراد و هم جماعت ها را توأمان به منزله  دو نهاد مهمش مي پذيرد و خودش را جامعه اي متشکل از افراد و جماعت ها مي داند؛ بنابراين برخي از کارکرد هايش را به اين جماعت ها تفويض مي کند و دولت را وا مي دارد تا با آنها مشارکت کند، در همان حال که مطمئن مي شود هيچ يک از آنها ذاتاً مستبد نيستند، اعضايش را در برابر اراده  آنها قرار مي دهد، يا قدرت تحکمي بر آنها اعمال مي کند.

5) گرچه چنين جامعه اي شيوه  چند فرهنگي زيستن را ارج مي نهد و به گشودگي فرهنگي پر و بال مي‌دهد، تصديق مي کند که در چارچوب يک جماعت همگن فرهنگي نيز مي توان به‌خوبي زيست و اينکه جوامعي نظير آميش، يهوديت بي اندازه مؤمن، کولي ها و راهب ها که مي خواهند چنين زندگاني اي را در پيش گيرند، نه تنها آزادند تا چنين کنند بلکه از برابري جايگاه و مدعيات خود با ديگر همشهريانشان لذت مي برند و سرانجام اگرچه  برخي از فضايل مدني و سياسي که جامعه  چند فرهنگي آنها را پاس مي دارد، همان هايي هستند که ليبرال ها نيز بيان کرده اند برخي ديگر متفاوت  هستند. اين فضايل مختلف مشتمل اند بر پندار همدلانه، کنجکاوي براي وارد شدن به عوالم نامأنوس فکري و توانايي انجام دادن اين کار، عشق به تنوع، توان به سر بردن با اختلافات حل‌نشده، همدلي بسيار گسترده، فقدان جزم انديشي اخلاقي و پرورش خودي گشوده و خواهان توسعه که مساعداتي براي حمايت از يک جامعه  گشوده و مبتني بر تعامل هستند. جامعه  مطلوب و هم بسته  آن يعني فرد نيک، بايد آشکارا مبين بسياري از ارزش ها و فضايل ليبرال مبتني بر گفت و گو باشند اما اينها کافي نيست. گستره و ژرفاي مطلوبيتي که زندگاني انساني به تشخيص آن تواناست چندان عظيم و متنوع است که نمي توان آن را به بينشي يگانه نظير بينشي ليبرال فروکاست.         

منبع:    

Parech, Bhikhu. “Dialouge between Cultures.” In Democracy, Nationalism and Multiculturalism, ed. Ramon Maiz and Ferran Requejo, 13-24. London: Frank Cass, 2005.

پي نوشت‌ها

1. براي آگاهي از بحثي بيشتر بنگريد به مقاله‌ام تحت عنوان «مفهوم بنياد گرايي» در:

Alexandras Shtromas (ed.), The End of ‘Isms’ه (Oxford: Blackwell, 1994).

2. براي آگاهي از پژوهشي عملي در باب اينکه چگونه ممکن است چنين ديالوگي در پي رويدادهاي 11 سپتامبر 2011 دربگيرد، بنگريد به مقاله‌ام تحت عنوان «تروريسم يا ديالوگ ميان‌فرهنگي» در:

Ken Booth and Tim Dunne (eds), Worlds in Collision: Terror and the Future of GlobalOrder (London: Palgrave Macmillan, 2002).

 

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت، سال هشتم، شماره 12

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: