نقش سيدجمال در جهان اسلام در گفتگو با استاد قاسم تبريزی - بخش اول

1395/2/26 ۰۹:۵۲

نقش سيدجمال در جهان اسلام در گفتگو با استاد قاسم تبريزی - بخش اول

زندگی بسیاری از شخصیت‌های تاریخ ایران در پرده‌ای از ابهام و غبار است؛ مانند سیدجمال که به حق او را باید پایه‌گذار مبارزه اسلامی با استعمار دانست. سید جمال‌الدین اسدآبادی،‌ در سال 1217ش در اسدآباد همدان متولد شد. از پنج‌سالگی به فراگیری دانش نزد پدر پرداخت. سپس به قزوین و تهران و آنگاه در سال 1228 عازم نجف شد و از محضر دو مرجع تقلید بزرگ زمان، ‌شیخ مرتضی انصاری و ملاحسینقلی همدانی بهره برد. در 1232،‌ بنا به دستور شیخ انصاری عازم هند شد.

 


زندگی بسیاری از شخصیت‌های تاریخ ایران در پرده‌ای از ابهام و غبار است؛ مانند سیدجمال که به حق او را باید پایه‌گذار مبارزه اسلامی با استعمار دانست. سید جمال‌الدین اسدآبادی،‌ در سال 1217ش در اسدآباد همدان متولد شد. از پنج‌سالگی به فراگیری دانش نزد پدر پرداخت. سپس به قزوین و تهران و آنگاه در سال 1228 عازم نجف شد و از محضر دو مرجع تقلید بزرگ زمان، ‌شیخ مرتضی انصاری و ملاحسینقلی همدانی بهره برد. در 1232،‌ بنا به دستور شیخ انصاری عازم هند شد. در آنجا ضمن آشنایی با علوم جدید کوشید مردم و به‌ویژه مسلمانان را علیه استعمار انگلیس بسیج کند؛ اما به دلیل سلطه همه‌جانبه آنها پس از یک سال و نیم آنجا را ترک و عازم عثمانی شد و چون با حسادت علمای درباری مواجه شد، به مصر مهاجرت نمود. سید در مصر توانست یک نهضت فکری ضد استعماری را پایه‌گذاری کند و تشکیلاتی به نام انجمن مخفی را به وجود آورد‌؛ اما بر اثر فشار انگلستان مجبور به ترک مصر شد. حرکت سید را شاگردانش ازجمله شیخ محمدعبده دنبال كردند و در سالهای بعد زمینه‌ساز قیام مردم مصر علیه استعمار انگلستان شدند.

سیدجمال پس از ترک مصر، مدتی در هند اقامت نمود و سپس راهی اروپا شد. در پاریس با همکاری عبده اقدام به انتشار روزنامه «عروه‌الوثقی»‌ نمود و به پاسخگویی به فیلسوف فرانسوی، «ارنست رنان»‌ که مقالاتی علیه اسلام در یکی از روزنامه‌های پاریس،‌ می‌نوشت،‌ پرداخت.

بعدها به دعوت ناصرالدین‌شاه‌ به ایران آمد و گمان می‌کرد که می‌تواند با نزدیکی به شاه،‌ اندیشه‌های اصلاحگرانی خود را به اجرا بگذارد؛‌ اما چون ماهیت و طبع شاهانه با هیچ اصلاحی موافق نبود و سید نیز او را آشکارا عامل بدبختی مردم معرفی می‌کرد، از ایران اخراج شد. او وقتی برای دومین بار به ایران آمد،‌ به آستانه حضرت عبدالعظیم در شهر ری تبعید شد و در آنجا به‌رغم نظارت مأموران، مردم را به قیام علیه بیدادگری شاه تشویق می‌کرد؛ لذا شاه دستور اخراجش را صادر کرد، در حالی که او سخت بیمار بود.

سیدجمال پس از اخراج از ایران، وارد بصره شد و با سید علی‌اکبر شیرازی نامه‌ای به مرجع وقت، آیت‌الله سیدحسن شیرازی ‌نوشت و به ظلمهای فراوان شاه به مردم ایران اشاره می‌کند. عده‌ای معتقدند که این نامه در صدور فتوای مشهور تحریم تنباکو از جانب میرزای شیرازی و بروز جنبش تنباکو،‌ تأثیر به‌سزایی داشته است. حضور سیدجمال در طی سالهای 71-1270 در عراق تأثیر چشمگیری در حیات فکری،‌ سیاسی و اسلامی شهرهای شیعه‌نشین و گسترش تبلیغ و دعوت در جامعه اسلامی گذاشت؛ به طوری که همگان او را به ‌عنوان رهبر حرکت «تجدید در اسلام»‌ می‌شناختند. سیدجمال‌ منادی بیداری مسلمانان و بازگشت به اسلام و بدعت‌زدایی بود و اتحاد اسلام و پرهیز از تفرقه بین مذاهب اسلامی را تبلیغ می‌کرد و جانش را نیز در همین راه از دست داد.

سید اواخر عمر را در عثمانی سپری ‌کرد و غیرمستقیم تحت نظر سلطان عبدالحمید،‌ سلطان عثمانی قرار داشت. گفته می‌شود وقتی خبر ترور ناصرالدین‌شاه به دست میرزارضا کرمانی ـ از شاگردان و مریدان سیدجمال‌ـ به اسلامبول رسید،‌ سلطان به هراس افتاد و دستور قتل سید را داد و سرانجام او در 19 اسفند 1275 برابر با 9 مارس 1897 درگذشت و پیكرش را در قبرستان مشایخ اسلامبول به خاک سپردند. در سال 1324،‌ فیض محمدخان،‌ سفیر وقت دولت افغانستان در آنکارا،‌ موافقت دولت ترکیه را برای نبش قبر سید به دست آورد و بقایای جسد او را به کابل انتقال دادند.

آنچه در ادامه می‌آید، بررسی اجمالی زندگی سید جمال‌الدین اسدآبادی است در گفتگو با استاد قاسم تبریزی كه به همت جناب حسین جودوی و سایت مشرق در دسترس عموم قرار گرفته است.

***

شما به عنوان یک رجال‌شناس تاریخی بهتر می‌دانید که برای پی‌بردن به شخصیت، تفکر و حتی تأثیرگذاری یک فرد در تاریخ، باید در ابتدا دانست که آن شخص در چه دوران و چه شرایطی زندگی کرده است. سید جمال‌الدین اسدآبادی هم از این امر مستثنی نیست.

اشخاص بزرگ به دلیل جایگاه والایی كه دارند و همچنین ابعاد مختلف وجودی، ترسیم شخصیت‌شان در یك جلسه و یك كتاب، مشكل و گاهی غیرممكن است. به هر مقداری كه شخصیت فرد مورد نظر عظیم‌تر و دارای ابعاد بیشتر باشد، این مشكل و معضل بیشتر است، خصوصا اینكه این شخصیت فراتر از یك مملكت و یك منطقه كار كند و دیگر اینكه دارای دشمنان و دوستان زیادی باشد. سید جمال‌الدین این گونه است.

در ابتدا می‌شود گفت كه او یك عالم مذهبی بود كه درس حوزوی را خوانده، به عنوان یك طلبه در همدان و مدتی در قزوین و بعد هم در نجف اشرف درسش را ادامه داده. در نجف در درس دو استاد برجسته حضور داشته و این باید در شكل‌گیری شخصیتش تأثیر شگرفی داشته باشد: یكی شیخ مرتضی انصاری است كه بزرگترین فقیه دو قرن اخیر تشیع است و نفر دوم استاد برجسته و عارف بزرگ، ملاحسینقلی همدانی است كه یك مكتب عرفانی منطبق با نیاز زمان را تأسیس می‌كند و شاگرد سیدعلی شوشتری است. مكتب عرفانی ملاحسینقلی همدانی از یک طرف شاگردانی مثل مرحوم آیت‌الله شاه‌آبادی بزرگ (استاد عرفان امام) و میرزاجواد آقای ملكی تبریزی (استاد اخلاق امام)، سید عبدالحسین لاری، میرزا محسن قاضی طباطبایی پدر شهید قاضی طباطبایی و سید احمد كربلایی و... را پرورش داده است.

عرفانی كه ملا حسینقلی می‌آموخت، منطبق با علم و ‌عقل و معارف اهل بیت است و صوفی‌گری، درویشی‌گری، تهجد و قشری‌گری از آن درنمی‌آید؛ یعنی خروجی این مكتب از یك طرف علامه طباطبایی و سید حسن الهی است (این بزرگواران از شاگردان آقای قاضی‌اند که ریشه علمی آنها به ملاحسینقلی برمی‌گردد)، و از طرف دیگر امام خمینی. شاگردان این دو بزرگوار هم افرادی همچون: شهیدمطهری، شهیدبهشتی، امام موسی صدر، شهید باهنر، آیت‌الله خامنه‌ای، شهید مفتح و امثال اینها هستند. سیدجمال این مكتب عرفانی را درك كرده و با شخصیت‌های بزرگی آشنا شده كه در مكتب شیخ انصاری و ملاحسینقلی همدانی درس خوانده‌اند.

یكی از مشكلات جامعه علمی ما این است كه در ترسیم شخصیت‌های اسلامی می‌خواهیم از تحول اجتماعی ـ سیاسی به آن شخصیت برسیم و یا از طریق شخصیت سیاسی به کلیت آن شخصیت برسیم، در صورتی كه این بررسی تنها یك بخشی از کلیت شخصیت‌ آنها می‌باشد؛ یعنی اگر سیدجمال سیاسی نبود چه بسا مرجع یا فیلسوف اسلامی یا عارف اسلامی می‌شد. گاهی فعالیت‌های سیاسی حجابی می‌شود برای شناخت ابعاد دیگر شخصیت افراد. چون عمدتا شاگردان شیخ انصاری مثل میرزای شیرازی جزو علمای دینی و شاگردان ملاحسینقلی از عرفای برجسته هستند.

چه اندازه از شاگردان شیخ انصاری و ملاحسینقلی به مسائل سیاسی پرداختند؟

دو موضوع مطرح است یكی قرار گرفتن شخصیت‌ها در جایگاه خاص است، دوم احساس تكلیف كردن؛ مثلا یكی از شاگردان شیخ انصاری و ملاحسینقلی، مرحوم سیدحسین لاری از شخصیت‌های مبارز علیه انگلیس در جنوب ایران است. ایشان مرجعیت داشت و وقتی مردم لار به میرزای شیرازی می‌گویند ما می‌خواهیم آقا سیدعبدالحسین را به شهرمان ببریم، ایشان در جواب می‌گوید: «شما می‌خواهید همه حوزه را با خودتان ببرید!» وقتی هم به لار می‌روند، برای همه شهرهای جنوب ایران، امام جمعه تعیین می‌كنند. اجرای حدود الهی را مطرح می‌كنند و به انگلستان لقب ابلیس می‌دهند (مثل ما كه آمریكا را شیطان می‌دانیم). تا جایی مبارزه می‌كند كه انگلیسی‌ها او را تعقیب می‌كنند و حتی می‌خواستند دستگیرش كنند. خانه‌اش را آتش زدند و افراد تحت نظر ایشان را دستگیر كردند. وقتی خبر محاصره سید به یكی از قشقایی‌ها می‌رسد، او با سرعت می‌آید و ایشان را به فیروزآباد می‌برد. منظور این است که وقتی علما احساس وظیفه در مبارزه می‌كردند، مستقیما وارد عمل می‌شدند؛ مثلا میرزای شیرازی با فتوای تنباكو كمر استعمار انگلیس را شكست. و نهضت تنباكو منشأ انقلاب مشروطیت ایران است.

مشكل ما در تاریخ سه مسئله است: یكی تاریخ‌نگاری ایران عموما به دست استعمار و عواملش نوشته شده است؛ یعنی مراكز شرق شناسی، ایران‌شناسی و مراکز تاریخی وابستگان به غرب است. مشكل دیگر این است كه برخی از تاریخ‌نگاران ما به دلیل عدم دسترسی به اسناد یا فقدان بینش تاریخی نتوانسته‌اند تاریخ را بنویسند. مشکل سوم، دوران پهلوی است که در آن زمان فرصتی برای نیروهای مذهبی نبود تا بتوانند تاریخ بنویسند. هنوز رسائلی خطی از دوران مشروطه وجود دارد كه چاپ نشده است. شاید بتوان گفت جریان مذهبی تنها 10درصد تاریخ را نوشته است و آنچه به نام تاریخ توسط جریان فراماسونری و عوامل غرب نوشته شده، خلأ جامعه را پر كرده یا حافظه جامعه را به انحراف كشانده است؛ مثلا اگر یك جوانی خاطرات سر پرسی سایکس ـ رئیس پلیس جنوب ـ را مطالعه کند كه در آنجا نوشته است: سید لاری در جنوب شرارت می‌كرد و ما توانستیم او را از بین ببریم. وقتی آن جوان نام «سید لاری» را می‌خواند؛ تازه اگر كمی هم تاریخ را بفهمد، با خود می‌گوید پس سید عبدالحسین لاری این گونه بوده است! یعنی طبق معیارهای یک انگلیسی از عالم دینی ما شناخت پیدا می‌کند. حال شما ببینید كسی را كه معتقد به ولایت فقیه بوده و در منطقه اعمال ولایت می‌كرده است و یك جریان سالم اسلامی را به راه انداخت است، چگونه معرفی می‌کنند. همین هم بود كه یهودی‌هایی كه وابسته به تشكیلات صهیونیسم بودند وقتی ایشان به سفر مكه مشرف می‌شوند، جریان‌سازی می‌كنند كه ایشان بین شیعه و سنی اختلاف انداخته و این را به تهران هم گزارش می‌كنند. مظفرالدین‌شاه هم دستور می‌دهد که ایشان را به مملكت راه ندهند! به همین دلیل اعتراض مردم و علما شروع می‌شود و ایشان به ایران برمی‌گردند و گروه‌های مبلغ مسیحیت را كه در حقیقت پیشقراولان استعمار بودند، در منطقه راه نمی‌دهند. آنها از جنوب کشورحجم عظیمی كتاب و جزوه وارد كرده بودند که آقای لاری می‌گویند همه آنها را دفن كنید. خب چقدر باید روی این شخصیت كار كرد؟

سیدجمال در مکتب چنین بزرگانی رشد کرده است. برای پی‌بردن به شخصیت افراد باید از کل به جزء رفت. بعضی محققان اشتباه می‌کنند و از جزء به کل می‌روند، به‌خصوص اینکه ابتدا و انتها به وصل است. حالا امکان دارد ابهاماتی به وجود بیاید که آن را در آسیب‌شناسی مورد تحلیل قرار می‌دهیم.

سید جمال‌الدین اسدآبادی یك عالم مبارز خستگی‌ناپذیر بود. روحانیی كه بنا بر تشخیص خودش معضل جامعه را در چهار چیز می‌دانست: 1ـ وجود استبداد، 2ـ استعمار، 3ـ تفرقه، 4ـ عدم آگاهی و علم نسبت به نیاز زمان. از همین روی وارد مبارزه شد و كارش را از همین نقطه آغاز كرد. این کار سید هم منحصر به یك كشور نشد؛ یعنی هرجا احساس می‌كرد وجودش لازم است، وارد می‌شد. او مدتها در مصر بود و تحول عظیمی را در آنجا به وجود آورد. در استانبول، افغانستان، هند و... فعالیت كرد. در حقیقت باید او را یك مصلح جهان اسلام دانست كه به یك كشور محدود نشد و هر جا كه رفت، حركت و تحول و اثری بر جای گذاشت. با قاطعیت می‌توان گفت که نهضت بیداری جهان اسلام در گرو شخصیت سید است. اولین شخصیتی كه در جهان اسلام یك حركت و جنبش را پایه‌گذاری کرد او بود. به تعبیر شهید مطهری، «سرسلسله جنبش اصلاح‌گری در جهان اسلام سیدجمال است»، چه در هندوستان كه در چنگال استعمار انگلیس بود، چه در افغانستان كه انگلستان توطئه می‌كرد و چه در حكومت عثمانی. سید نویسنده، محقق و اهل قلم نیز بود كه هم به تفسیر قرآن می‌پرداخت، هم به مسائل سیاسی روز. سید متفكری است كه نظریه‌پردازی می‌كند. شخصیتی است كه هر جا می‌رود مخاطبان خود را می‌شناسد.

اما برای شناخت بهتر سید باید وضعیت آن روز دنیا، خصوصا جهان اسلام و به طور خاص‌تر ایران را بشناسیم. در آن زمان دو قدرت استعماری یا دو ابرقدرت بر كشورهای اسلامی سلطه داشتند: روسیه و انگلیس. روسیه به دلیل وضعیت جغرافیایی و احیانا سیاسی محدودتر بود، ولی انگلستان به عنوان یك استعمارگر متجاوز متعدی حیله‌گر مطرح بود. انگلستان آن موقع مدعی بود که آفتاب در قلمروش غروب نمی‌كند، چون بر شرق و غرب جهان سیطره داشت! جنایت، خیانت و آدمكشی در كارنامه سیاه او فراوان است و به قول اقبال لاهوری: حرکت استعماری انگلیسی‌ها از مغول‌ها بدتر بود. ما متأسفانه انگلیس را خوب نشناخته‌ایم. اگرچه امروز امریكا جنایاتی می‌كند كه انگلیس مشاور، دنباله‌رو یا پیرو آمریكاست. انگلیس این سلطه را در ایران و افغانستان داشت. اگر مستقیم عمل نمی‌کرد، اما عوامل زیادی در ایران داشت. همه هند را به كام خودش گرفته بود.

از سوی دیگر حكومت عثمانی هم به دلیل بی‌لیاقتی سلطان و برخی حكام ولایات در حال سست‌شدن بود. البته بخشی از این سستی هم توطئه استعمار است. اما از آنجا که ما به اوضاع ایران کار داریم، بیشتر در همین مورد صحبت می‌کنیم. یکی از موارد آن روز استبداد شاه بود. ناصرالدین شاه از جمله شاهان متکبر، مستبد، قاتل و فاجر بود. مسئله بعدی دولتمردان وابسته به روس و انگلیس بودند که بقای خود را به این می‌دانستند. شخصیت‌های بزرگی هم كه مثل امیركبیر در راه استقلال ایران حركت می‌كردند، به شهادت رسیدند و یا افرادی مانند علما تأمین جانی نداشتند؛ زیرا در دوران ناصرالدین شاه علمای زیادی داریم كه تبعید شدند. این هم از مسائلی است كه به آن پرداخته نشده است. سفاكی، ظلم و ستم شاه نهایت نداشت. هرجا كه احساس می‌كرد، دستور تبعید می‌داد. وضعیت بهداشت و اقتصاد جامعه هم ناهنجار بود. حكام ولایات به مردم ظلم و ستم و تعدی می‌‌كردند. با اینکه مثلا اصفهان به لحاظ قدرت علمی و جایگاه بالا بود، اما انواع و اقسام ظلم و ستم توسط حكام آنجا ـ ظل‌السلطان ـ نسبت به علما و مردم اعمال می‌شد.

برخلاف آنچه القا می‌كنند كه رابطه علما با دربار خوب بود، وضع چنین بود. در این دوره استعمار علاوه بر اینها، تشكیلات موازی هم درست می‌كرد؛ مانند انجمن اخوت. این انجمن متعلق به ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه است؛ تشكیلاتی به ظاهر درویشی‌ و صوفی‌گری و به باطن فراماسونری كه تا زمان فروپاشی پهلوی وجود داشت. اگرچه افرادی از دولتمردان ماسون بودند، میرزاملكم‌خان با موافقت شاه تشكیلات فراماسونری را درست می‌كند و سه دسته وارد این تشكیلات می‌شوند: یك دسته دوله‌‌ها، سلطنه‌ها و درباری‌ها که برای تفاخر وارد فراماسونری می‌شدند؛ دوم عده‌ای از طیف جوانتر و جویای علم، دانش و اندیشه كه فكر می‌كنند فراماسونری یك حزب سیاسی فكری است و برای ترقی و تعالی مملكت است؛ دسته سوم هم عوامل جاسوس و استعمار بودند. این تشكیلات شروع به ارائه نشریاتی می‌كند كه ما باید آدم شویم. راه ترقی آدم شدن است. غربی‌ها اینقدر ترقی كردند به این دلایل مایلند از آنها تقلید كنیم. حتی در جایی ملكم‌خان می‌گوید: اگر ما بخواهیم آدم شویم باید 200 سال اختیارات‌مان را به انگلیس بدهیم! قبل از اینكه تقی‌زاده بگوید باید از موی سر تا ناخن پا غربی شویم.

این تشكیلات در سه جهت كار می‌كند: 1ـ مبانی فرهنگی و فكری می‌دهد، تحت اومانیسم و برابری و برادری و آزادی؛ 2ـ نیروسازی می‌كند؛ 3ـ تشكلی قوی به وجود می‌آورد. به همین دلیل ملاعلی کنی نامه‌ مهمی به شاه می‌نویسد که آنجا می‌گوید: تشكیلاتی كه درست شده که صحبت ترقی و كمال انسان می‌كند. مگر در دین حضرت ختمی مرتبت اشكالی وجود دارد كه ما از غرب پیروی كنیم؟ آزادی كه اینها می‌گویند، آزادی از دین است. مگر در دین آزادی وجود ندارد؟ دوم بحث برابری را مطرح می‌كند، تو قانون اسلام را عمل كن، ببینم عدالت در این مملكت عمل نمی‌شود؟ مطالبی كه این درست كرده هم برای سلطنت تو و هم برای دین خطرآفرین است. اگر تو نگران مملكت نیستی، من نگران دینم هستم...

همین ملاعلی كنی كه مبارزه می‌كند، در كتابهای تاریخی به عنوان ملاك و ظالم و ضد آزادی مطرح می‌شود. حرف ایشان در مورد حقوق اجتماعی کاملا روشن است. وقتی قرارداد رویتر توسط ملكم خان منعقد شد، ملاعلی نامه مفصلی به ناصرالدین شاه داد (دكتر رجبی در كتاب علمای شیعه این نامه را چاپ كرده) كه این قرارداد، سلطه اجنبی برای مملكت اسلام می‌آورد. بسیار عمیق است. آنجا می‌گوید که: انگلستان با خرید یك ساختمان به نام «شركت هندشرقی»، بر تمام هندوستان مسلط شد و همه را تحت سلطه خودش درآورد، تو با این قرارداد كه آبها، جنگل‌ها، راهها، منابع و مخازن زیرزمینی را به دست اجنبی دادی، نگران نیستی كه مملكتت از بین برود؟

وضعیت حكومت این‌گونه است. در دوره ناصرالدین شاه قراردادهای سنگین استعماری بسته می‌شد. بعد مسئله قرارداد تنباكو به وجود می‌آید كه سید جمال نامه‌ای به میرزای شیرازی می‌نویسد كه: تو عالم بزرگ جهان اسلام هستی، اختیارات مسلمین در ید توست. محبوب مسلمین و حافظ دین خاتم‌الانبیا هستی و از سلاله پاك ائمه اطهار هستی (نگاه كنید كه سید از كدام منظر با مرجع تقلید صحبت می‌كند) و این شاه ظالم، فاسد، فاجر و فاسق مملكت را از بین می‌برد.

پس مشوّق میرزای شیرازی در قضیه تنباكو، سید جمال‌الدین است؟

تا حدی بله. اینجا لازم است دو نکته بگوییم تا در بحثمان افراط و تفریط نکرده باشیم: یکی اینکه مرجع تقلید كه می‌خواهد حكم كند، باید به یك منطبق قوی برسد. تحریك و ترغیب و احساساتی‌كردن را نباید در جایگاه مرجعیت مطرح كرد؛ باید ادله و براهین موثق و مستندی را ارائه داد تا او وظیفه‌اش را که دادن حکم است، انجام بدهد. چون حكمی كه می‌كند، حكم شرع است و بر همه واجب است كه اطاعت كنند حتی بر دیگر مراجع تقلید. عدم توجه به حكم، گناه كبیره است. ناصرالدین شاه آیت‌الله فال اسیری را به شكل بسیار بدی از ایران خارج می‌كند. ایشان از علمای بزرگ شیراز است. او خدمت سید می‌رود و جریان را تعریف می‌کند و سید هم نامه‌ را می‌نویسد.

از سوی دیگر مرحوم میرزا محمدحسین غروی نائینی (صاحب کتاب «تنبیه‌الامه)، از دوستان و همدرسان سیدجمال است و مكاتبات زیادی بین این دو هست كه بعضی از آنها چاپ نشده و در عراق است. نامه را از طریق ایشان به میرزا می‌دهند. البته بعضی‌ها افسانه‌بافی كردند كه میرزا سید را راه نداد که ما سند اینها را نداریم. آنچه می‌نویسند، نه در شأن سیدجمال است و نه در شأن میرزا؛ اما اینكه ملاقات صورت نگرفته، بله هست و اینكه میرزای شیرازی تشخیص داده كه باید این كار را انجام دهد. مضافاً نماینده اول میرزا درتهران، میرزا حسن آشتیانی است.

موضوع بعدی پیدایش جریانات استعماری «شیخیه»، «بابیه»، «ازلیه» و «بهائیت» است. البته استعمار انگلیس برای سلطه بیشتر به كشورهای اسلامی شروع به جریان‌سازی كرد: در عربستان وهابیت، در پاكستان و هندوستان، قادیانیه را درست كرد و در اینجا هم دوره ناصرالدین‌شاه، اوج فعالیت‌ بابی‌ها و بهایی‌ها و ازلی‌ها بود. بخصوص كه بین اینها انشعابی رخ داد. یحیی صبح ازل و میرزاحسینعلی بهاءالله تبدیل به دو فرقه شدند كه انگلیس هر دو را نگه داشت. اگرچه روی بهاییت سرمایه‌گذاری بیشتری می‌كرد. بعد هم که امریكایی‌ها وارد شدند. بالاخره اینها در دوره ناصری فعال بودند و فتنه‌هایی كه به وجود آوردند و درگیری‌ها و اختلافات طوری بود كه جامعه مرتب در تشنج به سر می‌برد.

درویشی‌گری و لاابالی‌گری در این دوره گسترش یافت. در این دوره مرتب فرقه و قطب پیدا می‌شد. معلوم بود پشت این کار، مدیریتی وجود دارد. یك طرف غرور و خودخواهی بود؛ اما آن در حد یك محله یا 5 ـ4 نفر بود، نه اینكه در سطح مملكت گسترش پیدا كند که یكمرتبه می‌دیدید در گناباد صدای یكی در كرمانشاه شنیده می‌شود. یکی از مازندران در بندرعباس شنیده می‌شود؛ آن هم با وسایل ارتباط جمعی محدود آن دوران.

موضوع دیگر، رشد و گسترش غرب‌زدگی و غرب‌گرایی بود و اینكه نسخه نهایی ترقی ما غرب است. علاوه بر جریان فراماسونری، عده‌ای مانند طالبوف که مقداری هم مذهبی بودند، راه حل را علوم تجربی می‌دانست و در كتاب وصیت به پسرش گسترش علم غربی را مطرح می‌كند. یا مثل آخوندزاده كه فراماسون هم بود و مروج غرب‌گرایی است. غیر از قضیه باستان‌گرایی كه از زمان فتحعلی‌شاه توسط سرجان ملكم شروع شد و تاریخ ایران نوشته شد.

آیا فراماسونری با این ابعاد مطرح بود كه هر كس می‌خواهد رشد جامعه را ببینید و در جامعه مطرح باشد، به فراماسونری می‌پیوست و بعدها فهمیدند این جریان نفوذ استعماری است و از آن جدا شدند یا از ابتدا مشخص بود چه می‌گوید؟

قبلا هم گفتم که سه دسته در تشكیلات فراماسونری هستند: آنها كه برای تفاخر رفتند در فراماسونری ماندند. فرصت‌طلبان كه به خاطر مقام رفتند ادامه دادند. دسته وسطی که فكر كردند که آنجا علم و حرفهای جدید مطرح است اگر بیرون آمدند، تفكرشان ماند. فراماسونری یک ایدئولوژی دارد و یک تشكیلات؛ ایدئولوژی‌اش هنوز هم در ذهن بعضی‌ها هست. بحث اومانیسم ریشه آنجا دارد. وقتی بحث آزادی از مذهب مطرح می‌شود، نتیجه‌اش می‌شود لاابالی‌گری، فساد، فحشا، انحراف، انحطاط. ممكن است فساد اخلاقی نباشد، بلكه بیرون آمدن از تعبد الهی باشد.

در دوران عقب‌ماندگی زمان ناصرالدین‌شاه خلأیی وجود داشت كه اینها رشد می‌كردند. این را به عنوان واقعیت اجتماعی، نه حقیقت باید پذیرفت. در جامعه خلأیی وجود دارد كه نیاز به تحول جدید است. فراماسون‌ها این خلأ را پر می‌كردند. بحث اومانیسم و اصالت انسان و دوری از تعصب و تسامح برای یك عده یك حرف بود. فراماسونری تقید و تعصب را از بین برد که برای یك عده حرفی نو بود. چه بسا یك عده آن را نمی‌فهمیدند. مگر اصل اومانیسم که به شأنیت و جایگاه انسان می‌پردازد، بد است؟ مثل مرحوم بازرگان که نامه‌ای به آیت‌الله صدوقی می‌نویسد و در آنجا می‌گوید كه ما طرفدار اسلام اومانیستی هستیم و شما طرفدار اسلام فقاهتی هستید. چه بسا مهندس بازرگان متوجه حرفش نباشد؛ اما اومانیسم یك مكتب و ایدئولوژی است. هر كلمه یك بار فكری ـ فرهنگی دارد. وقتی شما گفتید من دمكراتیك اسلامی می‌خواهم، این كلمه دمكراتیك متعلق به مكتب دیگری است. مثل این است كه بگوید من مسیحی مسلمان هستم، شدنی نیست.

در طرف دیگر نهضت‌های دینی هم داشتیم؛ اما استبداد و جوّ جامعه اجازه رشد به آنها نمی‌داد. نهضت ضد استعمار و ضد استبدادی كه ملاعلی كنی شروع كرد، به دلیل قدرت استبدادی ناصرالدین‌شاه، در جامعه فراگیر نشد. امروز باید روش و سیره ملاعلی كنی را مطرح كنیم. دو بیانیه‌ای كه گفتم، دو نمونه از كار این آدم است، موارد زیادی دارد كه باید به آن پرداخت. همان دو نامه هم مهم است. یك رویارویی را به وجود آورد. باید نهضت تنباكو را مطرح كنیم كه سید در همین دوره وجود دارد، اگرچه در ایران نیست و او را اخراج كردند. نامه می‌دهد و دفاع می‌كند که مفاهیم بسیار عالی دارد كه هم در شأن یك عالم مذهبی است و هم در شأن میرزای شیرازی به عنوان یك مرجع است كه به آن تأسی كند. نهضت علمی در اصفهان است مثل میرزا جهانگیرخان قشقایی که یک فیلسوف، عارف، مفسر نهج‌البلاغه، اندیشمند و مدرس بزرگ و نیز ملامحمد كاشی از علمای برجسته حوزه علمیه اصفهان در آن دوران یك حوزه برجسته است.

نهضت علمی در حوزه علمیه نجف بعد از جریان اخباری‌گری مربوط به همین دوران است که مرحوم وحید بهبهانی با اخباری‌گری مقابله كرد و شیخ انصاری استمرار حركت بهبهانی است. ملاحسینقلی همدانی هم توانست مبانی عرفان و فلسفه اسلامی را در متن جامعه مذهبی بیاورد.

ادامه دارد

منبع: اطلاعات

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: