1395/2/14 ۰۷:۴۴
گفتگو با دکتر غزاله طباطبايي مجال بيشتري براي آشناشدن با روش و منش مرحوم دکتر صادق طباطبايي (سخنگوي دولت مهندس مهدي بازرگان) در زندگي ميگشايد. چهرهاي «متفاوت» و «آدابدان» که در متن تحولات سياسي و اجتماعي، و فراز و نشيبهاي نفسگير جهان سياست، همواره رويکردي صلحجويانه و گفتگومحور داشت، اهل اعتدال و مدارا بود و بيش از هر چيز اخلاق و انسانيت را ارج مينهاد؛ زيرا قبل از هر چيز با خود به صلح و آشتي رسيده بود...
پدرم راه خودش را ميرفت غزاله طباطبايي - محمد صادقي
اشاره: گفتگو با دکتر غزاله طباطبايي مجال بيشتري براي آشناشدن با روش و منش مرحوم دکتر صادق طباطبايي (سخنگوي دولت مهندس مهدي بازرگان) در زندگي ميگشايد. چهرهاي «متفاوت» و «آدابدان» که در متن تحولات سياسي و اجتماعي، و فراز و نشيبهاي نفسگير جهان سياست، همواره رويکردي صلحجويانه و گفتگومحور داشت، اهل اعتدال و مدارا بود و بيش از هر چيز اخلاق و انسانيت را ارج مينهاد؛ زيرا قبل از هر چيز با خود به صلح و آشتي رسيده بود...
غزاله طباطبايي که بهتازگي و براي شرکت در سمپوزيوم فدراسيون جهاني جراحان مغز و اعصاب در تهران اقامت داشت، در گزارشِ گفتگويي که پيش رو داريد، از زندگي خود، دوره کودکي، خانوادهاش و اخلاقيات پدرش سخن ميگويد و همچنين از آخرين ملاقات با پدر، ملاقات و پايانبنديِ کوتاهي که ما را به ياد سخن مشهور شاندل مياندازد که ميگفت: «بعضي حرفها را فقط دستها ميفهمند،
کودکي و دوران تحصيل
من در شهر بوخوم آلمان به دنيا آمدم. آن زمان پدر و مادرم مشغول درسخواندن و هر دو دانشجو بودند. البته پدر و مادرم اول در شهر آخن درس ميخواندند و بعد به بوخوم ميروند. پدرم دکتري خود را در رشته بيوشيمي در دانشگاه بوخوم گرفت. من از پنج سال اول زندگي چيز زيادي در ذهن ندارم؛ اما اين را يادم هست که وقتي پدرم امتحان دکتري را پشت سر گذاشت و به خانه آمد و او را دکتر صدا ميزدند، چون من از دکترها ميترسيدم، خيلي گريه ميکردم که چرا پدرم دکتر شده است! اين را در ياد دارم و اينها خاطرات خيلي دوري هستند که به ياد ميآورم.
بعد هم به شهر دوسلدورف رفتيم، و من آنجا بزرگ شدم و به مدرسه و دانشگاه پزشکي رفتم. وقتي که درسم تمام شد، پنج ماه هم به دانشگاه هاروارد رفتم و جولاي 2001 درسم تمام شد. آمريکا در زمينه پزشکي پيشرفتهتر از آلمان بود؛ اما من بيشتر علاقه داشتم که به آلمان برگردم. الان هم در دانشگاه توبينگن (University of Tübingen) شهر دانشگاهي در جنوب آلمان استاد دانشگاه و مشغول به تدريس، تحقيق و کار هستم.
پدرم بيشتر مايل بود که من وارد رشته بيوشيمي بشوم؛ اما من به پزشکي علاقهمند شدم. ما در اين باره بحثهاي فراواني داشتيم؛ اما اين جور نبود که دستور بدهد يا چيزي را به من تحميل کند. در تمام مراحل زندگي اين روحيه را از او ديدم؛ يعني اگر سؤالي داشتم، هميشه جواب ميداد و اگر مايل نبودم که بحثي داشته باشيم هم اصراري نميکرد. همواره در انتخابهايم مرا آزاد ميگذاشت. هنگامي که به مشکلي برميخوردم، خيلي پشتيباني ميکرد و هميشه مشوق خوبي بود. باور داشت که مشکلات وجود دارند؛ اما بايد ايستاد و تلاش کرد تا به پختگي رسيد. تشويقهايش را خوب به ياد دارم. وقتي هم از آمريکا برگشتم و مدرکم را دريافت کردم، تصميم گرفتم که تخصصم را در مغز و اعصاب بگيرم. در واقع براي يادگيري پاتولوژي سرطان مغز اقدام کردم و براي ادامه تحصيل به زوريخ رفتم و سپس به آلمان برگشتم. پنج سال هم در زوريخ مشغول تحقيق و کار بودم و دو سال قبل به آلمان برگشتم. تا به حال در کنفرانسهاي زيادي در کشورهاي مختلف و مخصوصاً در امريکا شرکت کردهام و اين اولين بار است که به اين مناسبت به ايران آمدهام.
سمپوزيوم فدراسيون جهاني جراحان مغز
بهتازگي هم پنجمين سمپوزيوم فدراسيون جهاني جراحان مغز و اعصاب در ايران برگزار شد که به نظرم اهميت زيادي دارد. در اين کنگره بيش از 500 نفر از متخصصان از بيش از 90 کشور جهان شرکت داشتند. مهمانان هم به دعوت آقاي پروفسور سميعي به تهران آمده بودند. به نظرم برگزاري چنين کنگرهاي در تهران خيلي مهم است؛ زيرا فدراسيون جهاني جراحان مغز و اعصاب در جهان از اهميت زيادي برخوردار است و همه متخصصان در آن شرکت دارند. اين موقعيت بسيار خوبي است، چون افرادي که در جهان صاحبنظر هستند، به تهران آمدند و اين بهويژه براي جوانترها خيلي آموزنده است.
همچنين اينکه خارجيها به ايران ميآيند و ايران را از زاويه علم ميبينند هم بسيار تأثيرگذار است. بعد از سالهايي که ايران زير فشار تحريمها بود، بازشدن فضا و ترميم روابط علمي و دانشگاهي با کشورهاي ديگر موقعيت خوبي براي ما به وجود آورده؛ چون در زمينه علم، ارتباطات بسيار تعيينکننده است. من هم به دعوت شخصي پروفسور سميعي در اين کنگره شرکت داشتم. من متخصص مغز و اعصاب داخلي (نورولوژيست) هستم و فوق تخصصم هم در قسمت سرطان مغز است. به طور کلي اين کنگره به خوبي برگزار شد و بحثهاي خوبي هم در آن مطرح شد و قدم بزرگي بود که اگر در آينده هم اينگونه برنامهها در ايران جريان داشته باشد، دستاوردهاي خوبي ميتواند براي کشور ما به ارمغان بياورد.
نظم و آهنگ زندگي
من يک دختر دارم که اسمش رعناست، تنها نوه پدرم است و اين اسم را هم پدرم برايش انتخاب کرد. من به دليل مشغلههاي فراوان و تحقيقات، وقت آزاد چنداني ندارم؛ اما موسيقي و ادبيات خيلي برايم مهم است. به موسيقي ايراني خيلي علاقه داشته و دارم. خيلي از ناگفتهها در موسيقي بيان ميشود و اين خيلي برايم جذابيت دارد. در ميان موسيقيدانان ايراني به کارهاي استاد محجوبي و آقاي مشکاتيان خيلي علاقه دارم. البته کارهاي ديگران را هم دوست دارم؛ اما اين دو نفر از زمان کودکي با ما بودند و هر زمان که قطعههايي را از آنها ميشنوم، خاطرات فراواني در ذهنم پديدار ميشود.
در موسيقي کلاسيک غرب از کارهاي باخ بيشتر لذت ميبرم، و به نظر من او در موسيقي کلاسيک به تعبيري يک پيامآور است. چون هر کس بعد از او آمده، چه بتهوون، چه برامز و چه موتزارت، قطعاتي از باخ در کارهايشان پيدا ميشود. به نظرم باخ پدربزرگ موسيقي کلاسيک است. من خودم هم به سازهايي مثل پيانو و ويولن علاقه دارم و تمرينهايي در اين زمينه داشتهام. اما متاسفانه سالهاست که تمرين نکردهام و به تعبيري الان آن سازها با من قهر کردهاند. وقتي قطعات باخ را با پيانو ميزدم، نظم عجيبي که در کمپوزيسيون باخ وجود دارد، هميشه برايم حيرتآور بود. وقتي به موسيقي باخ گوش ميکنم، هميشه فکر ميکنم که مغزم به تعبيري جوابگوست و ذهنم نظم مييابد. در موسيقي جاز هم کارهاي خيلي از هنرمندان را دوست دارم.
در زمينه ادبيات بيشتر به ادبيات ايران، آلمان، انگليس و روسيه علاقهمندم. در زمينه شعر فارسي، بيش از همه ديوان حافظ و مخصوصاً تفسيرهاي مربوط به معاني شعرهاي او در خانواده ما مطرح ميشد و از اين رو ابيات حافظ به نسبت بقيه شاعران در من تأثير عميقتري گذاشته است. به تعبيري بايد بگويم که ادبيات و موسيقي ديدگاهم را نسبت به زندگي شکل داده و وسعت بخشيده است.
در متن فعاليتهاي سياسي ـ اجتماعي
پدرم نسبت به يادگيري زبان فارسي خيلي تأکيد داشت و تشويق ميکرد و من الان بهتر روحيه او را درک ميکنم. من در آلمان مدرسه ميرفتم؛ اما کتابهاي درسي فارسي را تا مقطع راهنمايي در آلمان خوانده بودم و امتحانهاي آن را هم گذرانده بودم. وضعيت ما آن زمان مشخص نبود که آيا به ايران برميگرديم يا نه. زندگي ما بين چمدان و کمد قرار داشت! مادرم آن زمان خيلي زحمت ميکشيد و بيشتر کارها بر دوش او بود. ما از مدرسه که به خانه ميآمديم و مشقها را مينوشتيم، بايد کلاس فارسي را شروع ميکرديم، در حالي که بقيه بچهها ميرفتند سراغ بازي. من غر ميزدم؛ اما مادرم اين موضوع را با جديت دنبال ميکرد که الان تأثير خوب آن را ميبينم. چون الان ميتوانم فارسي را بنويسم و بخوانم و اين بيش از هر چيز با تشويقهاي پدرم و پيگيريهاي مادرم ممکن شد.
به دليل فعاليتهاي سياسي و اجتماعي آن سالها که پدرم هم مشغول به آن بود، سالهاي زيادي زندگي ما اين طور نبود که صبحانه دور هم جمع شويم، عصر برگرديم و باز دور هم جمع شويم. سالها ما از هم جدا بوديم؛ اما با وجود اين روابط خانوادگي براي پدرم بسيار اهميت داشت. حتي يک بار شد که دو يا سه سال اصلاً همديگر را نديديم! گفتنش ساده است؛ اما خيلي سخت بود. پدرم سخت گرفتار بود. براي همين شکل زندگي ما متفاوت بود؛ اما احساس خانوادگي ما قوي بود.
به خاطر آن دوران گاهي از پدرم گلايه کرده بودم، البته نه اينکه قهر کنم چون برايم مشخص بود که دليل نبودنش خيلي مهم است و اين را ميفهميدم و ميتوانستم درک کنم. هدف بزرگي در سر داشت و راهي را دنبال ميکرد و سعادت مردم را در سر ميپروراند و اين را بهخوبي ميتوانست به ما برساند. ميدانيد، اين را به زبان نميآورد اما به ما ميفهماند. شوهر من زماني که من و پدرم مشغول صحبتکردن بوديم يا با هم نشسته بوديم، ميگفت براي من جالب است که شما دو نفر ناگفته حرف همديگر را ميفهميد.
پدرم گاهي اوقات چيزهايي را به زبان نميآورد، اما من بهخوبي ميفهميدم که چه در سر دارد يا مقصودش چيست. اين موج خاصي بود و شوهرم هميشه ميگفت شما دو نفر مثل راديو، موج خاصي در رابطه با هم داريد. احساس من اين بود که او وظيفه بزرگي براي خود در نظر داشت و براي آن ميکوشيد.
پدرم در زندگي سياسي خود سختيهاي زيادي را متحمل شد، با شکستها و مشکلاتي روبرو شد؛ اما هيچ وقت در ظاهر او اينها پديدار نميشد. شخصيتش خيلي بالاتر از برخي مناسبات قرار داشت و موقعيتها و جايگاههاي سياسي برايش تعريفي فراتر از شخصيت او نداشت. قوي و محکم بود. وقتي در زندگي با مشکلاتي روبرو ميشدم و فکر ميکردم که او با چه قدرتي در برابر مشکلات ميايستد، ميگفتم پس من هم ميتوانم.
گفتگو و شنيدن سخن ديگران
پدرم بسيار خوشاخلاق، عاطفي و مهربان بود. انسان مثبتانديشي بود و هميشه نيمه پر ليوان را ميديد. از به زبان آوردن مسائل منفي خودداري ميکرد، دورويي در زندگي او وجود نداشت، صادق بود، چه در گفتگوهايي که با بي.بي.سي داشت، چه در گفتگو با رسانههاي داخلي. اين طور نبود که يک جا حرفي بزند و جاي ديگري و به هر دليلي حرفي ديگر را به زبان بياورد. براي اينکه به مقامي برسد، دست به هر کاري نميزد و هر طور رفتار نميکرد، اين يکي از مشخصات فکري و شخصيتي او بود.
ميتوانم بگويم که راه خودش را ميرفت. کسي که با خودش در صلح و آشتي باشد، با ديگران هم در صلح و آشتي خواهد بود و پدرم چنين انساني بود. من از پدربزرگم (آيتالله سلطاني طباطبايي) بيشتر خاطره دارم تا از امام موسي صدر، چون من در آستانه پنجسالگي بودم که ايشان را ربودند. اين دو شخصيتهاي دانشمند، روشنفکر و آزادمنشي بودند و ديدگاههاي باز و متفاوتي داشتند. آنها ميتوانستند بحثها را بشکافند و ما را با عمق مباحث آشنا کنند. پدرم هم مانند اين دو شخصيت باور داشت که انسان بايد ارزشهاي اخلاقي و انساني را در خود بپروراند و در عمل به کار ببندد، نه اينکه در ظاهر اين طور وانمود کند. او اين طور به انسان و جهان مينگريست.
اگر در مواردي عقايد ما با او جور درنميآمد، او خوب گوش ميکرد و هدفش هم اين نبود که آدم را منصرف بکند. سعي ميکرد حرف طرف مقابل را بفهمد تا گفتگو شکل بگيرد. اين طور نبود که ديدگاه خودش را به کسي تحميل بکند. خوب به حرف طرف مقابل گوش ميداد و اين طور نبود که فقط روي حرف خودش اصرار بکند. بحث ميکرد، اما اهل جنگ و جدل نبود. به گفتگو باور داشت و در جامعه هم همين طور رفتار ميکرد. يعني هر کس با او مشغول بحث و گفتگو ميشد، احساس راحتي ميکرد.
او وقتي با افراد و سليقههاي مختلف روبرو ميشد، اين تکثر را ميپذيرفت که عقايد و نگاههاي مختلفي وجود دارد. اما در عين حال، تعادل خودش را حفظ ميکرد. نه اينکه با کسي بنشيند و با نظر او موافق باشد و با فرد ديگري هم که نظر ديگري دارد هم بنشيند و در توافق باشد، اين طور رفتار نميکرد. به طرف مقابل ميفهماند که تو اين طور فکر ميکني و من هم جور ديگري فکر ميکنم، اما ميتوانيم با هم حرف بزنيم و گفتگو کنيم و رابطه برقرار کنيم.
اختلافنظر موجب نميشد که از ديگران فاصله بگيرد. هيچ وقت هم غرور از خود نشان نميداد و خودش را به رخ کسي نميکشيد و اين صفت مهمي بود که در او وجود داشت.
آخرين ملاقات
آخرين جمله و آخرين ملاقات ما اين طور بود که پدرم در بيمارستان دست مرا بوسيد. گفتم که خيلي چيزها را به زبان نميگفت؛ اما گاهي بدون اينکه چيزي بگويد، گفتگويي بين ما برقرار بود. براي من مشخص بود که اين آخرين ملاقات است و ما به اين صورت با هم خداحافظي کرديم...
منبع: اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید