1393/2/14 ۰۹:۳۳
این مطلب را حتى روانپزشكهاى مادى و منكر خدا مثل فروید قبول دارند. آمار نشان مىدهد در هرجا كه ایمان به خدا وجود دارد، به حكموحدت و هماهنگى و همسازیى كه همان ایمان به خدا به روان انسانمىدهد، روانها سالمترند و در هر جامعهاى در هر حدى كه ایمان به خدا وجود ندارد، بیمارى روانى بیشتر است.
ایمان به خدا، عامل سلامت روان
این مطلب را حتى روانپزشكهاى مادى و منكر خدا مثل فروید قبول دارند. آمار نشان مىدهد در هرجا كه ایمان به خدا وجود دارد، به حكموحدت و هماهنگى و همسازیى كه همان ایمان به خدا به روان انسانمىدهد، روانها سالمترند و در هر جامعهاى در هر حدى كه ایمان به خدا وجود ندارد، بیمارى روانى بیشتر است. امروز یكى از پدیدههایى كه درجامعه ما وجود دارد [بیماریهاى روانى است]. در جامعه امروز از طرفىبرخى بیماریهاى جسمانى زیاد شده كه در قدیم كمتر بوده است و ازطرف دیگر بیماریهاى روانى افزایش یافته كه قتل عام مىكند و در میان بیماریهاى جسمانى هم ـ آن طور كه مىگویند ـ بیماریهایى است كهریشهاش عصبى است؛ یعنى ریشهاى در اعصاب دارد، مثل زخم معده، زخم روده و زخم اثنىعشر. این بیماریها را «بیماریهاى تمدن»نامیدهاند، یعنى بیماریهاى ناشى از تمدن ما، چرا؟ مگر تمدن و ماشین زخم معده مىآورد؟ ماشین كه زخم معده نمىآورد. هواپیما زخم معده مىآورد؟ اگر انسان سوار هواپیما بشود، 150 فرسخ را در یك ساعت طى كند، زخم معده پیدا مىكند؟ نه، هواپیما چنین اثرى ندارد. پسچیست كه مىگویند بیمارى تمدن؟ در واقع بیمارى تمدن نیست،بیمارى بىایمانیهایى است كه در دوره تمدن پیدا شده، آن بیماریها ازخلأ ایمانى پیدا شده است.
مباحثه فروید و یونگ
در كتابى از آثار فروید ـ كه اتفاقاً یكى از افراد منحرف هم ترجمه كردهاست ـ مباحثه فروید را با یونگ [نقل كرده است]. یونگ روانكاو و روانشناسى است كه شاگرد بسیار مبرّز همین آقاى فروید است. مباحثاتى میان اینها در موضوع دین و مذهب به صورت نامه رد و بدل شده است. من ترجمه آن نامهها را خواندم. یونگ آدم خداشناس وخداپرست است و در مسئله روان ناخودآگاه، یك انقلاب و تحولى ایجاد كرد و نظریه استادش فروید را در اساس روان ناخودآگاه رد كرد؛یعنى [ثابت كرد] آن گونه كه آقاى فروید تشخیص مىداد كه تمام روانناخودآگاه انسان عناصرى است كه از روان آگاه عقب رانده شده و فراركردهاند، این چنین نیست؛ عناصر اصیل فطرى از آن جمله عنصرخداپرستى هم در روان ناخودآگاه انسان وجود دارد.
مباحثههایى میان اینهاست از جمله در مسئله دین و مذهب و نقشدین و مذهب در جلوگیرى از بیماریهاى روانى. فروید این را قبول دارد، مىگوید من هم قبول دارم كه دین و مذهب تا هرجا كه وجود دارد، بامقیاس زیادى جلوى بیماریهاى روانى را مىگیرد؛ ولى او چون منكر دین و مذهب است، مىگوید: چون دین و مذهب حقیقت ندارد و خرافه است وخود اعتقاد به یك خرافه، نوعى بیمارى براى بشر است، ما ولو به قیمتبیماریهاى روانى، باید بشر را از قید دین و مذهب آزاد كنیم؛ ولى یونگ به او مىگوید اولا مذهب خرافه نیست، حقیقت است و ثانیاً این جنایت درحق بشریت است كه با اینكه راه چاره براى این سلامت روان وجوددارد، ما اینها را رها كنیم برویم به این خیال خودمان بچسبیم. ویلیام جیمز كتابى دارد كه قسمتهاى عمده آن ترجمه شده است و مترجم محترمش را در این جلسه از دور مىبینم، به نام «دین و روان». اواز فیلسوفان و روانشناسان تجربى بسیار مبرّز جهان است. ببینید اینمرد درباره نقش ایمان در سلامت روان (همین مطلبى كه قرآن با اینتعبیر ذكر كرده است: ضرب اللهُ مثلاً رجُلاً فیه شُركاءُ مُتشاكسون و رجُلاًسلماً لرجُلٍ هل یستویان مثلا؟ الحمدلله بل اكثرُهُم لایعلمون27) چه بیانكرده است! و من خیال نمىكنم هیچ كس به جامعیت قرآن با این تعبیر مختصر و كوتاه این مطلب را بیان كرده باشد كه چگونه وقتى كه خدا، ایمان به خدا، توحید، خداپرستى، توحید عملى در زندگى انسان حاكم نباشد، قهراً و ضرورتاً و جبراً انسان مالكهاى متعدد پیدا مىكند.
اشتباه كرده آن كسى كه خیال كرده انسان مىتواند از همه چیز آزاد باشد. آزادى از همه چیز، مساوى است با مردن؛ چون «آزادى از هدف» هم هست، «آزادى از مسئولیت» هم هست، «آزادى از هر تعهدى» هم هست. انسان اگر بخواهد انسان باشد و راه كمالى را طى كند، نمىتواند هدف نداشته باشد. انسان همین قدر كه هدف داشت، همان هدف مالك اوست، خداى اوست چونحاكم بر وجود اوست. وقتى گفتیم انسان انگیزه دارد، فلاسفه مىگویند هر انگیزهاى كه اسمش علت غائى است، در واقع فاعل علت فاعلى است؛یعنى هر علت غائى، علت فاعلى علت فاعلى است، فاعل فاعل است.
آیاانسان مىتواند در جهان بدون انگیزه زندگى كند؟ اصلا بدون انگیزه شما مىتوانید از یك ظرف آب، آب بنوشید؟ چنین چیزى محال است. بدون انگیزه شما مىتوانید داخل این مسجد بشوید؟ محال است. بدون انگیزه شما مىتوانید از اینجا بروید؟ محال است. شما مثلا در استخر سرتان را زیر آب مىكنید، یك انگیزهاى شما را وادار كرده كه سرتان را زیر آبكنید، بعد سرتان را از زیر آب بیرون مىآورید، انگیزه دیگرى شما راوادار مىكند سرتان را بیرون بیاورید. اگر انگیزه نداشته باشید سرتان رازیر آب نمىكنید. اگر زیر آب كه رفتید، انگیزه را از شما بگیرند، محالاست كه دیگر سرتان را از زیر آب بیرون بیاورید. اگر انگیزه نداشتهباشید، درس مىخوانید؟ اگر انگیزه نداشته باشید، كتاب مىنویسید؟ اگرانگیزه نداشته باشید، دم از خدمت به بشریت مىزنید؟ اگر انگیزه نداشته باشید، دم از تعهد و مسئولیت مىزنید؟
آن كسى كه خیال مىكند انسان مىتواند از همه چیز آزاد باشد، مىگوید آزادى مطلق، عصیان مطلق، «من عصیان مىكنم، پس وجود دارم»، فكر نكردى. انسان هدف داشته باشد، انگیزه دارد؛ انگیزه داشتهباشد، همان انگیزه حاكم و مالك وجود اوست. امر انسان دائر نیست میانانگیزه داشتن و انگیزه نداشتن، امر انسان دائر است میان یك انگیزهداشتن و هزاران انگیزه داشتن. امر انسان دائر است میان انگیزهاى فوقهمه انگیزهها داشتن یا انگیزههاى پست داشتن. این است كه قرآن هیچ وقت این مسئله را طرح نمىكند كه انسانىهیچ حاكمى بر وجود خود نداشته باشد؛ چون این حرف نادرست است، مىگوید انسان دوگونه است: انسانى كه داراى مالكهاى متعدد بدخو و بداخلاق و ناسازگار با یكدیگر و با مملوك خودشان است و انسانى كهیك مالك بیشتر ندارد، آنهم مالكى حكیم؛ نه تنها آن مالك با غیرخودش ناسازگارى ندارد، مالك و مملوك هم با یكدیگر سازگارهستند. حال چقدر تفاوت است: انسانى كه مالكهاى بدخوى ناسازگار بایكدیگر و ناسازگار با مملوك دارد28 و انسانى كه مملوك یك هدف ویك انگیزه و سازگار با مالك و انگیزه خودش است و هیچ ناسازگارى در او وجود ندارد. اینجاست كه وحدت عناصر روانى، وحدت روحى و روانى به وجود مىآید و اولین اثر توحید در روان انسان پیدا مىشود.
توحید در روان انسان وحدت و هماهنگى و سازگارى بهوجود مىآورد. اما در جامعه؛ قرآن نمىگوید حكومت قدرت واحد برجامعه است كه جهانبینى توحیدى را به وجود آورده، بلكه معتقد استكه فكر و ایمان است كه مىتواند جامعهاى بر اساس وحدت خدایى ـ نه وحدت انسانى ـ كه حكم خدا بر آن حاكم باشد به وجود بیاورد.
على(ع) در رحلت زهرا(س)
ایام فاطمیه است. در مثل این ایامى است (طبق روایت 75 روز) كه حال زهرا روز به روز سنگینتر و كسالتش شدیدتر مىشود. زهرا چراغ خانه على است. در خانه على مىدرخشد. چون گذشته از همه چیز، توحید،یگانگى در روان، یگانگى در جامعه و یگانگى در خانواده ایجاد مىكند.خاندان على خاندان توحید است. كوچكترین ناسازگاریها و ناهماهنگیها میان پدر و پسر، مادر و دختر، مادر و پسر، پدر و دختر، زن و شوهر هرگز وجود ندارد. خصوصا آن هماهنگى معنوى و روحى كه میان على و زهرا از نظر معنویت و فكر و معارف هست، كه یك مسئلهدیگر است. حالا یك ركن از این خانواده موحد به تمام معنا، در حالانهدام و درهم ریختن است.
طبق وصیت زهراباید او به طور خصوصى تجهیز بشود، چون مىداند وقتى كه خبر مرگش پخش بشود، حتى كسانى كه انتظار مرگ او را دارند، طبق معمول فوراً نقاب به چهره مىكشند و بیش از دیگران اظهار بىتابى مىكنند براى لوث كردن مظالم خودشان. دنیاى سیاست از این گونهقضایا زیاد دارد و زهرا اینها را پیشبینى مىكند و نمىخواهد مظالمى كهبر او وارد شده است، در تاریخ لوث بشود. به اصطلاح ژستى را انتخاب مىكند كه این سؤال براى همیشه در تاریخ بماند، مرتب سؤال كنند: چرا زهرا شبانه غسل داده شد؟ چرا شبانه تجهیز شد؟ چرا شبانهدفن شد؟ مگر تشییع جنازه از سنن اسلامى نیست؟ چرا مردم خبردار نشدند زهرا را كى دفن كردند؟ از همه بالاتر، چرا محل دفن زهرا مخفىماند؟ چرا به كسى نگفتند؟ این بزرگترین ژستى است كه زهراى مقدس براى مبارزه با ظلمگرفته است؛ [با خود مىگوید] این مقدار كه ما مىتوانیم با دشمن مبارزهكنیم، با ظلم مبارزه كنیم، آنها را در پیشگاه تاریخ محكوم كنیم؛ ولى البته براى على خیلى دردناك است كه عزیزش را با دستخودش غسل بدهد و با دست خودش كفن كند. طبق آن روایت، شب بود، زهرا را غسل داد و كفن كرد. بچههاى زهرا در گوشهاى از حیاط یا در اتاقى ـ حال، على چه دستور داده بود نمىدانیم ـ منتظر دستور او بودند. همین كه زهرا را به كفن پیچید، بچهها را صدا كرد: «یا حسن،یا حسین، یا زینب، یا امّ كلثوم، یا فضّه (فضّه خادمه را هم در ردیفبچهها صدا كرد) هلُمّوا تزوّدوا من اُمّكُم: بیایید با مادر خود خداحافظى كنید. بچهها آمدند. حسنین خودشان را روى سینه زهراانداختند. دخترهاى كوچك زهرا، خود را روى پاهاىمادر انداختند. على هم به دیوارى تكیه كرده و اشك مثل باران ازچشمهاى على جارى است. اینجاست كه على مىگوید: خدا را گواه مىگیرم در عین اینكه روحزهرا مفارقت كرده بود، صداى ناله از جسد زهرا شنیدم: انّى اُشهدُ اللهانّها قد حنّت و انّت و مدّت یدیها...( بحارالانوار، ج 43، ص 179)
انقلاب فكرى، ريشه ساير انقلابها
أ لم تر كيف ضرب اللهُ مثلاً كلمهً طيّبهً كشجرهٍ طيّبهٍ أصلُها ثابتٌ و فرعُها فى السّماء. تُؤتى اُكُلها كُلّ حينٍ باذن ربّها و يضربُ اللهُالأمثال للنّاس لعلّهُم يتذكّرون.31 قرآن سبك خاصى دارد در ذكر حقايق به صورت تمثيلها و تشبيهها و مخصوصاً دعوت كردن مردم به تدبّر و تعمق در مقصود و هدف اينتمثيلها و تشبيهها. گاهى مثلى ذكر مىكند و بلافاصله مىگويد: درمحتواى اين مثل فكر كنيد، با فكر در محتواى اين مثل نكات زيادىمىيابيد. در دو شب گذشته، از يك آيه قرآن استفاده كرديم كه به صورت مثل و تمثيلمطلب را بيان كرده بود: ضرب اللهُ مثلاً رجُلاً فيه شُركاءُ مُتشاكسون و رجُلاً سلماًلرجُل هل يستويان مثلاً الحمدُ لله بل اكثرُهُم لايعلمون.32 اين آيه در سوره مباركه «زمر» است. امشب از آيهاى ديگر كه درسوره ابراهيم است و در آن باز مطلب به صورت يك مثل بيان شده است، استفاده مىكنيم و نظر خاص قرآن را كه متضمن نكتهاى بسيار بسيارعميق و دقيق است و مىتوانيم با توجه به اين مثل قرآنى به يك فلسفهاجتماعى بزرگ نائل بشويم، بيان مىكنيم.
تحول
امروز كلمه «تحول» زياد به گوش مىخورد؛ تحولات اجتماعى. زندگىبشر هميشه دچار تغييرها و دگرگونيهاست؛ منتها گاهى خيلى كند و بسيط و احياناً براى جامعههاى بيمار حالتى از نوع ركود و توقف وانجماد پيدا مىشود؛ ولى به دلايل خاصى زندگى بشر يك زندگى متحول است و اين يكى ازمختصات انسان است. حيوانهاى اجتماعى ديگر هم داريم، حيوانهايىكه زندگى اجتماعى دارند و به اصطلاح زندگىشان با يك تمدنى درسطحى بالا اداره مىشود؛ مثل زنبور عسل و موريانه و بعضى مورچگان.ولى آنچه مسلّم است تفاوت اساسى [زندگى آنها با انسان] اين است كهآن حيوانات اجتماعى يك زندگى يكنواخت را طى مىكنند؛ يعنى ازچند هزار سال پيش ـ كه بشر اطلاع دارد ـ تا امروز كوچكترين تحولىدر زندگى و تمدن اين حيوانات به وجود نيامده است. نظامات زندگىزنبور عسل امروز همان نظاماتى است كه زنبورهاى عسل پنج هزارسالپيش داشتهاند. تمدنشان هم عين همان تمدن است، نه يك قدم جلورفتهاند و نه يك قدم به عقب برگشتهاند، نه يك ذره به راست منحرفشدهاند و نه يك ذره به چپ.
ولى زندگى اجتماعى انسان دائماً در نوسان است. توقف در آن كم است. گاهى در حال پيشروى است، گاهى در حالانحطاط است؛ گاهى به راست مىپيچد، گاهى به چپ منحرف مىشود.البته در يك قوم بالخصوص اين جور است، گاهى پيشروى است، گاهىانحطاط و پسروى، گاهى انقراض و از بين رفتن؛ ولى اگر جامعه بشرى رادر نظر بگيريم، بدون شك تحولات جامعه بشرى رو به توسعه و تكاملبوده و رو به پيش است. اين درباره تحول.
انقلاب و انواع آن
ولى يك كلمه ديگرى داريم كه مشتمل بر مفهوم تحول هست به علاوهعنصر ديگرى كه در مفهوم اين كلمه هست و در كلمه تحول نيست و آنكلمه «انقلاب» است. در زندگى بشر تحول رخ مىدهد و گاهى اينتحولات به صورت انقلابات رخ مىدهد. هر انقلابى تحول هست، ولى هرتحولى انقلاب نيست. چگونه تحولى را مىگويند انقلاب؟ «انقلاب» آنوقتى است كه تحول به صورت يك قيام، شورش و عصيان از بشر عليهوضع خاصى به وجود بيايد. در تحولى كه انقلابى نباشد، گاهى تحولاتتدريجى رخ مىدهد و حتى انسانها احساس نمىكنند كه دارند تغييرمىكنند؛ ولى تغيير مىكنند. اما انقلاب يك عمل آگاهانه و نوعى شورشو عصيان است كه گاهى در بشر عليه وضع خاصى به وجود مىآيد.
1. انقلاب ادبى
ابتدا مثالى از انقلاب ادبى عرض مىكنم. ما اگر تاريخ ادبيات را دوره به دوره مطالعه كنيم، مىبينيم مثلا ادبيات فارسى يا ادبيات عربى در هرقرنى و در هر عهدى يك رنگ و يك شكل و يك بوى مخصوص به خودداشته است. گاهى مثلا مفاهيم اسلامى كم است، در يك عهد زياد است،در يك زمان توجه به مسائل حماسى است، در عهد ديگر توجه به مسائل عرفانى است؛ ولى اينها تدريجاً رخ داده و در هيچ عصرى بهصورت يك عصيان عليه ادبيات زمان پيش رخ نداده است. (البتهنمىتوانم به طور كلى نفى كنم؛ شايد در بعضى از زمانها رخ داده باشد)؛ ولى يك زمان انقلاب ادبى پيدا مىشود. انقلاب ادبى يعنى عملى آگاهانهعليه ادبيات موجود. (من به درستى و نادرستىاش كار ندارم، ولىبالاخره انقلاب با هر تحولى فرق مىكند)؛ مثلا بعد از مشروطيت نوعىانقلاب ادبى در نثر در درجه اول و در نظم در درجه دوم پيدا شد كه امروزديگر مىبينيم در نظم و شعر هم گسترش پيدا كرده است؛ يعنى يك نوع شورش آگاهانه در ادبيات فارسى عليه نثر نويسى گذشته و عليه شعركهن پيدا شده است. اسم اين را ديگر صرف «تحول» نمىشود گذاشت؛اين نوعى انقلاب است، نوعى شورش و عصيان و قيام آگاهانه است عليهادبيات كهن.
حالا كه معنى انقلاب را به دست آورديم [اضافه مىكنم] انقلاب كهدر جامعه بشر رخ مىدهد يك نوع نيست، انواعى انقلابها داريم كه درجهان بشر رخ داده است. اساساً رنسانس در دنياى اروپا يعنى دورهتجديد حيات علم و ادب. دوره رنسانس در اروپا يك دوره انقلابعلمى و انقلاب ادبى است، يك نوع شورش آگاهانه عليه علم و عليهادبيات موجود در زمان خودش بوده است.
2. انقلاب صنعتى
در دنياى ما انقلابى رخ داد، دگرگونى و در واقع شورشى رخ داد عليهنظام صنعتى قديم و يك نظام صنعتى جديد به صورت انقلابى در زمان ماپيدا شد كه در همه دنيا اثر گذاشت. انقلاب صنعتى باز انقلاب است، اما درناحيه فن. بشر از آن جهت كه يك موجود فنّان و خلاّق و آفريننده و صنعتگر و ابزارساز است، عليه ابزارسازى خودش در گذشته قيام كرد وسبك و متد و وضع ديگرى در ابزارسازى به وجود آورد كه ابزارسازىكهن را نفى كرد؛ اسم اين شد انقلاب صنعتى.
3. انقلاب اجتماعى
الف) انقلاب خشم: گاهى انقلاب، انقلاب اجتماعى است؛ ولى انقلابهاى اجتماعى متفاوتاست. اينها را ما بايد از يكديگر بشكافيم. در دنيا انقلابها (و به قول عربها ثورهها) زياد پيدا مىشود و زياد مىبينيم كه انقلابهايى در دنيا رخمىدهد. وقتى كه ماهيت بعضى از انقلابها را بشكافيم، مىبينيم ماهيت آن را انتقام تشكيل مىدهد؛ يعنى در واقع اين انقلاب، انقلاب و تحولى است به اصطلاح در قوه غضبيه، انقلاب خشم يك جامعه است. در شرايط خاصى كه اكثريتى از مردم در محروميت به سر مىبرند و مورد تجاوز قرار مىگيرند، كمكم اين محروميتها به صورت عقدهها در روحها جمعمىشود و جمع مىشود، درست مثل يك دملى كه چرك مىكند، بالاخرهروزى خواهد رسيد كه منفجر خواهد شد و سر باز خواهد كرد. آن وقتمىبينيد كه مثلا طبقهاى از مردم در حالى كه رگهاى گردنشان پر شده است و مشتهاى گرهكردهاى دارند، عليه وضع موجود قيام مىكنند، مىخواهند آنچه كه هست، در هم بكوبند و درو كنند و از بين ببرند.ماهيت چنين انقلابى را ـ اگر فقط همين باشد كه عرض كردم ـ خشم ودفاع از حقوق خود تشكيل مىدهد. انقلاب، انقلاب و تحول قوه غضبيهاست.
ب) انقلاب وجدانى: نوع ديگر انقلاب اجتماعى، انقلابهاى عاطفى يا وجدانى است. گاهى درشرايط خاصى در جامعهها وضعى پيش مىآيد كه وجدان يك جامعهتكان مىخورد. همينطور كه فرد وجدان دارد، جامعه هم وجدان دارد. شما در مورد خود فرد ديدهايد؛ آن قسىّالقلبترين افراد عالم، گاهى در مقابل بعضى از مناظر كه واقع مىشود، چون بالاخره انسان و بشر است، باز وجدانش تكان مىخورد، ناراحت مىشود؛ مثلا كسى كه كارشهميشه جلّادى بوده است (ديگر از جلّاد قسىّالقلبترى پيدا نمىشود)، همان جلّاد كه دائماً به او مىگويند خونريز، خونريز، يكمرتبه درمقابل يك بىگناه قرار مىگيرد، ناگهان خنجر خودش را مىزند به زمين، مىگويد ديگر حاضر نيستم [خون بريزم]، مىخواهيد خودم رابكشيد، بكشيد. آدمى كه صدها خون ناحق ريخته است، يك وقتمىبينيد مقابل يك منظره كه قرار مىگيرد وجدانش تكان مىخورد.
مىگويند چنگيز در ميان سپاهيان خودش افرادى را برگزيده بود و بهاصطلاح امروز يك لژيون تشكيل داده بود كه در دنياى امروز هم معمولاست كه مىروند از اطراف و اكناف عالم افرادى را كه هيچ عاطفه ندارند و هيچ عاطفه نچشيدهاند، مزدور مىكنند و از اينها يكلژيون به وجود مىآورند براى اينكه به اينها هر فرمانى كه در مقابل پولبدهى، چشم بسته انجام بدهند و وجدان، ديگر در اينها وجود نداشتهباشد. مىگويند چنگيز چنين سپاهى تشكيل داده بود.
بعد از اينكه آمدند بخارا را آتش زدند، شهرهاى ديگر راقتل عام كردند و در همين نيشابور، دستور قتل عام دادند، مرد و زن وبچه و حتى اسب و الاغ و قاطر و گربه هم اگر در اين شهر بود همه رايكجا كشتند، بعد هم شهر را خراب كردند و محلش را ظاهرا شخم زدند،اينها نشسته بودند با يكديگر صحبت مىكردند. فرماندهشان پرسيد: «هيچوقت شد كه وجدان يكى از شماها تحريك بشود، در يك جا دلتانبسوزد؟» يكى از آنها گفت: «بله حقيقت اين است كه من در يك جا دلمسوخت.» گفت: كجا؟ گفت: «رفته بودم سراغ خانوادهاى، تمام اينها راقتل عام كردم. سراغ يك بچه رفتم كه در گهواره بود، بر حسب دستورمىبايست آن بچه را هم بكشم. خنجرم را وارد گلوى اين بچه كردم؛وقتى با لب اين بچه آشنا كردم، او خيال كرد پستان مادرش است، دهانشرا باز كرد. آنجا دلم تكان خورد؛ ولى آخر دستور را اجرا كردم! فرماندهگفت: «نه، تو به درد ما نمىخورى!» دستور داد خودش را كشتند.
پينوشتها:
27) زمر/ 29.
28) بدخو كه مىگوید، شامل ناسازگارى مالكها با یكدیگر و ناسازگارىمالكها با مملوك است.
31) ابراهيم/ 24 و 25.
32) زمر / 29.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید