صفحه اصلی / مقالات / دانشنامه فرهنگ مردم ایران / فرهنگ مردم (فولکلور) / شخصیتها / افسانه ای و اسطوره ای / اسکندر /

فهرست مطالب

اسکندر


آخرین بروز رسانی : سه شنبه 19 آذر 1398 تاریخچه مقاله

 

اِسْکَنْدَر، یا اسکندر سوم (356-323 ق‌م)، فرزند فیلیپ دوم مقدونی، در منابع اسلامی مشهور به اسکندر مقدونی، یا اسکندر رومی، یا اسکندر ذوالقرنین؛ از سرداران و پادشاهان بلند آوازۀ تاریخ جهان باستان و فاتح گسترۀ پهناوری از کرانۀ خاوری مدیترانه تا فراسوی رود سند. 
در میان بزرگان تاریخ، زندگی کمتر شخصیتی به اندازۀ اسکندر با آشفتگیها و گزافه‌ها و افسانه‌ها درآمیخته است. آنچه از تاریخ و افسانه دربارۀ اسکندر در دست است ــ یا به گونه‌ای با نام او ارتباط دارد ــ مشتمل بر دو دسته است: 1. منابع اروپایی، 2. منابع ایرانی ـ اسلامی. اسکندر در منابع اروپایی ــ قطع نظر از مبالغه‌ها و خیال‌پردازیهای مورخان و گزارشگران که شخصیت او را تا اندازه‌ای در ابهام فرو برده است ــ چهره‌ای روشن و نسبتاً مشخص دارد؛ امـا شخصیت تـاریخی اسکندر در منـابع ایرانی ـ اسلامی دستخوش تحریف و آشفتگی بسیار شده است، به‌گونه‌ای که در این منابع عنصر افسانه بر حقیقت تاریخی زندگی وی فزونی دارد. 
می‌توان گفت: آشفتگی و ابهامی که دربارۀ شخصیت اسکندر در منابع ایرانی ـ اسلامی هست، مولود 3 عامل است: 1. افسانۀ خویشاوندی اسکندر با سلسلۀ کیانیان ایران، 2. اختلاط شخصیت اسکندر با شخصیت قرآنی ذوالقرنین، 3. یکی بودن احتمالی ذوالقرنین و کورش بزرگ، بنیان‌گذار خاندان هخامنشی. توضیح آنکه نخست بنابر پاره‌ای روایات کهن، اسکندر فرزند داراب، یا دارای بزرگ از پادشاهان کیانی، و نتیجۀ وصلت این پادشاه با دختر فیلیپ مقدونی بوده است. دو دیگر آنکه در زمانی نامعلوم پیش از ظهور اسلام، اسکندر مقدونی با شخصیتی موسوم به ذوالقرنین ــ که ظاهراً هم سلطنت دنیایی، هم سلطنت روحانی و دینی داشته است ــ یکی شده بود و بعد از آنکه در قرآن کریم آیاتی در شأن ذوالقرنین آمد (کهف / 18 / 83- 98)، در تواریخ و تفـاسیر اسـلامی این دو غـالباً یکی فرض شدند (برای مثال، نک‍ : ابوالفتوح، 3 / 449؛ بلعمی، 709-711؛ فخرالدین، 21 / 163؛ ثعلبی، 359؛ قرطبی، 11 / 45-47). سه دیگر آنکه به موجب برخی تحقیقات اخیر ذوالقرنین و کورش اول از سلسلۀ هخامنشی فردی واحد تصور شده‌اند (آزاد، جم‍ ). 
گفتنی است که احتمال یکی بودن اسکندر مقدونی و ذوالقرنین قرآن بسیار ضعیف است، مگر آنکه به پیروی از فرض گروهی از مورخان گذشته قائل به وجود دو اسکندر یا دو ذوالقرنین شویم (مثلاً نک‍ : ابن‌کثیر، 4 / 418؛ خواندمیر، 1 / 209). از سوی دیگر، تأثیر تاریخی اسکندر ذوالقرنین در ادب و فرهنگ ایرانی ـ اسلامی آنچنان گسترده است که هم در آثار ادبی، عرفانی و اخلاقی، و هم در فرهنگ عامه آمیزه‌ای از هر دو شخصیت (اسکندر پسر فیلیپ و ذوالقرنینِ قرآن) به چشم می‌خورد. 
معرفی تاریخی اسکندری که از مقدونیه برخاست، بر ایران تاخت و پادشاهی 300 سالۀ هخامنشی را برانداخت، بی‌هیچ اشاره‌ای به قصۀ قرابت او با کیانیان و یکی‌شدن وی با ذوالقرنین، و نیز یکی‌شدن ذوالقرنین با کورش بزرگ، تا حدی ناقص ــ یا حتى گیج‌کننده ــ خواهد بود. درجۀ اختلاط اسکندر و ذوالقرنین در تاریخ و ادب ایرانی ـ اسلامی نه بدان پایه است که بتوان آن را نادیده گرفت و مثلاً اسکندر مقدونی را به‌عنوان پادشاه مقتدر یونانی و فاتح ایران، و ذوالقرنین را تنها به‌عنوان شخصیتی قرآنی معرفی ‌کرد. به بیان دیگر، گرچه مقایسۀ انبوه آنچه دربارۀ این دو شخصیت تاریخی ـ افسانه‌ای گفته و نوشته شده است، کمابیش ثابت می‌کند که آنان از جهات مختلف دو شخصیت جداگانه بوده‌اند، چنین می‌نماید که در اذهان غیرمنتقد و اسطوره‌ساز یک اسکندر بیشتر وجود ندارد که گاه پادشاهی است خون‌ریز و جهان‌ستان و گاه شاهی پیامبرگونه همراه خضر نبی در طلب آب حیوان. 
روایات مربوط به اسکندر در منابع ایرانی یا از اصل پهلوی، یا از مآخذ غیرپهلوی (یونانی و سریانی و احتمالاً مآخذ دیگر) بوده است. پاره‌ای از این روایات در اصل توسط ایرانیان (معمولاً زردشتیان) عهد ساسانی در کتابهایی مانند خوتای نامک نوشته شده، و پس از اسلام به نوشته‌های پهلوی مانند دینکرت، بندهش و ارداویراف‌نامه انتقال یافته، و سپس مأخذ مورخان ایرانی و عرب قرار گرفته است. مقدار این قبیل اخبار که فراتر از پهلوی ساسانی نمی‌رود، نسبتاً کم است. بخش دیگر از روایات مربوط به اسکندر، داستانها و گزارشهای مجعول، نیمه‌افسانه‌ای یا مبالغه‌آمیزی است که پس از اسکندر به یونانی نوشته، و بعدها به زبانهای سریانی، پهلوی، عربی، ارمنی و جز آن ترجمه شده، و چیزهای زیادی بدان افزوده گردیده، و به منابع فارسی و عربی راه یافته است. 
در اخبار و اشاراتی که به دست خود ایرانیان (معمولاً زردشتی آیین) نوشته شده، اسکندر مردی ویرانگر، ستمکار و اهریمنی وصف شده است که دولت هخامنشی را برانداخت، شاهزادگان و بزرگان ایران زمین را کشت، خرابیهای زیادی به بار آورد و کتابهای دینی ایرانیان را سوزاند ( ارداویراف‌نامه، فصل 1: 3-7؛ دینکرد، 413, 423, 435, 437, 441, 446؛ وست، 28). ازاین‌رو، ایرانیان از اسکندر به‌عنوان گُجستک سکندر (اسکندر نفرین شده) یاد کرده، و او را هم‌طراز جبارانی ویرانگر و آتش‌افروز، و «دوش خدا» (= شاه بد) چون ضحاک و افراسیاب نهاده‌اند ( کارنامه ... ، 5، 71؛ «شهرستانها ... »، بند 5). همچنین به نظر می‌رسد که مراد از کرسانیِ غاصب در هوم یشت اوستا (بند 24) که داعیۀ سلطنت داشت و مانع تبلیغ احکام دین بود، اسکندر مقدونی بوده باشد. 
اما در دسته‌ای دیگر از روایات ایرانی اسکندر به گونه‌ای دیگر تصویر شده است. این روایات مشحون از خیال‌‌پردازیها و افسانه‌ها و مبالغه‌ها و ستایشها دربارۀ اسکندر است. او در این روایات هم پیامبری خداشناس، با ایمان و مبلغ دین خدا ست و هم قهرمانی صف‌شکن و جهانگیر. در یک‌جا شاهزاده‌ای است نیکو‌سیرت از نژاد کیانیان که بر مرگ دارا می‌گرید؛ در جایی دیگر مسلمانی موحد، نمازگزار و ایرانی صحیح‌النسب (نک‍ : بهار، 2 / 130) که به حرم کعبه می‌رود (فردوسی، 7 / 1846)، بر سر کوهی با اسرافیل دیده می‌شود (همو، 7 / 1890)، و سرانجام، در جایی دیگر مسیحی معتقدی است که به صلیب و زنار شماس و روح‌القدس سوگند می‌خورد (همو، 7 / 1865). 
منشأ اخبار مجعول و سر رشتۀ بیشتر افسانه‌ها دربارۀ اسکندر کتابی است که حدود سال 200م ــ یعنی 5 قرن پس از اسکندر ــ به دست مردی ناشناس در مصر نوشته شد و سپس به فیلسوف و مورخ همزمان اسکندر، کالیستنس (خواهرزادۀ ارسطو) منسوب گردید. این مرد افسانه‌ساز در تاریخ به نام کالیستنس دروغین شهرت یافته است (باج، 53؛ نیز نک‍ : صفا، 89-90). البته دست‌مایۀ این مجعولات به زمان خود اسکندر بازمی‌گردد که سرداران و لشکریانش شرح کارهای او را با مبالغات و خیال‌پردازیهای فراوان نقل کردند. در رأس این افسانه‌پردازان اُنِسکریت یکی از فرماندهان سپاه اسکندر و کالیستنس (360-327 ق‌م) از مردم اُلِنْس بودند که در لشکرکشیهای اسکندر به شرق او را همراهی می‌کردند. این گزارشهای نادرست بعدها موضوع رمان تاریخی کلیتارخ از سرداران اسکندرگردید (پیرنیا، 1 / 82). 
کالیستنس در سفرهای جنگی اسکندر مشاهدات روزانۀ خود را به صورت کتاب تاریخی درآورد و قصد داشت با این کتاب مخدوم خود را شهرۀ آفاق کند، اما وقتی که اسکندر در حوالی سُغد ادعای الوهیت کرد، او بر ضد این ادعا سخن راند (چمبرز ... ، I / 245) و نوشتۀ خود را برتر از کارهای اسکندر شمرد (پیرنیا، 2 / 1744). تاریخ کالیستنس چندی بعد مفقود گردید تا آن مصری ناشناس از روایات دروغین و گزارشهای مبالغه‌آمیزی که از انسکریت و کالیستنس به دست او رسیده بود، مجموعه‌ای به یونانی پرداخت و سخنان بی‌پایۀ دیگر بدان افزود. این داستان سپس خود منشأ انبوه افسانه‌های بی‌پایۀ لاتینی، پهلوی، سریانی، ارمنی، عبری، عربی، حبشی و شماری دیگر از زبانها دربارۀ اسکندر گردید. 
در اواخر روزگار ساسانیان، متن یونانی نوشتۀ کالیستنس دروغین به پهلوی، و از این زبان به سریانی ترجمه شد. گرچه ترجمۀ پهلوی آن، پس از مدتی از میان رفت، اما ترجمۀ سریانی این متن که به گفتۀ نولدکه ظاهراً به توسط یک سریانی نسطوری صورت گرفته بود (نک‍ : EI2، ذیل اسکندرنامه؛ افشار، 164-165)، باقی ماند. این ترجمۀ سریانی گویا چند قرن بعد، به گفتۀ نولد‌که مأخذ ترجمه‌های عربی اخبار اسکندر قرارگرفت (همانجاها). 
طی قرون متمادی به هر یک از این ترجمه‌ها ــ تحت تأثیر آداب و سنن و اعتقادات محلی ــ شاخ و برگهایی افزوده شد. در ترجمه‌های عربی این افسانه‌ها برخی از رویدادها رنگ و بوی اسلامی پیدا کرد؛ و نیز وقتی که این قصه‌ها پس از اسلام از عربی به فارسی برگردانده شد، بسیار چیزها بدان افزوده شد و از همۀ این افسانه‌ها، اسکندرنامه یا به قول صاحب مجمل التواریخ (ص 506)، اخبار اسکندر پدید آمد و شاعرانی چون فردوسی و نظامی آن را به رشتۀ نظم کشیدند (صفا، 90؛ نیز نک‍ : ه‍ د، اسکندرنامه). نیز روایات مورخان عرب و ایرانی پس از اسلام دربارۀ اسکندر هم بیشتر مأخوذ از همین اخبار و احتمالاً از اسکندرنامه‌هایی به زبانهای دیگر بوده است، چنان‌که نظامی در منظومۀ «اسکندرنامه»‌اش از مآخذ یهودی، نصرانی و پهلوی نیز بهره گرفته است (ص 69). 
بسیاری از منابع فارسی و عربی شجره‌نامه‌هایی مجعول از اسکندر به دست می‌دهند. با این‌همه، در بیشتر آنها نام پدر اسکندر (فیلیپ) را به شکلهای فیلفوس، فیلاقوس، فیلبس یا بیلبوس آورده‌اند. در این تبارنامه‌ها فراتر از نام فیلیپ به نامهایی همچون مطریوس، مصریم، هرمس، میطون، عیص و جز آنها برمی‌خوریم که نشانی از آنها در تاریخهای یونانی و رومیِ اسکندر پیدا نمی‌شود و پیدا ست که بعدها بر ساخته شده است. روایات منقول در غالب این مآخذ مانند تاریخ طبری (1 / 577)، مروج الذهبِ مسعودی (1 / 318)، زین الاخبار گردیزی (ص 602-603)، المنتظم ابن‌جوزی (1 / 424-425)، الکامل ابن‌اثیر (1 / 284) و به تبع آنها تاریخهای متأخرتر مانند مجمل فصیحی (فصیح، 1 / 25)، نژاد اسکندر را به ابراهیم خلیل یا نوح نبی (ع) می‌رسانند. 
پیوند خوردن رشتۀ تبار اسکندر به قوم یهود، یا درآمدن وی به زیّ پادشاهی مسیحی بی‌تردید ناشی از خلق افسانه‌ای مسیحی براساس کتابهای خطی مرکز بایگانی پادشاهان اسکندریه، و به نظم درآمدن بخشهایی از آن به همت شخصی به نام یعقوب ساروک، شاعر سریانی‌زبان مسیحی در اوایل سدۀ 6 م بوده است و اینها همه می‌رساند که این قبیل مترجمان یا گردآورندگان اخبار اسکندر پاره‌ای از روایات و افسانه‌های دینی یهودی و مسیحی را به اصل یونانی افزوده‌اند. قرائن نشان می‌دهد که مترجم اسکندرنامه از عربی به سریانی کشیشی مسیحی بوده است (باج، 60, 62, 77). 
صرف‌نظر از پاره‌ای اختلافات جزئی، در تاریخهای متقدم عربی و فارسی، به 3 نوع نسب برای اسکندر برمی‌خوریم: 
1. نسب سامی ـ مسیحی: چنان‌که اشاره شد، هنگامی که افسانۀ اسکندر به دست بعضی اقوام سامی یهودی یا مسیحی افتاد، هرکدام آن را به رنگ روایات و اعتقادات محلی و دینی خود درآوردند. وقتی اسکندر به بیت‌المقدس نزدیک می‌شد، روحانیان یهودی از او استقبال کردند و کتاب دانیال را که از او و فتوحاتش خبر داده بود، به او نشان دادند (همو، 73-74؛ نیز نک‍ : عهد عتیق، سفر دانیال، باب 7). پس، اسکندر یهودیان و مقدسات آنان را محترم داشت و در مذبحشان به اجرای مراسم قربانی پرداخت (بیرونی، آثار ... ، 60؛ ابوالفدا، 1 / 60) و در میان این قوم محبوبیت یافت و یهودیان اسکندر را نجات دهندۀ خود دانستند و در مقام تجلیل، او و پدرش را از نژاد عیص بن اسحاق بن ابراهیم به‌شمار آوردند. به‌علاوه، وجود منقولاتی از کتاب مقدس در متن قصۀ اسکندر نشان می‌دهد که مترجم سریانی این قصه از نسطوریان مسیحی بوده است (افشار، 164) و این خود حاکی از تلاشی است که برای متصل کردن اسکندر به نژاد سامی می‌شده است. 
2. نسب مصری: خوش‌رفتاری اسکندر با کاهنان مصری و ادای احترام نسبت به پرستشگاههایشان موجب شد که آنان وی را پسر خدای آمون بخوانند و متعاقب آن گروهی از مصریان به فکر جعل نژادی مصری برای او بیفتند. طبق نسب‌نامه‌ای که مصریان برای اسکندر ساخته‌اند، وقتی نِکْتانیبو ــ یا به قول بیرونی: نقطینابوس (تحقیق ... ، 68) ــ پادشاه مصر، به دنبال لشکرکشی اردشیر سوم هخامنشی به مصر، از تخت و تاج محروم شد، به امید گرفتن کمک پیش فیلیپ شاه مقدونی رفت. در آنجا در لباس یک منجم و به یاری جادو دلِ اُلمپیاس، زن فیلیپ را ربود و با وی ارتباط یافت و اسکندر ثمرۀ این پیوند نامشروع بود (همانجا؛ باج، 85؛ پیرنیا، 2 / 1214، قس: 2 / 1177). صاحب مجمل التواریخ نام پادشاه مصر را بختیانوس، و نام زنی را که پادشاه مصر با وی ارتباط یافت، اُلمفید، دختر فیلقوس آورده است (ص 31). تقریباً عین این روایت را ابن‌عبری نیز نقل کرده است (نک‍ : تاریخ ... ، 89). 
3. نسب ایرانی: جزو نسب‌نامه‌هایی که منابع عربی و فارسی برای اسکندر برشمرده‌اند. از همه برجسته‌تر و جالب‌تر آنهایی است که اسکندر را از تخمۀ شاهان کیانی دانسته‌اند. گروهی را عقیده بر این است که چون تحمل شکست از اسکندر برای ایرانیان دشوار بود و نمی‌توانستند فروپاشی دولت مقتدر هخامنشی را به دست جوانی بیگانه برتابند، شایع کردند که اسکندر از تبار شاهان ایرانی بوده است. براساس این نسب‌نامۀ ایرانی که مورخان آن را با اندک تفاوتهایی نقل کرده‌اند، دارا پادشاه کیانی پس از چیرگی بر فیلفوس شاه رومی دختر او را ــ که نامش به صورتهای گوناگون ذکر شده است (طبری، 1 / 574؛ یعقوبی، 1 / 115؛ مجمل، همانجا؛ فردوسی، 5 / 1779؛ بیرونی، همانجا) ــ به ازدواج خود درآورد و با او درآمیخت. اما چون دهان او را بویناک یافت و نتوانست آن را با گیاه سندر یا اسکندروس معالجه کند، وی را نزد پدرش باز فرستاد (طبری، 1 / 574-575؛ دینوری، 53-54؛ گردیزی، 603؛ فصیح، 1 / 25؛ نیز نک‍ : فردوسی، 5 / 1779-1781). پادشاه روم با کسی از این ماجرا سخن نگفت و پس از آنکه دخترش بار بنهاد، نام همان گیاه سندر یا اسکندر را بر وی نهاد (همانجاها؛ ثعلبی، 359) و اعلام کرد که اسکندر فرزند خود او ست. بدین‌ترتیب، ایرانیان با منتسب کردن اسکندر به دارای اول، او را پهلوانی از پهلوانان ایرانی دانستند و وی لیاقت محبوب شدن در میان آنان را پیدا کرد. البته این تصویر خلاف تصویری است که از اسکندر در روایات دینی ایرانیان عرضه شده است (کریستن‌سن، 217). 
غالب مورخان پیشین روایات دیگری هم دربارۀ نسب اسکندر نقل کرده‌اند. بناکتی ضمن بازگویی گزارشهای طبری و دینوری، قصه‌ای دیگر دارد حاکی از آنکه پدر اسکندر بازر بن البان پادشاه اسکندریه بود که با افلیسون بن فوقا جنگ کرد. پس از صلح، بازر دختر افلیسون را خواستگاری کرد، ولی بر اثر کیدی که خادمان وی کردند، دختر از نظر او افتاد. بازر به دختر که از او باردار بود، دستور داد به شهر خود برود. دختر درمیان راه بار نهاد و نوزاد را در خرقه‌ای پیچیدند و در راه گذاشتند. پیرزنی به هدایت بزی، کودک را یافت و به خانه برد و نام او را اسکندر نهاد. پس از مدتی، مادر اسکندر وی را بر حسب اتفاق پیدا کرد و پیش پدرش فرستاد و پدر ملک خود را به او سپرد (ص 41-42). خواندمیر نیز همین قصه را با مختصر تفاوتهایی نقل کرده است (1 / 209-210). نظامی در شرف‌نامه ضمن رد انتساب اسکندر به دارای اول، چند روایت دیگر در این باب نقل می‌کند و بر این عقیده است که پدر اسکندر همان فیلقوس یونانی بوده است (ص 80-82). 
در منابع عربی و فارسی چیزی از خردسالی اسکندر نیامده است، جز آنکه پدرش او را به ارسطو سپرد تا ادب و حکمت بیاموزد. اسکندر 5 سال در خدمت وی بود تا در علم و فلسفه به بالاترین درجه رسید (شهرستانی، 2 / 137). بنا به نوشتۀ گردیزی (ص 604) و ابن‌جوزی (1 / 427)، ارسطو مقام وزارت اسکندر را داشت و هر چه شاهزادۀ مقدونی می‌کرد، به اشارۀ او بود. آنجا که اسکندر از مسیر عدالت و اعتدال بیرون می‌شد، ارسطو به وی هشدار می‌داد. ارسطو مخصوصاً در مکاتبات خود با اسکندر او را از قتل و غارت برحذر می‌داشت (ابن‌اثیر، 1 / 291؛ دینوری، 64؛ حمزه، 40-41). در پاره‌ای منابع ارسطو را همدرس اسکندر دانسته‌اند که بعدها در دوران پادشاهی اسکندر وزیر او شده است (نظامی، 86، 93). 
آنچه از حوادث زندگی اسکندر تقریباً در تمام تاریخهای قدیم بیشتر بر آن تکیه شده، جنگ او با ایرانیان است، عمده تفاوتِ گزارش این تاریخها با آنچه در منابع اروپایی در این باب آمده، این است که حریف ایرانی اسکندر که در تاریخهای اروپایی داریوش سوم آخرین پادشاه هخامنشی است، جای خود را معمولاً به دارای دارا، یا دارای دوم یا دارای اصغر، آخرین پادشاه کیانی می‌دهد. به همین دلیل در آثار ادبی فارسی نیز همیشه دارا و اسکندر در کنار یا در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. 
باری پادشاهی اسکندر مقارن بود با دوران دارا بن دارا، با توجه به اینکه طبق روایات یادشده، اسکندر پسر دارا(ب) یا دارای اکبر بود، پس در واقع او برادر دارای دوم (ابن‌اثیر، 1 / 283) از مادری دیگر بود. ابوریحان از این نسب‌سازی به‌عنوان داستانی که دشمن برای دشمن می‌سازد، یاد کرده است ( آثار، 60-61). اسکندر اندیشه‌ای جز به دست آوردن کشور پدرش، دارای اول، نداشت (دینوری، 54-55). پیش از اسکندر، شاهان یونانی خراج‌گزار دربار ایران بودند (یعقوبی، 1 / 115)، اما اسکندر از پرداخت خراج مرسوم شانه خالی می‌کرد و چون مکاتبات و تهدیدهای لفظی میان دارا و او سودی نبخشید، آتش جنگ میان آن دو درگرفت. در اثنای نبرد، دو تن از نگهبانان دارا، از مردم همدان، او را از پشت خنجر زدند (طبری، 1 / 574). اسکندر چون بر ایران استیلا یافت، آغاز زشت‌کاری نهاد و از بزرگان ایران 7 هزار تن را به اسارت گرفت و هر روز 21 تن از آنان را به قتل می‌رساند (حمزه، 39) و نژاد شاهی و مغان و بزرگان ایرانشهر را بکشت (بندهش، 140) و کتابهای دینی را به دریا افکند («شهرستانها»، بند 5). طبری محل تلاقی این دو پادشاه را به روایتی در سرزمین جزیره (شمال عراق) و به روایتی دیگر در خراسان، فراسوی خزر گزارش کرده است (1 / 573، 576). محل اول کمابیش منطبق است با محل وقوع جنگهای ایسوس و گوگمل، و دومی تقریباً منطبق است با محلی که داریوش سوم به دست سرداران خائنش کشته شد. به گفتۀ دینوری اسکندر پس از آنکه به سوی عراق حمله‌ برد، در جنگهایی که با دارا کرد، با دو مرد از اهالی همدان توطئه نمود که به داریوش خیانت کنند؛ آنان نیز در کشاکش جنگ از پشت به پادشاه حمله بردند، او را کشتند (ص 57) و به روایت طبری سر او را برای اسکندر فرستادند (1 / 573). 
حوادث در پاره‌ای گزارشها بدین‌گونه است که اسکندر قصد داشت دارا را زنده به چنگ آورد، ولی هنگامی به او رسید که شاه ایران بر اثر ضربۀ مهلکی از پای درآمده بود و واپسین دمها را برمی‌آورد. اسکندر غم‌زده سر او را بر دامان گرفت و دارا زن و فرزندان خود را به وی سپرد و از او خواست که دخترش روشنک را به زنی بگیرد (همو، 1 / 574؛ دینوری، 57، 58؛ حمدالله، 96). اسکندر، ماهیار و جانوسیار، کشندگان دارا (فردوسی، 7 / 1812) را به سزای عمل خیانت‌آمیزشان رسانید و سپس از مادر خود که در اسکندریه می‌زیست، خواست تا به بابل پیش روشنک برود و او را با بهترین جهاز پیش اسکندر به فارس روانه کند و او چنین کرد (دینوری، 58). 
دربارۀ عملیات جنگی اسکندر پس از غلبه بر دارا، تاریخهای قدیم فارسی و عربی اخباری بسیار فشرده و گاه بدون ترتیبی خاص، به دست داده‌اند که البته با آنچه در تاریخهای اروپایی به تفصیل ذکر شده است، در کلیات مطابقت دارد. گفته‌اند که اسکندر پس از فتح ایران راه هند پیش گرفت و پس از کشتن فور، شاه هندوستان، به سودان، و از آنجا به ساحل عدن، و از عدن به مکه، سپس به مغرب رفت و از آنجا راهی سرزمین روم شد و آن‌گاه قصد سرزمین مشرق کرد. خاک صقلابیها و خزرها را پشت سرگذاشت و به دیدار ترکان تاخت. از آنجا بیابان میان ترکستان و چین را قطع کرد و پادشاه چین را تابع خود نمود. آن‌گاه نوبت فرغانه، سمرقند، بخارا، آمویه (=آمل) و مرو رسید. اسکندر هنگامی که این نواحی را مطیع خود ساخت، به جبل و حلوان رفت و سرانجام، خود را به عراق رساند و در تیسفون اقامت گزید. پس‌از یک‌سال، آهنگ شام کرد و سپس به بیت‌المقدس رفت (دینوری، 58-63؛ یعقوبی، 1 / 115-116؛ مسعودی، 1 / 319-320؛ ابن‌جوزی، 1 / 425). 
نوشته‌اند که اسکندر ضمن این لشکرکشیها شهرهایی را ویران کرد و شهرهایی را برپا ساخت. ازجمله 12 شهر به نام اسکندریه در نقاطی مانند اصفهان، خراسان و بابل بنا کرد (طبری، 1 / 578؛ مسعودی، 1 / 319؛ ابن‌اثیر، 1 / 288؛ حمزه، 40). بااین‌همه، به عقیدۀ حمزۀ اصفهانی اخبار مربوط به شهرسازیهای اسکندر نادرست است؛ چه، وی ویران‌کننده بود، نه آبادکننده. بابل به فرمان وی به تلی از خاک تبدیل شد (همانجا) و وی شهری را که تهمورث بنا کرده بود، ویران ساخت (همو، 47؛ نیز نک‍ : مجمل، 40، 55). او بسیاری از ایرانیان را کشت، جایها و حصارها و آتشکده‌ها را به ویرانی کشانید (گردیزی، 58؛ فصیح، 1 / 16) و کتابها را سوزاند (ابن‌جوزی، همانجا؛ ابن‌اثیر، 1 / 285). در منابع اسلامی، علاوه بر گزارش خون‌ریزیها و سفاکیهای اسکندر، گزارشهای متعددی نیز از حیله‌گریها، ریاکاریها و نقض عهدهای او به چشم می‌خورد (مثلاً نک‍ : دینوری، 57، 58؛ ابن‌اثیر، 1 / 290؛ حمدالله، همانجا؛ ابن‌جوزی، 1 / 424). در تاریخهایی که به قلم یونانیان و رومیان نوشته شده، نیز نمونه‌هایی از این عهدشکنیها و حیله‌گریهای اسکندر دیده می‌شود. 
بااین‌همه، گزارشهایی در دست است حاکی از آنکه اسکندر در ایران، به استثنای کتابهای دینی زردشتیان و مغان، به هر کتابی در فلسفه، طب، نجوم، کشاورزی و رشته‌های علمی دیگر که دست می‌یافت، دستور می‌داد آنها را به یونانی برگردانند و به روم بفرستند. باقی‌ماندۀ کتابها هرچه بود، طعمۀ آتش می‌شد (طبری، 1 / 577؛ حمزه، 41، 43؛ گردیزی، 59؛ ابن‌اثیر، 1 / 284؛ مجمل، 61؛ مستوفی، 97). گردیزی می‌نویسد: در اصطخر فارس جایی به نام دژنبشت (یعنی کتابخانه)، مملو از کتابهای دینی، فلسفی، حساب و هندسه و علوم دیگر بود. «اسکندر دستور داد تا آن همه را ترجمه کردند و به روم فرستاد و فرمود به مقدونیا بنهادند و آن دژنبشت را بسوختند با هر چه کتاب بود اندر وی، و اندر میان عجم کتاب نماند، مگر اندک مایه که اندر دست مجهولان مانده بود ... » (همانجا). 
به نظر می‌رسد شهرت اسکندر به دانش‌اندوزی و علم دوستی موجب شده است که در بسیاری از کتب تاریخ و اخلاق، محور شماری حکایات پندآموز، نکات حکمی و فلسفی و جملات قصار بشود. انتساب بسیاری از این نکات فلسفی و اخلاقی که از زبان اسکندر بیان شده، به شخص وی سخت محل تردید است، اسکندر در شماری از حکایاتی که در آنها نقشی دارد، به صورت پادشاهی حکیم، خردمند، ژرف‌بین، و در جاهایی مردی متقی، خداشناس و رازدار ظاهر می‌شود (برای نمونه، نک‍ : مسعودی، 1 / 320، 322؛ ابن‌بابویه، 372؛ شهرستانی، 2 / 138- 139؛ ابن‌جوزی، 1 / 425-426؛ عیاشی، 2 / 348؛ ابن‌اثیر، 1 / 288- 289؛ حمدالله، همانجا). سازندگان و گویندگان این حکایات و عبارات حکمی و فلسفی احتمالاً خواسته‌اند با قراردادن اسکندر در کانون سخنان خود برجستگی و دوام بیشتری به آنها ببخشند. 
در آثار ادبی فارسی معمولاً همه جا به نام اسکندر، و نه ذوالقرنین، برمی‌خوریم. منتها آنچه از جهانگیری، زیاده‌طلبی، مصاحبت با خضر و طلب آب‌حیات و غیره در اخبار آمده، همه به اسکندر نسبت داده شده است. پیدا ست که شعرا و ادبا این دو نام را از آنِ یک تن دانسته‌اند، یا اهمیتی به یکی بودن یا نبودن آن دو نداده‌اند. اینکه چرا لفظ ذوالقرنین مخصوصاً در شعر بسیار اندک به کار رفته است، می‌تواند فقط محدودیت شعری این لفظ بوده باشد. باری، تأثیر داستان اسکندر در ادب فارسی به دو گونه بوده است: یکی به صورت پرداختنِ مجموعه‌های منثور و منظوم که اسکندر قهرمان یا شخصیت اصلی آنها ست و دیگر به صورت خلق مضامین و نکته‌های حکمی، فلسفی یا ادبی و شاعرانه‌ای که اسکندر در آنها نماد پاره‌ای از خصلتها، اصول و دیدگاههای خاص است. 
مشهورترین مجموعه‌هایی که بر پایۀ اخبار اسکندر به نثر فارسی نوشته شده، قصه‌های مفصلی است که عنوان اسکندرنامه دارند، مانند اسکندرنامه‌ای که از سدۀ 5 ق، و اسکندر نامۀ دیگری که از عهد صفوی باقی مانده است و هر دو نثری فصیح دارند (صفا، 198؛ بهار، 3 / 262، 263، حاشیۀ 1). در این اسکندرنامه‌ها آن‌قدر شاخ و برگ بر اصل اخبار اسکندر افزوده شده که تقریباً هرگونه ارزش و نظم و منطق تاریخی از آنها زدوده شده است. اخبار اسکندر درونمایۀ چند اسکندرنامه به شعر فارسی نیز هست که معروف‌ترین آنها از فردوسی و دیگری زاییدۀ طبع نظامی گنجوی است (برای توضیحات بیشتر، نک‍ : ه‍ د، اسکندرنامه). 
علاوه بر مجموعه‌ها و منظومه‌های فارسی که تماماً شامل داستان اسکندر است، آنچه دربارۀ این پادشاه نیمه‌تاریخی ـ نیمه افسانه‌ای از قدیم در میان ایرانیان رواج داشته، به طور پراکنده در کتابهای نظم و نثر آمده است. ادبا و شعرای فارسی زبان بی‌آنکه منتظر اثبات یا ابطال اخبار ضد و نقیض و مبالغه‌آمیز اسکندر شوند، یا اساساً اهمیتی به صحت و سقم آنها بدهند، مضامین گوناگون بدیعی برپایۀ آن اخبار ساخته‌اند. این شعرا و نویسندگان در بند آن نبوده‌اند که در اخبار، اسکندر صحیح را از ناصحیح باز شناسند. ازاین‌رو، در آثار آنان اسکندر ذوالقرنین است و ذوالقرنین اسکندر. خضر در مصاحبت اسکندر در جست‌وجوی آب زندگانی به ظلمات می‌رود. سدّ سکندر به آسانی در چین قرار می‌گیرد، و اسکندر خون‌ریز نمونه و نمادی از جوانمردی، بخشندگی، عدالت و رحم می‌شود. شاعر با چشمۀ آب‌حیات و آیینۀ اسکندری همچون واقعیات مسلم معامله می‌کند. شعرای عارف و عارفان شاعر از حد تشبیهات و استعارات مرسوم فراتر رفته، و از آنچه دربارۀ اسکندر خوانده‌اند، به زبان نمادین عرفان استفاده‌ها برده، و از این رهگذر بر غنای ادب عرفانی فارسی افزوده‌اند. شهرت افسانه‌ای و برجستگی بسیار بارز اسکندر از سویی، و ضرورت اَعْرَف و اجلى بودن مشبّهٌ‌به در تشبیه یا اعرف و اجلى بودن یک طرف معادله در صنعت تمثیل، از سویی دیگر، موجب شده که اسکندر و رویدادها، اشیاء و افراد مرتبط با تاریخ یا اسطورۀ زندگی او، در صنایع بدیعی ــ تشبیه، مبالغه، ارسال مثل و جز آن ــ به عنوان ارکان اصلی هر یک از این صنایع مورد استفاده قرار گیرند و شعرا در وصف ممدوحان، تنبیه مخاطبان، بیان اندیشه‌های شاعرانه، تجسم و ترسیم بهتر و مملوس‌ترِ نکات عمیق اخلاقی و فلسفی خود از قصۀ اسکندر بهره برند (برای نمونه، نک‍ : ناصر‌خسرو، 246، 338؛ خاقانی، 23، 232، 248، 280، 309؛ حافظ، 4، 117، 147؛ صائب، 118، 121، 823). 


مآخذ

آزاد، ابوالکلام، ذوالقرنین یا کورش کبیر، ترجمۀ باستانی پاریزی، تهران، 1342ش؛ ابن‌اثیر، الکامل؛ ابن‌بابویه، محمد، کمال الدین و تمام النعمة، به کوشش حسین اعلمی، بیروت، 1412 ق / 1991 م؛ ابن‌جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، به کوشش محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت، 1400 ق؛ ابن‌کثیر، تفسیر القرآن العظیم، بیروت، دارالفکر؛ ابوالفتوح رازی، روح الجنان، قم، 1404 ق؛ ابوالفدا، المختصر فی اخبار البشر، بیروت، 1375 ق / 1956 م؛ ارداویراف‌نامه، ترجمۀ ژاله آموزگار، تهران، 1372 ش؛ افشار، ایرج، «حدیث اسکندر»، یغما، تهران، 1343 ش، س 17، شم‍ 4؛ اوستا؛ بلعمی، محمد، تاریخ، به کوشش محمدتقی بهار، تهران، 1341 ش؛ بناکتی، داوود، تاریخ، به کوشش جعفر شعار، تهران، 1348 ش؛ بندهش، به کوشش مهرداد بهار، تهران، 1369 ش؛ بهار، محمدتقی، سبک‌شناسی، تهران، 1337 ش؛ بیرونی، ابوریحان، آثار الباقیة، ترجمۀ اکبر داناسرشت، تهران، 1352 ش؛ همو، تحقیق ما للهند، بیروت، 1403 ق / 1983 م؛ پیرنیا، حسن، ایران باستان، تهران، 1313 ش؛ تاریخ ایران باستان، به روایت ابن عبری، به کوشش یوسف بنیان و محمدجواد مشکور، تهران، 1326 ش؛ ثعلبی، احمد، قصص‌ الانبیاء، بیروت، 1401 ق / 1981 م؛ حافظ، دیوان، به کوشش پرویز خانلری، تهران، 1362 ش؛ حمدالله مستوفی، تاریخ گزیده، به کوشش عبدالحسین نوایی، تهران، 1362 ش؛ حمزۀ اصفهانی، تاریخ پیامبران و شاهان، ترجمۀ جعفر شعار، تهران، 1367 ش؛ خاقانی شروانی، دیوان، به کوشش ضیاءالدین سجادی، تهران، 1357 ش؛ خواندمیر، غیاث‌الدین، حبیب السیر، تهران، 1363 ش؛ دینوری، احمد، الاخبار الطوال، ترجمۀ محمود مهدوی دامغانی، تهران، 1364 ش؛ «شهرستانهای ایران»، همراه مجموعۀ نوشته‌های پراکندۀ صادق هدایت، تهران، 1334 ش؛ شهرستانی، محمد، الملل و النحل، بـه کوشش محمد سید کیلانی، قاهره؛ صائب تبریزی، کلیات، تهران، خیـام؛ صفا، ذبیح‌الله، حماسه‌سرایی در ایران، تهران، 1352 ش؛ طبری، تاریخ؛ عهد عتیق؛ عیاشی، محمد، التفسیر، به کوشش هاشم رسولی محلاتی، تهران، مکتبة العلمیة ‌الاسلامی؛ فخرالدین رازی، التفسیر الکبیر، بیروت، دار احیاء التراث العربی؛ فردوسی، شاهنامه، به کوشش سعید نفیسی، تهران، 1314 ش؛ فصیح خوافی، احمد، مجمل فصیحی، به کوشش محمود فرخ، مشهد، 1341 ش؛ قرآن کریم؛ قرطبی، محمد، الجامع لاحکام القرآن، بیروت، 1965-1966 م؛ کارنامۀ اردشیر بابکان، به کوشش بهرام فره‌وشی، تهران، 1354 ش؛ کریستن‌سن، آرتور، کیانیان، ترجمۀ ذبیح‌الله صفا، تهران، 1336 ش؛ گردیزی، عبدالحی، زین الاخبار، به کوشش عبدالحی حبیبی، تهران، 1363 ش؛ مجمل التواریخ و القصص، به کوشش محمدتقی بهار، تهران، 1318 ش؛ مسعودی، علی، مروج الذهب، به کوشش یوسف اسعد داغر، بیروت، 1385 ق؛ ناصرخسرو، دیوان، به کوشش مجتبى مینوی و مهدی محقق، تهران، 1353 ش؛ نظامی گنجوی، شرف‌نامه، به کوشش وحید دستگردی، تهران، 1316 ش؛ یعقوبی، احمد، تاریخ، نجف، 1358 ق؛ نیز: 

Budge, E. A. W., The History of Alexander the Great, Cambridge, 1889; Chamber’s Encyclopaedia, London, 1968; Dinkard, tr. E. W. West, Oxford, 1892; EI2; West, E. W., intord. and tr. Pahlavi Texts, Oxford, 1897, vol. V. 
مجدالدین کیوانی (دبا
 

 

 

صفحه 1 از2

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: