1404/7/21 ۱۱:۱۶
سلوک شاعرانه حافظ که همذات و همزاد بینش عرفانی او هم هست و اصولاً شعر و عرفان در ذهن و زبان او دوگانگی ندارد بلکه یگانهای هستند برای القای یافتهها و دریافتههای او.
«الا یا ایها الساقی، ادر کاسا و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها» این غزل - چونان مقدمه مثنوی - تقریباً مانیفست روحی و فکری و هنری حافظ است که به کوتاهی و زیبایی، کلیّت و تمامیت شعر و فکر او را مینمایاند
در این مقال از چندگونگی و چندگانگیهای معنایی و تاویلی آن درمیگذریم و از ارتباطهای چندلایهاش با دیگر اشعار چشم میپوشیم و تنها از منظر زیباشناختی – و نه معناشناختی - در ابیات آن اندک تأملی مینماییم، اگرچه نمیتوان همیشه معنا را از لفظ برید.
- آوردن پنج حرف بلند (آ) که اگر به هم چسبیده شوند گونهای فریاد کمکخواهانه را تداعی میکنند و گونهای دادخواهی را میرسانند چه اصولاً حروف بلند به ویژه (ا) در زبان عربی و فارسی برای استمداد به کار میروند. مانند آی، آهای، یا، های و...
- ساقی درست پس از این پنج حرف قرار گرفته است. یعنی مطلوب اوست. از نظر معنایی هم، آوردنِ سه کلمه: الا، یا و ایها که برای تنبیه و تحذیر و استغاثهاند همین نکته را میرسانند که مراد گوینده استمداد شدید از ساقی است.
-ساقی قلب دیوان حافظ است هم از نظر شیوه کارکرد هم از نظر معنا. همه پویندگیهای روحی و جویندگیهای فکری حافظ در نهایت به ساقی میرسد چه اوست که غم ایام را خاک بر سر میکند و هر چه میدهد عین الطاف است و با رخ خود هزاران رنگ در هستی پدید میآورد.
- همین نکته که در حافظ ساقی مقدم است و در شعر یزید باده، بیانگر تفاوتِ نوعِ بینش آنها بهجهان و جان و جانِ جهان است. حافظ با این تقدیم بسیاری نکته را رسانده است چه هرگز نمیتوان تقدیمهای کلامی او را به ویژه در این موارد تصادفی و صرفاً از سر ذوق دانست.
نشستن ساقی در وسط مصرع، بیانگر جایگاه ساقی در کل شعر حافظ است و از اوست که فیض و لطف و دَوَران آغاز میگردد و معنای خود را مییابد.
گرداندن جام ایهام لطیفی دارد به حلقههای صوفیانه و اینکه حافظ پس از همه کاسهای میخواهد و این همان است که خود را خاک درگه اهل هنر میداند.
- مصرع دوم، حسن تعلیلی برای مصراع اول است. عشق آسان نمود
- و نه اینکه بود- اما واقعاً آسان نبود چون «چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد» و «تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول / آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل». بنابراین، دل فریفته شد و در نیافت و چون دریافت گرفتار شده بود. چون چنین است بده ساقی می باقی که با آنچه که از توست هم از بلایِ تو رها گردیم.
- آوردن سه حرف نرم «ل» برای بیان مشکل نیز خالی از لطف نیست «اوّل ولی و مشکلها»
- مشکلها را به صورت جمع و نکرهگونه آورده تا قابلیّت تفسیر بینهایت را بیابد و هر کس زبان حال خود بداند.
- آوردن کلمه «افتاد» به نوعی اختیاری نبودن عشق را میرساند و اینکه حادثهای است که برای دل و در دل رخ میدهد مثل افتادن یک سیب بر سر راهگذری که در باغ میگذرد.
- تلمیح بیت و مراعاتها و طباقهای موجود بر زیبایی آن میافزاید.
- محور اساسی بیت با توجه به این نکات: ساقی، عشق، باده و استمداد بود.
*
«بهبوی نافهای کاخر صبا زان طرّه بگشاید / ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها»
- بو مُوهِم امید و بوی خوش هر دوست.
- صبا چونان موجود زندهای در کار طرّهگشایی است آنهم در وسط مصرع.
- طرّه در سیاهی و خوشبویی شبیه نافه است؛ هر دو پُرتابند (پیچیده و پرکشش) و شکن درشکن.
- هر گاه نافه گشاده شود علاوه بر بوی خوش مُشک، خون از آن جاری خواهد شد. اگر طرّه او هم گشوده شود علاوه بر بوی خوش خونها درخواهد افتاد، امّا در دلها. دلها به رنگ سیاه هستند مثل نافه. بوی نافه در مشک پیچیده شده است و چون باز شود بوی مشک و خون همه جا را خواهد گرفت. در واقع سه تصویر روی هم افتاده است.
نافه سیاه آهو با موهای پیچیده ⬅️قلبهای سیاهرنگ که گرفتار شکن طرّه اویند
نافهگشایی، بوی خوش و خون همراه دارد⬅️طرّهگشایی او نیز خونها و بویها همراه دارد.
خون نافه بر زمین میریزد و بعد مشک نمودار میگردد ⬅️جوشش خون عاشقان در دل با طرهگشایی اوست که نمودار میگردد.
- از نافه دستها و تیغها نافهگشایی میکنند و از طرّه او نسیم صبا (که بس لطیف است و جسم و جانش یکی)
- صبا هم در آغاز کار عاشقی و عاشقان، ازو طرّه نمیگشاید بلکه در آخرِ کار، جلوهای مینماید تا اهل کام و ناز بگریزند و عشقبازانِ چنین، بمانند و بیابند.
- گرچه صبا پیامبر عاشقان است و پیامآور معشوق امّا خود او هم بهامیدی روی بهاین درگاه آورده است و دیدار حتمی نیست.
- میتوان پرسید مرجع ضمیر «زان» کجاست؟ اگر اسم اشاره هم باشد و یا حتی صفت اشاره باز هم مراد زان کجاست و چیست؟ هیچ قرینه لفظی و معنوی در بیت نیست، جز اینکه آن را به بیت قبلی برگردانیم و بهساقی ارتباطش دهیم. پس صبا از پیشانی ساقی طرّهگشایی میکند.
- همین طرّه گشایی -که لازمهاش رخسارنمایی است - آغاز بروز و ظهور عشق است و خونخواری و گرفتاری دل.
- پس ارتباط معنایی و زنجیره عمودی بیت کاملاً آشکار است. خونِ دل عاشق (حافظ) معلول چهرهنمایی ساقی است و عشق -که بسی مشکل انداخته و دل را گرفتار ساخته و در آغاز از فرط ِ زیبایی ساقی کاری سهل و ساده مینموده - از همین جلوهگری ریشه دوانده است، که حُسن و عشق توامانند.
«مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم / جرس فریاد میدارد که بربندید محملها»
- منزل جانان یا هستی و زمین است و یا دل که محل نزول جانان و عشق است.
- همه جرس یک دهان شده که فریاد میدارد: بربندید محملها! تعبیر فریاد برداشتن از نظر تصویری برای جرس بسیار رساست.
- تقدّم فعل، نوعی تاکید بر ضرورت و فوریّت انجام آن است که «بربندید» محملها.
- از آنجا که همه جرس دهان در حال فریاد است و درنگی درکشیدن فریاد نمیتواند داشته باشد به همین خاطر «هر دم» فریاد می دارد. ضمن اینکه «تشخیص» جرس با ترکیب هر دم بیشتر میشود.
- جرس اصولاً زنگ کاروان است و نشانه سلوک کاروانیان و در ذات متضاد با امن عیش و عیش امن حتی در منزل جانان.
- حرفاهنگ مصراع اول (م - ن) و مصرع دوم (د - ر) به گونه مرموزی القاکننده همین نگرانی و عدم امن عیش است.
- آیا وقتی ساقی طرّه گشود و «عشق پیدا شد» و «خون در دل انداخت» و در آخر «چهره نمود» و «دیدار شد میسر» امن عیش برای سالک دست خواهد داد؟ بانگ درای کاروان، آهنگ همیشگی رفتن است نه ماندن و دیدن. چه «در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است» و حتی «درعین وصل ناله و فریاد» بیشتر.
«به می سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید / که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها»
- اگر بانگ جرس، سالک را به راه انداخت او شیوه سلوک را نیز باید بیاموزد اما چگونه و از چه کسی؟
- از چه کسی؟ از آنکه لطفش دائم است و از توبهها ملول نمیگردد و دو پر شاهبازی عقل و دل، شریعت و طریقت، اسلام و ایران، پختگی و شادابی، سرخرویی و سیاهیستیزی را همیشه باهم دارد. پیر مغان!
- چگونه؟ هم از او باید آموخت. برخی (قربانی) کردنِ عزیزترین نمادهای تعبّد و تعصّب و تقشّف را در برابر خطرناکترین نمادِ شیدایی و شوریدگی و رهایی و مستی و راستی. سجاده در برابر شراب! آن چنان که شیخ صنعان (پیر عهد خویش و در کرامت از هرچه گویند بیش) چنین کرد و زهد و طاعات و کرامات خود را قربانی روی و موی و شراب ساخت.
- چرا باید چنین کرد؟ مصرع دوم تحلیل مصرع اول است، چون رونده راه (سالک مبتدی و واصل منتهی) رفتنش مبتنی بر آگاهی است که «خامی و سادهدلی شیوه جانبازان نیست» تا از کام و نام و نان نگذری، رمزی از این پرده نخواهی شنید. نخستین قدم و اقدام ترک اختیار است.
- آوردن متمم (به مِی) در آغاز مصراع نشان اهمیت و بزرگی آن است و تعبیر رنگین کردن و (نه آلودن یا نظیر آن) بیانگر بار مثبت و دلربایی که در این کار هست.
- اگر «منزل جانان» در بیت قبل آغاز راه سلوک است پیر مغان راه و رسم «منزلها» و از جمله منزل جانان را درست میداند پس منزل جانان یکی از منزلهایی است که پیر مغان، روندهی شیفته را از آن گذار میدهد و راه و رسم رسیدن، رفتن، گذشتن و گذاشتن از آن را به روندهی راه میآموزد.
- پس از ساقی و عشق و رفتن، شیوهی رفتن آغاز میگردد که این بیت مهمترین و اصیلترین و اصلیترین شیوه آن را گفت پس در حقیقت زنجیره عمودی غزل در این بیت بیشتر آشکار میگردد.
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»
- پس از رنگینکردن سجاده با می چه خواهد شد؟ سنّتشکنیها و قالبگریزیها و هنجارستیزیها که عموم جامعه (خواص و عوام) بندی آنند با سالک چه خواهد کرد؟
- این بیت تصویری از حالت روحی و اجتماعی سالک (نو راه - کامل) در جامعه است.
- شبان تاریک (جهل - ظلم - بیخبری و…) همراه با بیم موجِ (حادثهها، هجومها، ایلغارها، نیازها و راندنها و تاراندنها و…) به علاوه گردابی چنین هایل از (سردرگمیها، پریشانیها، رسیدنها و بریدنها، خواستنها و نتوانستنها و…) همه و همه روح و جسم و جامعه و جهان سالک را در لجّهای از سیاهی و ناامنی و پریشانی فرو میبرد و امن عیش را برای او دشوارتر میسازد.
- این بیت نیز دو تصویرِ روی هم دارد که آنرا در حد اعجاز قلمی (نگاری و نگارشی) برمیکشد.
- تصویر سردرگمیها و پریشانیهای یک روح در سیر و سلوک معنوی خویش که به هر ستاره ای میرسد آن را پشت سر میگذارد و ماه میجوید و چون ماه را یافت خواهان خورشید میگردد و با خورشید، دوگانگیهایش آغاز میگردد تا ابراهیموار با خویش یگانه گردد.
- تصویر آوارگیها و درماندگیهای یک روح در جامعه که همه مشغول کار خویشند و به چیزی دلخوش، اما این روحِ آگاه در این دریای متلاطم، با هیچ گروهی همساز نیست.
- بیت دقیقاً حالت یک تابلویِ نقاشی را دارد؛ شبانی تاریک و دریایی طوفانی، کشتیای شکسته، یک غرقاب و در پسزمینهها و دورتر مردمی غرقِ آسایشهای حقیر و سرگرمیهای خویش. بیت بیشباهت به شعر آی آدمهای نیما نیست. «آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید / یک نفر در آب دارد میسپارد جان…»
- جمع آوردن سبکباران از نظر شمول و فراگیری، قوت فوقالعادهای به کلام میبخشد چه هر کسی حکایتی به تصور از آن میکند، فلاسفه، عوام، حکومتیان، متعبدان و… و همین گونه جمع آوردن ساحلها.
- عطف ترکیبی مصرع اول، آن را در عین چندگانگی یگانه ساخته است چه در نهایت تصویر یکی است.
- بنابراین سالکی که با می، سجاده را رنگین میسازد و کارهای خطیرِ نظیر آن میکند سرنوشتی در این جامعه (و حتی جهان) جز این ندارد که: کشتی شکسته در شب، غرق و اسیر طوفان، در کام هول و گرداب، بماند و درماند.
«همه کارم زخودکامی به بد نامی کشید آخر / نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها»
- آوردن قید «همه» در آغاز کار تاکیدی است بر شمول و کلیّت آن یعنی همه کارهایم یا کاری که همه چیزم بود. نه اینکه عشقورزیام و سنتشکنیام بدنامم ساخت بلکه این شیوه، همه کارم را به بدنامی کشاند.
- خودکامی در این بیت (برخلاف تصور عام) بار منفی ندارد و بدنامی هم نتیجه طبیعی آدمی است که در پی کام خود میرود چه هر که چون جمع نبیند و نیندیشد و نکند - حتی اگر فقط کار او درست باشد - به بدنامی گرفتار میگردد همچون آهوی تندرستی که وارد شهر آهوان بیمار خارنده شد و چون خود را مانند همگان نمیخارید بدنام و رانده شد تا شهر را بیماری «نخاراندن» خراب نکند.
- در عین حال که خودکامی اساس پاسداشت دل در موجهای سیاه اجتماعی و تاریخی است خودخواهی - در بُعد منفی و نه مثبت آن - آغاز فروپاشی و تباهی دل نیز هست چه مدّعی از اسرار عشق و مستی چیزی در نخواهد یافت و در درد خودپرستی خود خواهد پوسید.
- یک نمونه خودکامی را در شیخ صنعان میتوان دید و نمونه دیگر را در زلیخا که چهره یوسفی و طلعت دختر ترسا را در پس طرّه دید و چندان و چنان گرفتار شد.
- هر که زلیخاوار یا شیخ صنعانگون، گرفتار عشق شد دیگر مجال نهانسازی نخواهد داشت چه عشق «فعل حرام» جامعههاست و آدمیان از فرطِ کوتاهی و درماندگی جربزه و عرضه عشقورزی را نخواهند داشت و هر مهرورزی را حسودانه ننگ بدنامی خواهند نهاد. مریدان از پیاش خواهند گریخت و همانندان به سرزنشش خواهند نشست و «فعلِ حرام» شیخ و خاتون را نُقل محفل خویش خواهند کرد و با نَقل آن عقدههای سرکوفته و آرزوهای فروخورده را اندکی تشفّی و بیداری خواهند داد که: کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازه هرکس نبریدند.
- تلمیح زیبای بیت آنگاه سرشارتر میگردد که جنگ عقل و عشق را در پیدا و نهانسازی زیبایِ ازلی دریافت که… عقل خواست کزان شعله چراغ افروزد دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد. کنار رفتن طرّه هستی و جلوهگری ذات حق و ظهور او از کنز مخفیانه خویش از بدو ظهور نَقل و نُقل همه محفلها شد و هرگز چنان رازی نهان نماند.
- در نگاه عارف نام و ننگ هر دو یکی است و بدنامی و خوشنامی یک مشیّت بیش نیست، آیا آنگاه که جمال حقیقت یوسفی، از کنعان غیب یعقوبی به درآمد و در خانه شیداییِ زلیخایی نشست و حُسن و حزن و عشق - به تعبیر شیخ اشراق - همزاد شدند فاصلهای در میان بود که نام و ننگ را تمیز دهد؟
- محفل ساختن، کنایهای بلیغ برای طنز و سخره کار مردمان است به ویژه که گونه جمع آن آمده است.
- زنجیره معنایی شعر با این بیت به اوج خود میرسد که اهل ملامت را حکم سلامت نیست و علاوه بر طوفانیِ دریای زندگی، بدنامی امروزین و ازلی نیز از آنهاست. چه برای داشتن و دیدن او باید از همه چیز خود گذشت و حتی تا جان عاریهای را هم که به عاشق (حافظ) سپرده تسلیم وی نکنی طرّهها کناری نخواهند رفت و رُخَش دیده نخواهد شد.
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ / متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
- کشیدن ملامتها سرانجام سلامت حضور را به ارمغان میآورد.
- در حضرت او یک لحظه پلک هم نباید زد چه پلک زدن و ازو دیده برداشتن غیبت را همراه دارد.
- عاشق (حافظ) در حضور او از همه چیز غایب است و با او همه چیز غایب است و او همه چیزهای غایب است.
- او کیست؟ جز ساقی که پس از خونها که در دل ما انداخته ز تاب جعد مشکین خود طرّهای گشاده است؟
- پس رنج سلوک را دیدار یار التیامی میبخشد اما هر آن، خطرِ بُریدن صبا و ندیدن رخسار هست.
- به همین جهت هرگاه که دیدار کردی آنچه را که میخواستی و میخواهی و پس از سالها بدان رسیدی، همه هستی و دنیا و جامعه و جان را رها کن و تنها او را دریاب.
- آوردن حرف شرط «گر» بیانگر آن است که سالک (حافظ) چو بید بر سر ایمان خویش میلرزد و در مراتب دل، هیچ چیز ثابت نیست.
- در مصرع اول بلافاصله پس از ساقی که به بهترین صورت با ضمیر «او» آمده، حافظ نشسته است و در مصرع دوم نوع رابطه این دو باهم بیان شده که کی چه کسی را میخواهد و از دیگران غایب شده است.
- غزل از ساقی میآغازد و به ساقی هم میانجامد با ملمّعی زیبا در آغاز و انجام که هرچه هست اوست.
- حرفاهنگ (م ل و ت) در مصرع آخر القاکننده گونهای رهیدگی و آرامی پس از تنشها و تندیهای بسیار است در عین آنکه ریتم شاد و دلنوازی دارد.
- رابطه معنایی بیت با بیت پیشین کاملاً روشن است: پس از کشیدن بدنامی - و چون او شدن - به دیدار هم رسیدهایم و میان عاشق و معشوق فرق برخاسته است، چه واسطه از میان رفته است و از حجاب هستی و تعلّق، چیزی نمانده است.
الا یا ایها الساقی، ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طرّه بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن و عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خودکامی به بد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
با لحاظ آنچه گذشت، میتوان چند نکته بسیار مهم را در باب ذهن و زبان حافظ بیشتر از پیش مهم انگاشت:
- سلوک شاعرانه حافظ که همذات و همزاد بینش عرفانی او هم هست و اصولاً شعر و عرفان در ذهن و زبان او دوگانگی ندارد بلکه یگانهای هستند برای القای یافتهها و دریافتههای او. با توجه به زنجیره صوری و معنایی این غزل حافظ هفت مرحله طریقت هنری و روحی خود را چنین آغاز میکند و به انجام میرساند.
* بیت ۱: ساقی مبدأ هستی و همه نازها و نیازهای آن است.
* بیت ۲: جلوه ساقی عشق را پدید آورد و عشق همزاد حسن و حزن است.
* بیت ۳: عشق به جمال انگیزه ناآرامی و حرکت است و گیرنده امن و عیش.
* بیت ۴: وقتی سلوک آغاز شد شیوه رفتن را هم باید از ساقیشناس آموخت.
* بیت ۵: در منازل طریقت روح، طوفانهای سهمناکتر از طوفان نوح هست.
* بیت ۶: مهمترین طوفان در این سلوک گذشتن و گذاشتن همه چیز خود برای اوست.
* بیت ۷: چون از همه چیز (خود و هستی) گذشتی او خواهد بود و تو او خواهی بود.
- بدین ترتیب حلقهی سلوک از ساقی آغاز میگردد و بدو انجام مییابد و دایرهای میگردد که اول و انتهایش هموست چنان که چنین بوده است اما سالک در وجود خویش این دو حلقه را به هم میرساند.
- طی مقامات در سلوک حافظانه، عرفان پرهیز نیست نوعی ستیز و هنجارگریزی اجتماعی است. با مردم بودن است و از آنها نبودن.
- همین خصیصه مهمترین امتیاز و تمایز روش و بینش عرفانی حافظ نسبت به دیگر راهنمایان است. حافظ با عرفان به نقد و تفسیر هستی، تاریخ، جامعه میپردازد و در نهایت همه چیز را در خدمت انسان مینهد.
- انسانمداری، دیوان حافظ را جزو مهمترین نحلههای اومانیستی میسازد. در شعر حافظ نه تنها عرفان و شعر و سلوک که هستی و ساقی و عشق نیز جز در خدمت کرامت آدمی معنا نمییابد.
- با این همه، سلوک شعری حافظ تحلیل سیاسی و نقد تاریخی صرف نیست نوعی نگاه هنری ناب است که با استفاده از همه ابزارهای ممکن باطن جهان و ارتباط جان و جهان را میگشاید و به تبیین موقعیت هستی و جایگاه آدمی در آن مینشیند.
- همه شعر حافظ - که در این غزل معجزهگون فشرده شده - ماجرای ناز و نیاز ساقی و آدمی و احتیاج و اشتیاق این دو میباشد که با سحر سخن و اعجاز شعر از دو سوی دایره هستی این دو را به سوی هم میکشاند و با گذران منازل و مراتب با هم آشنا میسازد و در نهایت در نقطهای بهنام دل - که آئینه و ترجمان حسن و عشق است - یگانه میسازد.
منبع: ایبنا
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید