1404/7/6 ۰۹:۴۵
گفتوگوی پیش رو مصاحبه اختصاصی با جناب آقای دکتر مقصود فراستخواه است که به تاریخ ۲۱ آذر ۱۴۰۱، دو تن از همکارانِ اداره پایش تحولات و نوآورهای هنریِ معاونت عِلمی و پژوهشی فرهنگستان هنر (محمود فتحاللهی و نفیسهسادات موسوی)، با ایشان در مؤسسه پژوهش و برنامهریزی آموزش عالی، انجام دادهاند. این گفتوگو در چند بخش، در وبگاه فرهنگستان هنر، منتشر خواهد شد.
مقصود فراستخواه (متولد ۱۴ اردیبهشت ۱۳۳۵، در تبریز) جامعهشناس ایرانی و استاد برنامهریزی توسعه آموزش عالی در مؤسسه پژوهش و برنامهریزی آموزش عالی است. همزمان با روز جهانی عِلم در خدمت صلح و توسعه، روزی که از سوی سازمان یونسکو در تقویم جهانی ثبت شده است، هیئت داورانْ جایزه ترویج عِلم سال ۱۳۹۶ را به مقصود فراستخواه، بهدلیل فعالیت و تلاش بیوقفه، مسئولانه، هدفمند، همهجانبه، انسانی و اخلاقی در حوزههای دانشگاهی و عمومی، برای بسط دانش جامعهشناسی و همچنین، تعهد به تداوم کار فرهنگی و ترویجی و عِلمی، تقدیم کرد. جایزه نشان دهخدا در چهارمین دوره آن (۱۳۹۷)، بهسبب تألیف کتاب برگزیده نظارت و ارزشیابی در آموزش عالی، به عباس بازرگان و مقصود فراستخواه، تعلق گرفت. در دهمین جشنواره بینالمللی فارابی (۷ بهمن ۱۳۹۷)، مقصود فراستخواه برگزیده جایزه «مطالعات میانرشتهای» شد. فراستخواه «نظریه ایرانی کنشگران مرزی» را از رهگذر پژوهشهای خود درباره «مسئله ایران» ارائه کرده است.
*******
جنابعالی پژوهشگر و استادی جامعهشناساید که در پژوهش و نقد و نظر در حوزه علوم انسانی تألیفات ارجمندی دارید. از طرف دیگر، در زمینه آیندهپژوهی، بهخصوص آینده آموزش عالی، پژوهش کردهاید و نشستهای تخصصی نیز برگزار کردهاید. بهعنوان اولین سؤال، از کی و چگونه به آیندهپژوهی و مسائل مربوط به آینده و عدم قطعیتها علاقهمند شدید؟ به عبارتی دیگر، این دغدغه نسبت به آینده از کجا میآید؟ چون میدانیم که جامعهشناسی یکی از خاستگاههای آیندهپژوهی است و به نظر میرسد شاید زمینه مناسبی برای مطالعات و پژوهش در زمینه آینده باشد.
تصور میکنم شاید یک دلیل پیجویی من نسبت به آینده این باشد که ما احساس میکنیم با دنیا ناهمزمانیم. گویا ما از جا کنده شدهایم یا مثلاً تاریخ ما وزن سنگینی دارد و از ما آویزان شده است. ما تاریخ طولانیای داریم و ظرفیتها و قابلیتهای خوبی در آن هست؛ اما این تاریخ طولانی، با همه قابلیتهایش، دشواریهایی هم برای ما ایجاد کرده و در نتیجه، نمیگذارد ما حرکت کنیم و اینجاست که خودمان را با ملتهای دیگر مقایسه میکنیم و احساس میکنیم که برای پیشرفت خیلی دیر شده است.
ما با دوره میجیِ ژاپن و دوره عثمانی در ترکیه همزمان بودیم و بعضی از تجربههای ما، مثلاً در دارالفنون، نشان میدهد از بقیه جلوتر بودهایم؛ اما حالا این احساس ناهمزمانی با دنیا، یا بخشی از دنیای مدرن و نسبتاً موفق در مقایسه با کشورهایی مثل ژاپن و ترکیه که معمولاً مثال شناختهشدهتریاند، باعث میشود ما گمان کنیم در حد انتظارمان نتوانستهایم پیشرفت کنیم؛ مثلاً در دوره صفویه، ما در موقعیتی استعماری، با اروپا ارتباط پیدا کردیم برای اینکه سلاح بگیریم و متوجه شدیم که تکنولوژی جلو رفته و ما هنوز ماندهایم. این ناهمزمانی با دنیا و تأخر فرهنگی، تأخر اجتماعی، تأخر عِلمی، سبب شد ما از نظر رشد احساس تأخر کنیم.
اگر صادقانه بگویم، یکی از علتهای رویآوردن من به آینده، از لحاظ وجودی خودم، از همان تنش ناشی میشود و از این پرسش که «چه میشود؟» و ما این جهتگیریِ درازمدت را در خودمان احساس میکنیم؛ یعنی آن شاخص گرایش بلندمدت (long-term Orientation) که هافستد (Hofstede) هم توضیح داده است که مهمترین وقایع زندگی در آینده اتفاق میافتند. گاهی یک نوع حس پیشگیری به شما دست میدهد که باید چیزهایی را از حالا مراقبت کنید و ما راهیِ مسیری هستیم که یک نوع عدم اطمینان و عدم قطعیت درباره خودمان احساس میکنیم و مسیر بسیار پُرخطری پیشِ رویمان داریم.
در نتیجه، از لحاظ وجودی، رویآوردن من به آینده تا حدی از این تنشهای وجودی ناشی میشده که شما هم البته هوشمندانه اشاره کردید. یک علتش هم میتواند همان پیشزمینه (Background) میانرشتهای باشد. مثل کسی که به هر دلیلی، در حد کم یا زیاد، در مطالعات و کارها و تحصیلاتش، جستوخیز میانرشتهای کرده و افتانوخیزان، این سو و آن سو دویده، من هم بهنوعی در میان رشتهها تردد کردهام. تحصیلاتم و مطالعاتم میانرشتهای شده. یک دفعه یک خط مطالعاتی دیگر شروع کردهام و بعد با مسئلهای مهم مواجه شدهام. همان مسئله از لحاظ عملی من را سوق داده که برای آن راهحلی (Solution) پیدا کنم.
برای حل آن مسئله، سراغ مطالعات و علایق شناختی رفتم که نوعی کنجکاوی یا پیجویی حقیقت بودند؛ پی آواز حقیقت دویدن.
اینطور میتوانم خلاصه کنم که عادات مطالعاتی و مسیر تحصیلات و برنامههای پژوهشی متنوع، به دلایل مختلف، برای من به وجود آمده است. اینها تقلاهای معرفتی و شناختی (Cognitive) در من بود. از یک سو، آیندهپژوهی از پایه و پسزمینه و فضایی میانرشتهای (Interdisciplinary) به وجود آمده و از سوی دیگر، آن تنش ناهمزمانی با دنیا احساس میشود و ابهامهایی در آینده ما هست. ما از جا کنده شدیم و به زمانهای گسسته پرتاب میشویم. بهسوی آیندههایی پرتاب میشویم که واقعاً آمادگی زیستن در آنها را نداریم. این موضوع را در خانوادههامان میبینیم، در محیط زندگیمان، کارمان، تحصیلاتمان، فعالیتهای حرفهایمان و جامعهای که در آن به سر میبریم احساس میکنیم. چه بسا درک کافی و آمادگی زیستن در آن را نداریم. اینها سبب شده که مجموعاً آینده برای من واقعاً مسئله (Problematic) شده است.
بهطور مشخص، به یاد دارم که از اواخر دهه ۱۳۸۰ شمسی (مثلاً ۱۳۸۸-۱۳۸۹) تا اوایل دهه ۱۳۹۰ بود که من به مطالعات آیندهپژوهی روی آوردم و در مؤسسه پژوهش و برنامهریزی آموزش عالی، چند پروژه برای آیندهپژوهی تعریف کردم؛ پروژههایی که یک سال روی آنها کار کردم و بعد دیدم که چقدر رصد آینده، پیجویی آینده و پیشآگاهی یا پیشنگری نسبت به آینده مهم است. من در حوزهای از فضاهای میانرشتهای، مثل فلسفه و علوم اجتماعی، بودم که احساس میکردم «پیشبینی» (Prediction) و پیشبینیِ مهندسی آن وثاقت لازم درباره پیشبینی آینده را ندارد که بتوان به آن تکیه کرد؛ ولی «پیشنگری» یا نوعی از «پیشآگاهی»ها شواهد و احتمالاتی درباره آینده است که این وثاقت را داراست.
افراد درباره آینده خانواده، فرزندان، محل زندگی، دخلوخرج و بدنشان نگرانی و اضطراب دارند. این سبب میشود که به فکر فردا و پسفردا و پس از آن باشند و از حال کنده شوند. یکی از دلایلم برای ورود به مطالعات آیندهپژوهی این بود و دلیل دیگر هم این بود که یکی از حوزههای مطالعاتی و تحصیلات من برنامهریزی توسعه بود. تقریباً میشود گفت که برنامهریزی (Planning)، در دیدگاهی سنتی، هُلدادن حال به آینده است. وقتی شما فکر و برنامهریزی میکنید، مثل این است که دارید نقطهای را تعریف میکنید و این حال را بهسمت آینده هُل میدهید و بعد، مثلاً، فرض میکنید در چند سال آتی فرهنگستان هنر در چه وضعی خواهد بود؟ سپس، برای آن یک استراتژی تعریف میکنید. خود استراتژی هم بهعنوان یک زمان گسسته مطرح میشود. وقتی رقبا در حال کارکردناند، تکنولوژی عوض میشود، محیط عوض میشود. شما به این فکر میکنید چه راهبردهایی برای این زمان گسسته داشته باشید. اینها به عنوان پایه و اساس برنامهریزی در من تأثیر گذاشت. ناگفته نماند که من به این معنا رسیدم که ما بیشتر حالت واکنشی (Reactive) داریم، در بند حالیم و نسبت به وقایعی که میافتد واکنش نشان میدهیم؛ یعنی مسئلهای پیش میآید و سعی میکنیم برایش راهحلی داشته باشیم. مطالعات برنامهریزی در من تأثیر گذاشت و متوجه شدم ما باید بهجای این واکنشیبودن (Reactive)، فعال (Active) شویم، قدری فعالتر نگاه کنیم؛ یعنی اکتشافی نگاه کنیم. هم فعال شویم، یعنی با هم تعامل کنیم، و هم پویا (Proactive) شویم و تراکنشی نگاه کنیم.
این هم سبب شد که من احساس کنم دنیا از پارادایم برنامهریزی در یک زمان خطی و با هدفهای مشخص، به پارادایم آیندهپژوهی تغییر کرده است؛ به این معنا که ما دیگر در زمان آرامی نیستیم که هدفها و استراتژیهایی تعریف کنیم و از انجامشان مطمئن باشیم؛ بلکه سر صحنه، استراتژیهای ما به هم میخورد و به راهبردهای دیگری نیاز پیدا خواهم کرد. اینجا فکر سناریویی و نوعی فکر بدیلاندیشی پیش میآید؛ مثلاً یک احتمال برای آینده این است، احتمال دیگر هم هست، و اینکه بهجای پیشبینیها و تعریف هدفهای ثابت، برای آینده، سناریوها و بدیلهای مختلف داشته باشیم؛ یعنی نوعی تحرک که بتوانیم در موقعیتهای متفاوتی که پیش روی ما میآید، اقدامهای مناسبی حسب آنها انجام دهیم. برنامهریزی خطی به این شکل است که من معمولاً برای خودم یک هدف تعریف میکنم و بر اساس آن هدف پیش میروم و چون محیط تغییر میکند و اوضاع و شرایط گسسته است و ما در یک زمان گسسته به سر میبریم و همه چیز در حال دگرگونی است، وقتی میخواهم آن را اجرایی کنم، عملاً شکست میخورم؛ ولی دیگری بدیلاندیشی میکند که یک مسیر ممکن است این باشد و ممکن است شرایط عوض شود؛ بنابراین مسیرهای دیگری هم در نظر دارد که تا حدی روی آنها تأمل کرده و تا حدی به آنها اطمینان دارد که در صورت تغییر شرایط، بتواند برای هر کدام، به اقتضای آن مسیر، کنش و فعالیت داشته باشد و اینطور شکست نمیخورد، اینطور هزینه کوششها پایین میآید و احتمال موفقیت او بیشتر از من خواهد بود که خود را درگیر یک هدف کردهام و وقتی محیط و شرایط تغییر میکند، کل آن هدف به هم میریزد و من غافلگیر میشوم و نمیتوانم هیچ اقدامی در قبال آینده انجام دهم. در واقع، این درک ناچیز من، که میشود گفت شامل انواع و اقسام علایق معرفتی و برنامههای مطالعاتی و مراوده با جامعه بوده، در برانگیختن من برای حرکت در این مسیر مؤثر بوده است.
هر کسی در محیطهای مدنی، محلی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، ارتباطات، شبکهها، فضاها و سپهر عمومی مدام با مشکلات و مسئلههایی مواجه است. این مراوده با جامعه در فرد اضطرابی ایجاد میکند و ممکن است یکی از عواملی باشد که نسبت به آینده نوعی نگرانی و تشویش در خود حس کند و او را به اینکه درباره آینده قدری جدّیتر و منضبطتر فکر کند سوق دهد. تا حدی که درکم اجازه میدهد، این همان آیندهپژوهی و آیندهاندیشی میشود که بهجای خیالاتی درباره آینده، آن را، با صورتبندی دقیق، روشمند کنیم. یک نوع بیان و گفتار (Articulation) درستکنیم و برای آن متدلوژی و یک نوع اعتباربخشی (Validation) داشته باشیم و مطالعاتمان نوعی اعتبار و وثاقت داشته باشد. این همان آیندهپژوهی (Futures Studies) است.
از گفتههای شما اینطور برداشت میشود که با توجه به وضعیت موجود، یکی از راههایی که جامعه ایرانی میتواند بهصورت میانبُر شرایط خود را تغییر دهد آیندهنگری است و اینکه درباره آینده، سناریوهای مختلف داشته باشد. غرب، در طی یک روند، به دانش آیندهپژوهی رسیده و آن را راهی مناسب برای درک و تحلیل آینده در نظر گرفته است؛ اما ما این روند را طی نکردهایم. آیا این عِلم یا روش میتواند به ما کمک کند؟ آیندهنگری و تمرکز روی آینده با استفاده از متدلوژی میتواند راه برونرفت از این وضعیت باشد و این فاصله و گسست و فقدان پیشرفت را جبران کند؟
بلی، این امید بسیار معقولی است. ما روی شانه آنها (غولها) ایستادهایم و آن چیزی که منشأ برخی موفقیتهای نسبی برای اروپا شده نتیجه مواجهه عقلانی با بحرانهایشان بوده که ریشه در سنت کهن و تجربه عقلا و اندیشمندان آنها دارد. آنها جنگ جهانی داشتند، انواع و اقسام مسائل تکنولوژی داشتند و مسائل سخت دیگر. در مواجهه با بحرانهایشان، از سقوط امپراطوری روم گرفته تا مسئلههای دیگر، متفکران و خردمندانشان امکان اندیشگی، خردمندانگی، سوژگی، اندیشیدن درباره بحران و قابلیتهای تفکری و عقلانی داشتند. همانطور که بهدرستی گفتید، مکانهای اندیشگی کافی برایشان فراهم بود و امکان و آزادی ابراز وجود و اظهار نظر برایشان فراهم میشد؛ یعنی یک جایی میتوانستند بایستند و بگویند که من میاندیشم، پس هستم (Cogito). این اصل دکارتی را باید در نظر بگیریم که رنه دکارت، در فرانسه در قرن 17، باید جایی داشته باشد که بایستد و بگوید من میاندیشم و این ظرفیت که به او داده شده بود فرصتهایی ایجاد میکند که ما از آنها محروم بودیم و نمیتوانستیم این امکان را برای خودمان ایجاد کنیم. در نتیجه، ما دچار یک نوع ناهمزمانی با دنیا شدیم. برای رسیدن دوباره، باید حرکت کنیم و خودمان را به دنیا برسانیم و تا حدی با دنیا همزمان کنیم؛ البته دنیا هم پیش میرود؛ ولی بههرحال باید تلاش کنیم. یکی از راهها این است که دورترها را ببینیم، نه فقط جلو پایمان، نه فقط نوک بینیمان. دنیا مدام و پُرشتاب در تغییر است، تغییرات مختلف. همه چیز در دنیا عوض میشود و چیزی نمانده که تغییر نکند. واقعاً من چیزی نمیتوانم پیدا کنم که تغییر نکرده باشد. بلی، به نظرم، یکی از راههای آمادگی برای زیستن در چنین دنیایی که ما در آن پرتاب میشویم، همین آیندهپژوهی است و آیندهپژوهی نوع «سامانه اجتماعی» است. من این را بارها در سیاهمشقهایم نوشتهام که آیندهپژوهی این نیست که من فراستخواه بنشینم اینجا آیندهپژوهی کنم. نوعی سامانه گفتوگویی است. پلتفرمی اجتماعی است. ما باید برای آیندهاندیشی سامانی اجتماعی ایجاد کنیم. آن سامان اجتماعی و گفتوگویی و مجموعه ظرفیتهای عقلی و عِلمی و فکری جامعهمان را به این سامانه گسیل کنیم و اینها بتوانند با مجموعه این ظرفیتهای اندیشگی و خصیصههای گفتوگویی درباره حجم عظیمی از مسائل و ابهاماتی که نسبت به آینده داریم گفتوگو کنند و این مسائل را مدیریت و برای آنها برنامهریزی کنند. از این جهت، میشود گفت که آیندهپژوهی برای ما اهمیت بسیاری پیدا میکند.
شما به اهمیت و ضرورت آیندهپژوهی در نگاهی کلی اشاره کردید؛ اما در اوضاع کنونی، درک اهمیت و لزوم آیندهپژوهی در جامعه ما به چه میزان است؟ و چگونه میتوان این موضوع را در جامعه عمومی کرد و نسبت به آیندهپژوهی دغدغه و حساسیت ایجاد کرد؟ چگونه میتوان فضایی برای اندیشگی اندیشمندان ایجاد کرد و این اندیشگی را برای ساماندادن به حجم وسیعی از مشکلات و معضلات موجود به کار گرفت؟ نهادهای دولتی و خصوصی، دانشگاهها، پژوهشکدهها یا نهادهایی مانند فرهنگستان هنر چگونه میتوانند دغدغه نسبت به آینده را از حالت فردی به حالت اجتماعی، بهویژه در گروههایی که وظیفه آنها اندیشهورزی است، گسترش و ارتقا دهند و چگونه فضایی مناسب برای اظهار نظر و بیان اندیشه فردی روشنفکران و اهل تحقیق، بهخصوص در زمینه هنر، در این باره فراهم آورند؟
نکته مهمی گفتید. ابتدا این موضوع درخور توجه است که اندیشیدن به آینده ریشه در پارادایم «امکان» دارد. متأسفانه جامعه ما در فضای «فقدان» زندگی میکند. احساس میکند ما خیلی چیزها را نداریم و یا نمیشود. این فکر فقدان ما را فلج کرده است. جایگزین و بدیل فکر فقدان فکر امکان است. تفکر «ما میتوانیم» همچنان ممکن است. ما در کنار فقدانهایمان امکانهایی نیز داریم و در لابهلای محدودیتهایمان میتوانیم امکانهایی ایجاد کنیم و فکرمان امکانساز باشد. فکر امکانساز یعنی حیطه امکانها؛ مثلاً خانم موسوی، جناب فتحاللهی، فراستخواه در خانوادهشان، در محیط زندگی شخصی یا حرفهایشان، یا هر محیط دیگری، انواع فقدانها و محدودیتها را میبینند و بعد به این فکر میافتند که حیطه امکان را کشف کنند؛ امکان من چیست؟ من واقعاً این اوضاع را در زندگی از سر گذراندهام و مدام با محدودیتها و فقدانها مواجه بودهام و بعد از خودم پرسش کردهام که چه امکانهایی را برای امروزم، برای فردایم، برای امسالم و برای آیندهام میتوانم ایجاد کنم؟ اینجا نکتهای که شما مطرح کردید پیش میآید. وقتی به ایران میرسیم، این حس، این امید، این هیجان (Emotion) که در ما هست، خود فرصتی ایجاد میکند که بعد از آن شناخت (Cognition) هم فعال میشود و سپس، بهموقع، به مسیر امکانسازی و فهم امکانها میافتیم.
من مطالعاتی کردهام که قسمتی از آن در آخرین شماره مجله پویه چاپ شده است. در این پروژه، مطالعاتی تاریخی کردم و به این پرسش رسیدم که مدلِ پیشرفت در ایران چگونه بوده است؟ اتفاقات مهم و پیشرفتهایی که در گذشته ما اتفاق افتاده و کم هم نبودهاند چطور رخ دادهاند؟ ما در فرهنگمان قصه موفقیت کم نداشتیم، ابتکارات کم نداشتیم. من این را بررسی کردم که مدلشان چیست؟ یعنی خواستم این اتفاقات را مدل کنم (Modeling). و یک چیزی به ذهن دانشآموزیِ من رسید. دیدم که مدل موفقیتهای ایران از نوع مدل کنش «فردی، گروهی، اجتماعی» بوده است.
یعنی فرض کنید که امکانهای ما از اینجا پیدا شده، پیشرفتهای ما اینگونه اتفاق افتاده که اول یک فرد نقطه ارشمیدسی را در خودش جستوجو کرده است (ارشمیدس میگفت که به من یک نقطه بدهید با یک اهرم که دنیا را جابهجا کنم). انسانهایی بودهاند که به دلایل حس قوی، هیجانات بالا، درک وسیعتر، و خلاقیتهایی که داشتند، بالهایشان را باز و پرواز میکردند و نوعی کنشمندی و فعالبودگی در وجود و ذهنشان ایجاد میشد. اینجا ابتدا کنش با فرد شروع میشد و بعد این فرد، بهتدریج، بر اثر ارتباطات عاطفی و همکاری حرفهای و فکری با دیگران گفتوگوهایی میکرد و بعد ردوبدلهایی صورت میگرفت و آن فرد گروه (Group) میشد و بعد فعالیت این گروه به حرکتی جمعی، و بعد حرکتی اجتماعی، تبدیل میشد که من اسمش را مدل «فردی، گروهی، اجتماعی» گذاشتم.
محلههای بزرگی در ایران داریم؛ مثلاً میگویند احمدآباد. یعنی فردی شروع کرده آنجا چیزی کاشته، چیزی درست کرده و ابتکاراتی به خرج داده است. در این مطالعات، به فعالیتهایی که موفقیتآمیز بودند نگاه کردم؛ مثل «مدرسه رشدیه». رشدیه خودش آدمی بوده که خانواده کنشمندی داشته است. به ایروان رفته و سپس به ترکیه و در آنجا دوستانی و یاورانی پیدا کرده و تیمسازی (تیم بیلدینگ) کرده و بعد در ایران با امینالدوله (علی امینالدوله در تبریز بود و زمانی که هنوز صدراعظم نشده بود، با مظفرالدین شاه کار میکرد و آدم بهاصطلاح باظرفیتی بود و فکرهای تازهای داشت و به دستگاه دولت انتقال میداد.) و یا افراد دیگری ارتباط پیدا کرد و بعد یک گروه تشکیل شد و سپس یک جنبش آغاز شد؛ جنبش مدرسهسازی، جنبش آموزش الفبایی در ایران؛ حدود سال 1260 یعنی تقریباً 140 سال پیش. این جنبش مدرسهسازی از یک مدل فعالیت بهاصطلاح فردی، گروهی و اجتماعی شکل گرفت.
برگردم به این نکته شما. ما گاهی بیشتر «فعالیت» ایجاد میکنیم؛ در حالی که باید «فضا» ایجاد کنیم. یک وقت است که شما مطالعهای میکنید و نتیجه آن را نهایتاً مقاله میکنید یا مثلاً اقدامی میکنید، یک وقت هم هست که تصمیم میگیرید که اقدام به فعالیت صِرف نکنید، بلکه فضا (Space) ایجاد کنید. آن وقت، آن فضا تا حدی ساختاریتر میشود؛ مثلاً من همین قصهام را با شما صادقانه مطرح میکنم. در همینجا، سالها پیش سه مطالعه کردم. تحقیق انجام دادم. بر اثر انباشت این سه مطالعه با همکارانم به این نتیجه رسیدیم که فعالیت کافی نیست و باید فضا ایجاد کرد. در نتیجه، «میز آیندهپژوهی» درست کردم؛ مثلاً وقتی برای پروژهای با جناب فتحاللهی و خانم موسوی گفتوگو میکنم، گروه این پروژه را میسازیم و بهتدریج تبدیل به یک گروه میشویم و بعد به این نتیجه میرسیم که یک «ساختار» ایجاد کنیم، یک ظرفیت و فضا ایجاد کنیم؛ در نتیجه، مثلاً سی و چند نشست برگزار شد که از طریق آنها با دانشگاهها، اعضای هیئتعلمی، متخصصان، ذینفعان اجتماعی، آموزش عالی و... آمدوشدها و گفتوگوها و فضا ایجاد شد. در حال حاضر، در دانشگاه علوم پزشکی مشهد، میز آیندهپژوهی راهاندازی شده و فعال و دقیق کار میکنند و عِلم پزشکی پایه فعالیتشان است و باعث رویکرد حرفهای آنها به مسائل شده است.
مثال دیگر مدل «اختر» است؛ یکی از اولین مطبوعات ایران در دوره پیشامشروطه که منشأ مشروطه شد. اختر آدمی بود که ترکیه رفته بود، چیزهایی دیده بود، شواهدی دیده بود و یا تجربههایی کرده بود که نتیجه آن روزنامه «اختر» شد. اختر با چند نفر تیم تشکیل میدهد و بعد روزنامه «اختر» ساخته میشود؛ اما منشأ اصلی از کنشهای فردی است. طبق آن اطلاعاتی که شما بهتر از من دارید، رشدیه یک بار روزنامهای میخوانده و خبری در آن دیده که در اروپا از هر ده نفر یک نفر بیسواد است و در ایران از هر ده نفر یک نفر باسواد. این موضوع آتش و ولولهای به جانش میاندازد که چرا این همه تفاوت وجود دارد. او بعد میرسد به اینکه الفبایی برای آموزش نیست، بعد به اینکه ما تختهسیاه نداریم، بعد به اینکه مدلهای تربیتی ما غلط است. با این همه مسئله، در تبریز، هفت بار مدرسه ساخت و مردم هر هفت بار این مدارس را خراب کردند؛ ولی این فرد دوباره مدرسه بعدی را ساخت. بعد به مشهد رفته و... . به هر صورت، این کنشگری فردی، گروهی، اجتماعی بوده است.
یکی از علتهای عقبماندن ایران حملههای مغول و اسکندر و عرب بوده که به ما خیلی لطمه زده است. عرب حمله کرده و کل دولت نابود شده، کل نظام اجتماعی به هم خورده؛ اما مثلاً برمکیها یا خاندان نوبختی، که از دهقانان ایران قبل از دوران عرب بودند و چیزهایی میفهمیدند و تواناییهایی داشتند، در دستگاه خلافت عباسیان، شروع به فعالیت کردند و مشورت دادند و بعد نهاد «وزارت ایرانی» را ایجاد کردند.
باز برگردم به گفته شما. ما بهجای مدل مطالعاتی دِسکتاپی و ترجمهای که بنشینیم و مطالعه کنیم، باید فضا ایجاد کنیم. وقتی من میز آیندهپژوهی را همینجا، در همین اتاق، تعریف میکردم، ابداع نبود؛ بلکه نوعی اکتشاف بود. صمیمانه بگویم منظورم این نیست که چیز عجیبی بود؛ اما واقعاً رویداد بود و حالت ترجمهای از یک کتاب و حالت مکانیکی نبود، رویداد بود که خودم هم با آن مواجه میشدم. وقتی عصر از اینجا میرفتم، احساس میکردم که سرشارم.
من پیشنویس آماده میکردم و برای رئیس یا مدیران مؤسسه که از موضوع آگاهی نداشتند میفرستادم. تأثیر میگذاشت. توضیح میدادم که ساختار این میز ساختاری گفتوگویی است. اصلاً خود این میز ساختار گفتوگویی را تعریف میکند. فضا میگوید که اینجا فضای منبر و فضای تکگویی که یک فرد پشت تریبون بنشیند و صحبت کند نیست. این گفتوگو کمک میکند که فضای اندیشیدن درباره آینده ایجاد شود و همان چیزی فراهم شود که شما گفتید.
نحوه مواجهه ما در ایران با عِلم آیندهپژوهی چگونه بوده است؟ وضعیتشناسی آیندهپژوهی در کشورمان را چطور ارزیابی میکنید؟ چون در گفتههای شما بود و در حال حاضر، چیزی که ما درباره آیندهپژوهی میبینیم خلاف این روندی است که شما گفتید. بیشتر روی روشها و نظریهها تکیه شده و نه روی آن سامانه و ایجاد فضا برای گفتوگو و اندیشیدن؛ به همین دلیل است که تحصیلکردههای رشته آیندهپژوهی فقط همان حالت دِسکتاپی را که گفتید اینجا و آنجا اجرا میکنند و در نهایت، روشی که بیش از همه به کار میبرند همان روش سناریوست. و ظاهراً فعالیتی است که از جایی سفارش داده شده و نتیجهاش هم مقالهای برای ارتقای درجه اعضای هیئتعلمی است؛ ولی همانطور که گفتید، حرکتی احساس نمیشود، ساختاری شکل نمیگیرد. جنابعالی نحوه مواجهه با آیندهپژوهی (بهطور کلی) و نیز آیندهپژوهی در زمینه هنر را چطور ارزیابی میکنید؟
بر اساس درک ناچیز من، متأسفانه ما عِلم را هم «مصرف» میکنیم؛ یعنی عِلم برای ما کالایی شده و عادت کردهایم که بهجای تولیدکردن، بهجای افزودن و ارزش افزوده ایجادکردن، مصرف کنیم؛ برای همین، به عِلم هم که میرسیم، در بهترین حالت، ترجمهای فکر میکنیم و دنبال مصرف عِلم هستیم و مصرف عِلم همین دسکتاپی میشود که شما هم گفتید، همان عِلم ترجمهای، فکر ترجمهای و وارداتی؛ یعنی مثل اینکه دنیا قرار است کار کند و ما نانش را بخوریم. حداقل مصرف فعال هم نمیکنیم، مصرف منفعل (Passive) میکنیم؛ در نتیجه از این تحقیقات نوری برنمیتابد و راهی به دهی نمیتوانیم ببریم. مرهمی برای زخمهایمان نمیشود. چرا؟ چون اصلاً خلاق نیست. چون حالت منفعل و حالت مصرفی و کالایی پیدا کرده است. خب ما، بهجای این روش، باید با عِلم مشارکت (Contribution) کنیم؛ یعنی خودمان را به اشتراک بگذاریم، تسهیم کنیم. خودمان هم عمقی به عِلم جهانی بیفزاییم و ضمن اینکه باید عِلم جهانی را یاد بگیریم و باید از تجربههای دیگران استفاده کنیم، خودمان هم با آنها مشارکت کنیم. اینجاست که کاملاً حرف شما درست میشود. آیندهپژوهی یک نوع امامزاده بیمعجزه شده. یک علتش شاید این باشد که «مسئلهمند» نشده؛ یعنی ما آنرا مسئلهمند نکردهایم. اصلاً عِلم از مسئلهمندی ناشی میشود. خودتان بهتر میدانید که بسیاری از این رسالههای دکتری که ما از دوستان میبینیم مشکل دارند؛ به قول خواجه عبدالله انصاری که گفته: «همه از آخر میترسند و عبدالله از اول». وقتی که دقت میکنیم، واقعاً مشکل بیشتر رسالهها در اول داستان است و ما نتوانستهایم به این دانشجو کمک کنیم که اول چیزی را مسئله کند؛ یعنی مسئلهگشایی (Problematic) کند؛ مسئلهکردن است که سبب میشود ما عِلم را بهصورت صوری دنبال نکنیم، بلکه واقعاً دغدغه و مشکل داریم و آن را تبدیل به مسئله میکنیم، صورتبندی میکنیم، برایش راهحلها و روشهایی پیدا میکنیم و بعد دنبال پاسخ میگردیم.
عِلم باید پاسخی به مسئلههای ما باشد و حالا که بحث ما درباره آیندهپژوهی است، اگر آیندهپژوهی هم برخاسته از دردها و مسئلهها و مسئلهمندیها باشد، باید کمک کند که بدانیم در محیطمان چه مشکلاتی وجود دارد و با چه وضعی مواجهیم و بعد آنها را مسئله کنیم؛ خب طبعاً میتواند منشأ اثر باشد، نوری بتاباند و در روشنایی آنها بتوانیم پاسخها و راهحلهایی برای مسئلههایمان پیدا کنیم. چون این روح پرسشافکنی دقیق شکل نمیگیرد و نمیتوانیم پژوهشگران و پژوهشها را مسئلهمند کنیم، نتیجه هم مجموعهای تهی میشود و چیزی از آن درنمیآید. به نظر من، این هم باید از طریق همان کنشگری و همان ساختن مدلها انجام شود؛ ساختن الگوهایی برای کارهای آیندهپژوهی که خاصیت داشته باشند و مسئلههایی که بتوانند مطرح و صورتبندی شوند.
یک وقتی، یکی از همکاران ما بحثی کرد که چون خودم همیشه به تعبیرهای دیگری آن بحث را مطرح کردهام، خیلی با آن همدلم: «ما نباید کتابهای خطرناک تولید کنیم.» خطرناک تعبیر ایشان بود. گاهی ما حرفهایی میزنیم که مسئلهای را طرح نمیکند. در آن تنش نیست و چیزهای عادی و پیشافتادهایاند. مردم احساس میکنند که اینها را خودشان میدانند یا مثلاً دلالتی برایشان ندارد؛ یعنی به گونهای گفتارهای «سرد»ند. عِلم ما به یک نوع گفتارهای سرد تبدیل شده است. شما خوشبختانه خودتان درگیر آیندهپژوهی شدهاید، کار میکنید و واقعاً این را پیگیرید. فرهنگستان هنر هم سازمان مهمی است و شما فضایی ایجاد کردهاید و نشستهایی برگزار میکنید و اندیشههایی راه انداختهاید. خیلی مبارک است! امیدوارم خودتان و همکارانتان موفق باشید.
عرض کنم که ما گفتارهای آیندهپژوهی «گرم» لازم داریم. گاهی محتوای نشستهای آیندهپژوهیای را که همکاران ما تحریر میکردند همه جا میفرستادیم، مثلاً وزارتخانه، دانشگاهها یا در وبگاه میگذاشتیم و بعضی از دوستان که میدیدند، به دلیل بعضی مطالب مطرحشده، کمی دچار ترسولرز میشدند و من میگفتم گفتار باید گرم باشد که حداقل خوانده یا نقد شود و کنجکاویبرانگیز باشد. عِلم ما گاهی به گفتارهای سرد تبدیل شده و گفتارها گرم نیستند. مثل نان بیات شدهاند. بیخاصیت شدهاند. گفتار شما باید ناظر به دردهای ما باشد و مردم زود متوجه میشوند که در این گزارش، در این بیان، در این صورتبندی، موضوع درخور توجهی وجود دارد و این به نظرم میتواند مطالعات آیندهپژوهی ما را بهبود بخشد.
در آیندهپژوهی، روشها و نظریهها ممکن است بخشهای مهم و درخور توجهی باشند؛ ولی باز هم قدرت «انتخاب بشر»، بهعنوان مؤلفهای اصلی، شاید از اینها مهمتر باشد؛ یعنی همان مسئله فرد و انتخاب فرد که گفتید برای حرکت خلاق ساختارسازی و مشارکت جمعی در پیریزی سامانههای فکری و سیاسی و اجتماعی جریانساز میشود. جنابعالی اخیراً در مجامع عِلمی و پژوهشی نظریهای مطرح کردهاید با عنوان «کنشگران مرزی». بحث کنشگران مرزی هم ابتدا از فرد آغاز شده و افراد بودهاند که توانستهاند تأثیرگذار باشند. میخواهم بدانم که این نظریه چه کمکی به بحث ما میکند؟ آیا در جامعه ما کنشگرانی هستند که بتوانند صحنه جامعه امروزمان را به نفع آن جریانی که میگویید، به نفع حل مشکلات، به نفع ایجاد و طراحی تغییرات اجتماعی یا ایجاد آن انگیزه و دغدغه و افزایش حساسیت نسبت به آینده، عوض کنند؟ نظریه شما در من بسیار تأثیر گذاشت. خاطرم هست در محضر شما، بهعنوان مثال، اسم آقای ناتلخانلری را هم آوردم که جنابعالی هم تأیید کردید که ایشان هم یکی از همین افراد بوده است. ما در دورهای هستیم که به گفته شما گفتارهای عِلمی سردند. عِلم مصرف میشود. افرادی که منتسب به عِلماند و عالِم خطاب میشوند دیگر آن کنشگری را ندارند. آیا کنشگران مرزی میتوانند با آیندهپژوهی (بهطور کلی) و آیندهپژوهی هنر (بهطور خاص) نسبتی داشته باشند و در وضعیت جامعه تعیینکننده باشند؟
اول،عرض کنم که این موضوع را در کتابی با عنوان کنشگران مرزی شرح دادهام. امیدوارم که در میان اهل فکر، خصوصاً امثال شما، نقد و بررسی و گفتوگویی درباره آن صورت پذیرد؛ چون تا به حال هر چه درباره کنشگرهای مرزی بوده مقالات و سخنرانی و همایش و... بوده و کتاب، به شکل یک مجموعه، شاید منسجمتر باشد و فرصتی ایجاد کند که مسئله حلاجی شود.
بلی، کاملاً همینطور است. اتفاقاً کنشگران مرزی در ایران کسانی بودهاند که نگاهشان به آینده بوده است؛ مثلاً علیاکبر سیاسی برای تحصیل به فرانسه رفت، عیسی صدیق یا اسماعیل مرآت به اروپا میرفتند و تجربههایی کسب میکردند. احساس میکردند که ما بسیاری از امکانات را نداریم و مثلاً میرسیدند به اینکه ما به یک مرکز به نام دانشسرا یا مرکز تربیت معلم، دارالمعلمین، خانهای برای معلمان نیاز داریم. این ابداع بوده است. منتها به این نتیجه میرسیدند که این را با آن فرصتها، امکانهای مالی، سیاستگذاری و تصمیمگیریای که در دولت است، انجام دهند؛ بنابراین بهنوعی به دولت نزدیک میشدند، وارد دولت میشدند و از ترددشان میان ایوان و دیوان با امکانات و افراد دولت آشنا میشدند؛ یعنی اگر امثال صدیق و سیاسی میان ایوان جامعه، آن هم در مقیاس جهانی، و دیوان دولت تردد نداشتند، نتیجهای حاصل نمیشد.
این تردد و این تحرک (Mobility) یکی از ویژگیهای کنشگران مرزی بود که در جامعه بودند و تجربههایی در جامعه داشتند، متعلق به جامعه بودند، دلسوزی داشتند، به وضع موجود اعتراض میکردند، خواستهها و مطالبههایی و البته دانشی داشتند. از سوی دیگر، در سالنها و کریدورهای تصمیمگیری میرفتند و پیگیر بودند و اینطور نبود که به نوشتن نقدهایشان در مطبوعات اکتفا کنند. یک وقت هست آقای فتحاللهی یک چیزی در روزنامه نقد میکند. خب خوب و لازم است. یک وقت هم هست میگوید آیا میتوانم در فرهنگستان هنر هم این فشار و اثربخشی و بهعملرساندن ایدهها را به نتیجه مطلوب برسانم؟ ما بین شکاف نظر و عمل بحث داریم. ایدهای داریم؛ ولی آن را به فناوری تبدیل نمیکنیم. روش تبدیل ایده به فناوری و اجراییکردن (Implementation) آن را نداریم.
کنشگران مرزی اینگونه بودند و نوعاً مسئلههای آینده را میدیدند. منتها ایران در دوره پیشامشروطه یا در دوره پهلوی در اوضاعی نبوده که وارد حوزه آیندهپژوهی به معنای یک حوزه مطالعاتی میانرشتهای شود. دوره آنها دهها سال پیش بود و هنوز کل دنیا نیز وارد پلتفرم آیندهپژوهی نشده بود؛ ولی نوعاً کارهای ایشان درک از آینده، نگرانی نسبت به آینده، پیشنگری دربارهاش و همان پارادایم پیشگیری بهجای درمان بوده و برای همین بود که مثلاً، بهموقع، در سال 1298، دارالمعلمین را ایجاد کردند. سال 1298، یعنی حدود صد سال پیش که زمان جنگ جهانی اول بود، دنیا به هم خورده بود، ایران به هم خورده بود؛ ولی دارالمعلمین مثل ساعت کار میکرد. خیلی عجیب است! آنها میتوانستند اینگونه مدیریت کنند. در آن دوره، در ایران، در یک سال، چند دولت عوض میشد و دولت مرکزی نبود. انواع و اقسام واگراییهای سرزمینی بود. در هر گوشهای، در خوزستان، در آذربایجان، در شمال، نهضتهای مختلفی راه افتاده بود، وضعیت بیدولتی در ایران بود و دولتها مدام بیثبات بودند. کنشگران مرزی، در آن دوره، نوآوری در این اندازه را توانستند به «فناوری»، به یک «نهاد» تبدیل کنند و بعد بهترین استادها را آنجا گردآوردند و از قابلیتهای ملی هم استفاده کردند.
به نظر من، الان متأسفانه، شهر از عشاق خالی شده و شهریاران کم شده و واقعاً این هشداری است برای کشور و کسانی باید برای این جامعه کاری کنند. برای عبور از این بحرانها، واقعاً به نوعی حس کنشگری نیاز داریم و به تعبیری که شما هم به کار بردید، کنشگر مرزی. در واقع، ما بهجای عالِم و دانشمند، باید «کنشگر عِلم» داشته باشیم. وقتی میگوییم «عالِم»، تبدیل میشود به یک روزمرگی، یک چیز حرفهای. تقریباً منفعل (Passive) میشود. انگار وجه اجراییاش کمتر است. عادت میشود. کنش دانشگاهی فراوان داریم. کنشگر دانشگاهی کم است. کنشگر عِلم غیر از عالِم است، عالِم کسی است که فقط عِلم میورزد؛ ولی در کنشگر عِلم روح کنش وجود دارد؛ یعنی میخواهد با عِلم کاری انجام دهد و وجه اجراییاش هم همین است.
سؤال بعدی راجع به کتاب دو جلدیِ آیندهپژوهی آموزش عالی شماست. جنابعالی در مقدمه این کتاب اشاره کردهاید که برای فهم مسئله ایران به آیندهپژوهی و آیندهاندیشی نیاز داریم؛ چرا؟
این، نگاه هوشمندانه و دیدگاه عمیق شما را نشان میدهد. اولاً ایران برای من مسئله شده است. مشکل (Difficulty) با مسئله (Problem) فرق میکند. یک وقت است کمدی اینجاست، این یک موجودیت (Entity) و یک واقعیت است. یک وقت است که این برای من تبدیل به یک مشکل میشود؛ مثلاً جای زیادی میگیرد یا خراب شده یا ممکن است هر لحظه واژگون شود. این واقعیت (Factual) مشکل در سطحی است که من با آن مواجهم. یک وقت هم هست که من مشکل را به مسئله تبدیل میکنم. یعنی چه؟ مشکل و مسئله فرقشان این است که وقتی مشکل به مسئله تبدیل میشود ما آن را صورتبندی معرفتی میکنیم، دربارهاش خلاقانه فکر میکنیم. مثالی میزنم.
فرض کنید پسر من دارای اضطراب است؛ مثلاً نمیتواند بخوابد یا درس بخواند. منِ پدر یا مادر با مشکل فرزندم مواجهم و این واقعیتی است که مرا فراگرفته؛ ولی وقتی درباره این مشکل با یک مشاور، مثلاً روانشناس، صحبت میکنم، او این مشکل را به مسئله تبدیل میکند؛ مثلاً میگوید اضطراب فرزند شما از نوع فلان اضطراب است؛ یعنی این را «مدل» (مدلی مفهومی) میکند و آن را تبدیل به مسئله میکند. ما اینجا میگوییم مشکل تبدیل به مسئله شد. برگردم به فرمایش شما. زمانی در سیر حالات خودم، ایران برای من تبدیل به مسئله شد؛ یعنی اول مشکل بود. مشکلات را در زمینه مطالعات اجتماعیام میدیدم. با مطالعات شخصی یا گروهی، که از طریق منابع مطالعاتی دنیا بهدست میآید، درباره فقر، تورم، نرخ بیکاری، بزه، کارتنخوابی، تنفروشی و دیگر معضلات اجتماعی مرتبط به جامعه ایران، گزارشهایی میخواندم و با شواهد و گزارشهایی که میدیدم ذهنم سوت میکشید! (یکی از ویژگیهای من در مطالعاتم این است که گزارشها را خیلی جدّی میگیرم.) بعضی گزارشها که مثلاً 100 تا 150 کشور را مقایسه کرده، هر چقدر هم ضعیف باشد، هر چقدر هم اطلاعاتش دقیق نباشد، اگر حاشیه خطا هم داشته باشد، بههرحال، بخشی از واقعیت را در خود دارد. میبینم ایران نسبت به چه کشورهایی در چه شاخصهایی چقدر پس افتاده است.
گزارشها و شواهدی در کوچه و محله و خیابان هست و ممکن است به چشم بسیاری بیاید؛ مخصوصاً من که تقریباً بیشتر در جامعه حضور دارم و همچنین، به دلیل برقراری مراودات اجتماعی، در بعضی انجمنها (NGO) هم شرکت میکنم، برای رفتوآمدم از وسایل عمومی بیشتر استفاده میکنم (گاهی میبینم بچههای دانشجو از این مسئله تعجب میکنند)، و بهطور کلی در سبک زندگیام چیزهایی را هم با چشم خودم و هم از طریق گزارشها بهطور خیلی نظاممند میبینم. این مشکلات، که در ذهن من انباشته میشود، تبدیل به مسئله میشود. وقتی کل ایران، ایرانیبودنمان، آینده ایران، سرنوشت ایران، زندگی در ایران مسئله میشود، کل ایران، کل وطن، کل این «ما»، این «مابودگی» همه چیزمان میشود. همه ما در یک مکان بزرگ به نام ایران هستیم. اگر این ایران نباشد، همه خلاقیتهای ما، همه چیز به هم میخورد، همه چیز بیفایده میشود. ما به یک سپهر مشترک نیاز داریم که آنجا بگوییم ما هستیم. مابودگیِ ما، مابودگیِ من و شما یک موجودیتی است به نام ایران. جالب هم هست که کسانی که کمی سفر میکنند و از ایران بیرون میروند، این نوستالژی، این حس حسرت و غربت بین «ما» در آنها بیشتر میشود. من واقعاً اینها را دیدهام؛ کسانی که اینجا هستند معمولاً نق میزنند، وقتی خارج میروند، نقزدنشان کم میشود و فکر میکنند این ایران چه میشود؟
بههرحال، برای من هم، در حد یک دانشآموز، این حالت دست داده و مرا واداشته که حرکت و مطالعه کنم و نتیجه آن شده که مسئله ایران را بهصورت کتاب منتشر کنم که شامل مجموعه مقالات و پژوهشها و کلاً درباره مسائل ایران است. شاید اگر روزی واژه ایران را در کارهای من مثلاً در بیست سال گذشته دربیاورند و روی آن تحقیق کنند، میبینند که چقدر ایران برای من به مسئله تبدیل شده است. وقتی مسئله شده، یکی از مفرهایی که برایش پیدا کردم، به تعبیری که شما گفتید که بتوانم با این مسئله مواجه شوم و راهحل و پاسخی برای این مسئله پیدا کنم، همین آیندهپژوهی است. چون ما غافلگیر شدیم؛ یعنی زمان بر ما گذشته، غبار زمان بر ذهنمان نشسته، ما غبار زمان را خوردیم، و باید از فکر و اندیشهمان غبارروبی کنیم. غبارروبی از ذهن زمانخوردهمان، زمان گذشتهمان، آیندهپژوهی میشود؛ یعنی افقهای دورتر را ببینیم و این دیدنمان هم نوعی متدلوژی و وثاقتی داشته باشد، دارای اتقان باشد، دانش موثقی باشد. آن وقت، این میشود آیندهپژوهی.
آیندهپژوهی جادو و شعبده نیست. در خیلی از نوشتههایم توضیح دادهام. آیندهپژوهی این نیست که بنشینیم و ببینیم آینده فلان میشود یا نمیشود. آیندهپژوهی چیزی شبیه طالعبینی نیست؛ البته گاهی هم ممکن است چیزی از این موضوع در آن باشد. یک آیندهگرایی (Futurism) وجود دارد، یک آیندهپژوهی (studies Futures). آیندهگرایی مکتب است، در بهترین حالت، عقیده است؛ ولی آیندهپژوهی و آیندهنگری (Foresight) به حوزه اندیشگی و معرفتی میروند. نوعی پشتوانه عِلمی و روش شناختی لازم دارد، شواهد و مدارک (Evidence) و استنادهایی لازم دارد، باید سبد استقرایمان پُر بشود. چیزهایی داخلش باشد.
من بهواقع از زیستن غافلانه در ایران بهنوعی کنده شدهام. به مواجهشدن با مشکلات ایران افتادم. از آنجا دوباره کنده شدم و به تبدیلکردن مشکلات به مسئلهها افتادم. از آنجا دوباره کنده شدم و برایم مسئله مسئلهها میشود «مسئله ایران»؛ در واقع مسئله آینده ایران. در ایران مسئلههای بسیاری وجود دارد؛ ولی ایران خودش مسئله مسئلههاست. خود ایران خانهای بزرگ است برای ما. آینده بچههایمان و سرنوشت مردمانمان با این سرزمین گره خورده و کلی هم تاریخ پُرحادثه و مسیر صعب و دشوار داشته و انصافاً هم مستحق زندگی است. واقعاً هر کس درباره ایران مطالعه کند (من گمان نمیکنم اختلافی در این زمینه وجود داشته باشد)، متعجب میشود که ایران، بعد از چندهزار سال تاریخ پُرحادثه، چگونه دوام آورده است؛ ایرانی که تاریخی طولانی، بسیار ناامن، بسیار پُرحادثه، بسیار پُرپیچوخم و بسیار پُرمشکل داشته است؛ البته نمیگویم کشورهای دیگر مشکل نداشتهاند؛ ولی ایران باقی مانده است. اصلاً چرا ایران از بین نرفته است؟ خیلی امکان داشت ایران نباشد؛ ولی مانده و حتی بزرگانی از آن بیرون آمدهاند و درباره ایران فکر و کار کردهاند؛ یعنی ایران دارای ویژگیهای است که ارزش خواندن و مطالعه درباره آن وجود دارد و مهم است. من میگویم همین که ایران، از پس این همه حوادث، هنوز هم با تن مجروح و ذهن زخمی مانده، پس شایستگیِ ماندن دارد و میگوید که من همچنان میخواهم باشم و این کشور نابود نشده است. خیلی دوردستها نروید. از همین قاجار ببینید که این کشور میتوانست فنا شود. از خاکش هم خیلی از دست رفته است؛ ولی بههرحال، موجودیتی به نام ایران مانده و دوام آورده است.
یک زمان میگفتند «ممالک محروسه»؛ یعنی ممالک و ایالتهای مختلفی که محروسهاند. در اینجا محفوظماندن سرزمین مهم است. دورتر اگر بروید، میرسید به شاهنامه. صدها بار نام ایران آنجا تکرار شده است.
فردوسی احساس میکرده این زبان باید حفظ شود: «پی افکندم از نظم کاخی بلند». کمتر جایی است که عرب حمله کرده باشد و زبانش عربی نشود. یکی از معدود جاها ایران بوده که توانسته زبانش را حفظ کند. فردوسی، در زمان سلطان محمود، با آن سختیها و مرارتها، قهر نکرده است؛ چون مسئلهاش ایران بوده. او دقیقاً کنشگری مرزی بوده که در دالانهای دولت آمدوشد میکرده و تا آخرش هم جفا دیده است. دهقانی ایرانی بوده با هوش هیجانیِ بسیار زیاد که تا آخر سعی کرده با سلطان محمود کار کند. همهشان همینطور بودند؛ ابوریحان بیرونی هم دانشمند و کنشگری عِلمی بود. من او را با ملاکهای امروزی به معنای خاص و از نزدیک نگاه کردم و تعجب کردم که اینها با پادشاهان و دربارها رفتوآمد داشتند و نشستوبرخاست کردند. نمیخواهم بگویم کار دانشمندی که برود منزوی شود و کار کند ارزش ندارد. کار او هم ارزش خاص خودش را دارد؛ ولی کسانی که بیشتر توانستند آثارشان را ثبت کنند و به جایی برسانند و دانشی را به نسلهای آینده انتقال دهند قابلیتهای رفتاری متنوعی داشتند که میتوانستند این تعامل را برقرار کنند. اینها صبوری کردند. با این توضیحات، حالا برگردم به مطلبی که گفتید؛ به همین دلایل که عرض شد، مسئله ایران و پاسخ به مسئله ایران تنها از طریق آیندهپژوهی و آیندهاندیشی ممکن است و واقعاً بی رویکرد به آینده نمیشود از پس مسئله ایران برآمد.
جنابعالی، در یادداشتی با عنوان «تحول در عوالم سبعه»، که در مقدمه شماره 3 فصلنامه مطالعات میانرشتهای در علومانسانی منتشر شد، به الزاماتی اشاره میکنید که برای آیندهپژوهی در ایران باید رعایت شوند؛ ازجمله «فقط زمانی که از منافع شخصی بگذریم، در بند عِلم و میز خودمان نباشیم، به فکر بهدستآوردن قدرت نباشیم، به فکر چیزی ورای محدوده خودمان باشیم و افق بلندتری را در نظر داشته باشیم، میتوانیم آیندهپژوهی کنیم، میتوانیم به فکر آیندهها باشیم؛ وگرنه این «امکان» از ما گرفته میشود». اگر بخواهیم به گفته نخست شما درباره مفاهیم «فقدان» و «امکان» هم نظری بیندازیم، آیا با توجه به اوضاع موجود، واقعاً میتوانیم درباره آینده پژوهش کنیم و، به قول شما، به یک «مدل بومی» برسیم؟ آیا الزاماتی که به آنها اشاره کردید، در کشور ما، اجراشدنی است؟ چگونه میتوانیم این الزامات را فراهم کنیم؟ همانطور که جنابعالی بهتر میدانید، این موضوعات پیشنیاز مطالعات اثربخش در زمینه آیندهپژوهیاند.
بلی، آن مطالب و الزامات درک ناچیز من بوده است. یکی از مسائل آیندهپژوهی این است که باید تحلیل موقعیت کنید. خودتان بهتر میدانید که مدلهای مختلفی وجود دارد. برای آیندهپژوهی، به انجام نوعی پویش محیطی نیاز داریم. یکی از مدلهای پویش محیطی را از مدلهای «بارنِت (Barnett)» نقل کردم. کتابی هم دارد. یکی از ابتکاراتی که او دارد این است که مسئله محیطهای هفتگانه را مطرح میکند. محیط عِلم، محیط یادگیری، محیط تکنولوژی و... که من آنها را با توجه به فرهنگ ایرانی به عوالم هفتگانه یا عوالم سبعه تبدیل کردم و گفتم که یکی از مدلهای آیندهپژوهی، مثلاً مدل STEEPV است که هفت اقلیم را مطرح میکند. ما در این هفت اقلیم میغلتیم و در این گردونه، محیطهای مختلف عوض میشوند و از تحلیل دگرگونیهای این محیطها میتوانیم مگاترندهای خودمان و درواقع، پیشرانهای خودمان را خوب بفهمیم. میتوانیم بفهمیم که چه چیزهایی ما را به آینده پرتاب میکند. آن وقت، میتوانیم عدم قطعیتها را به شکلی مناسب از آن استخراج و تحلیل کنیم و آنها را به سناریوها برسانیم. احتمالاتْ گزینههاییاند که بهطور عقلانی و روشمند دربارهشان فکر میکنیم و وقتی بتوانیم چند گزینه مشخص، بهطور معتبر، برای آینده توضیح دهیم، تا حدی میتوانیم عدم اطمینانها و عدم قطعیتها را کم کنیم. این آیندهپژوهی است.
آیندهپژوهی تلاشی است برای اینکه تصادف را کم کند. میتوانم بگویم آیندهپژوهی با تصادف میجنگد. ما تصادفاً نابود میشویم یا خواهیم شد؛ یعنی چیزهایی که نمیدانیم و دور از آگاهی ماست اتفاق خواهد افتاد. یک نظام اجتماعی که معروض تصادف میشود به سمت مرگ میرود. طبق تعریفی هم که از مرگ شده، ماجرا همین است. وقتی به سیستمی علتهای تصادفی وارد میشود و آن سیستم نمیتواند با آن شرایط کار کند، مرگ اتفاق میافتد؛ مثلاً در نظر بگیرید مشکلی در بدن انسان ایجاد میشود و این مشکل به سرطان (Cancer) تبدیل میشود. بعد متاستاز میشود و بعد کل بدن به هم میریزد. اینجا مداخله لازم است؛ ولی مداخله به پیشآگاهی نیاز دارد که درمان سیستم بهموقع شروع شود و با آن سازوکارهای مختلفی که دارد بتواند با سیر پیشرفت بیماری مواجهه شود؛ مثلاً در این بیماری، اگر بهموقع مداخلههای دارویی صورت پذیرد، با جراحی و هر روش دیگری، ممکن است برای این سیستم ایجاد بقا کند. آیندهپژوهی چنین چیزی است. علاج واقعه قبل از وقوع است. با روشهایی که دارد، جلو مرگ سیستم را میگیرد، جلو تصادف را میگیرد. تصادف ما را به ورطه نابودی میکشاند و آیندهپژوهی به ما بارقهای از آگاهی میدهد که بهموقع مداخله کنیم و غافلگیر نشویم و مداخلهاش هم مداخله منطق و استدلال است.
مداخلهای نیست که مثلاً من به شما بگویم در فرهنگستان هنر فلان کار را انجام دهید. دستوری نیست؛ بلکه تحلیلی است. با هم آنجا گروهی درست میکنید، گفتوگوهایی راه میاندازید، تحلیلهایی میکنید، روندها و تأثیر آنها را بررسی میکنید، محیطها را بررسی میکنید و بعد میگویید که چنین پیشرانهایی به فرهنگستان هنر، که میخواهد برای آینده هنر در این سرزمین سیاستگذاری کند، نیرو وارد میکند. از پیش، باید درباره این پیشرانها مداخلههای سیاستگذارانه فرهنگی و اجتماعی صورت گیرد یا در مراکز یا نهادهایی آگاهی ایجاد کند و از این قبیل.
بنابراین، میتوانیم نتیجه بگیریم که آیندهپژوهی ابزار صرف نیست؛ چون برخی بر این باورند که آیندهپژوهی عِلم نیست؛ اما با توجه به نظرهای جنابعالی، متوجه میشویم که آیندهپژوهی چقدر مبتنی بر مباحث بینرشتهای با رویکرد معرفتشناسانه و هستیشناسانه است و اصول و مبانی و روششناسی عِلمی دارد. با تمام این تفاصیل و بحثهای مهمی که مطرح کردید، خواهش میکنم بفرمایید که این مباحث و نکات مربوط به آینده، در عرصه هنر، چگونه صورتبندی میشوند؟ به عبارت دیگر، آیندهپژوهی چه نسبت و رابطهای با هنر میتواند داشته باشد؟
تصور من این است که هنر با آیندهپژوهی خیلی قرابت دارد؛ چون در هنر تخیل هست، خیال و صور خیال هست، خلافیت و شهود هست. یکی از مکتبهای آیندهپژوهی شهود است؛ یعنی ما بتوانیم تخیل (Emagination) کنیم و با تخیل نسبت به آینده، آینده را خلق کنیم؛ حتی تحلیل و فهم آینده به قدری از تخیل، شهود، قدرت شهودی، قدرت تخیل و صورتهای خیال نیاز دارد. در روش تحلیل علّی لایهبهلایه (CLA)، سهیل عنایتالله آخرش به اسطورهها و استعارهها میرسد که جنبههای هنر در اینجا بیشتر است؛ در نتیجه، هنر میتواند موضوع آیندهپژوهی و یار و یاور آن باشد؛ اما هنر نهفقط موضوع آیندهپژوهی، بلکه میتواند بخشی از روشهای آیندهپژوهی شود. با این منظر، آیندهپژوهی خود یک هنر است؛ ضمن اینکه بخشی از آیندهپژوهی اساساً جولان در صورتهای خیال و شهود و تصویرآفرینی است که خیلی مهم است. در هنر، این ویژگی وجود دارد که در قبال تغییر و تحول منعطف است؛ مثلاً شما هنر را با رشته مهندسی تصور کنید؛ نه اینکه من نسبت به مهندسی پیشفرض منفی داشته باشم. به هر حال، آن هم یک رشته است؛ ولی محدودیتهایی دارد. در رشتههای فنی، نوعی پیشبینیهای مشخص، محاسبات مشخص، اعداد و ارقام وجود دارد؛ ولی وقتی از رشتهای مهندسی به رشتهای در علوم انسانی، مثلاً جامعهشناسی، میروید، این جامعهشناسی با شواهد کار میکند و کمی خلاقتر است و نظریهمند کار میکند. تأمل انتقادی میکند؛ ولی وقتی به هنر میآیید، این ذهنیت بار بیشتری پیدا میکند. جولان فکر، خیال، شهود و خلاقیت بیشتر میشود؛ در نتیجه، به نظر من، هنر هم موضوع آیندهپژوهی است و هم میتواند روشی برای آیندهپژوهی ارائه دهد و اساساً خود آیندهپژوهی میتواند جنبههای هنری داشته باشد.
در نظر بگیرید: ترسیم فضای آینده خود میتواند کاری هنری باشد؛ مثلاً فراستخواه چهار سناریو تعریف میکند؛ ولی شما، در فرهنگستان هنر، با یک بیان هنری اینها را بازآرایی خلاق میکنید و در نتیجه، قدرت معنابخشی و زبانبخشی به آیندهپژوهی میتواند به میزان بسیاری نیرویش را از هنر بگیرد. هنر، به دلیل بازنمایی، تصویرسازی، خلاقیتهای کلامی، خلاقیتهای موسیقایی یا خلاقیتهای بیانی و... که حوزه من نیست و شما بهتر میدانید، میتواند بخشی از آیندهپژوهی را مشروعیت و عمومیت بخشد؛ پس هنر صرفاً ابژهای برای آیندهپژوهی نیست. هنر میتواند بخشی از آن اندیشه آیندهپژوهی و تخیل آیندهپژوهانه باشد؛ یعنی تخیل آیندههای مختلف. ما در حوزه جامعهشناسی هم، این مفاهیم را داریم. شاید یکی از مفاهیم عالی که در آیندهپژوهی وجود دارد موضوع تخیل باشد؛ البته تخیل جمعی یک جامعه و این بحث مهمی است که تخیل جمعی چگونه شکل میگیرد و تکثیر میشود. تخیل جمعی، در کوران حوادث و موقعیتهای مختلف، از لحاظ فرم و محتوا، تغییر میکند و شکلهای مختلف و متنوعی به خود میگیرد. بخشی از این تخیل جمعی، جنبههای هنری و تصویری و ایماژ دارد و ایماژهای ما عوض میشوند.
شعر، نقاشی، مجسمه، تئاتر، سینما و...، همه ایماژ هستند. در آیندهپژوهی، اگر فقط ایماژهای ثابت و تعریفشده را مبنا قرار دهیم، چیز زیادی باقی نمیماند؛ یعنی دامنه و آزادی رؤیاپردازی و خلاقیت در آیندهاندیشی و آیندهنگاری را محدود کردهایم؛ اما زیبایی و خلاقیت آیندهپژوهی در این است که آیندهپژوه، با قدرت تخیل و با کمک هنر و خلاقیت خویش و ابزار آیندهپژوهی، بتواند این معانی و مفاهیم ایماژی را صورتبندی کند و تنوع و تکثر بخشد. میشود گفت آیندهپژوهی بیش از اینکه دانشی خشک باشد، نوعی خلاقیت معنایی است و در آن، نوعی هنر و زیباییشناسی وجود دارد. این را هم باید اضافه کنم که درباره مفهوم هنر، بحثهای بسیاری، از هابرماس (Jürgen Habermas) به بعد، صورت گرفته است؛ از جمله اینکه هنر منحصر به زیباییشناسی نیست، مخصوصاً هنر انتقادی و فلسفه هنر. تغییر مفاهیم بنیادین، از جمله هنر، از مباحث مهم آیندهپژوهی و آیندهنگاری است، بهویژه در ارتباط با تغییرات نسلی و تکنولوژیک؛ بنابراین همانطور که عرض کردم، بحثهای اخیر درباره هنر خیلی با آیندهپژوهی دیواربهدیوار است و این همسایگی و همبودگی بسیار پُرثمر و نویدبخش است.
در پایان گفتوگو، باید به شما تبریک بگویم. شما در خانه هنر، در محل اندیشه و هنر، در فرهنگستان هنر، موضوعی که خویشاوندی بسیاری با هنر دارد، یعنی آیندهپژوهی، را آوردید و آن را وارد جمع اصحاب و اهالی هنر کردید. میتوانم بگویم شما آیندهپژوهی را به خانه هنر نیاوردید، بلکه هنر را به خانه آیندهپژوهی آوردید. شما میخواهید به آیندهپژوهی توشوتوان و انرژی تازه دهید و واقعاً به عظمت کار خودتان واقف باشید؛ چون جوانید و کار خواهید کرد. به دَه سال و بیست سال آتی فکر کنید. آیندهپژوهی هم نگاه آیندهگرا دارد. خیلی جلو پایتان را نبینید، دورخیز کنید و دورترها را ببینید؛ مخصوصاً این روزها که ایران به دورترها را دیدن نیاز دارد. این کار برای ما انرژی ایجاد میکند، کارهای ما را قدری قویتر میکند و نگره و رویکردی است که میتواند کارهایی بزرگ انجام دهد و این برای همه ما امیدبخش است.
پانوشت
-جرارد هندریک هافستد (Gerard Hendrik Hofstede)(1928-۲۰۲۰) روانشناس اجتماعی هلندی و از کارکنان آیبیام و استاد برجسته مردمشناسی سازمانی و مدیریت بینالمللی در دانشگاه ماستریخت هلند بود.
-مدل steepv از روشهای پویش محیطی در آیندهپژوهی است که برای کشف و تحلیل روند، با مطالعه فراگیر و کارشناسانه محیط، استفاده میشود. در واقع، روشی برای تشخیص و ردیابی تغییرات محیطی در مؤلفههای اجتماعی، فناوری، اقتصادی، اکوسیستمی، سیاسی و ارزشها در مطالعات آیندهپژوهی است.
-سهیل عنایتالله (Sohaill Inayatullah) (1958) آیندهپژوه پاکستانیالاصل اهل استرالیا است. او برای ابداع روش تحلیل لایهای علتها (CLA) شهرت دارد.
-تحلیل لایهای علتها یا تحلیل لایهای علّی (Causal layered analysis یا CLA) از تکنیکهای آیندهپژوهانهای است که در برنامهریزی استراتژیک و آیندهپژوهی، برای شکلدهی مؤثرتر آینده، استفاده میشود. تحلیل لایهای علتها از چهار سطح تشکیل میشود که عبارتاند از لیتانی (مسئله)، علتهای اجتماعی، جهانبینی و گفتمان مسلط، و نهایتاً اسطوره-استعاره. این روش، هنگام سیاستگذاری عمومی و درازمدت، نهایتاً منجر به تهیه بینشهای جامعتر و ژرفتر و اثربخشتر میشود.
-عیسی صدیقاعلم (۱۲۷۳-۱۳۵۷) ادیب، نویسنده و از سیاستگذاران و کارگزاران فرهنگی دوره پهلوی به شمار میرود. طرح اولیه تأسیس دانشگاه تهران از سوی او ارائه شد. او در دورههایی وزیر فرهنگ و رئیس دانشگاه تهران بوده و از پیشگامان واژهگزینی در زبان فارسی است.
-میرزا حسن تبریزی (۱۲۳۹-1276)، مشهور به رُشدیه، از پیشگامان جنبش فرهنگی ایران و بنیانگذار مدارس نوین در تبریز و دومین مدرسه در تهران بعد از دارالفنون بود. او را پدر فرهنگ جدید ایران نامیدهاند.
-روزنامه اختر نشریهای بود که با حمایت سفیر ایران در عثمانی و با کمک مالی دولت ایران تأسیس شد. مدیریت نشریه با محمدطاهر تبریزی (معروف به اختر) و سردبیری آن با میرزا نجفعلیخان خویی، مترجم و نایب سفارت ایران، بود. «اختر» نشریهای مترقی بود و نقشی بزرگ در بیداری ایرانیان داخل و خارج کشور داشت. روزنامه «اختر» نخستین بار، در ۱۶ ذیحجه ۱۲۹۲قمری، برابر با ۲۳ دی ۱۲۵۴ خورشیدی، منتشر شد.
-یورگن هابرماس (Jürgen Habermas) (1929) جامعهشناس، فیلسوف، نظریهپرداز اجتماعی معاصر و وارث مکتب فرانکفورت است که در چارچوب سنت نظریه انتقادی و پراگماتیسم امریکایی کار میکند. او از فلاسفه بزرگ و متفکران زنده حوزه علوم اجتماعی معاصر است.
-کارول بارنت (Carole K. Barnett) دانشیار رشته مدیریت در دانشگاه نیوهمپشایر است. دکتر بارنت در زمینههای رهبری سازمانی و یادگیری، تغییر و تحول، طراحی و توسعه فرهنگ تحقیق و تدریس میکند. او همچنین در زمینههای مدیریت و رهبری به سازمانها مشاوره میدهد.
-«تحول در عوالم سبعه آموزش عالی و آینده آن»، فراستخواه، مقصود، فصلنامه مطالعات میانرشتهای در علومانسانی، دوره 14، شماره 3، تیر 1401، ص 5-7.
منبع: فرهنگستان هنر
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید