1404/4/8 ۱۰:۰۲
محمد فضلی تأکید میکند که فلسفه در ایران هیچگاه از بطن عقلانیت انتقادی و مستقل شکل نگرفت و همواره یا در جایگاه خدمتکار دین و عرفان باقی ماند یا در حاشیه سنتهای معنوی و الهیاتی گم شد. این همراهی تاریخی، فلسفه ایرانی را از امکان استقلال و ایفای نقش نقادانه و مولد در جامعه محروم ساخته است.
الهه شمس: بازار پررونق کتابهای فلسفی در ایران، پرسش تازهای را پیش روی ما میگذارد: چه نسبتی میان این موج علاقه و تحولات زیربنایی جامعه برقرار است؟ کتابهایی که روزگاری تنها مخاطبان خاص داشتند، امروز جای خود را در کتابخانههای خانوادگی و بحثهای عمومی باز کردهاند. این استقبال گسترده تا چه حد ناشی از همگرایی مسائل اجتماعی و عطش فزاینده به فهم عمیقتر جهان است؟ برای یافتن پاسخ این پرسشها سراغ محمد فضلی پژوهشگر فلسفه هنر رفتیم تا نگاه و تحلیل او را جویا شویم.
***
آیا اصلاً با این پیشفرض موافق هستید که اقبال به آثار فلسفی در ایران، در مقایسه با بسیاری از جوامع دیگر و همچنین نسبت به آثار منتشرشده در سایر حوزههای علوم انسانی، زیاد است؟
چه نوع اقبالی؟ اقبال به خِرد و اندیشهورزی یا اقبال به مُد فلسفی؟ اجازه دهید ابتدا تصریح کنم که من جامعهشناس یا روانشناس نیستم و آمار دقیقی از این اقبال در اختیار ندارم. آنچه میبینم و براساس آن پاسخ میدهم، متعلق به محدوده زیستیام بهعنوان فردی اهل تئاتر و فلسفه هنر است؛ محدودهای که در آن طیف گستردهای از هنرمندان و اهالی فرهنگ حضور دارند. بنابراین، ابتدا خودِ زمین بازی (پیشفرض شما) را تحلیل میکنم.
به باور من، پرسش از اقبال به فلسفه در ایران، ما را ناخواسته به درون یک سوءتفاهم بزرگ پرتاب میکند؛ خطای دیدی بنیادین که در آن، عارضه یک بیماری فرهنگی عمیق به خطا نشانه بیداری فکری تلقی میشود. آنچه امروز در فضای فرهنگی ما به نام فلسفه عرضه و مصرف میشود، در بخش عمده خود نه فلسفه، که محصول تفکر مغلطهآمیز و کالای تقلبی است که جامه فلسفه بر تن کرده تا کنش اندیشیدن را به اسارت بگیرد. پس این، یک پاسخ مستقیم نیست؛ بلکه انتقاد صریحی است به همین توهم و ساختار یک بیماری که ریشههایش در تاریخ ما پنهان، تنهاش در دانشگاهها تنومند و میوههای زهرآگینش در شبکههای اجتماعی و بطن جامعه پراکنده است.
پس چرا بسیاری از آثار فلسفی، حتی آثار کلاسیک و دشوار، به چاپهای مجدد میرسند و در کتابخانههای ایرانیان کتابخوان جایگاه خاصی دارند؟
در پاسخ به این سؤال، یک طیف ارزشمند را از عمومیت بحثم جدا میکنم؛ پژوهشگران و انسانهایی که عمر درازی صرف بالیدن فلسفه در ایران و ایجاد جایگاهی ممتاز و مستقل برای آن کردهاند و زخمهای بسیاری بر جانشان نشسته است. هیچکس، یا دستکم من، این کوششهای سترگ را فراموش نکرده و همواره به آن ارج مینهم؛ همچنین دانشجویان و اهل تخصص فلسفه که ناگزیر به خرید آثار فلسفی هستند.
اما در سوی دیگر، تجدید چاپها نه به منزله مطالعه واقعی، بلکه گواهی بر موفقیت همین محصول تقلبی در ایفای وظیفه اصلی خود است: تبدیل فلسفه یا کتابهای فلسفی به کالای زینتی، نشانهای برای ساختن تصویر مطلوب از خود و «طلسمی مدرن» برای کسب حس عمق بیزحمت اندیشیدن. حضور فیزیکی کتابی دشوار در کتابخانه، به ابژهای برای نمایش فرهیختگی بدل شده؛ مصرفی تظاهری که تقاضایی پیوسته برای این کتابها خلق میکند بی آنکه لزوماً خوانده شوند. برای برخی، کتابخانه نه کارگاه اندیشه که گورستان باشکوهی است که در آن اندیشههای بزرگ مومیایی و بهتماشا گذاشته میشوند. خرید کتاب فلسفی، خود کنش است نه مقدمه آن. این پیروزی کوچک و رقتانگیز همان اخلاق بردگان است، به تعبیر نیچه: قدرت نه در آفریدن، بلکه در انباشت آثار دیگران. اگر واقعاً اقبال به فلسفه در کشور ما فراگیر بود و آثار فلسفی مطالعه و درباره آنها تأمل میشد، اکنون مردم یا هنرمندان سرگردان نداشتیم. چگونه جامعهای ممکن است به فلسفهورزی اقبال داشته باشد، اما بنیان گفتوگو و استدلال منطقی در آن، از سادهترین تا پیچیدهترین سطوح، بسیار سست و شکننده باشد؟
علت یا علل این استقبال را چه میدانید؟
بر این باورم که این استقبال، واقعی نیست و بیشتر ظاهری است. یکی از علل این شکل از استقبال را باید در تمایل به فرار از واقعیتی آشفته بازجست؛ سردرگمی و پریشانی ذهنی فراگیر، افراد را به پناهگاههای انتزاعی چون معنویتهای جدید، آیینهای بودایی، یوگا، شبکههای اجتماعی و البته شبهفلسفه سوق میدهد. غرقشدن در پیچیدگی متن فلسفی، راهی است برای فراموشی موقت آشفتگیهای ساده اما دردناک زندگی روزمره؛ انسانی سردرگم بهدنبال حقیقتی آماده و والا میگردد تا عصای زیر بغلش باشد، درحالیکه این حقایق آماده باید فقط مقدمهای بر جستوجوی ژرف باشد. بسیاری از اطرافیانم بخشی از اندیشه فیلسوفی را به حقیقت مطلق بدل میکنند تا همه چیز را بر اساس آن بسنجند. در واقع، کلمات و مفاهیم فلسفی بسیار قدرتمند هستند و افراد با پناهگرفتن در پناه آنها، بر پوچی افکار خود پردهای از شبهحقیقت میکشند و وانمود میکنند بنیانی نیرومند دارند. آنچه نوشتم مبتنی بر تجربه شخصی و مشاهده نزدیک است.
بهیاد دارم که در ابتدای دوره لیسانس، برداشتن کتاب «چنین گفت زرتشت» نیچه و چرخیدن با آن در محیط دانشگاه برایم شکلی از فرهیختگی بود در حالی که هرگز آن را تا پایان لیسانس نخواندم! بسیاری از ما با خرید و انباشت کتابهای فلسفی و هنری در آن سالها فخرفروشی میکردیم، و تردیدی ندارم که این نوع پرستیژ همچنان در جامعه ما حاضر است. همچنین به یاد دارم که مدتی با دوستان، در تمامی نمایشنامههای مهم جهان به دنبال مفاهیم اگزیستانسیالیسم میگشتیم، حتی اگر وجود نداشت؛ و عجیب آن بود که به تحلیلهایی حیرتانگیز میرسیدیم که هیچ اعتبار علمی نداشت. نتیجهگیری کلی نمیکنم، اما گمان میکنم علت این استقبال نه عشق به خِرد، بلکه ترس از پوچی است. این اقبال بازتاب آرمانی زاهدانه کهن است در لباسی نو؛ فلسفه، در اینجا نه ابزار جراحی واقعیت، بلکه داروی بیهوشی است.
آیا میتوان از نوعی «فلسفهزدگی» (در معنای منفی) در ذهنیت فرهنگی ایرانیان سخن گفت؟
بله، اما این فلسفهزدگی امروز هیولایی نوین است؛ دیگر غرق شدن در کتابخانه نیست، بلکه مسمومیت با کلمات کپسولی است که از طریق اینستاگرام و توییتر و امثال آن تزریق میشود. فلسفه، به مجموعه نقلقولهای تکخطی فروکاسته شده که توهم دانایی را در مقیاسی میلیونی بازتولید میکند. این «ژست تفکر» جایگزین تفکر اصیل شده است. این فلسفهزدگی که ریشه در گرایش تاریخی ما به حکمتهای شاعرانه و مبهم دارد، اکنون با شتاب و بهواسطه الگوریتمها تکثیر میشود و آسیب آن بسیار بیشتر است. این همان تفکر مغلطهآمیز و محصول تقلبی است که جامه فلسفه بر تن کرده تا کنش اندیشیدن را مقید سازد. این بیماری خود را در «اپراتورهای مغاک» نشان میدهد: کسانی که در استفاده از واژگان پیچیده مهارت دارند اما از نوشتن یک پاراگراف استدلالی منسجم عاجزند.
آیا این تأکید بیش از حد بر فلسفه و بیتوجهی به موضوعات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نشانه نوعی محافظهکاری فکری یا طفره از مواجهه با مسائل عینی نیست؟
بله، و مصرّاً معتقدم این گرایش، محصول فلسفهای است که در دانشگاه تولید شده تا بیخطر باشد و با ساختار قدرت درگیر نشود. این فلسفه خنثیشده، فضای امنی ایجاد میکند که بهسبب همین بیخاصیتی و عدم درگیری با مسائل انضمامی، میتواند در همزیستی مسالمتآمیز با قدرت تداوم یابد.
آیا نمیتوان گفت بخشی از این استقبال، صرفاً بهمنظور کسب پرستیژ و شأن اجتماعی است؟
قطعاً. اما باید در ماهیت این پرستیژ تأمل کرد؛ این پرستیژ، پرستیژ دانایی و خردمندی نیست، بلکه پرستیژ پیچیدگی و تمایز است. در جامعهای که سطح گفتوگو پایین است، بهکاربردن چند واژه از فیلسوفان پستمدرن، جایگاه فرد را بیدرنگ بالا میبرد؛ سپر دفاعیای که با آن خود را درگیر مسائلی نشان میدهد که دیگران از درکش عاجزند. این پرستیژ نه حاصل توانایی حل مسئله، بلکه نتیجه مرعوبکردن مخاطب است با واژگان غامض.
به نظر شما تا چه حد این آثار فلسفی که ترجمه، تألیف، چاپ و خریداری میشوند، واقعاً خوانده هم میشوند؟ و اگر خوانده میشوند، چرا وضعیت فلسفهورزی در ایران همچنان چنین است؟
بر این باورم ریشه این بیماری به خطای اصیل در تاریخ اندیشه ایران بازمیگردد؛ فلسفه هرگز نتوانست بهمثابه حوزهای مستقل و متکی بر عقلانیت انتقادی، اصیل و خودبنیاد شود. همواره یا مهمان ناخوانده بود یا خدمتکاری رام در معیت میزبانان قدرتمندتر: عرفان و دین. محصول این همنشینی تاریخی، «حکمت معنوی» بود، با هدف آرامش و معنای از پیش تعیینشده، نه پرسشگری بیرحمانه. این سنت، ذهن ایرانی را آماده پذیرش هر سخن عمیقنما و مبهم ساخت و توان تمییز استدلال درست از نادرست را تضعیف کرد؛ بدینسان، زمینه رواج مغلطه مهیا شد.
برای فهم این تراژدی نیازی به نظریههای غربی نیست؛ این همان قصه قدیمی «کلیله و دمنه» ماست، که هر روز در دانشگاهها و محافل روشنفکری بازنویسی میشود. شخصیت اصلی این نمایش، «دمنه» است؛ نماد شبهفیلسوفی جاهطلب که از دانش خود برای نزدیکی به قدرت بهره میگیرد، نه برای کشف حقیقت. «شیر»، ساختار قدرت، از اندیشه مستقل بیمناک است و «شنزبه»، گاو بیآزار و نماد فلسفه حقیقی و تفکر انتقادی، توسط توطئه دمنه نابود میشود.
اگر به دو شاهد نگریم، این انتقاد را تأیید میکنند: نخست، وضعیت جامعه و همان سردرگمی ذهنی که موج میزند. جامعهای که واقعاً از خرد تغذیه کند، رشد گفتوگوی منطقی و حل مسئله را تجربه میکند، نه تفکر جادویی و نظریه توطئه. گواه دوم، هنر امروز است: هنرمندی که باید حقیقت را آشکار کند، خود مصرفکننده همان مغاک است و آثارش به دام فرمگرایی یا بازارگرایی میافتند؛ هنری که از ابزار مفهومی حفاری حقیقت محروم است.
آیا درباره جایگاه فلسفه در ایران اغراق نشده است؟ و آیا روشنفکران و پژوهشگران تأکیدکننده بر نقش ذهنیت و باورها در مشکلات جامعه، در این اغراق نقش نداشتهاند؟
ممکن است تحلیلم خطا باشد اما این گرایش تاریخی، بهرغم دگرگونیهای مدرن، نه تنها از میان نرفته، بلکه در نهادهای فکری همچون دانشگاه، به صورت هیولایی سازمانیافته بازتولید شده است. دانشگاه، بهجای پادزهر، خود به آزمایشگاه تولید این بیماری بدل شده. در بسیاری از دپارتمانهای فلسفه، آموزهای زهرآگین تدریس میشود: مفاهیم وارداتی فلسفه غرب که با برداشتهای عرفانی و الهیاتی خنثی میشوند تا با ساختار قدرت درگیر نشوند.
حاصل این آمیزه، نه فلسفه است و نه دین یا عرفان؛ بلکه خلائی بیهویت و یک مغاک که عمیق مینماید اما چیزی جز پوچی منسجم نیست. این مغاک، تلاش برای اندیشه انتقادی را میبلعد و به سبب همین بیخاصیتی، میتواند به همزیستی با قدرت ادامه دهد. هنوز برایم باورنکردنی است که در کلاسهای دکتری فلسفه، استادانی فارغ از مسئولیت، ترکیبی نامفهوم از اندیشههای هایدگر و مفاهیم حکمت متعالیه را بهجای فلسفه تدریس میکنند.
این آموزشها فقط اپراتورهای مغاک میپرورند، نه اندیشمند یا مقاوم. در حالی که غرب، از فرانسیس بیکن تا منطقدانان تحلیلی، فلسفه را از الهیات جدا و بر استقلال و پالایش زبان از مغلطه تأکید کرد، ما هنوز گرفتار تلفیقهای بیثمر هستیم. فلسفه در ایران باید مستقل و خودبنیاد شود، نه بر شانه سنت سوار باشد و نه در سایه ترجمه باقی بماند، بلکه باید از دل نیازهای واقعی امروز ما، دوباره زاده شود.
کدام جریانها، مکاتب، سنتها، آثار و چهرههای فلسفی در ایران پرمخاطبترند و چرا؟
این محصول معیوب و مغاک آکادمیک، وقتی به کالایی برای مصرف عام بدل میشود، از کانال شبکههای اجتماعی توزیع میشود. اینستاگرام و توییتر عصاره این مغاک را به کالایی زیبا و دیجیتال تبدیل میکنند. در این بازار، ارزش فیلسوف نه به قدرت استدلال بلکه به قابلیت وایرالشدن جملات اوست. به همین دلیل ابنسینا، با منطق پولادینش، خریدار ندارد اما شوپنهاور و ژیژک با جملات قصار خود ستاره اینستاگرام و استوری دیگران میشوند. در چنین شرایطی، خرید کتاب دلوز یا نیچه و گذاشتن آن در کتابخانه شخصی یک انتخاب فکری نیست، بلکه نتیجه سازگاری الگوریتمی است. فلسفه به برندی فروکاسته شده و مخاطب با بازنشر آن، تصویری مطلوب از خویش میسازد. مثلاً خود من نیز برخی کتابهای عظیم فلسفی در کتابخانه دارم که هنوز موفق به خواندنشان نشدهام و تا زمانی که نخواندهاند، کالایی زینتیاند؛ احتمالاً مشغول ساختن همان تصویر مطلوبم.
کدام جریانها یا چهرههای فلسفی در ایران مغفول ماندهاند و چرا؟ و بهتر است به کدام جریانها یا اندیشمندان بیشتر پرداخته شود؟
فکر میکنم باید ابتدا از پذیرش یک واقعیت بنیادین آغاز کرد: جهان مدرن و پدیدههای آن، نیازمند فلسفهای است که از دل بسترهای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی معاصر سربرآورده باشد. نمیتوان با حکمت هزار سال پیش یا تکرار سنتهای فلسفی و تلفیق تصادفی مفاهیم عرفانی و الهیاتی پاسخگوی مسائلی چون هوش مصنوعی، بحران محیط زیست، تحولات زیستی-فناورانه یا مسائل سیاسی روز شد. بنیاد فلسفه بر تردید و عدم قطعیت است؛ فلسفه نیز همچون هنر، برآمده از روح زمانه خویش است. وظیفه امروز ما، نه مصرف هر اثری با برچسب فلسفه، بلکه راهاندازی طغیان فکری برای نجات نام فلسفه است.
شاید نومیدانه اما جدی بر این باورم که دانشجویان و اهل فلسفه باید علیه این مغاک نهادینه دانشگاه و بازار مدگرای شبکههای اجتماعی بایستند؛ جایی که فلسفه به گفتارهای بیریشه خودشیفتهگان یا نسخه بیجان فلسفه غرب تنزل یافته است. نخستین گام راه فلسفهورزی حقیقی، پذیرش این واقعیت تلخ است که بزرگترین دشمن تفکر در ایران امروز، همان چیزی است که به خطا «فلسفه» خوانده میشود. ما نیازمند خط فکری جدیدیم: تأمل عمیق بر فلسفههای دقیق، استدلالی و مسئولیتآور در محیطهای آکادمیک؛ فلسفهای که نه برای کسب لایک بلکه برای فهم هستی باشد. پرداختن به فلسفهای که ما را به مواجههای واقعی با امر معاصر نزدیک سازد و، مهمتر از آن، ایجاد بستری برای اندیشه مستقل در زبان فارسی تا فلسفه نه بهعنوان دانش وارداتی، بلکه زیست تحلیلی و آگاهانه در جهان امروز بازفهم شود—و این، تنها از راه بازاندیشی و دگرگونی بنیادین دانشگاهها میسر است.
منبع: ایبنا
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید