حافظ، ترجمانِ جهان نهان / دکتر میرجلال‌الدین کزازی

1392/12/4 ۰۸:۰۱

حافظ، ترجمانِ جهان نهان / دکتر میرجلال‌الدین کزازی

کدامین کارساز، کدامین راز در سروده‌های خواجه نهفته است که به دوستداران و باورمندان او این توانش را می‌دهد که با دیوان وی فال بزنند و پاسخ پرسشهایشان را از حافظ بستانند. فال و رای زدن با دیوان خواجه پیشینه‌ای دیرینه دارد. کتابهایی هم از سالیان پیش در این زمینه نوشته شده است که در آنها از فالهای بزرگ تاریخی سخن رفته است. من بی‌گمانم که هر کدام از شما چنین آزمونی را یک ‌بار یا چند بار تا کنون داشته‌اید. هنگامی که بر سر دو راهه‌ای مانده‌اید و نمی‌دانسته‌اید که چه می‌بایدتان کرد، با دیوان حافظ فال زده‌اید و رای. همچنان بی‌گمانم که دست کم پاره‌ای از شما پاسخ خود را یافته‌اید. خواجه راه را به شما نشان داده است. هنگامی که از آن راه رفته‌اید، باور کرده‌اید که خواجه راست گفته است. آن راهی که به شما نموده است، راهی بوده که شما می‌بایستتان رفت. به راستی داستان چیست؟

 

 

اشاره: آنچه در پی می‌آید، بخشهایی از دو درس‌گفتار دربارة حافظ است که در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار ‌شده است. در درس‌گفتار نخست استاد کزازی به بررسی رازناکی حافظ می‌پردازد و اینکه چرا او «لسان‌الغیب» نام گرفته و شعرش آیینه‌ای شده که آرزوها و امیدها و غمها و شادیهای خود را در آن می‌بینند و با آن فال می‌گیرند. در دومین درس‌گفتار، استاد به شیوه‌های ویرایش دیوان حافظ و کارکرد و ارزش آنها اشاره می‌کنند.

***

کدامین کارساز، کدامین راز در سروده‌های خواجه نهفته است که به دوستداران و باورمندان او این توانش را می‌دهد که با دیوان وی فال بزنند و پاسخ پرسشهایشان را از حافظ بستانند. فال و رای زدن با دیوان خواجه پیشینه‌ای دیرینه دارد. کتابهایی هم از سالیان پیش در این زمینه نوشته شده است که در آنها از فالهای بزرگ تاریخی سخن رفته است.

من بی‌گمانم که هر کدام از شما چنین آزمونی را یک ‌بار یا چند بار تا کنون داشته‌اید. هنگامی که بر سر دو راهه‌ای مانده‌اید و نمی‌دانسته‌اید که چه می‌بایدتان کرد، با دیوان حافظ فال زده‌اید و رای. همچنان بی‌گمانم که دست کم پاره‌ای از شما پاسخ خود را یافته‌اید. خواجه راه را به شما نشان داده است. هنگامی که از آن راه رفته‌اید، باور کرده‌اید که خواجه راست گفته است. آن راهی که به شما نموده است، راهی بوده که شما می‌بایستتان رفت. به راستی داستان چیست؟

 

راز حافظ

من می‌خواهم به این پرسش بنیادین، رازآلود، خردآشوب پاسخ بدهم. پاسخی که من می‌دهم، ناگفته پیداست، از دیدگاه و دانش من مایه می‌گیرد. شما هرآینه آزادید که این پاسخ را بپذیرید یا نه. با من همرای و هم‌اندیش و همداستان باشید یا نه. خواست ما در پرسشهایی از این دست، یا بهتر است بگویم: پرسمان‌هایی از این گونه، این نیست که به پاسخ فرجامین برسیم؛ زیرا به آسانی نمی‌توان پرسشهایی از این گونه را به شیوه‌ای بسنده که راه را بر پرسشهای آینده ببندد، پاسخ داد و راز گشود و بازنمود. ارزش پاسخ در این است که راه را برای شناخت آن پدیده اندکی هموارتر خواهد کرد و اندیشه‌ها را به تکاپو برخواهد انگیخت تا دیگران هم بکوشند به این پرسش پاسخی بدهند و آن پرسمان را بگشایند. پرسشهایی هست که هرگز به پاسخ فرجامین نمی‌توانند رسید.

از نگاهی بسیار فراخ، رازگشایی حافظ را در دیوان او می‌توان بر دو پایگاه استوار دانست: یکی برمی‌گردد به نهاد و منش و ناخودآگاه حافظ؛ دو دیگر به شیوة سخنوری او. هر چند این دو از هم جدا نیستند، اما به هر روی می‌توانیم بر آن بود که سخنورانی با نهاد آمادة رازآشنای پدید آیند که سروده‌هایشان رازگشای نباشد. وارونة آن هم شاید پذیرفتنی باشد، هرچند به دشواری. سروده‌ای راز گشای باشد، اما از نهادی برخاسته باشد که راز آشنای نیست.

به شگفتی دچار آمده‌ایم. چگونه می‌توان رازگشایی سرود بی آنکه نهادی راز آشنای داشت؟ من اگر بخواهم بدین پرسش پاسخ بدهم، بیمناکم که از زمینة سخن خود دور بیفتم. تنها نمونش‌وار می‌گویم که سخنورانی، هنرمندانی، شگفتی‌آفرینانی هستند که به بستر رود می‌مانند. رود را از خود می‌گذرانند بی آنکه چندان پیوندی با رود داشته باشند. آن گروه دوم از این کسانند. این را وامی‌نهیم به روزگاری دیگر.

 

نقش‌پذیری شعر

سروده‌های حافظ به نامه‌های مینوی و سپند می‌ماند. از همین روی آکنده از رازها و نهفته‌هایی است که می‌باید به در کشیده شوند. می‌سزد که اندکی دربارة کار و ساز فال‌زنی سخن بگویم؛ پدیده‌ای که بسیار دیرینه است. به شیوه‌های گوناگون فال می‌زده‌اند و می‌زنند. کسانی باور دارند بدان؛ کسانی هم آن را بیهوده می‌دانند و خوار می‌شمارند.

با هر چیز نیز می‌توان فال زد. تنها بایستة فال‌زنی در آن چیز، این است که نقش‌پذیر باشد. هر آنچه نقشی بتواند آفرید، ابزار فال‌زنی می‌تواند بود. از آن رو در جهان باستان هنگامی که گوسپندی یا گاوی یا هر دامی دیگر را برخی خدایان می‌گردانیدند، شکمش را می‌دریدند و از چگونگی اندرونة آن برخی، که ریختهای گوناگون می‌توانسته است یافت، آینده را از پیش می‌دیده‌اند و پیش می‌گفته‌اند یا از پرواز پرندگان آینده را درمی‌یافتند. هر پرنده‌ای رفتاری وشیوه‌ای دیگر در پرواز دارد. از آن شیوه برای فال زنی بهره می‌جستند. از همین روی در زبان پهلوی فال‌زن را «مرغ‌نشان» می‌گفته‌اند؛ یعنی کسانی که نشانه‌های آینده را در رفتار مرغان می‌یافتند. کسانی هم بوده‌اند که آنها را «دودزن» می‌نامیده‌اند؛ چرا که با دود فال می‌زده‌اند. فال زنانی دیگر از پاره‌های خُرد چوب بهره می‌جسته‌اند. پاره‌ای دیگر ریگهای ریز یا پاره‌های چوب را بر خاک می‌افشاندند و بر پایة آن نقشها، فال می‌زده‌اند. امروزیان بیشتر با قهوه فال می‌زنند. چرا؟ چون قهوة روان به آسانی نقش می‌پذیرد.

داستان چیست؟ چرا با این چیزهای نقش‌پذیر می‌توان فال زد؟ من پروایی ندارم که بگویم فال‌زنی را کاری بیهوده و پندارینه نمی‌دانم، فال‌زن را چرا. بسیارند فال زنانی که فریفتاران‌اند و دروغزن؛ اما این پدیده، پدیده‌ای است که به آسانی نمی‌توان آن را به کناری نهاد. بسیارند پدیده‌های ناشناخته و رازآلود که کار و سازشان به درستی بر ما روشن نیست، اما در آزمونهای روزانه با آنها روبروییم.

 

ناخودآگاه سخن می‌گوید

چگونه آینده در فنجان قهوه نقش می‌گیرد؟ چرا باید آن چیز که ابزار فال زدن است، نرم باشد و ریخت‌پذیر؟ زیرا می‌باید نشان و نمود ناخودآگاهی را در خود بپذیرد و آشکار بدارد. ناخودآگاهی همواره به زبانی رازناک و رمزآلود با ما سخن می‌گوید. از همین روست که شما شب هنگام در آن زمان که خواب می‌بینید، آزمونهایی دارید شگفت‌انگیز و مایة سرگشتگی. نه خود راز آنها را می‌توانید گشود و نه دیگران. خوابگزاری می‌باید آشنا با زبان نمادها تا بتواند آن خواب را بگزارد و رازهای آن را بگشاید. چرا؟ چون خواب ناوردگاه ناخودآگاهی است. ما تا درخوابیم، بیش با نهاد و ناخودآگاه خویش درپیوندیم. ناخودآگاهی در خواب با ما سخن می‌گوید. در بیداری ما در خودآگاهی به ‌سر می‌بریم.

از دید من فال‌زدن رایزنی و گفتگوست با ناخودآگاهی. به درست از همین روست که اگر آن که می‌خواهد برای وی فال بزنند، به فال‌زنی باور داشته باشد، پاسخی رساتر و روشن‌تر و برازنده‌تر و به‌آیین‌تر می‌ستاند. آن باور، ناخودآگاهی را بیش برمی‌انگیزد و به تکاپو درمی‌آورد و نقش ناخودآگاهی بر آن قهوة روان در فنجان از این روی گویاتر می‌شود. چگونه ناخودآگاهی می‌تواند رازهای آینده را بدهد و از آنها به یاری قهوه در فنجان، یا هر چیز دیگر نقش‌پذیر، با ما سخن بگوید؟ برای پاسخ به این پرسش ناچارم اندکی دربارة زمان سخن بگویم؛ دربارة سرشت و ساختار زمان.

 

سرشت و ساختار زمان

زمان در نگاهی بسیار فراخ بر دو گونه است: یکی زمانی است که با آن آشناییم؛ زمانی که در بیداری و خودآگاهی بر ما می‌گذرد: زمان تاریخی یا در راستا؛ بگوییم زمان خطی. ویژگی این زمان این است که چند بخش دارد: گذشته، اکنون، آینده. ما از گذشته آگاهیم؛ چون آن را سپری کرده‌ایم. از اکنون نیز، چون درآنیم؛ اما از آینده ناآگاهیم، زیرا هنوز به آن نرسیده‌ایم. زیرا زمان هوشیاری ما زمان در راستاست.

اما زمان گونه‌ای دیگر هم دارد که چندان شناختة ما نیست و آن زمان چند چنبر (دایره) است. چنبر در همان زمان که آغاز است، پایان نیز هست. این ویژگی چنبر است. در زمان چنبرینه، یا زمان اسطوره‌ای، زمان که ما در ناخودآگاهی در آن به ‌سر می‌بریم، گذشته و اکنون و آینده نیست. پس از ناخودآگاهی می‌توان به همان سان که به گذشته بازمی‌گردیم، به آینده راه بجوییم. شما بسیار در خواب، گذشتة سپری شدة خود را دیده‌اید. به گونه‌ای که هرگز در بیداری از آن یاد نمی‌آورید. در خواب به آینده هم می‌توانید رفت. این را خوابهای پیشگویانه می‌نامند. چنین خوابی دستاورد گشت و گذار ماست در آینده‌ای که هنوز فراز نیامده است. بیش از این به این زمینه نمی‌پردازم.

پس فال زدن گفتگو با ناخودآگاهی است، به یاری آن ابزاری که به آسانی می‌تواند نقش پذیرد. از دید من این کار و ساز فال‌زنی است. این را نیز بگوییم که هنر به راستی در فال‌خواه است، نه در فال‌بین. فال‌بین تنها با زبان نمادها آشناست. فال‌خواه با باوری که به فال‌بین دارد، نیروهای درونی خود را گرد می‌آورد و کانونی می‌کند و به پاسخ می‌رسد. از همین روست که اگر فال‌خواه به فال‌زنی باور داشته باشد، پاسخی رساتر و روشن‌تر خواهد یافت. اکنون می‌رسیم به این سخن که چگونه می‌توان با دیوان خواجه فال زد؟ نقش‌پذیری غزلهای حافظ از کجاست و چگونه انجام می‌پذیرد؟

 

آب‌گونگی شعر حافظ

در دیوان خواجه هر غزل و گاهی هر بیتی از غزل، همان کاری را انجام می‌دهد که پاره‌های قهوه در فنجان یا چوبهای افشانده بر خاک، که ابزار فال‌زنی هستند، انجام می‌دهند. اینکه شما چشم برهم می‌نهید و می‌کوشید که در خود کانونی بشوید، باور یافته‌اید که خواجه پاسخ شما را خواهد داد. این باور نیروهای درونی شما را کانونی می‌گرداند. آن نیرو انگشت شما را به آن غزلی راه می‌نماید که پاسخ شما در آن است. از همین روست که به درستی می‌گویند با چاپهایی از دیوان خواجه باید فال زد که در هر رویة آن غزلی آورده شده است. به هر روی، این آن بخش دشوار و پرسمان‌خیز و خردآشوب گفتار من بود. اکنون می‌رسیم به بخش دیگر که شیوة سخنوری حافظ است.

غزل حافظ غزلی است که افسرده و کالبدینه نیست. برترین ویژگی شعر او آب‌گونگی آن است یا روانی، کالبدگریزی و نقش‌پذیری آن. شما اگر آب را در فنجان بریزید، فنجان است. اگر در کوزه بریزید کوزه است. آب چون سخت و کالبدینه نیست، به رنگ و ریخت آوندی در می‌آید که در آن ریخته شده است. غزل حافظ هم آب گونه است. از این رو پیکرة ذهنی را به خود می‌پذیرد که در آن ریخته می‌آید. هیچ سخنوری به اندازة حافظ چالش‌خیز و مایة چند و چون نبوده است. چرا؟ چون هر کس، با هر اندیشه و پسندی و دیدگاهی و آیینی می‌تواند نقش خود را در آینة سخن او ببیند و بیابد.

از همین روست که یکی حافظ را رندی دوزخ آشام و قلندری ناپروا و مرزشکن می‌داند که همة شایست و ناشایست‌ها را به کناری نهاده است و هیچ بندی را برنمی‌تابد. آن دیگری بر آن است که حافظ پارسایی بوده است پرهیزگار و دینداری استوار و خداترسی که شب را به نماز و نیایش زنده می‌داشته است و نُبی را با چهارده بازگفت می‌خوانده است. آن سومین حافظ را پرخاشگری اجتماعی می‌داند که همه را با تیغ سنجش باریک‌بینانه بررسیده و فرو شکافته است. و آن دیگری می‌گوید حافظ مهرپرست است. حتی مهرابه‌هایی از سدة هشتم نشان می‌دهند و می‌گویند که حافظ در آنها به‌سر برده است و این بیت او را نمونه می‌آورند که: «یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بودر رقم مهر تو بر چهرة ما پیدا بود» و می‌گویند که این «رقم مهر» نشانه‌ای است که مهرپرستان بر پیشانی خود می‌نهادند تا از دیگران بازشناخته شوند.

این همه دیدگاههای گوناگون از چیست؟ از آب‌گونگی غزل حافظ است. حافظ همة اینها هست؛ زیرا رندتر از این است که چهرة خود را آشکارا به ما نشان دهد. پس با چهره‌ای چنین نقش‌پذیر، می‌توان فال زد.

 

پرسمان‌خیزترین سخنور ایرانی

حافظ پرسمان‌خیزترین سخنور ایرانی است. در سروده‌های هیچ سخنوری به اندازة خواجه چند و چون و ناسازی و ناهمداستانی نبوده است و نیست. از دو روی شاید بتوان چرایی این پدیدة ادبی را باز نمود: یکی شیوة سخن خواجه است که بسیار نغز و باریک و پندارخیز و هنری است؛ دو دیگر رویکرد همواره و شوریده‌وار ایرانیان به غزلهای اوست. اگر آمار چاپ کتاب را هر سال ببینید، بیشترین چاپ از آن دیوان حافظ است. این به تنهایی گویای آن است که دیوان او خواستاران و خریداران بسیار دارد. همواره، کمابیش، چنین بوده است.

دو سخنور مردمی‌ترین سخنوران ایران هستند: فردوسی و حافظ. از همین روی بیشترین برنوشته‌ها از آن این دو سالار سترگ سخن پارسی است. حتی شما می‌بینید در روزگار صفویان که شهریاران آن چندان با سخنوری میانه‌ای نداشتند، یکی از شاهکارهای آرایش کتاب به دست داده می‌شود که «شاهنامة طهماسبی» است؛ به همان سان برنوشته‌های زرین از دیوان حافظ. به درست از همین روی ستبرترین و فربه‌ترین کتاب‌شناسی هم در میان سخنوران ایرانی از آن حافظ و فردوسی است. پس به این دو سرایندة بزرگ بیش از دیگران پرداخته می‌شده است.

چند و چون در شاهنامه هم اندک نیست؛ اما چگونگی این چند و چون‌ها یکسان نیست. چند و چون در شاهنامه بیشتر در زمینة نژادگی بیتها و داستانهاست. هرچند بخشی هم به واژه‌شناسی شاهنامه بازمی‌گردد؛ اما در دیوان حافظ قلمرو پرسمان‌خیز و چالش‌برانگیز ساختار واژگانی غزلهاست. اینکه کدامین ریخت واژه، ریخت نژاده و کهن و سخته و ستوار است. آن رویکرد همواره پرسمان را ژرفایی افزون‌تر بخشیده است؛ زیرا شمار برنوشته‌ها، هم در شاهنامه و هم در دیوان حافظ، پرشمار است.

این پرشماری نه تنها سودمند نیست، مایة زیان هم گردیده است؛ زیرا برنویسان یا سخن ناشناس بوده‌اند یا ناپایبند. این هر دو گونه و گروه از برنویسان آن گزند و زیان بزرگ را پدید آورده‌اند. برنویس ِسخن ناشناس، متن را به جای آنکه برنویسد، می‌نگاشته است. ریخت واژه را تنها به دست می‌داده است. چون متن را به روشنی نمی‌شناخته است و واژگان آن را. آن برنویس ناپایبند هم دانشی در سخن داشته است، یا توانی در سخنوری، بیتها را برپایة پسند خویش دیگر می‌کرده است. یا بیتی را خود می‌سروده است و بر غزلی می‌افزوده است. ریشة این دشواری، این تنگنا، بی گمان آن است که هیچ برنوشته‌ای از شاهنامه یا دیوان حافظ در دست نداریم که ریختة خامة این دو سخنور نامی گرامی باشد. پس نخستین دشواری در پیوند با دیوان حافظ و شاهنامه این است که ما بتوانیم ریختی ناب‌تر و نژاده‌تر و سخته‌تر و پذیرفتنی‌تر از متن را بیابیم و به دست بدهیم. کار آسانی نیست.

 

ساختار واژگانی غزلها

در ویرایش متن چند روش هست. روشی که بیشتر آن را پی می‌گیرند، شاید چون آسانترین است، آن است که کهن‌ترین برنوشته را پایه می‌گیرند. با این دید و داوری که آن برنوشته چون نزدیکترین است به زمان سخنور، پس نژاده‌ترین برنوشته نیز هست. برنوشته‌های دیگر را با آن می‌سنجند، پچین‌ها را در زیر متن می‌آورند («پچین» واژه‌ای کهن در پهلوی و پارسی است، برابر با «نسخه بدل» یا «واریانت». این واژه ریخت دیگر از «پاچین» است که گونه‌ای از جامة زنان است. معنای بُن‌آور و نخستین واژه هر آن چیزی است که با «پا» درپیوند است). روش دیگر این است که ویرایشگر بکوشد به شیوه‌ای آمیخته، برپایة برنوشته‌های گوناگون متنی را که می‌جوید بیابد و به دست بدهد. این را گاهی «روش آمیختاری» یا «التقاطی» می‌نامند.

من برآنم که هیچ یک از این دو روش سودمند نیست. نه کهن‌ترین برنوشته، نه آن متنی که آمیزه‌ای از پچین‌های گوناگون در چند برنوشته است؛ زیرا که می‌تواند بود که برنوشته‌ای پسین، نو، نزدیک به روزگار ما، برپایة برنوشته‌ای کهن، نژاده، درست برنوشته شده باشد و از آن برنوشته‌ای که کهن و نژاده و درست است، راهگشاتر بتواند بود. می‌دانید که بر سر برنوشتة فلورانس در شاهنامه چالش و چند و چون آن‌چنان بالا گرفت که به ستیز و آویز رسید. دو اردوگاه در میان ادب دانان ایرانی پدید آمد: یکی اردوگاه دمساز با این برنوشته بود و دیگر اردوگاه ناساز٫ پیروان و هموندان این اردوگاه چنان با یکدیگر دشمنی می‌ورزیدند که اگر در همایشی یکی از این دو گروه هنباز بود، پیروان اردوگاه دیگر بدان همایش نمی‌رفتند. این ناسازی هم از آنجا مایه گرفته بود که تاریخ برنویس را گروه دمساز نژاده می‌دانستند و گروه ناساز برساخته و برافزوده.

شیوه‌ای که من در تلاشهای پچین‌شناسی و ویرایش متنهای کهن شایسته می‌دانم، «شیوة سخن سنجانه و دانشورانه» است. ناوردگاه ما برنوشته‌هاست. ما می‌توانیم از برنوشته‌های گوناگون بهره ببریم و بکوشیم با برهان، پچین ریخت واژة ناب‌تر و نژاده‌تر و سنجیده‌تر را بیابیم. این شیوه شیوه‌ای برهانی است. شما برهان می‌آورید که این پچین برتر از پچین‌های دیگر است. این را برپایة دانشهای ادب می‌گویید. برهان را به آسانی نمی‌توان نادیده گرفت اما همیشه راه گشوده است برای کسانی که روزگاری سر برمی‌آورند و برهانهای برتر در پیش می‌نهند. این دری نیست که یکسره بسته بشود.

 

شيوه‌اي که من در تلاشهاي پچين‌شناسي و ويرايش متنهاي کهن شايسته مي‌دانم، «شيوة سخن سنجانه و دانشورانه» است. ناوردگاه ما برنوشته‌هاست. ما مي‌توانيم از برنوشته‌هاي گوناگون بهره ببريم و بکوشيم با برهان، پچين ريخت واژة ناب‌تر و نژاده‌تر و سنجيده‌تر را بيابيم. اين شيوه شيوه‌اي برهاني است. شما برهان مي‌آوريد که اين پچين برتر از پچين‌هاي ديگر است. اين را برپاية دانشهاي ادب مي‌گوييد. برهان را به آساني نمي‌توان ناديده گرفت اما هميشه راه گشوده است براي کساني که روزگاري سر برمي‌آورند و برهانهاي برتر در پيش مي‌نهند. اين دري نيست که يکسره بسته بشود.

اين شيوه را من در ويرايش شاهنامه، «نامة باستان»، به کار گرفته‌ام. هرگز بر آن نيستم آن متن، واپسين متن است. بي گمان چنين نيست. شايد ما هرگز به متن واپسين دست نيابيم؛ اما اگر من ريختي را برتر دانسته‌ام از ريختهاي ديگر، بيتي را نژاده شناسانده‌ام و بيتهاي ديگر را به کناري نهاده‌ام، زيرا از ديد من ناب و نژاده نبوده‌اند. همواره هم در گزارش بيتها برهانهاي خود را ياد کرده‌ام.

 

پچين‌شناسي در ديوان حافظ

در ديوان حافظ کار پچين‌شناسي، آن‌چنان که گفتم، بسيار نغز و باريک است. من مي‌خواهم اندکي به اين باريکي و نغزي در ويرايش غزلهاي حافظ بپردازم. نام اين گفتار هم که ماية شگفتي و سرگشتگي پاره‌اي از دوستان شده بود، «حافظ و آشيان و شب‌دزد» که در برون هيچ پيوندي با هم ندارند، برمي‌گردد به همين ديدگاه پچين‌شناسي در ويرايش غزلهاي حافظ. نخست از «شب دزد» مي‌آغازيم. اين پچين در آشناترين ويرايش ديوان حافظ، ويرايش «قزويني ـ غني»، چنين است:

تکيه بر اختر شب‌دزد مکن کاين عيار

تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو

پچين آشنا براي شما اين است:

تکيه بر اختر شبگرد مکن کاين عيار

تاج کاووس ربود و کمر کيخسرو

 

کدام يک را بايد پذيرفت؟ «شب دزد» را يا «شبگرد»؟

برپاية بنيادي و قانوني زرين در پچين‌شناسي، ما مي‌بايد «شب‌دزد» را بپذيريم. آن قانون زرين اين است که همواره ريخت کهن، تاريک و دشوار، به ريخت نو، روشن و آسان ديگرگون مي‌شود. برنويس هنگامي که واژه‌اي را به درستي درنمي‌يابد، آن را به واژه‌اي آشنا ديگرگون مي سازد. زبان متن را با زبان روزگار خود همساز مي‌گرداند. وارونة آن پذيرفتني نيست که برنويس واژة آشکار را به واژه‌اي تاريک و ناشناخت و کهن ديگرگون کند. پس ما برپاية اين قانون بنيادين زرين در پچين‌شناسي، مي‌بايد ريخت «شب دزد» را برتر از «شبگرد» بدانيم؛ زيرا ريخت ناشناخته‌تر و کم‌کاربردتر همان است.

مي‌توانيم بر اين پايه بگوييم که حافظ اين ريخت را به کار گرفته بوده است؛ اما همواره مي‌توان از نشانه‌هاي ديگر در ارزيابي پچين بهره برد. گاهي اين نشانه‌ها آشکارند، گاهي نهان. نشانة آشکار اين است که خواجه واژة «شبگرد» را باز هم به کار برده است اما واژة «شب دزد» را هرگز. تنها در اين بيت اين واژه را مي‌يابيم:

دختري شبگرد و تند و تلخ و گلرنگ است و مست

گر بيابيدش، به سوي خانة حافظ بريد

خواست او از اين دختر، باده است. چرا اين دختر شبگرد است؟ چون در کار خويش بسيار تردست و تواناست. شگردها و شيوه‌هايي را مي‌شناسد که ديگران با آنها بيگانه‌اند. «شبگرد» به معناي «عيار» است؛ کسي که شب براي کاري از خانه بيرون مي‌رود. يکي از آن کارها دزدي است. کسي که شب براي دزدي بيرون مي‌رود بايد در فن دزدي بسيار چيره‌دست باشد. چون شبها درها فروبسته است و کلون‌ها انداخته و بسته.

 

شعر با خون در رگهاي ايرانيان روان است

اما نمونه‌اي از نشانه‌هاي نهاني، خنياي سخن خواجه است. شما نيازي به دانش بسيار ويژه‌اي نداريد که دريابيد «شبگرد» از ديد ساختار آوايي و آهنگ واژه بسيار هموارتر از «شب‌دزد» است. نشانة ديگر زيباشناختي، اما آشکار، اين است که اگر ما «شبگرد» را بپذيريم، واژه از ديد معني‌شناختي کارکردي بسيار نغز و پندارخيز خواهد يافت و ايهامي در آن نهفته خواهد بود. «شبگرد» هم به معناي اختري است که شبرو است و چيره و چالاک در ربايش، هم فروزه‌اي و ويژگيي براي ماه. «اختر شبگرد» اختري است که شب‌هنگام مي گردد. اگر خورشيد «اختر روزگرد» باشد، ماه «اختر شبگرد» است. در «شب دزد» اين ايهام نغز از دست خواهد رفت.

سنجه‌اي ديگر پسند ايرانيان است. ما بينگاريم که خواجه گفته باشد «شب دزد». ايرانيان خوي گيرترين مردمان جهان‌اند به شعر و مي‌توان گفت که شعر با خون در رگهايشان روان است. پس گزينش ايرانيان که سخن‌سنج‌ترين و شعردوست‌ترين مردمان جهان‌اند، بيهوده نيست که هم «شب دزد» را «شبگرد» کرده‌اند و هم «ببرد» را «ربود». بي گمان «ربود» شيواتر است.

نمونه‌اي ديگر:

گفتم: ز مهرورزان رسم وفا بياموز

گفتا: ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

اين پچين کهن و پذيرفته است؛ اما اين بيت را اين گونه در ياد داريد:

گفتم: ز مهرورزان رسم وفا بياموز

گفتا: ز ماهرويان اين کار کمتر آيد

اينکه «ماه» به جاي «خوب» بنشيند، بيت را از زمين به آسمان مي‌برد. «خوبرويان» تنها معنايي نغز دارد؛ اما «ماهرويان» هم از آن معنا برخوردار است، هم پيوندي نغز با «مهر» مي‌سازد. گيريم که خواجه گفته باشد «خوبرويان». من برآنم که روان او بسيار خشنود خواهد بود اگر ايرانيان سخن‌سنج «خوب» او را به «ماه» ديگر سازند؛ زيرا اين به سود سخن حافظ است. آن قانون زرين و بنيادين در جاي خود بسيار گرامي است و کارساز و راهگشاي، اما هنگامي که در برابر پسند مردمان و گزينش زمان مي‌ايستد، ارج و ارز خود را از دست مي‌دهد.

 

معناهاي ژرف و پيچيده

برگرديم به «آشيانه». در گزارش پچين‌شناختي بيتي که اين واژه در آن به کار برده شده است، من ناچارم به زمينه‌اي بپردازم که بيش خوشايند من است؛ به آن معناهاي ژرف و پيچيده و نکته‌هاي ناب و نغزي که همواره در بيتهاي خواجه مي‌توان به آنها بازخورد. اين واژه در آغاز غزلي از حافظ آمده است:

رواق منظر چشم من آشيانة توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانة توست

اما اين بيت را به گونه‌اي ديگر هم آورده‌اند:

رواق منظر چشم من آستانة توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانة توست

«آستانه» در چاپي آمده است که اگر درست به ياد داشته باشم چاپ روانشاد استاد خانلري از ديوان حافظ است. «آشيانه» واژه‌اي است بي فروغ. ما مي‌توانيم بپذيريم که حافظ، يا هر سخنور ديگري، جايگاه مرغان را به جاي «کاشانه» و «خانه» به کار برده باشد. اين پذيرفتني است. گونه‌اي مجاز است که به آن «مجاز خاص و عام» مي‌گويند؛ اما ببينيم که کدام يک از اين دو پسنديده‌تر است.

برپاية پذيرفتگي، «آشيانه» را برمي‌گزينيم. چون در برنوشته‌هاي کهن‌تر آمده است؛ اما خواجه با که سخن مي‌گويد؟ اگر ما به اين پرسش پاسخي درخور بدهيم، آنگاه برپاية آن پاسخ مي‌توانيم «آستانه» را بر «آشيانه» برگزينيم. بي‌گمان خواجه با يار سخن نمي‌گويد؛ زيرا يار دور از اوست. از سوي ديگر يار را چگونه مي‌توان به چشم آورد؟ ناچاريم بگوييم از شگردهاي ادبي بهره جسته است.

من برآنم که سخن خواجه با يار است، اما نه آن ياري که ما مي‌شناسيم. ياري که فرسنگها دورتر از حافظ است. اگر در کنار او مي‌بود، خواجه نيازي نمي‌دانست که او را به نزد خود فرابخواند. او با نمودي از يار سخن مي‌گويد که من آن را «پيکرة پندارين يار» مي‌نامم. حافظ آن را «خيال» مي‌گويد. دهها بار اين واژه را به کار برده است، ديگران هم؛ اما پيکرة پندارين چيست؟

 

پيکرينگي انديشه

انديشة همسوي همگراي کانوني شده، گاهي آن‌چنان ستبري مي‌گيرد که به «چيز» دگرگوني مي‌يابد. به شيوه‌اي که مي‌توان آن را ديد. حتي مي‌توان پسود. نمونه‌هاي بسياري براي آن داريم؛ از کهن‌ترين روزگاران تا امروز. من يک نمونه در «پيکرينگي انديشه» را بازمي‌گويم. اين واژه‌اي است که من آن را در برابر واژة «ايدئوپلاستي» به کار مي‌برم. در سده‌هاي مياني راهبکان ترسا که دامن از هياهوي گيتي درمي‌چيدند و زندگي را در گوشة ديرها و در تمنا و نيايش و نماز مي‌گذرانيدند، به گونه‌اي و پديده‌اي شگفت‌آور و ورجاوند راه مي‌بردند که آن را «نشان داري» مي‌خوانيم، يا «استيگماتيزاسيون». «استيگما» نشانه‌هايي است که بي هيچ کارساز بيروني بر تن راهبکان پديدار مي‌شود. آرمان زنان پارسا اين بوده است که به شيوه‌اي نمادين عروس عيسي بشوند. نشانة عروس عيسي شدن آن بوده است که آن زخمهايي را که [به گمانشان] عيسي هنگامي که او را بر چليپا برآوردند، بر پاي و دست داشت، در راهبکان هم پديدار بشود. گاهي هم مي‌شده است. آن دوشيزه، در خموشي نيايشگاه خود، کاري جز اين نداشته است که درون خود را بکاود. آرمان او اين بوده است که عروس عيسي بشود. اين آرمان انديشه‌هاي نمادين او را همسوي و همگراي مي‌گردانيده است. راهبه کانوني از اين آرمان مي‌شده است. اين انديشه بازتابهاي بيروني مي‌يافته است و راهبه بدان زخمها دچار مي‌آمده است. اين يک نمونه از پيکرينگي انديشه است.

 

ادب رامشي و عاشقانه

اما آنچه خواست ماست، پيکرة پندارين يار است. ادب رامشي و عاشقانة پارسي آکنده از عشق‌ورزي سخنوران با اين پيکرة پندارين است. سخني در اين نيست که دل شدة غزلسراي به يار مي‌انديشيده است. شما هرگز انديشه را نمي‌توانيد به چشم راه بدهيد و در دل بنشانيد. او يار را در پيکرة پندارين وي، در برابر خود مي‌ديده است. آن که روزگاري به دلداري دل باخته باشد، آسانتر مي‌تواند اين پديدة شگفت را دريابد. هنر دلدار اين است که دلشدة را در خود کانوني مي‌کند. از همين روست که رازورزان، شيفتگي و دلشدگي را گرامي مي‌دارند؛ زيرا تنها نيروي چيره‌اي که مي‌تواند آدمي را از چنگ «من» برهاند و از خويشتن بگسلد، عشق است.

دلشدة سخنور، دور مانده از يار، ياري که همة ذهن و انديشه و روان و هستي او را آکنده است، شب هنگام مي‌نشيند و ژرف به يار مي‌انديشد و در او کانوني مي‌شود. آنگاه همان پديده رخ مي‌دهد. دلشده، پيکرة يار را در برابر خود بازمي‌آفريند. يار است، يکسره اما آفريدة پندار و انديشة دلشده است و بدان دلخوش است. چند نمونه از اين دلشدگي را در اين بيتها مي‌توان ديد:

شاه‌نشين چشم من تکيه گه خيال توست

جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو

چشم دريچة دل است، روزن جان است. برترين اندام آدمي است، پس از مغز. از همين رو خواجه آن را «شاه‌نشين» دانسته است. يا:

گفتم که: بر خيالت راه نظر ببندم

گفتا که: شبرو است او، از راه ديگر آيد

به هيچ روي نمي‌توان به اين پيکرة پندارين راه بست.

به هر روي، پيکرة پنداري يار مي‌خواهد به دل خواجه درآيد. هنگامي که مي‌خواهيد به سرايي درآييد، به ناچار از آستانه درمي‌آييد. خواجه مي‌گويد: «رواق چشم من آستانة توست، اي يار پندارينة پيکرينه، گام بر آستانة چشم من بنه و به خانة دل من درآي». اکنون شما آزاديد هر کدام را که خوش مي‌داريد، برگزينيد و بپسنديد.

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: