برف‌شيره سياست / دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي - بخش پنجم و پایانی

1392/11/28 ۰۹:۳۳

برف‌شيره سياست / دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي - بخش پنجم و پایانی

حالا يك اشاره هم به عنوان و تيتر مقاله بكنم كه ما را از محدوده برف و سرما خارج نكند، قبل از آنكه برفهاي اروپا آب شود. و آن اصطلاح «برف‌ شيرة سياست» است كه عنوان اين مقاله است.‏ در شيراز معمولاً اولين برف را مردم نمي‌خورند و به قول كشتكاران، آن را «برف گرگ» مي‌نامند؛ ولي در كوهستان ما ـ پاريزـ آن را با شيره انگور مي‌آميزند و مي‌خورند و بسيار هم خوشمزه است، مثل فالوده شيرازي.در ولايت ما يک رگة نازک خاک کبودرنگ هست که به «خاک شيره» معروف است. وقتي شيره انگور را مي‌پزند، اندکي از آن خاک را از رگه معدن درمي‌آورند و توي شيره مي‌ريزند که جوشانده شود و «دُرد» لطيفي در شيره پديد مي‌آيد که بسيار خوشمزه است. ‏

 

حالا يك اشاره هم به عنوان و تيتر مقاله بكنم كه ما را از محدوده برف و سرما خارج نكند، قبل از آنكه برفهاي اروپا آب شود. و آن اصطلاح «برف‌ شيرة سياست» است كه عنوان اين مقاله است.‏

در شيراز معمولاً اولين برف را مردم نمي‌خورند و به قول كشتكاران، آن را «برف گرگ» مي‌نامند؛ ولي در كوهستان ما ـ پاريزـ آن را با شيره انگور مي‌آميزند و مي‌خورند و بسيار هم خوشمزه است، مثل فالوده شيرازي.در ولايت ما يک رگة نازک خاک کبودرنگ هست که به «خاک شيره» معروف است. وقتي شيره انگور را مي‌پزند، اندکي از آن خاک را از رگه معدن درمي‌آورند و توي شيره مي‌ريزند که جوشانده شود و «دُرد» لطيفي در شيره پديد مي‌آيد که بسيار خوشمزه است. ‏

از قديم مي‌گفتند ـ والعهده علي الراوي ـ که اين خاک شيره بقاياي بعضي چيزها را که احتياط دارد و در شيره انگور مي‌ماند و گاهي بعضي مؤمنين با احتياط آن را مي‌خورند، دفع مي‌کند و گويا از همان جنسي بوده که حافظ مي‌فرمايد:‏ «آن تلخ‌وش که صوفي ام‌الخبائثش خواند»! به هر حال اين خاک هم که مثل شعرهاي من بدرگ است، برف شيره را بيشتر قابل خوردن مي‌کند.‏

استفاده از تعبير «برف شيرة سياست» هم تدبير من بود که کمي از زهرابة هرزه‌گردي‌هاي دوره جواني که واقعاً مثل شيره انگور شيرين و سکرآور بوده است، بکاهم؛ خصوصاً که يادم مي‌آيد:‏

پشت کلاس مدرسه دخترانه‌اي

يک لحظه گوش کردم و دادم به پاي، ايست

(ياد و يادبودهاي من)‏

البته اين انجام وظيفه در هنگام مديريت مدرسه دخترانه بهمنيار بود، والله يعصمنا من النار! روزگار گذشت و ما سنگين و رنگين و عاقل شديم و دوره جاهلي را پشت سر گذاشتيم. حکيم نظامي شاعر بزرگ هم که ظاهراً چنين دوره‌اي را پشت سر گذاشته است، با حسرت مي‌گويد:‏

پيشتر از مرحله عاقلي

جاهليي بود، خوش آن جاهلي!‏

من به همين علت عنوان اين مقالة برف‌انگيز نيمه سياسي را «برف شيره سياست» گذارده‌ام؛ به دليل اينكه اولاً شوخيهاي شيرين‌تر از شيرة انگور روزگار نوجواني مرا در باب ترَك خوردن ساق اجناس لطيف در بر دارد، ثانياً برودت لطافت‌آميز برف زمستاني را در خود نهفته دارد، و ثالثاً آنكه رد پاي زيباترين صدراعظم‌هاي روز آلمان را كنايه مي‌زند.‏ امپراتور مغولي هند كه با همسرش مناظراتي شاعرانه به زبان فارسي داشت، وقتي كفش سرخي را در پاي او ديد و از زيبايي آن تعريف كرد و گفت:

ـ سرخيّ كفشت‌ اي دوست، از خون عاشقان است

و حريف مصراع دوم را اين طور ساخت:‏

ـ كاري نمي‌‌توان كرد، پاي تو در ميان است!‏

 

بلاي صدراعظمي

چون صحبت پاي صدراعظم در ميان بود، به اين نكته اشاره رفت.‏ و حال که مقاله به کرت آخر رسيده و يادداشتها تک و بن شده‌ است، بايد بگويم که بلاي بزرگان يعني بلاي صدراعظمي گرفتاري دارد. و شاعر از قديم گفته:‏

روزي که سنگ صاعقه از آسمان رسد

اول بلا به مرغ بلندآشيان رسد

پس از جنگ جهاني دوم، دلم مي‌خواست يک دعا به وسيله يک کرماني به صدراعظم برسانم. از قضا شنيدم يک کسي هست از ولايت کرمان (گويا از بردسير) که براي تحصيل به آلمان رفته و مردي شده و در طول زمان، در «حزب دموکرات مسيحي» نام نوشته و حال بالا رفته و بالا رفته تا سخنگوي صدراعظم آلمان شده است و تقريباً بيشتر ايام با صدراعظم مصاحبت داشته است. پيش خود گفتم بهتر از اين نيست که من تير ترکش دعاي خود را در کمان بگذارم و به صدراعظم برسانم. حافظ گويد:‏

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن ميانه يکي کارگر شود

و بهتر از يک کرماني کسي نيست که اين دعا را برساند. هفتصد سال پيش، زمان حافظ، يک مورخ کرماني مي‌نويسد: «کرمانيها صاحب نفوس هستند.» شاه شجاع مظفري ـ ممدوح حافظ ـ به برادرش سلطان احمد که حاکم کرمان بود، مي‌نويسد: «رعاياي کرمان مردم فقير و مظلوم‌اند و نفوس ايشان تأثير عجيب دارد. با ايشان نوعي معاش کن که پدران ما کرده‌اند: به کرم و مرحمت و عدالت.» (تاريخ کرمان، ص548، نقل از محمود کتبي است)‏

نام اين مرد ايرج آرين‌پور بود، گويا اهل بردسير کرمان باشد و اين آخرين تير ترکش ما در اين مقاله است.البته قصد من اين نيست که در زير دروازة براندبورگ کسي به کرمان‌درماني بپردازد. مقصود مضمون اين شعر فارسي است که فرموده در حق صدراعظم:‏

بوي گلهاي شقايق ز جهان گم شده بود

عاقبت سر ز گريبان تو بيرون آمد...‏

آخرين توصيه براي اينکه دعا کارگر شود، آن است که هنگام اسکي بايد آهسته‌آهسته رفت، راه راست را انتخاب کرد و از پيچ خطرناک گذشت تا ساق پا نه ترَک بخورد و نه مو بردارد؛ که در حقيقت پاي موبرده، ديگر پاي رفتن نيست، بلکه پاي مويين است و نه، بدتر از آن، پاي مومي است. راه سياست هم در حکم همان پل صراط ‏خودمان است که از موي باريکتر است و از تيغ برنده‌تر و از آتش تيزتر. و يک شعر هم داريم:‏

قدمها مومي و اين راه، تفته خدا مي‌داند و آن کس که رفته ‏

 

حق دارند

دانشجويان حق دارند كه گاهي رجزخوانيهاي ما را مي‌بينند و مي‌خوانند. مثل همين چند سطر قبل كه مخلص پاريزي خلقي را بمباران كرد كه چنين شدم و چنان شدم، در صورتي كه اگر به واقع نگاه كنند، متوجه مي‌شوند: كاندرين صندوق جز لعنت نبود! جوانان حق دارند. هم اكنون بيش از دوميليون جوان دانشجو نگران آينده‌اند، با چشماني درشت و شفاف، در حالي كه بعضي از آنها (يعني بيشتر آنها) بيش از ده پانزده ميليون تومان شهريه داده‌اند، و بعضي پدر مادران به خاطر بچه‌ها خانه‌فروش شده‌اند و اين گروه جوانان به قول وثوق‌الدوله «از بندر عبادان تا جنگل ماسوله» پراكنده‌اند. من مصراع اول آن را نمي‌خوانم كه مي‌گويد:‏

مائيم همه غولان، ايران همه بيغوله

از بندر عبّادان تا جنگل ماسوله

مخلص هم كه مثل بعضي اهل ملامت اول به دانشجويان گفتم كه: «چيست پنهان كرده‌ام در زير دلق»، حالا عرض مي‌كنم كه: عزيزان، مي‌شود همه كار كرد؛ مي‌شود از صفر شروع كرد و به صد رسيد. البته من ده دوازده سال فاصله سني و سي چهل جلد از آنها كه خداوند مرا مأمور حملشان فرمود (كمثل الحمار يحملُ ‌اسفارا) و صفت آن قرار داده، فاصله دارد؛ ولي مي‌شود. مي‌شود از صفر به صد رسيد، به شرط آنكه آدم در آن «منوريل» كه براي سير معنوي او تعيين كرده‌اند، از خط خارج نشود. شيخ عطار ـ همولايتي و همدم و همدهي دكتر شفيعي كدكني استاد عارف دانشگاه خودمان ـ در يك رباعي كه هشتصد سال پيش فرموده و در واقع مثل جرج بوش، «نقشة راه» را ترسيم كرده، گويد:‏

گر مرد رهي، ميان خون بايد رفت

از پاي فتاده، سرنگون بايد رفت

تو پاي به راه درنه و هيچ مپرس

خود راه بگويدت كه چون بايد رفت

(مختارنامه)‏

دانشجويان امروز حتماً بايد از استادان ديروز جلو بزنند كه دستشان به كامپيوتر و اينترنت بند است، به شرط اينكه از راه منحرف نشوند. آقاي نعمت احمدي كه از نويسندگان خوب اطلاعات بود، از قول پدرش نقل مي‌كرد در باب راه معمولي و شگفت: ‏

ره برو، بي‌ره مرو هر چند ره پيچان بود

زن بگير، ار چند زن استادي از شيطان بود

اين حرف را مولوي هفتصد سال پيش دقيق‌تر گفته: ‏

راه چبوَد؟ پُرنشان پاي‌ها پاي چبود؟ نردبان راي‌ها

 

راه و چاه

به آن دختر دانشجوي رشته تاريخ كه كنار مجسمه فردوسي دانشكده ادبيات اصرار داشت چيزي در دفترش بنويسم، چون صحبت اين بود كه از راه منحرف نشوند و تا پايان خط بروند، گفتم: مولوي در يك شعر كل سيستم اداره يك مملكت را بيان مي‌كند؛ آنجا كه فرمايد: «راه چبوَد؟ پُرنشان پاي‌ها/ پاي چبود؟ نردبان راي‌ها».‏ اين نشان پاي‌ها، همان تجربه تاريخي است كه حوادثي در عالم اتفاق مي‌افتد و آدميزاد متأسفانه از كنارشان مي‌گذرد و باز تجربه تاريخي را تكرار مي‌كند؛ اما مصراع دوم مهمتر از آن است و در آن صريحاً به «رأي مردمان» اشاره مي‌كند كه مايه اصلي دمكراسي است كه به قول ويل دورانت ـ پير دير تاريخ ـ در حكم بوداي قرن بيستم شده است. و آن در حكم نردبان ملل براي ارتقا در ميان جوامع است و سابقه طولاني دارد.

دوهزار و ششصد سال پيش مردم يونان در آگورا ـ ميدان اصلي آتن ـ جمع مي‌شدند و مثلاً رأي مي‌دادند كه قيمت زيتون اين روزها چقدر باشد، يا نان و خوراك را چگونه تهيه كنند. رأي مي‌دادند و اگر مثبت بود، عمل مي‌كردند. و اين منتهاي پيشرفت دمكراسي بود؛ اما همين مردم آتن يك وقت ظن بردند كه سولون ـ فيلسوف معروف كه به مرحله كدخدايي آتن هم رسيده و اصلاحات بسيار كرده بود ـ احتمالاً مي‌خواهد از خط خارج شود؛ نشستند در آگورا و رأي زدند و برخاستند و گفتند: «بايد دچار آتيمي (‏Atimia)‏ ‏ شود» و اين مجازاتي بود كه نوعي تبعيد محترمانه حساب مي‌شد. پيرمرد را به سارد فرستادند كه قسمت آسياي غربي تركية امروز بود و داستان پيروزي كوروش ذوالقرنين بر سارد و ملاقات او با سولون معروف است كه فصلي دلكش از تاريخ است.‏

خوب مردم آتن 2600 سال پيش چنين كردند. داستان سولون و تبعيد او را من در ترجمه «اصول حكومت آتن» كه از كتابهاي ارسطو (معلم اول) است، آورده‌ام و مرحوم دكتر صديقي هم به خاطر شعر «حساب و كتاب» كه گفته بودم، مقدمه مفصلي بر همين ترجمه نوشت كه جزء افتخارات من است. اصول حكومت آتن در باب آتيمي توضيحاتي دارد.‏(ص 28)

سولون به مقام آركنتي رسيده بود كه من اعتقاد دارم كلمه آخوند از همين ريشه است و 9 نفر آركنت در يونان وجود داشتند. او اصلاحات مهم اقتصادي و سياسي انجام داد؛ ولي در نهايت هر دو گروه موافق و مخالف با او ضديت كردند و تهمت سوءاستفاده مالي زدند. ‏خودش در شعري كه از او مانده و من آن را چاپ كرده‌ام، مي‌گويد:‏

‏ «... اگر مي‌خواستم آنچه دشمنان ملت مي‌خواهند انجام دهم، ‌مملكت بسياري از ابناي قابل و شايسته خود را از دست مي‌داد. از آن رو من آنچه در قوه داشتم، به عمل درآوردم كه گويي گرگي ميان دو سگ مانده و به اين سو و آن سو متوجه است...» (ترجمه اصول حكومت آتن، ص39)

و به اين طريق بود كه يك روز مردم متوجه شدند بزرگترين فيلسوف اجتماعي دوهزار و پانصد سال پيش در ميدان آگورا محكوم به آتيمي گشته و از همه حقوق اجتماعي محروم و به سارد تبعيد شده است!‏

به آن دانشجوي رشته تاريخ گفتم: اين نوع همه‌پرسي (رفراندوم) در هر كار كوچكي، هنوز هم در بعضي كشورها ادامه دارد.‌همين پيرارسال بود كه در سوئيس كه بيشتر دعواهاي ممالك در اتاق هتلهايش حل مي‌شود، و از اوباما گرفته تا پوتين و از لاوروف تا جان كري همه مي‌نشينند و «ژنو 2» مي‌سازند و «1+5» ترتيب مي‌دهند و هم‌اكنون مسئله اتمي ايران در دستور كار يكي از همين اتاقهاست...

آري، دو سه سال پيش كه ساكنان مسلمان سوئيس خواستند براي يك مسجد خود مناره بسازند، مردم خواب‌آلود شبهاي كازينو از خواب برخاستند و صداي الله‌اكبر صبح صادق را شنيدند؛ بلافاصله در ميدان لسچمن ژنو جمع شدند و رأي دادند و رفراندوم كردند كه ما مناره نمي‌خواهيم، در حالي كه مناره به معناي محل نور است و در شب كه تار مي‌شود و صبح كه هنوز هوا «گرگ و ميش» است، تابشي بر بالاي مسجدي مي‌افكند و نور همان چيزي است كه خداوند در آيه اول تورات فرموده:‏‏ «نور باشد و... نور موجود شد.»‏ آري، اين واقعه در مهد آزادي اتفاق افتاده؛ در مملكتي كه يك بي‌سواد ندارد و جمعيت شهر ژنو از پنجاه سال پيش تا كنون از 250 هزار تن نگذشته است.

من ديگر در باب دكتر سياسي، سعيد نفيسي، پورداوود و در باب دهها تن ديگر از مجموعه استادان بعد از مشروطه چيزي نمي‌نويسم و حرف مرحوم حكمت را تكرار مي‌كنم كه گفته بود: «دانشجويان آيندة شما به شما غبطه خواهند خورد كه چنين استاداني داشتيد و قدرشان را ندانستيد!»‏ و همان دكتر غلامحسين صديقي كه همراه دكتر سپهبدي بود و مرا در راهرو دانشكده ديد، گفت: «به خاطر شعر ناب «کتاب حساب و تاريخ» كه در باب كتاب تاريخ گفته‌اي:‏

نگر به قطرة خون و ببين به ديدة خويش‏

دليل زنده‌تر از آفتاب عالمتاب

من بهترين مقاله‌ام را در باب ارسطو، براي مقدمه كتاب تو خواهم داد كه چاپ بكني» و داد و در اصول حكومت آتن چاپ كردم.‏

به آن دختر دانشجوي تاريخ در كنار مجسمه فردوسي گفتم: «اگر دلت مي‌خواهد، همين حرفها را در كتابچه‌ات بنويسم.» جواب داد: «جناب استاد، دستم به دامنت، مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان! همين مانده كه توي كتابچه من اسم اوباما و كلمه كازينوي سوئيس بيايد كه پدر بزرگ و مادر بزرگم همان لحظه كه آن را ببينند، كتابچه را در آتش خواهند انداخت و خودم را هم اگر بتوانند، سه چهار روزي گرفتار آتيمي و از خانه بيرون خواهند كرد!» ‏

عرض كردم: بسيار خوب، برو و دَرست را خوب بخوان و نمره خوب بگير كه فلان و بهمان خواهي شد...

 

نقشه راه مولانا

در اين شعر مصرع اول همان تجربه چند هزار ساله‌اي است كه نشان پاي‌آورد تاريخ است،‌ و متأسفانه به قول يك فرهنگي: «تجربه تاريخي ثابت كرده كه آدمي از تاريخ، تجربه نمي‌گيرد!» اما مصرع دوم، «نردبان رأي‌ها»، آري رأي، مولانا بيش از آنكه دمكراسي به قول ويل دورانت «بوداي قرن بشود»، از رأي سخن مي‌گويد؛ رأيي كه نشان فكر عمومي است و اصل دمكراسي يعني چيزي كه چون از صندوق بيرون آيد، همه بدان احترام مي‌گذارند و دستورش را هرچند از فكر عمومي اندكي پايين‌تر است و از فكر بعضي بزرگان خيلي پايين‌تر، به آن اهميت مي‌دهند و در نتيجه به كمك عام، پاي از عالم خاك بر صفحه افلاك و كره ماه گذاشته‌اند. و اين نتيجه رأي عمومي است و اين دو ميليون دانشجو، و آنها كه بعد خواهند آمد، اگر به سلاح رأي و حفظ آن و عمل بدان آگاه شوند، گلها چه گل خواهد شد! افسوس كه تجربه تاريخي به ما مي‌آموزد كه انسانها از تاريخ تجربه نمي‌گيرند و اين منتهاي غبن آدمي است.‏

مثل اينكه بعد از 2600 سال، باز هم بايد تجربه كنيم عبارت «خود را بشناس» سقراط را، و «فضيلت‌ستايي» افلاطون را، و «منطق‌شناسي» ارسطو را، و باز هم گويي اندرخم يك كوچه‌ايم! حداقل آنكه با بوداي قرن بايد آشنا شد، و اگر دوميليون دانشجو بدانند و بفهمند كه چگونه دسته‌جمعي كار كنند و چطور رأي بريزند توي صندوق و چگونه آن را حفظ كنند و عملي كنند، دنيا چقدر بهتر خواهد شد، و اگر از راه برگردند و از خط منوريل خارج شوند، همان است كه در اين راه ساق پايشان مو خواهد برد و ترَك خواهد خورد. و پاي ترَك خورده، كمتر از پاي مومي نيست كه در راههاي آتش‌زاي امروزي كاربردي نخواهد داشت؛ خصوصاً كه راه سياست مثل پل صراط است كه از موي باريكتر است و از آتش سوزنده‌تر و از تيغ برّنده‌تر. و يك شاعر گمنام گفته‏:

قدمها مومي و، اين راه تفته خدا مي‌داند و آن كس كه رفته

چيني‌ها مي‌گويند: «راه هزار فرسخي با يك قدم شروع مي‌شود.» البته اگر اين حرف را قبول داريد، توصيه اول مرا در اين هواي سرد فراموش مكنيد كه: با سه‌بندِ موبرده و ساق ترك‌خورده، همان قدمهاي اول، خدا مي‌داند و آن كس كه رفته، «مومي» خواهد بود. ‏

 

با تقديم احترام ‏

‏ 17دي1392/7 ژانويه2014

باستاني پاريزي

 

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: