1392/11/21 ۱۱:۲۹
پرتوهاي انديشه / احمد راسخي لنگرودي انديشه به مثابه خورشيد با فروغهايي همراه است. ممكن نيست انسان بينديشد اما پرتوي از آن را در خود مشاهده نكند. كسي كه به لزوم انديشه و خرد در زندگي توجه دارد و پيوسته چراغ پيروي از مباني خرد و الگوي عقلانيت را در خود فروزان ميدارد، از افق خاص و منظر ويژهاي به زندگي فردي و اجتماعي خود مينگرد؛ چرا كه نوع نگاه و كيفيت نظر در زندگي فردي و اجتماعي انسان مؤثر است. انديشه، ما را به حقيقتي رهنمون ميدارد كه يگانه معنا، مبنا و ضمانت نظام زندگي است. انديشه اساسا معرِّف زندگي و شخصيت ماست؛ غايت و هدف زندگي را براي ما ترسيم ميدارد و خبر از جاودانگي و چگونه جاودانه ماندن ميدهد. تفكر با حوزه معيشت و زندگي روزمره آدمي بيگانه نيست؛ زيرا مصلحتهاي زمانه و آنچه باعث خير و صلاح و آسايش انسان است، تبيين ميدارد. اما نبايد پنداشت آنچه جستجويش در شعاع تفكر قرار ميگيرد، لايههاي بيروني و سطح ظاهر نظام زندگي است؛ بلكه تفكر در عمق و بنيادهاي نظام زندگي، رسالت خود را دنبال ميكند و سروكاري با روزمرگي و بيهودگي عمر ندارد. ميكوشد تنها از رهگذر اصولي و مبنايي با مقوله زندگي نسبت برقرار سازد و در جوهر آن نفوذ كند. ميكوشد محيط بر معيشت آدمي، آن را در همه احوال نظاره و هدايت كند و از انحراف در مسير خطا و اشتباهكاريها باز دارد. اين مهم در عرصه بايدها و نبايدهاي زندگيِ انسان محقق ميشود، و گذر از مرز هستها و نيستها و متقابلا ورود به عرصه بايدها و نبايدها موجب توسعه و گسترش روزافزون هستي آدمي ميگردد كه تنها از رهگذر انديشه آدمي و عمل انديشيدن ممكن ميشود. طبيعتاً حيوانات را در ورود به عرصه بايدها و نبايدها و قلمرو اخلاقيات راهي نيست. انديشه به آدمي قدرت عبور از حيطه گُمانها، وهميات و مشهورات ميدهد و آدمي را از اين نيرو برخوردار ميسازد كه در شرايطي، خود را معتاد به آداب عقلگريز نكند و از سر آسانگروي و سهلانگاري تن به پارهاي آرايشهاي بيبنيان و اعمال توجيهناپذير ندهد و با سرگرميهاي ساده روزانه و عادات بيمعناي زمانه انس نگيرد. طبيعياست كه بياعتنايي به سرماية خرد، پسرفت فرد و جامعه را به دنبال خواهد داشت و ساختار معنوي فرد و جامعه از اساس فرو خواهد ريخت. تفكر به ما ميآموزد عرصه زندگي انساني عرصه واقعيتها و حقايق است. اين عرصه هيچگاه ادعاهاي توخالي و خيالورزانه را برنميتابد و سر سنخيتي با خوابگردي و خوابآلودگي نشان نميدهد. بدينسان عرصه زندگيفردي و اجتماعي در شرايطي مقرون بيداري و هوشياري خواهد بود كه زمينه عقلانيت و امكان خردورزي فراهم باشد و بازوهاي توانمند فرد و اجتماع از طريق گسترش شبكه ارتباطات ذهني و استدلالي فعال گردد. ارزش زمان در ساحت انديشه زمان در تفكر ظاهر ميشود و انديشه، انديشة زمانه است. زمان در تفكر ظاهر ميشود و متقابلا تفكر نيز در زمان شكل ميگيرد. جامعهاي كه انديشه را در مركز پديدهها قرار ميدهد و در همه جريانات اعم از خرد و كلان، سهمي بالا براي انديشيدن قائل ميشود، طبيعتاً در درك زمان، توليد و بهرهوري، خود را جلودار نشان ميدهد و بيش از همه به كار و تلاش اهتمام ميورزد. در آن جامعه كار و فعاليت چون رودي زنده و هميشه جاري به طور چشمگير جريان دارد و كارها بر اساس تدبير، انتخاب، برنامه و زمانمند انجام ميگيرد. جامعه ميداند كه در برنامهريزي تقدم و تأخر با چيست؛ مقتضاي زمانه كدام است؛ در شرايط حاضر چه چيز از درجه بالاي اهميت برخوردار ميباشد و چه چيز فاقد اعتبار و ارزشمندي است؟ در اين جامعه مديريت زمان جدي گرفته ميشود، زندگي رنگ پرباري به خود خواهد گرفت و در پس هر فعاليتي اميد، رضايت و درخششي است. چنين جامعهاي به قول خواجه عبدالله انصاري، در سطحي برتر قرار گرفته و عارف در وقت است و در يك كلام، وقت جام اوست: «عارف را ديروز و فردا چه بود؟ آن روز الست را هنوز شب نيامده و عارف در آن روز است، عارف در وقت است، او ابنالوقت و او ابنالازل است. تو از پدر زادي و عارف از وقت؛ تو در خانه نشستي و عارف در وقت؛ تو بر مركب سواري و وي بر وقت؛ تو بندة وقتي و عارف آشامندة وقت؛ وقت جام اوست، او به وقت قائم است و بر وقت موقوف است...» جامعة انديشهورز قدردان خود است؛ چون گذشت زمان را به درستي ميفهمد و ميداند غفلت از مقوله زمان، مقوله عقبماندگي را به دنبال دارد؛ در آن صورت غفلت را چه نسبتي است با عقلانيت! اما برعكس، جامعهاي كه عقل و انديشه در آن، امري خارجي قلمداد ميشود و خرد در گسترة كار و فعاليت به كمترين مقدار گرفته ميشود، اساساً با امري به نام «زمان» بيگانه است، درنتيجه «گذشته»، «حال» و «آينده» برايش بيمعنا و امري يكسان جلوه ميكند، گزينه «گذشته» آن جامعه را نه به كار ميآيد و نه مايه عبرت ميشود. فاقد تأملات عقلاني در باب فرداي خويش است. هيچ طرح و برنامهاي براي زندگي بشري خود ندارد. با دغدغههاي اصيل بشري بيگانهاست. شادبودن و شادزيستن و شادماندن هدف غايياش را تشكيل ميدهد. گمان ميكند چنين بودن و چنين زيستن برگ برندهاي است كه نصيبش ميشود و آنان را از درد و اندوه پاياننگري مصون ميدارد. از اين رو هيچ عهد و پيماني با جاودانگي نبستهاست، بيخبر از حديث پايان ميزيد و بيخبر از سلسله پايانها بيهوده عمر را امتداد ميدهد. غافل از آنكه پايان دريچهاي است رو به حقايق كه اگر در آغاز با انديشيدن بدان، اين دريچه گشوده گردد، جهت آدمي را تغيير ميدهد و وي را از آنچه هست، به آنچه بايد، رهنمون ميدارد. آن جامعه را چه اهميتي است كه زمان سراسيمه ميگذرد و عناوين متنوع «گذشته»، «حال» و «آينده» بر خود مينشاند! نتيجتاً اين جامعه به دشواري خواهد توانست كاري درخور و قابل عرضه در مسير پيشرفت و توسعه خود به انجام رساند. هيچ ارادهاي براي تجلي در چنين جامعهاي ديده نميشود. چنين جامعهاي را چه فرقي ميكند از آبشخور انديشه و اراده خود خورد يا از چشمهسار انديشه و اراده ديگران؟ در پرتو عقل حقيقتاً مفهوم تازهاي به نام «انسان» زاده ميشود. در اين مفهوم انسان موجودي است زنده كه به معناي درست ميزيد، پيوسته ميانديشد، زمان را و تنوع عناوين آن را (گذشته، حال و آينده) ميفهمد؛ كار ميكند، به اراده و خواست خود عنايت ويژه دارد، اميد ميورزد، آغاز زندگي خود را به پايان آن پيوند ميزند، سوداي استيلا بر طبيعت را در سر ميپروراند و خود را در اين مأموريت به عنوان فردي مسئول و وظيفهمند احساس ميكند، بيش از پيش در پي آن است كه با استفاده از عقل و اراده تجلي كند و در فراگرد دانايي و كارآيي، هستي خود را پي افكند و خود را در اين دو شبكه تبلور بخشد. تلاش انديشهورزانه او به كارآفرينيهاي پيوسته ميانجامد؛ زيرا عقلگرايي متضمن نو شدن و بيقراري است و انديشه نو، كار نو را ميطلبد و فعاليت و تلاش مداوم را اقتضا دارد. در ساحت عقلو در قلمرو تفكر، نگاه به مقوله تاريخ انسان نيز رنگي ديگر به خود ميگيرد؛ چرا كه در اين منظر تاريخ انسان، تنها شرح و توصيف وقايع نيست، بلكه صورتي از انديشه و دانايي است كه در آن، زمان و شدن و صيرورت، تكامل و رشد را به دنبال دارد كه خود ترسيمي است از زندگي و كار. در سپهر انديشه، گذشتة انسان نيز اهميت و منزلت ويژه مييابد. در اين ساحت «گذشته» فقط گذشته نيست و هيچگاه راه به نيستي ندارد كه سرمايهاي ارزشمند و جاودانه است، و رهتوشهاي گرانسنگ براي پوييدن است. البته اهميت و منزلت «گذشته» فقط در يك رشته عبرتآموزيها و آزمون و خطاهاي خشك و نمايشي محدود نميشود كه اگر اهميتش صرفاً در اين محدوده شناخته گردد، سطحيترين و نخستين برداشتي است كه در اهميت آن ارائه دادهايم. در سپهر انديشه، «گذشته» خودِ آينده و بنيانگذار و سازندة آن است. اهميت مورد نظر هيچگاه به معناي تلاش براي وارونه كردن تغييرات و تحولات به منظور بازسازي گذشته نيست، چنان كه نوگرايي و تجددخواهي نيز به معناي وانهادن گذشته و سير در فضاهاي مبهم و تاريك، بركنار از دلالتهاي سايه و روشن گذشته نيست؛ بلكه برعكس «گذشته» سنگ بناي عمارت «آينده» را تشكيل ميدهد. كسي كه چندان با تفكر و انديشه سر و كاري ندارد، علاوه بر آينده، گذشته را نيز آنچنان كه بايد نميشناسد، حتي مدعي انقطاع و بيارتباطي با گذشته ميشود. اهمیت و منزلت «گذشته» فقط در یک رشته عبرتآموزیها و آزمون و خطاهای خشک و نمایشی محدود نمیشود که اگر اهمیتش صرفاً در این محدوده شناخته گردد، سطحیترین و نخستین برداشتی است که در اهمیت آن ارائه دادهایم. در سپهر اندیشه، «گذشته» خودِ آینده و بنیانگذار و سازندة آن است. اهمیت مورد نظر هیچگاه به معنای تلاش برای وارونه کردن تغییرات و تحولات به منظور بازسازی گذشته نیست، چنان که نوگرایی و تجددخواهی نیز به معنای وانهادن گذشته و سیر در فضاهای مبهم و تاریک، برکنار از دلالتهای سایه و روشن گذشته نیست؛ بلکه برعکس «گذشته» سنگ بنای عمارت «آینده» را تشکیل میدهد. کسی که چندان با تفکر و اندیشه سر و کاری ندارد، علاوه بر آینده، گذشته را نیز آنچنان که باید نمیشناسد، حتی مدعی انقطاع و بیارتباطی با گذشته میشود. از این رو بهطور ژرف و عمیق قادر به آیندهنگری و آیندهسازی هم نیست. او به یک معنا آیندهای ندارد، چون بیاعتنا به گذشته خود و دیگران میزیید. عدم توجه به گذشته و رویدادهای تلخ و شیرین آن انسان را دچار روزمرگی میکند. کسی که با روزمرگی روزگار میگذراند، نتیجتاً جز آنچه پیش پایش قرار دارد، چیز دیگری را نمیبیند و نمییابد. دامنه دید او بس محدود است. شعاع نگاهش از حد «اکنون» فراتر نمیرود و در نتیجه احساس مسئولیت تاریخی در وی بیگانه میآید، در حالی که التفات به گذشته تاریخی خود و بازخوانی آن، طوق تکلیف بر گردة آدمی میافکند و آدمی را با تمام وجود بر سر میز وظیفه مینشاند. او متعهد میشود تحت آموزههای گذشته، پای در خاک اکنونِ خود گذارد و از رهگذر آن آموزهها، صحنهگردان فردا و فرداهای خود شود. آنجا که نقش اندیشه برجسته میشود و عقل اساس و محور وقوع رویدادهای تاریخ به شمار میآید، انسان وصفی ریشهدار و عنوانی تاریخی به خود میگیرد. از قصه آفرینش و تراژدی هبوط آدمی گرفته تا شیءواره شدنش در عصر تکنولوژی، از قصههای هزار ویکشب و داستانهای حماسی دیروز گرفته تا قویترین رمانهای عشقی و جذابترین نثرهای ادبی امروز همه و همه نسبت آدمی را با مقوله «گذشته» و متقابلاً نسبت «گذشته» را با مقوله «اندیشه» نشان میدهد. در سپهر اندیشه، فرصتی استثنایی و بس سازنده برای آدمی فراهم میآید تا گذشته و اکنون، و نیز فرجامین نقطه خویش را به نقادی کشاند. بدینسان آدمی خود را در این سپهر پیدا میکند و بر تمامیت خود وقوف و آگاهی مییابد؛ زیرا فهم گذشته و وقوف بر آن فقط انسان را درخور و شایسته است و بس٫ چارپایان را درکی از آن نیست. آنها نه در گذشته میزیند و نه فهمی از آن دارند و نه آن را یاد میکنند. البته اصالت دادن به عقل و روی آوردن به اندیشه، چندان هم که تصور میشود هموار نیست؛ با عوارضی همراه است، اضطراب و دلهره، ترس و دلشوره را درپی دارد. در پارهای، عُسرت و تنگی و تنهایی و ناآرامی در احساس آدمی پدیدار میسازد. اما در اینجا این پرسش قابل طرح است که: اندیشیدن چرا باید اضطرابآور باشد؟ چرا ترس و دلشوره را در احساس آدمی پدیدار میسازد؟ این چگونه اصالتی است که آدمی را دلآزار میآید و آرامش از وی میستاند؟ اساساً ما را با اصالتهای دردآور و اندیشههای اضطرابآور چکار؟ اندیشه دلالت دارد که «اکنون» همچنان رفتنی است و ما را «فردایی» نامعلوم در انتظار نشسته است. ناپیدایی فردا و فراروی از امکانهای موجود به سوی امکانهای آینده، پروا در جان آدمی میافکند. نگرش به آینده ما را نهیب میزند که مرگ فرا میرسد؛ رخدادی محتوم که روزی فرا خواهد رسید و امکان زیستن را در این نشئه از ما خواهد ستاند و ما را برای همیشه در خانه خلوت و تنهایی خود فرو خواهد نشاند. اندیشه ما را رهنمون به این واقعیت است که انسان محدود به «اکنون» نیست. او در مقام فرافکنی از قبل در آینده است و «اکنون» نیز ره به همان طریق دارد. او در پرتو این درک در محضر انبوهی از پرسشها قرار میگیرد که جملگی در ساحت بشری تعریف میشود. پرسش از اینکه سهم خود را از هستی در زمانِ سپری شده، در چه کاری مشغول داشتهام و آن را به منزله یک سرمایه در چه طریقی مصروف نمودهام؟ در امتداد زمان چه میزان از امکانات موجود را در طراحی ساختار بشری خود به کار گرفتهام و در جهت فعلیت بخشیدن به ساحت انسانی خود اهتمام ورزیدهام؟ تا «اکنون» به چه میزان در هرم هستی ایفای نقش نمودهام؟ و با گذشتههایی که رقم زدهام و «اکنون»هایی که رقم میزنم، جایگاهم در کجاست؟ چگونه میتوان هوشیارانه بر زمان مدیریت کرد و زمان را به سادگی در کنترل خود درآورد؟ نسبت من با دیگران و جهان و تاریخ چیست و من به عنوان موجودی اندیشنده، متناسب با هستی خود چه نقش و مسئولیتی را در جهان ایفا نمودهام و نقش درخور و ارزنده چگونه نقشی است؟ و… ردیفی از این دست پرسشها، و پرسشهای بسیار دیگر که انسان آگاه به زمان را پیوسته با خود مواجه میسازد؛ شعلهای فروزان و بیقرار در وجود او میافکند که نهایتاً به هوشیاری و بیداری وی میانجامد. پرسشهایی که پوستین ملکوک غفلت و جامه نازیبای ناآگاهی را از اندام آدمی میزداید و زیور بیداری و هوشیاری بر تن وی مینشاند. در مواجهه با چنین پرسشهای بیدارگرانهای، دیگر زندگی عنوان بیمعنایی به خود نمیگیرد؛ پر است از طراوت و معنا. از آغاز تا انجام آن، میتوان حالتی فرارونده و پیشتاز را شاهد و ناظر بود. با اغتنام فرصتهای دست داده شده در جهت کمال آدمی چرخه عزم و اراده را به گردش آورد؛ بر زمینه «اکنون» دریچهای روشن برای فردای بهتر خود گشود و با هوشیاری به شکار لحظههای اکنونی خود پرداخت و از آنچه هست به آنچه باید، رهنمون شد. انديشه به مثابه خورشيد با فروغهايي همراه است. ممكن نيست انسان بينديشد اما پرتوي از آن را در خود مشاهده نكند. كسي كه به لزوم انديشه و خرد در زندگي توجه دارد و پيوسته چراغ پيروي از مباني خرد و الگوي عقلانيت را در خود فروزان ميدارد، از افق خاص و منظر ويژهاي به زندگي فردي و اجتماعي خود مينگرد؛ چرا كه نوع نگاه و كيفيت نظر در زندگي فردي و اجتماعي انسان مؤثر است.
انديشه به مثابه خورشيد با فروغهايي همراه است. ممكن نيست انسان بينديشد اما پرتوي از آن را در خود مشاهده نكند. كسي كه به لزوم انديشه و خرد در زندگي توجه دارد و پيوسته چراغ پيروي از مباني خرد و الگوي عقلانيت را در خود فروزان ميدارد، از افق خاص و منظر ويژهاي به زندگي فردي و اجتماعي خود مينگرد؛ چرا كه نوع نگاه و كيفيت نظر در زندگي فردي و اجتماعي انسان مؤثر است. انديشه، ما را به حقيقتي رهنمون ميدارد كه يگانه معنا، مبنا و ضمانت نظام زندگي است. انديشه اساسا معرِّف زندگي و شخصيت ماست؛ غايت و هدف زندگي را براي ما ترسيم ميدارد و خبر از جاودانگي و چگونه جاودانه ماندن ميدهد. تفكر با حوزه معيشت و زندگي روزمره آدمي بيگانه نيست؛ زيرا مصلحتهاي زمانه و آنچه باعث خير و صلاح و آسايش انسان است، تبيين ميدارد. اما نبايد پنداشت آنچه جستجويش در شعاع تفكر قرار ميگيرد، لايههاي بيروني و سطح ظاهر نظام زندگي است؛ بلكه تفكر در عمق و بنيادهاي نظام زندگي، رسالت خود را دنبال ميكند و سروكاري با روزمرگي و بيهودگي عمر ندارد. ميكوشد تنها از رهگذر اصولي و مبنايي با مقوله زندگي نسبت برقرار سازد و در جوهر آن نفوذ كند. ميكوشد محيط بر معيشت آدمي، آن را در همه احوال نظاره و هدايت كند و از انحراف در مسير خطا و اشتباهكاريها باز دارد. اين مهم در عرصه بايدها و نبايدهاي زندگيِ انسان محقق ميشود، و گذر از مرز هستها و نيستها و متقابلا ورود به عرصه بايدها و نبايدها موجب توسعه و گسترش روزافزون هستي آدمي ميگردد كه تنها از رهگذر انديشه آدمي و عمل انديشيدن ممكن ميشود. طبيعتاً حيوانات را در ورود به عرصه بايدها و نبايدها و قلمرو اخلاقيات راهي نيست. انديشه به آدمي قدرت عبور از حيطه گُمانها، وهميات و مشهورات ميدهد و آدمي را از اين نيرو برخوردار ميسازد كه در شرايطي، خود را معتاد به آداب عقلگريز نكند و از سر آسانگروي و سهلانگاري تن به پارهاي آرايشهاي بيبنيان و اعمال توجيهناپذير ندهد و با سرگرميهاي ساده روزانه و عادات بيمعناي زمانه انس نگيرد. طبيعياست كه بياعتنايي به سرماية خرد، پسرفت فرد و جامعه را به دنبال خواهد داشت و ساختار معنوي فرد و جامعه از اساس فرو خواهد ريخت. تفكر به ما ميآموزد عرصه زندگي انساني عرصه واقعيتها و حقايق است. اين عرصه هيچگاه ادعاهاي توخالي و خيالورزانه را برنميتابد و سر سنخيتي با خوابگردي و خوابآلودگي نشان نميدهد. بدينسان عرصه زندگيفردي و اجتماعي در شرايطي مقرون بيداري و هوشياري خواهد بود كه زمينه عقلانيت و امكان خردورزي فراهم باشد و بازوهاي توانمند فرد و اجتماع از طريق گسترش شبكه ارتباطات ذهني و استدلالي فعال گردد.
ارزش زمان در ساحت انديشه زمان در تفكر ظاهر ميشود و انديشه، انديشة زمانه است. زمان در تفكر ظاهر ميشود و متقابلا تفكر نيز در زمان شكل ميگيرد. جامعهاي كه انديشه را در مركز پديدهها قرار ميدهد و در همه جريانات اعم از خرد و كلان، سهمي بالا براي انديشيدن قائل ميشود، طبيعتاً در درك زمان، توليد و بهرهوري، خود را جلودار نشان ميدهد و بيش از همه به كار و تلاش اهتمام ميورزد. در آن جامعه كار و فعاليت چون رودي زنده و هميشه جاري به طور چشمگير جريان دارد و كارها بر اساس تدبير، انتخاب، برنامه و زمانمند انجام ميگيرد. جامعه ميداند كه در برنامهريزي تقدم و تأخر با چيست؛ مقتضاي زمانه كدام است؛ در شرايط حاضر چه چيز از درجه بالاي اهميت برخوردار ميباشد و چه چيز فاقد اعتبار و ارزشمندي است؟ در اين جامعه مديريت زمان جدي گرفته ميشود، زندگي رنگ پرباري به خود خواهد گرفت و در پس هر فعاليتي اميد، رضايت و درخششي است. چنين جامعهاي به قول خواجه عبدالله انصاري، در سطحي برتر قرار گرفته و عارف در وقت است و در يك كلام، وقت جام اوست: «عارف را ديروز و فردا چه بود؟ آن روز الست را هنوز شب نيامده و عارف در آن روز است، عارف در وقت است، او ابنالوقت و او ابنالازل است. تو از پدر زادي و عارف از وقت؛ تو در خانه نشستي و عارف در وقت؛ تو بر مركب سواري و وي بر وقت؛ تو بندة وقتي و عارف آشامندة وقت؛ وقت جام اوست، او به وقت قائم است و بر وقت موقوف است...» جامعة انديشهورز قدردان خود است؛ چون گذشت زمان را به درستي ميفهمد و ميداند غفلت از مقوله زمان، مقوله عقبماندگي را به دنبال دارد؛ در آن صورت غفلت را چه نسبتي است با عقلانيت! اما برعكس، جامعهاي كه عقل و انديشه در آن، امري خارجي قلمداد ميشود و خرد در گسترة كار و فعاليت به كمترين مقدار گرفته ميشود، اساساً با امري به نام «زمان» بيگانه است، درنتيجه «گذشته»، «حال» و «آينده» برايش بيمعنا و امري يكسان جلوه ميكند، گزينه «گذشته» آن جامعه را نه به كار ميآيد و نه مايه عبرت ميشود. فاقد تأملات عقلاني در باب فرداي خويش است. هيچ طرح و برنامهاي براي زندگي بشري خود ندارد. با دغدغههاي اصيل بشري بيگانهاست. شادبودن و شادزيستن و شادماندن هدف غايياش را تشكيل ميدهد. گمان ميكند چنين بودن و چنين زيستن برگ برندهاي است كه نصيبش ميشود و آنان را از درد و اندوه پاياننگري مصون ميدارد. از اين رو هيچ عهد و پيماني با جاودانگي نبستهاست، بيخبر از حديث پايان ميزيد و بيخبر از سلسله پايانها بيهوده عمر را امتداد ميدهد. غافل از آنكه پايان دريچهاي است رو به حقايق كه اگر در آغاز با انديشيدن بدان، اين دريچه گشوده گردد، جهت آدمي را تغيير ميدهد و وي را از آنچه هست، به آنچه بايد، رهنمون ميدارد. آن جامعه را چه اهميتي است كه زمان سراسيمه ميگذرد و عناوين متنوع «گذشته»، «حال» و «آينده» بر خود مينشاند! نتيجتاً اين جامعه به دشواري خواهد توانست كاري درخور و قابل عرضه در مسير پيشرفت و توسعه خود به انجام رساند. هيچ ارادهاي براي تجلي در چنين جامعهاي ديده نميشود. چنين جامعهاي را چه فرقي ميكند از آبشخور انديشه و اراده خود خورد يا از چشمهسار انديشه و اراده ديگران؟ در پرتو عقل حقيقتاً مفهوم تازهاي به نام «انسان» زاده ميشود. در اين مفهوم انسان موجودي است زنده كه به معناي درست ميزيد، پيوسته ميانديشد، زمان را و تنوع عناوين آن را (گذشته، حال و آينده) ميفهمد؛ كار ميكند، به اراده و خواست خود عنايت ويژه دارد، اميد ميورزد، آغاز زندگي خود را به پايان آن پيوند ميزند، سوداي استيلا بر طبيعت را در سر ميپروراند و خود را در اين مأموريت به عنوان فردي مسئول و وظيفهمند احساس ميكند، بيش از پيش در پي آن است كه با استفاده از عقل و اراده تجلي كند و در فراگرد دانايي و كارآيي، هستي خود را پي افكند و خود را در اين دو شبكه تبلور بخشد. تلاش انديشهورزانه او به كارآفرينيهاي پيوسته ميانجامد؛ زيرا عقلگرايي متضمن نو شدن و بيقراري است و انديشه نو، كار نو را ميطلبد و فعاليت و تلاش مداوم را اقتضا دارد. در ساحت عقلو در قلمرو تفكر، نگاه به مقوله تاريخ انسان نيز رنگي ديگر به خود ميگيرد؛ چرا كه در اين منظر تاريخ انسان، تنها شرح و توصيف وقايع نيست، بلكه صورتي از انديشه و دانايي است كه در آن، زمان و شدن و صيرورت، تكامل و رشد را به دنبال دارد كه خود ترسيمي است از زندگي و كار. در سپهر انديشه، گذشتة انسان نيز اهميت و منزلت ويژه مييابد. در اين ساحت «گذشته» فقط گذشته نيست و هيچگاه راه به نيستي ندارد كه سرمايهاي ارزشمند و جاودانه است، و رهتوشهاي گرانسنگ براي پوييدن است. البته اهميت و منزلت «گذشته» فقط در يك رشته عبرتآموزيها و آزمون و خطاهاي خشك و نمايشي محدود نميشود كه اگر اهميتش صرفاً در اين محدوده شناخته گردد، سطحيترين و نخستين برداشتي است كه در اهميت آن ارائه دادهايم. در سپهر انديشه، «گذشته» خودِ آينده و بنيانگذار و سازندة آن است. اهميت مورد نظر هيچگاه به معناي تلاش براي وارونه كردن تغييرات و تحولات به منظور بازسازي گذشته نيست، چنان كه نوگرايي و تجددخواهي نيز به معناي وانهادن گذشته و سير در فضاهاي مبهم و تاريك، بركنار از دلالتهاي سايه و روشن گذشته نيست؛ بلكه برعكس «گذشته» سنگ بناي عمارت «آينده» را تشكيل ميدهد. كسي كه چندان با تفكر و انديشه سر و كاري ندارد، علاوه بر آينده، گذشته را نيز آنچنان كه بايد نميشناسد، حتي مدعي انقطاع و بيارتباطي با گذشته ميشود. اهمیت و منزلت «گذشته» فقط در یک رشته عبرتآموزیها و آزمون و خطاهای خشک و نمایشی محدود نمیشود که اگر اهمیتش صرفاً در این محدوده شناخته گردد، سطحیترین و نخستین برداشتی است که در اهمیت آن ارائه دادهایم. در سپهر اندیشه، «گذشته» خودِ آینده و بنیانگذار و سازندة آن است. اهمیت مورد نظر هیچگاه به معنای تلاش برای وارونه کردن تغییرات و تحولات به منظور بازسازی گذشته نیست، چنان که نوگرایی و تجددخواهی نیز به معنای وانهادن گذشته و سیر در فضاهای مبهم و تاریک، برکنار از دلالتهای سایه و روشن گذشته نیست؛ بلکه برعکس «گذشته» سنگ بنای عمارت «آینده» را تشکیل میدهد. کسی که چندان با تفکر و اندیشه سر و کاری ندارد، علاوه بر آینده، گذشته را نیز آنچنان که باید نمیشناسد، حتی مدعی انقطاع و بیارتباطی با گذشته میشود. از این رو بهطور ژرف و عمیق قادر به آیندهنگری و آیندهسازی هم نیست. او به یک معنا آیندهای ندارد، چون بیاعتنا به گذشته خود و دیگران میزیید. عدم توجه به گذشته و رویدادهای تلخ و شیرین آن انسان را دچار روزمرگی میکند. کسی که با روزمرگی روزگار میگذراند، نتیجتاً جز آنچه پیش پایش قرار دارد، چیز دیگری را نمیبیند و نمییابد. دامنه دید او بس محدود است. شعاع نگاهش از حد «اکنون» فراتر نمیرود و در نتیجه احساس مسئولیت تاریخی در وی بیگانه میآید، در حالی که التفات به گذشته تاریخی خود و بازخوانی آن، طوق تکلیف بر گردة آدمی میافکند و آدمی را با تمام وجود بر سر میز وظیفه مینشاند. او متعهد میشود تحت آموزههای گذشته، پای در خاک اکنونِ خود گذارد و از رهگذر آن آموزهها، صحنهگردان فردا و فرداهای خود شود. آنجا که نقش اندیشه برجسته میشود و عقل اساس و محور وقوع رویدادهای تاریخ به شمار میآید، انسان وصفی ریشهدار و عنوانی تاریخی به خود میگیرد. از قصه آفرینش و تراژدی هبوط آدمی گرفته تا شیءواره شدنش در عصر تکنولوژی، از قصههای هزار ویکشب و داستانهای حماسی دیروز گرفته تا قویترین رمانهای عشقی و جذابترین نثرهای ادبی امروز همه و همه نسبت آدمی را با مقوله «گذشته» و متقابلاً نسبت «گذشته» را با مقوله «اندیشه» نشان میدهد. در سپهر اندیشه، فرصتی استثنایی و بس سازنده برای آدمی فراهم میآید تا گذشته و اکنون، و نیز فرجامین نقطه خویش را به نقادی کشاند. بدینسان آدمی خود را در این سپهر پیدا میکند و بر تمامیت خود وقوف و آگاهی مییابد؛ زیرا فهم گذشته و وقوف بر آن فقط انسان را درخور و شایسته است و بس٫ چارپایان را درکی از آن نیست. آنها نه در گذشته میزیند و نه فهمی از آن دارند و نه آن را یاد میکنند. البته اصالت دادن به عقل و روی آوردن به اندیشه، چندان هم که تصور میشود هموار نیست؛ با عوارضی همراه است، اضطراب و دلهره، ترس و دلشوره را درپی دارد. در پارهای، عُسرت و تنگی و تنهایی و ناآرامی در احساس آدمی پدیدار میسازد. اما در اینجا این پرسش قابل طرح است که: اندیشیدن چرا باید اضطرابآور باشد؟ چرا ترس و دلشوره را در احساس آدمی پدیدار میسازد؟ این چگونه اصالتی است که آدمی را دلآزار میآید و آرامش از وی میستاند؟ اساساً ما را با اصالتهای دردآور و اندیشههای اضطرابآور چکار؟ اندیشه دلالت دارد که «اکنون» همچنان رفتنی است و ما را «فردایی» نامعلوم در انتظار نشسته است. ناپیدایی فردا و فراروی از امکانهای موجود به سوی امکانهای آینده، پروا در جان آدمی میافکند. نگرش به آینده ما را نهیب میزند که مرگ فرا میرسد؛ رخدادی محتوم که روزی فرا خواهد رسید و امکان زیستن را در این نشئه از ما خواهد ستاند و ما را برای همیشه در خانه خلوت و تنهایی خود فرو خواهد نشاند. اندیشه ما را رهنمون به این واقعیت است که انسان محدود به «اکنون» نیست. او در مقام فرافکنی از قبل در آینده است و «اکنون» نیز ره به همان طریق دارد. او در پرتو این درک در محضر انبوهی از پرسشها قرار میگیرد که جملگی در ساحت بشری تعریف میشود. پرسش از اینکه سهم خود را از هستی در زمانِ سپری شده، در چه کاری مشغول داشتهام و آن را به منزله یک سرمایه در چه طریقی مصروف نمودهام؟ در امتداد زمان چه میزان از امکانات موجود را در طراحی ساختار بشری خود به کار گرفتهام و در جهت فعلیت بخشیدن به ساحت انسانی خود اهتمام ورزیدهام؟ تا «اکنون» به چه میزان در هرم هستی ایفای نقش نمودهام؟ و با گذشتههایی که رقم زدهام و «اکنون»هایی که رقم میزنم، جایگاهم در کجاست؟ چگونه میتوان هوشیارانه بر زمان مدیریت کرد و زمان را به سادگی در کنترل خود درآورد؟ نسبت من با دیگران و جهان و تاریخ چیست و من به عنوان موجودی اندیشنده، متناسب با هستی خود چه نقش و مسئولیتی را در جهان ایفا نمودهام و نقش درخور و ارزنده چگونه نقشی است؟ و… ردیفی از این دست پرسشها، و پرسشهای بسیار دیگر که انسان آگاه به زمان را پیوسته با خود مواجه میسازد؛ شعلهای فروزان و بیقرار در وجود او میافکند که نهایتاً به هوشیاری و بیداری وی میانجامد. پرسشهایی که پوستین ملکوک غفلت و جامه نازیبای ناآگاهی را از اندام آدمی میزداید و زیور بیداری و هوشیاری بر تن وی مینشاند. در مواجهه با چنین پرسشهای بیدارگرانهای، دیگر زندگی عنوان بیمعنایی به خود نمیگیرد؛ پر است از طراوت و معنا. از آغاز تا انجام آن، میتوان حالتی فرارونده و پیشتاز را شاهد و ناظر بود. با اغتنام فرصتهای دست داده شده در جهت کمال آدمی چرخه عزم و اراده را به گردش آورد؛ بر زمینه «اکنون» دریچهای روشن برای فردای بهتر خود گشود و با هوشیاری به شکار لحظههای اکنونی خود پرداخت و از آنچه هست به آنچه باید، رهنمون شد.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید