گفت‌وگو با «حافظ موسوي» درباره سير تاريخي شعر فارسي

1392/11/19 ۰۹:۴۵

گفت‌وگو با «حافظ موسوي» درباره سير تاريخي شعر فارسي

حافظ موسوي، سواي دانش ادبي و كار شاعري‌اش، يك ويژگي مثبت و قابل ستايش دارد كه مي‌توان روي آن دست گذاشت و درباره‌اش صحبت كرد. اين ويژگي هم، البته از سابقه كار اجتماعي‌اش مي‌آيد، از درك جمعي‌اش. با حافظ موسوي مي‌توان به راحتي «ديالوگ» برقرار كرد و آن ويژگي همين ديالوگ است. كاري ندارد كه تو موافق نظرش هستي يا نه. اگر وقت زمان مناسبي باشد وقت مي‌گذارد و با تو- تو كه هر كه مي‌خواهي باش- خواه شاعري سن بالا و خواه روزنامه‌نگار جواني مثل من بحث مي‌كند، بي‌آنكه عصبي شود، بي‌آنكه بخواهد تو را نفي كند و يكسره نظرت را غلط بخواند. موسوي اهل گفت‌وگو است. همان‌طوري كه در اين گفت‌وگو مي‌خوانيد، كه البته همه‌اش نيست، سوال‌هاي من و جواب‌هاي آقاي موسوي ساعتي بالا گرفت و طبعا نشد كه همه‌اش را اينجا بياوريم. اما به قدر مجال، گردشي كرده‌ايم در تاريخ شعر معاصر، كه حافظ موسوي خوب مي‌شناسدش. «پانوشت‌ها» (مجموعه مقاله)، «زن، تاريكي، كلمات»، «سطرهاي پنهاني» و... از جمله كتاب‌هاي حافظ موسوي شصت و يك ساله‌اند. مشروح گفت‌وگو را در زير مي‌خوانيد:

 

سيد فرزام حسيني: حافظ موسوي، سواي دانش ادبي و كار شاعري‌اش، يك ويژگي مثبت و قابل ستايش دارد كه مي‌توان روي آن دست گذاشت و درباره‌اش صحبت كرد. اين ويژگي هم، البته از سابقه كار اجتماعي‌اش مي‌آيد، از درك جمعي‌اش. با حافظ موسوي مي‌توان به راحتي «ديالوگ» برقرار كرد و آن ويژگي همين ديالوگ است. كاري ندارد كه تو موافق نظرش هستي يا نه. اگر وقت زمان مناسبي باشد وقت مي‌گذارد و با تو- تو كه هر كه مي‌خواهي باش- خواه شاعري سن بالا و خواه روزنامه‌نگار جواني مثل من بحث مي‌كند، بي‌آنكه عصبي شود، بي‌آنكه بخواهد تو را نفي كند و يكسره نظرت را غلط بخواند. موسوي اهل گفت‌وگو است. همان‌طوري كه در اين گفت‌وگو مي‌خوانيد، كه البته همه‌اش نيست، سوال‌هاي من و جواب‌هاي آقاي موسوي ساعتي بالا گرفت و طبعا نشد كه همه‌اش را اينجا بياوريم. اما به قدر مجال، گردشي كرده‌ايم در تاريخ شعر معاصر، كه حافظ موسوي خوب مي‌شناسدش. «پانوشت‌ها» (مجموعه مقاله)، «زن، تاريكي، كلمات»، «سطرهاي پنهاني» و... از جمله كتاب‌هاي حافظ موسوي شصت و يك ساله‌اند. مشروح گفت‌وگو را در زير مي‌خوانيد:

 

نام و كار ادبي حافظ موسوي براي ما، همواره با مساله بازگشت به نيما و در واقع ضرورت بازخواني نيما گره خورده است، شما چه ضرورتي را در اين بازگشت مي‌بينيد كه بر آن تاكيد داريد؟

يك مساله‌يي اشتباه جا افتاده است، من هيچ‌وقت نگفته‌ام ما برگرديم به نيما و مثل او بنويسيم؛ حرف من به عبارتي همان ضرورت گفت‌وگو با گذشته است. به جهت اينكه در صد سال گذشته كه حيات مدرن ما آغاز شده، تقريبا كمتر مقاطعي داشته‌ايم كه امكان گفت‌وگو، امكان سنجش تجربه عقلاني و عاطفي خودمان را داشته باشيم. به همين دليل در دو دهه اخير ميل به اينكه ما حلقه‌هاي مفقوده گفت‌وگو را پر كنيم در همه عرصه‌ها ايجاد شده است. ببينيد اين فقط بحث من نيست كه مي‌گويم بايد برگرديم و دوباره نيما را بخوانيم، در حوزه سياست هم مي‌گويند بايد برگرديم و مشروطه را بخوانيم، در حوزه اخلاق هم مي‌گويند بايد برگرديم و سنت‌هاي اخلاقي گذشته‌مان را مرور كنيم. يعني اين بازبيني به گمان من همواره ضرورت دارد. در غرب هم مثلا در بحث زيبايي‌شناسي اغلب نظريه‌پردازان زيبايي‌شناسي دوباره برمي‌گردند به هگل و حتي فيلسوفان پيش از او و نظريه‌هاي آنها را – البته با رويكرد انتقادي– بازخواني مي‌كنند. يعني شما زيبايي‌شناسي ماركس را نمي‌توانيد درك كنيد مگر اينكه زيبايي‌شناسي هگل را درك كنيد. آن چيزي كه به گمان من بر روند طبيعي انديشه ادبي ما لطمه زده است همين حلقه‌هاي مفقوده است. اين گفت‌وگو را نه تنها با نيما بلكه با «شعر حجم»، با ميراث «موج نو» هم بايد انجام داد. چيزي كه من توصيه كرده‌ام و دغدغه‌ام بوده، همين است. آن دستگاه زيبايي‌شناسي كه حالا به‌طور خاص در زمينه شعر بايد ما را جلو ببرد احتياج به يك نظام‌مندي دارد كه الان ازش تا حدودي بي‌بهره‌ايم. ما براي اينكه به اين دستگاه انسجام بدهيم، مجبوريم از پيشينه‌اش شروع كنيم. به گمان من بهترين جايي كه مي‌توان از آن شروع كرد، نيما است.

 

خب اين درست، نيما يك آغازگر است و اهميت زيادي دارد، اما چرا هنوز فكر مي‌كنيد دستگاه زيبايي‌شناسي نيما مهم‌تر است؟

به اين دليل كه دستگاه زيبايي‌شناسي نيما يك دستگاه ابداعي خلق‌الساعه نيست، يعني مي‌توانيد در اين دستگاه هم تاثير هگل و ماركس و هم سنت ادبي ما را ببينيد، بسياري از حرف‌هاي نيما همان حرف‌هايي است كه اليوت هم زده است. اتفاقا از نظر زماني هم نزديك به هم هستند. در واقع اساس زيبايي‌شناسي هگل كه مي‌گويد كار هنر تعين و تجسم بخشيدن به امر ذهني است و هنرمند ايده را-امر مجرد را- به امر معين و ملموس تبديل مي‌كند؛ يعني تبديل امر انتزاعي به امر انضمامي، در نظام زيبايي‌شناسي نيما هم ديده مي‌شود. شما وقتي به بودلر برمي‌گرديد، مي‌بينيد او هم در تبيين مدرنيسم در شعر همين آرا را بيان مي‌كند. حرف نيما هم همين‌هاست. يعني نيما با درك زيبايي‌شناسي و نظريه‌هاي ادبي غرب و درآميختن آن با دانش و سنت ادبي خود ما براي نخستين‌بار يك نظريه ادبي و شعري منسجم‌يا تا حدودي منسجم- براي شعر فارسي ايجاد كرده است كه مي‌تواند مبناي كار نسل‌هاي بعدي قرار گيرد. نسل بعدي قاعدتا ‌بايد ساختمان نظريه ادبي ما را روي همان فوندانسيوني كه نيما ايجاد كرده بود توسعه مي‌داد اما متاسفانه چنين نشد و غالبا از تكريم و احترام نيما يا نفي مطلق او فراتر نرفت. البته منظورم ناديده گرفتن زحمت‌هاي كساني چون اخوان ثالث و ديگران نيست.

 

به نظر شما چرا اين‌طور بوده است؟

يكي از دلايلش به گمان من اين است كه نقد ادبي ما بيشتر درگير بلاغت بوده است نه زيبايي‌شناسي، بگذاريد از زنده‌ياد حقوقي كه يكي از جدي‌ترين منتقدان ما بود مثال بزنم. با تمام احترامي كه براي آقاي «حقوقي» قايلم و بسيار از ايشان آموخته‌ام نقد ايشان تا حدود زيادي كماكان در حوزه بلاغي مي‌گنجد يا حرف‌هاي رويايي درباره شعر حجم بخش‌هاي عمده‌اش بحث‌هاي بلاغي است. اينكه ما چطور يك تشبيه ساده را به يك تشبيه پيچيده تبديل كنيم يك بحث تكنيكي است كه در حوزه بلاغت و همان مباحث معاني و بيان قديمي خودمان مي‌گنجد. آن دستگاه زيبايي‌شناسي كه نيما مطرح مي‌كرد فراتر از اين بود. تنها كسي كه اين دستگاه را مستقيم به چالش گرفت، هوشنگ ايراني بود و او با يك زيبايي‌شناسي كاملا متضاد به نقد آراي نيما پرداخت. يعني همه‌چيزهايي كه نيما به عنوان عناصر زيبايي‌شناسي مدرن مطرح كرده بود، ايراني همه را باطل مي‌دانست و مي‌گفت ما بايد به قبل از نيما برگرديم. مثلا نيما معتقد بود كه شعر فارسي را بايد از زير سايه عرفان خارج كرد، يا مثلا مثل بودلر و آلن‌پو تاكيد داشت كه هنر امر مصنوع است و شوريدگي‌هاي احساساتي آفت هنر است، نه امتياز آن، اما هوشنگ ايراني مي‌گفت كه اتفاقا بايد شاعر برگردد به هيجان و خلسه عرفاني، هنر اصلا امر مصنوع نيست و با شهود به دست مي‌آيد، بحث او با نيما بحث بلاغي نبود و به همين دليل به نظر من مهم است و بايد به آن بپردازيم و به او جواب بدهيم. اين براي من حيرت‌انگيز است كه دو دستگاه زيبايي‌شناسي را كه كاملا با هم در تضاد هستند ما چطور مي‌توانيم در كنار هم بپذيريم بي‌آنكه احساس تناقض كنيم. دغدغه من اينها بوده است. اميد من اين است كه با طرح اين مسائل كساني برانگيخته شوند براي بررسي اين شكاف‌ها و تناقضات، آن كسان البته بايد فلسفه بدانند و بتوانند از منظرهاي مختلف به شعر و ادبيات ما بنگرند و متاسفانه كار من نيست، چون من آكادميسين نيستم، بسياري از ما در حاشيه زندگي‌مان داريم كار ادبيات مي‌كنيم در حالي كه در غرب هيچ كدام از اين آدم‌هايي كه به آنها رفرنس مي‌دهيم مثل دلوز، دريدا و... اين‌طور نبودند، آنها كار آكادميك مي‌كردند. حالا ما در اين خلأ داريم يك‌جوري دست و پا مي‌زنيم.

 

پس كليت قضيه از ديد شما اين است كه ما بايد برگرديم و تمام جريان‌ها و سنت‌هاي ادبي مهم‌مان را از نيما تا امروز مورد بازخواني قرار بدهيم؟

البته با اين تفاوت كه من معتقدم جريان‌هاي بعد از نيما چندان كه بايد چيزي بر نيما نيفزودند.

 

اين نظر را درباره تمامي جريان‌هاي بعد از نيما داريد؟

بله، چيز زيادي بر نيما نيفزودند بلكه يك التقاطي هم ايجاد كردند، من معتقدم دستگاه نظري نيما به نسبت آنچه بعدتر گفته شد يك دستگاه نظري منسجم‌تر و مدرن‌تر است، بعدها البته مباحث جديدي مطرح مي‌شود، مثلا جريان موج‌ نو به نظر من يكي از فرصت‌هايي بود كه مي‌توانست به شعر مدرن ما خيلي كمك كند ولي متاسفانه پشتوانه تئوريكي وجود نداشت، حرف منسجمي زده نشد و آن تجربه ناكام ماند. به واقع اگر نظريه‌يي بخواهد براي شعر امروز ما راهگشا باشد، پايه و اساسش را نيما گذاشته و برخورد خلاقانه با نيما با توجه به اينكه ما 100 سال اين‌ورتر زندگي مي‌كنيم به اضافه تجربه‌هايي كه در طول اين مدت به بحث‌هاي نيما اضافه شده است و البته انحراف‌هايي كه در تفسير نظريه نيما صورت گرفته است، اينها مي‌تواند چارچوبي براي نظريه پردازان ادبي ما باشد.

 

به ناكامي موج نو اشاره داشتيد و علتش را عدم پشتوانه تئوريك دانسته‌ايد، پس مي‌توان اين طور برداشت كرد كه از نظر شما هر جريان ادبي بايد پشت سر خودش يك تئوريسين داشته باشد؟

تئوريسين نه به اين معنا كه بيايند و براي ادبيات خط‌مشي تعيين كنند و بگويند از اين به بعد بايد اين‌طور نوشت، مثل كاري كه ژدانف در روسيه كرد بلكه تئوريسين‌هايي كه اتفاقي كه در حال افتادن است را توضيح بدهند و در مسير اعتلاي ادبيات ما نقشي ايفا كنند. موج ‌نو به گمان من جرياني بود كه داشت دستگاه نظري نيما را در عمل گامي به جلو مي‌برد، اما فقدان نظريه‌پردازي به اين جريان ضربه زد.

 

و اين مساله را درباره شعر حجم و رويايي چطور مي‌دانيد؟ شعر حجم كه ديگر تئوريسيني مثل رويايي داشت ...

در كتاب «پانوشت‌ها» توضيح داده‌ام كه در حوزه بلاغت شخص رويايي و نظريه شعر حجم، نقد ما را گامي به جلو برده است و بخش‌هاي مغفول‌ مانده‌يي از سنت نقد ادبي ما را احيا كرده است، اينها مثبت است. رويايي به جهت تسلطش هم بر ادبيات فارسي و هم غرب اين شايستگي را داشت و اين كار را كرد. اما به عنوان دستگاه زيبايي‌شناسي و به عنوان نظريه‌يي كه مي‌خواست شعر ما را دوباره وصل كند به گفتمان عرفاني كه از طريق نيما قطع شده بود، اين را من امر پيش‌رونده‌يي نمي‌دانم و اين را بي‌تعارف يك نوع رويكرد ارتجاعي تلقي مي‌كنم.

 

در راستاي همين بحث فكر مي‌كنيد چرا شعر حجم به‌جز در شعرهاي خود رويايي و چند نفر محدود ديگر تداوم پيدا نكرد؟

دليلش به نظر من تاريخي بود، براي اينكه، اين جريان با روح زمانه ما و تجربه‌هاي ما در دو، سه دهه گذشته سازگار نبود، البته هنوز هم كساني هستند كه داعيه‌دار شعر حجمند، چندي پيش در نشريه‌يي ديدم كه يكي‌شان مصاحبه‌يي داشت و اتفاقا به من هم تاخته بود كه فلاني چه حقي دارد كه بگويد نيما خواسته از شعر ما عرفان زدايي كند، موسوي اصلا عرفان را نمي‌شناسد و از اين دست حرف‌ها. اما اينكه چرا كسي جز رويايي اين جريان را پيش نبرد من فكر مي‌كنم يك دليلش اين است كه آدم‌هايي كه دور و بر اين جريان بودند، خلاق نبودند. كساني بودند كه به تقليد از رويايي قانع بودند. مي‌دانيد در سنت عرفاني هم، مراد هر چه بگويد مريد بايد تابع باشد، در آن ساز و كاري كه اساسش تقليد است (شيخ ما گفت و پير ما گفت) خب طبيعتا جايي براي آدم دوم باقي نمي‌ماند. آدم دوم هميشه كسي است كه مي‌گويد اينجا شيخ ما اشتباه گفت، آدم دوم كسي است كه سعي مي‌كند شيخ را پس بزند و برود جلو.

 

بعد از دهه چهل و شكل‌گيري شعر حجم كه اتفاق مهمي بود، به نظر شما مهم‌ترين جريان يا جريان‌ها كدامند؟

البته به نظر من مهم‌ترين اتفاق شعر موج‌نو بود، نه حتي شعر حجم. بعد از آن مهم‌ترين اتفاقي كه افتاد دهه هفتاد بود. دهه هفتاد البته نه فقط با ديدگاه دكتر براهني، دهه هفتاد به عنوان مجموعه‌يي از انديشه‌ها و تجربه‌هاي ادبي و هنري يك فضاي جديدي در شعر فارسي باز كرد، اين هم البته مختص شعر نيست شما ببينيد در دهه هفتاد سينما هم رشد مي‌كند، مهم‌ترين داستان‌هاي كوتاه ما بعد از تجربه‌هاي اوليه در دهه هفتاد نوشته شده است. بنا بر اين مي‌توان گفت كه يك ضرورت تاريخي پشت تحولات ادبي و فرهنگي دهه هفتاد وجود داشته است.

 

به شخصه به اين مساله اعتقاد ندارم، اما به كرات شنيده‌ام كه مي‌گويند، شاعران مطرح و پيشگام در دهه هفتاد مي‌خواستند نيما را رد كنند، آيا واقعا اين‌طور بود؟

اصلا اين‌طور نيست، به لحاظ آنچه تجربه شخصي من است، تا جايي كه من مي‌دانم بين ما و طيف عمومي شاعران، نيما يكي از محوري‌ترين بحث‌ها بود، اگر از دوستان آن دوره، مثلا مهرداد فلاح يا شهاب مقربين سوال كنيد حتما يادشان هست كه اتفاقا ما در بحث‌هاي جمع خودمان غالبا به اين نتيجه مي‌رسيديم كه نيما بيشتر از شاملو و اخوان به ما جواب مي‌دهد، يعني نه تنها روي‌گرداني از نيما مطرح نبود بلكه به گمان من دهه هفتاد يكي از ويژگي‌هايش رويكرد مجدد به نيما بود، يعني همه ما شروع كرديم به بازخواني نيما، البته حساب دكتر براهني كه در همان دوره مي‌گويد «چرا من ديگر شاعر نيمايي نيستم» از اين جريان جداست اما فراموش نكنيم كه تغيير دوران‌ها وابسته به اراده ما نيست، يعني اين‌طور نيست كه من از فردا تصميم بگيرم يك دوره جديدي در شعر فارسي ايجاد كنم و تاريخ ادبيات ايران را متحول كنم. من يا هر كس ديگري ممكن است ‌بتوانيم يك موج ايجاد كنيم، هر كسي اراده كند حتي با بضاعت اندك مي‌تواند سبك‌هاي عجيب و غريب ايجاد كند و يك جاذبه‌هايي هم به دست بياورد اما مهم تداوم تاريخي‌اش است. مثلا اگر برگرديم به دوره گذشته، نيما، تندركيا و هوشنگ ايراني را در نظر بگيريم، آيا نيما بود كه تداوم تاريخي پيدا كرد يا آن دوي ديگر؟ در دوره كنوني هم اين‌طور است، همين شعري كه امروز نوشته مي‌شود و همين چشم‌اندازي كه ما مي‌توانيم از آينده شعر فارسي مجسم كنيم آيا به شعر نيما بيشتر وصل است يا مثلا به شعر پيشنهادي دكتر براهني؟ همه اين تجربه‌ها در دل شعر فارسي جايي را به خودشان اختصاص مي‌دهند ولي وقتي در يك بستر تاريخي نگاه مي‌كنيم اراده ما چندان تعيين‌كننده نيست. بنابراين، نيت، اراده و قصد ما يك چيز است، اما واقعيت تاريخي يك چيز ديگر. در دوره‌يي كه در غرب جريانات مدرنيستي وجود داشته همچنان محافل رمانتيكي هم بودند و داشتند ادبيات نوع خودشان را توليد مي‌كردند، توليداتي كه در تاريخ ادبيات هم نمي‌توانيد ناديده شان بگيريد ولي وقتي در بستر تاريخي نگاه مي‌كنيد آيا شعر غرب دنباله آن جريان مدرنيستي است يا آن جريانات اندكي كه مثلا ميل به گذشته رمانتيكي داشتند؟ يكي از گرفتاري‌هاي ما كه الان هم وجود دارد اين است كه آرزوها و قضاوت‌هاي شخصي خودمان را واقعيت تاريخي تلقي مي‌كنيم، شما اگر در همان دهه هفتاد ادعاهاي دوستان‌مان را نگاه كنيد مثلا در همان كتابي كه آقاي روان‌شيد تهيه كرده است، مي‌بينيد كه همه دچار يك نوع توهم عجيب و غريبند. همه شاعراني كه آنجا حرف زده‌اند تازه اول كارشان بود ولي همه‌شان مدعي‌اند كه تاريخ ادبيات دنيا را دارند عوض مي‌كنند. بنابراين ما بايد اجازه بدهيم كه قضاوت تاريخي صورت بگيرد وگرنه با ادعاهاي شخصي فكر نمي‌كنم بتوان مسير تاريخ را عوض كرد.

 

بنابراين شما به وجود آمدن يك جريان را برخلاف خرد فردي معطوف به خرد جمعي مي‌دانيد و اينجا پاي مخاطب يا خواننده وسط مي‌آيد...

بحث مخاطب نيست، يك شرايط تاريخي، يك شرايط عيني بايد به وجود بيايد.

 

خب بالاخره يكي از عوامل مهم‌ به وجود آمدن شرايط تاريخي، مردم هستند...

به تاريخ تحول شعر فارسي نگاه كنيد، كساني بوده‌اند كه حدود 100 سال پيش از نيما مي‌دانستند شعر فارسي در آن روال قديمي به بن‌بست رسيده است، مكتب بازگشت يك نمونه آشكار آن است، اما چرا نتوانستند شعر فارسي را وارد يك دوره ديگري بكنند؟ چرا با آنكه بعضي از آنها آدم‌هاي با استعدادي بودند نتواستند محصولات تازه‌يي توليد كنند؟ آيا آنچه نيما انجام داد در بستري غير از بستري كه مشروطه فراهم كرد، امكان‌پذير بود؟ البته منظور من اين نيست كه جبر تاريخي را مطلق كنيم و عنصر ژني شعر را ناديده بگيريم.

 

به نظر شما مي‌توان نگاه براهني در خطاب به پروانه‌ها را رويكرد اصلي شعر و شاعران دهه هفتاد دانست؟ در واقع توجه ويژه به عنصر زبان و زبانيت در شعر محصول عمده شعر دهه هفتاد نبود؟

نه، من اصلا از اين زاويه كه شما نگاه مي‌كنيد به شعر دهه هفتاد نگاه نمي‌كنم. مهم‌ترين جنبه نظريه شعري آقاي براهني و آن كاري كه راجع به شعر زبان كرد، اين بود كه از زبان مثل همه امور ديگر زندگي، يك جور قداست‌زدايي كرد، تجربه زندگي ما از دهه شصت به بعد به ما فشار مي‌آورد كه بايد در خيلي چيزها تجديد نظر كنيم، مثلا يكي از تابوهايي كه وجود داشت اين بود كه زبان شعر، حتما بايد يك زبان زيبا باشد، اين بخشي از زيبايي‌شناسي شعر فارسي تا پيش از دهه شصت بود، يعني غير از نيما كه اساسا اعتقادي به اين ماجرا نداشت و اتفاقا معتقد بود كه با كلمات زمخت و غير‌شاعرانه مي‌توان به زبان شعر غنا بخشيد و غير از تجربه‌هاي پراكنده‌يي كه مثلا در شعر نصرت رحماني شاهدش هستيم، ديدگاه غالب اين بود كه اگر مي‌خواهيم يك كلمه عاميانه غيرشاعرانه را در شعر بياوريم بايد در وضعيتي بياوريم كه آن كلمه غير‌شاعرانه‌ بودنش پوشانده شود، اين تابو حتي در بخشي از شعر دهه هفتاد هم وجود داشت، من خودم يادم هست در نخستين مجموعه شعرم شعري داشتم كه اين‌جور شروع مي‌شد: «دندان بر دندان كه مي‌سايم/صداي سين ساييدن را مي‌شنوم/ در باز مي‌شود و تو مي‌آيي/ با كيسه‌يي پر از پياز و گوجه فرنگي و سبزي » همان موقع آقاي باباچاهي در آدينه نقدي نوشت كه شعر آن روزها را بررسي مي‌كرد، مي‌گفت بعضي از شاعران مسابقه گذاشته‌اند كه ببينند چه كسي زودتر پياز و گوجه فرنگي را وارد شعر فارسي مي‌كند، اين همان بينش است، اتفاقي كه در دهه هفتاد افتاد و اتفاقا براهني نه فقط در كتاب «خطاب به پروانه‌ها» بلكه در كتاب‌هاي «اسماعيل» و «ظل‌الله» هم از پيشنهاد‌دهنده‌گانش بود، اين بود كه بياييم اين تابو را از روي زبان‌برداريم، بگذاريم زبان نفس بكشد، اين همان چيزي بود كه نيما هم توصيه‌ مي‌كرداما چيزي كه براهني بعدا مطرح كرد اين بود كه گويي مشكل اصلي ما استبداد نحو است و اگر نحو را مغلوب كنيم زبان به رهايي مطلق مي‌رسد و آن وقت مي‌توانيم از استبداد در حوزه اجتماعي هم رهايي پيدا ‌كنيم، اين به نظر من خطا بود، در واقع آقاي براهني براي بخشي از نظريات امثال فوكو و دريدا دنبال مابازاي اجرايي مي‌گشت و اين تحقق پيدا نمي‌كرد، البته به عنوان يك تجربه‌ به گمان من كاركردهايي هم داشت، از جمله اينكه به ما توجه مي‌داد كه آن تابو و متافيزيكي را كه ما از زبان ساخته بوديم مي‌توان در هم شكست. يا دست‌كم اينكه مي‌شود با اين زبان شوخي هم كرد، مي‌شود قواعد كلي زبان را مثل همه قوانين جزمي ديگر به چالش گرفت. ولي فراموش نكنيد كه ما به محض اينكه هر قاعده‌يي را به چالش مي‌گيريم داريم قاعده ديگري را جايگزينش مي‌كنيم، اين يك دور تسلسل بي‌پايان است، مضاف بر اينكه اين رويكرد بايد در دل يك دستگاه زيبايي‌شناسي ديده شود، اين كار چون در دل يك دستگاه زيبايي‌شناسي صورت نگرفته به صورت يك دستورالعمل مكانيكي به كار آمده است كه اگرچه در شعر شخص براهني در موارد اندكي به تجربه‌هاي خوبي بدل شده است اما در شعر ديگراني كه اين كار را تكرار كرده‌اند به يك كاريكاتور مسخره تبديل شده است.

 

و سوال آخر؛ آقاي موسوي به گمان شما در دوره مدرن شعر فارسي و به ويژه بعد از نيما كه به عنوان شاعر، تئوري‌پرداز شعر خودش هم بود و آن را توضيح مي‌داد، ديگر دوره شاعران به اصطلاح ذوقي به سر آمده است، فكر نمي‌كنيد ديگر شاعران بايد منتقد هم باشند و هر چقدر هم محدود، روي تئوري ادبي تسلط داشته باشند؟

آنچه در دوره مدرن از آلن‌پو تا نيماي خود ما مشخص است اين است كه تاكيد داشته‌اند كه هنرمند مدرن بر كار خودش خودآگاه است، مخصوصا موج اول مدرنيست‌ها بر مصنوع بودن اثر هنري تاكيد داشتند، خود آلن‌پو مي‌گويد كه من شعر كلاغ را جزء به جزء و كلمه به كلمه نشسته‌ام صنعت كرده‌ام و ساخته‌ا‌م، بنابراين آن تصور قديمي كه در ما ايراني‌ها هم بسيار پر رنگ است و اينكه شعر يك كار عجيب و غريب است و يك فرشته الهام آن را به شاعر مي‌گويد و شاعر آگاه نيست كه چه مي‌كند، به نظر من افسانه است. شاعر مدرن حتما كسي است كه با كاري كه مي‌كند آشنايي دارد و اين‌طور نيست كه مثلا باباطاهر شب فرو برود در حوض يخ و صبح شاعر از كار دربيايد، اما اينكه لزوما هر شاعري بايد كار خودش را توضيح بدهد به نظر من حرف درستي نيست. نه از باب تواضع و بعضي ملاحظات اخلاقي كه ما ايراني‌ها داريم، بلكه از اين نظر كه نقد ادبي حوزه جداگانه‌يي است و نياز به تخصص‌هايي دارد كه لزوما هر شاعري از آن برخوردار نيست. در غرب هم اگر نگاه كنيد منتقداني مثل رولان بارت يا آنهايي كه نقد ادبي جدي نوشته‌اند، از بيرون به شعر نگاه كرده‌اند، در ايران ما به‌طور سنتي البته هميشه شاعرها بودند كه نقدنويس هم بوده‌اند. حالا بگذريم از اينكه بعضي‌ها هم در غياب نقد و منتقدان حرفه‌يي فرصت را غنيمت شمرده و مدال‌هايي را كه ديگران بايد به سينه آنها بچسبانند خودشان اين زحمت را مي‌كشند.

 

در راستاي همين مساله، نياز امروز شعر فارسي را در چه مي‌بينيد؟

من فكر مي‌كنم نياز ما به‌طور خاص شايد به منتقداني است كه نقد ادبي را به صورت اصولي و علمي آموخته باشند. اگر يك سنت دانشگاهي مثل آنچه در غرب وجود داشته در نسل جوان دانشگاهي ما شكل بگيرد و ادبيات ما را با نگرشي علمي نقد و بررسي كنند بسياري از ما از توهم در مي‌آييم. خوشبختانه در گيلان خود ما دكتر تسليمي نمونه چنين كاري را انجام داده است كه به نظر من قابل تقدير است. اما چيزي كه الان در كشور ما بيشتر رايج است، نقد ژورناليستي است، اين هم بد نيست و مي‌تواند نقش ميانجي را داشته باشد بين اثر و خواننده و مي‌تواند زاويه ديد خواننده را اندكي تغيير بدهد و از اين نظر كاركرد خوبي دارد، اتفاقا در اوايل دهه هفتاد من خودم به اين فكر افتادم كه اين نوع نقد را در مطبوعات تجربه كنم و ببينم چه بازخوردي خواهد داشت، آن موقع يادم هست حسين سناپور در روزنامه همشهري بود. آنجا يك قراري گذاشتيم كه من هر هفته يك كتاب شعر را با اين ديد و طوري كه خيلي فني نباشد بررسي كنم، مساله‌ام در آن نقدها اين بود كه خواننده‌يي كه چندان هم حرفه‌يي نيست وقتي يك كتاب شعر را مي‌خرد و مي‌خواهد بخواند با اين كتاب چگونه بايد مواجه شودكه من چندتايي نوشتم، درباره زرين‌پور، چايچي، باباچاهي، كسرا عنقايي و... به هر حال الان شكل مسلط نقد همين نقد ژورناليستي است كه در مطبوعات مي‌نويسند، خب كاركرد خودش را دارد و وجودش لازم هم هست اما جاي آن نقدي كه ازش صحبت مي‌كنيم را نمي‌گيرد، جاي آن نوع نقد اساسي تا حدود زيادي خالي است، شايد اين بيشتر كار مجلات تخصصي باشد يا اگر زمينه‌يي ايجاد بشود بعدها در دانشگاه‌ها كرسي‌هايي به اين كارها اختصاص داده شود، يعني ادبيات معاصر ما مثل غرب در دانشگاه نقد بشود، نقد زبان‌شناختي، روانشناختي و... كه كاري تخصصي است و من فكر مي‌كنم اين‌ ديگر كار خود شاعر نيست.

منبع: روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: