برف‌شيره سياست / دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي - بخش چهارم

1392/11/14 ۱۰:۴۵

برف‌شيره سياست / دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي - بخش چهارم

خوب، نصيحت ما در باب درس خواندن بچه‌ها تمام شد. و اين را هم اشاره كنم كه گويا آقاي دعايي نيز چند سالي را در همين مدرسه معصوميه بيتوته كرده است. و اما اين حاج ملاهادي1 همان كسي است كه وقتي ناصرالدين شاه به مشهد مي‌رفت، از او در مدرسه ديدن كرد و حاجي يك تغار آبدوغ خيار آورد و نان ريزريز كرد و گفت:

 

خوب، نصيحت ما در باب درس خواندن بچه‌ها تمام شد. و اين را هم اشاره كنم كه گويا آقاي دعايي نيز چند سالي را در همين مدرسه معصوميه بيتوته كرده است. و اما اين حاج ملاهادي1 همان كسي است كه وقتي ناصرالدين شاه به مشهد مي‌رفت، از او در مدرسه ديدن كرد و حاجي يك تغار آبدوغ خيار آورد و نان ريزريز كرد و گفت:

ـ شاها، بخور كه مال حلال است!

و باز همان كسي است كه در همان سفر، شاه صد تومان پول نقرة تازه سكه زده بار قاطر كرد و به مدرسه حاجي فرستاد كه صرف مدرسه و طلبه‌ها بكنند. حاجي تا خبر شد، فوراً طلبه‌ها را فرستاد سر كوچه كه يك قران پول به مدرسه داخل نشود كه: هر سكه‌اش از يك حبه آتش بنه، تيزتر است و همه چيز را خواهد سوخت! خود طلبه‌ها آن را سر كوچه بگيرند و به دكانداران به حساب خود بدهند و يك شاهي به مدرسه وارد نشود.

 

مقالة شمعي

خوب اين قضيه كه تمام شد، ما هم شده‌ايم مثل مولوي؛ ولي البته هفتصد سال عقب‌تر از او كه حكايت در حكايت مي‌آوريم. يا بهتر بگويم: مقالات من در حکم آن شمعي است که يک نخ پنبه‌اي نازک در وسط دارد. اين شمع مرکب از اشياي گوناگون است: پيه دارد براي سوختن، رگ و پي دارد براي ثابت ماندن، گچ دارد براي سفيد ماندن. همه اينها قاذورات است و براي دور ريختن؛ اما کافور هم دارد براي خوش عطر کردن، زعفران هم دارد براي خوشرنگ کردن، عنبر هم دارد براي خوشبو کردن، عود هم دارد براي خوش دود کردن، و جمع همه اينها مجموعه‌اي را تشکيل ميدهد که به آن «شمع» گويند، موم هم پايه شمع را محکم مي‌کند. شمع، همان که منوچهري در باب فتيله‌اش مي‌گويد پيراهن شمع است:

پي نهاده بر ميان فرق جان خويشتن

جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن

و اين همان شمعي است که قرنها و سالها پيش از اديسون، دنيا را روشن ساخت. يک شمع هزار شمع روشن مي‌سازد و اين مقاله من شمع مومي کوچکي است که يک فضاي کوچک اتاق شاعر يا نويسنده‌اي را روشن مي‌کند. شمع ظاهراً در تاريکي گريه مي‌کند و ما فکر مي‌کرديم به خاطر ظلمي که به قاذورات و راست و دروغ اطراف خود، اين زاري را دارد؛ اما شاعر مي‌گويد:

گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست

صبح نزديک است و در فکر شب تار خود است

و من با اين عقيده موافقترم؛ اما خواننده عزيز، بعضي مقالات من مثل همين مقاله كه حالت عادي و شسته رفته ندارد، گاهي از اغرب شروع مي‌شود و به اشرق، ختم مي‌شود و داراي «بُعدالمشرقين» است؛ چنان كه هيچ كس تصور نمي‌كرد مقاله‌اي كه با اسكي اروپا شروع شده، حالا به مدرسه پاريز ختم شود. سرش چيز ديگري است و تهش چيز ديگري! بنابراين ريش و قيچي دست هيأت تحريريه است، هر جور خواست چاپ كند. به قول فردوسي:

در اين گفته‌ها گر بوَد ناصواب

بسوزان به آتش، بشوران به آب

اما خواننده عزيز، اگر بگويم همه اين مقاله پرطول و تفصيل را به خاطر اين چند سطري نوشته‌ام كه الآن خواهم گفت، باور كنيد. داستان اين است كه مرحوم علي‌اصغر حكمت شيرازي دستور داده بود كه تعداد زيادي مدرسة تازه‌ساز آجرقرمزي در تمام ايران ساخته شود و يكي از آنها سهم پاريز بود كه در خانه اجاره‌اي مدرسه داشتيم. مرحوم‌ هادي حايري آمد و قرار شد اين مدرسه از بودجة حق‌النظارة موقوفة خواجه كريم‌الدين پاريزي ساخته شود. پدرم شروع كرد و كار انجام شد كه داستانش را در مقاله «چراغي در تاريكي» جاي ديگر نوشته‌ام؛ اما آنجا صحبت عمله و بنا را هيچ نياورده‌ام كه از جهتي حق بزرگي به گردن من دارند. پس برخلاف عرف و معمول همه جا، اين چند سطر را مي‌نويسم.

حق عمله و بنّا

مدرسه در زميني به قدر شصت قصب (هر قصب =25 متر مربع) شروع شد. آجر در پاريز نبود و قرار شد حاج اصغر زيدآبادي از زيدآباد (هفت فرسنگي پاريز) بياورد. چون آجر در پاريز ريختند، آهك داشت و وقتي آبخور مي‌‌كردند، مثل بمب مي‌تركيد. استاد اكبر بنّا ـ پسر استاد حسين ـ تيشه و ماله مي‌گرفت و ديوارها را بالا مي‌آورد. عباس شرف كه در ساختن گل تخصص داشت، گل مي‌ساخت؛ خواجه مسلم كه مردي تنومند بود، گلها را لگد مي‌كرد. عباس گل را به دست رمضان خونويي مي‌داد، او به بالاي ستون مي‌رساند و پهن مي‌كرد و خشت و آجر كار مي‌گذاشتند.

وقتي به زير سقف رسيد، از چوبهاي صنوبر باغچه همسايه درختها را بريدندو هرسم (= تير سقف) به دست آوردند و هر كدام به پهناي اتاق با نيم متر فاصله كار گذاشته شد. سرشاخه‌هاي صنوبر را تبديل به تخته كردند و تخته‌ها را هر رديف چپ و راست ـ با اندكي تمايل ـ چپ اندر قيچي مثل عدد 8 و 7 كه كنار هم قرار گرفته باشند، روي هرسم‌ها مي‌گذاشتند و كمي پوشال رويش مي‌ريختند. عباس شرف گل مرغوب نازكي تهيه كرد كه يك روز لگد خورده بود و با بيل مثل تکه نبات مي‌بريدش و به دست رمضان مي‌داد و او بالا مي‌رفت و بعد روي تخته‌ها پهن مي‌شد.

آنگاه نوبت اندود مي‌رسيد. كاهگل را يك روز مي‌خواباندند تا كاهها در آب نرم شود كه بوي خوشي از آن برمي‌خاست و زنهايي كه باردار بودند و ويار داشتند، هميشه از اين كاهگل‌ها چيزي پر چارقد خود داشتند و وقتي حالت استفراغ به آنها دست مي‌داد، مي‌بوييدند و اثر مثبت داشت. بعد كه پشت بام خشك مي‌شد، نوبت كو ريختن بود: خاكي كبودرنگ كه از يك رگه در معدني نزديك قنات «رهنُو» برداشته مي‌شد و به كوكن رهنو معروف بود. خاصيت «كو» اين بود كه آب را از خود عبور نمي‌داد. پشت‌بام شيب ملايمي داشت به طرف ناسار (= ناودان) و آب باران آهسته مي‌غلتيد و به طرف ناسار مي‌رفت كه چوبي بود به طول حدود يك متر و توخالي شده و مثل جوي آب را رد مي‌كرد و آب شُرشُر از ارتفاع چهار متري به زمين مي‌ريخت و شُر، صدايي خوش مي‌داد، خصوصاً كه علامت باران بود و علامت دفع خشكسالي.

درگاهها را که آستانه‌اش هلالي بود، اول يک ميخ مي‌کوفتند به زمين، با ريسمان بنايي يک خط به قطر درگاه به شکل هلالي مي‌کشيدند و دو طرفش را با آجر کنار هم مي‌پوشاندند، و بعد گچ پخته را که خواجه مسلم با چماق ارچن کوفته و بيخته بود، آب مي‌کردند و يکي دو خط آجر مي‌ريختند باشتاب که گچ نبندد و بعد ماله مي‌کشيدند و آجرها را برمي‌داشتند و زوائد دور و برش را از گچ بسته مي‌تراشيدند و پاک مي‌کردند و مي‌شد يک درگاه هلالي. بعد با آجر آن را عمودي محکم مي‌کردند و آستانه دوم را بزرگتر مي‌گرفتند که آفتاب بتابد توي اتاق. و بعد با نيمه آجر و گچ روي لنگه را مي‌پوشاندند و چون مي‌بست، لنگه را برمي‌داشتند و روي در ديگر همين کار را مي‌کردند. آن چارودار خاتون‌آبادي که گندم آورده بود، گاهي در نيمه کردن آجر کمک مي‌کرد و شعري هم مي‌خواند: «آجر بده نيمه کنم/ دختر بده بيمه کنم» و من در ترديد بودم که اين کلمه بيمه اينجا چيست که اصلاً آن روزها صحبت بيمه نبود مثل امروز، ولي بعدها فهميدم که او کلمه «بيوه» را اين طور مي‌خوانده است!

چون آجر اطراف هلال چيده مي‌شد، طبعاً ته آجرها با هم فاصله داشت که آن را با گاز ـ يک تکه آجر که به شکل مثلث شکسته شده بودـ محکم مي‌کوفتند و بالنتيجه فاصله آجرها کم مي‌شد و آجر محکم مي‌ماند. حسين باستاني پسرعمه من که گاهي خرما را مي‌برد به دهشتران و گندم مي‌آورد، او هم شعري مي‌خواند به اين صورت: «آجر به گاز بنده/ دختر به ناز بنده!»

و اين تنها شوق و تفريح آنان بود. شرفة ساختمان را هم با آجرهاي بلند سلطاني که نيم متر طول داشت و از رفسنجان آورده بودند، مي‌پوشاندند که باران روي ديوار نريزد. روزها دسته‌هاي چارپا با خوره‌هاي پر از گندم از دهشتران و خاتون‌آباد كه انبار گندم دكتر خواجه حسين متولي بود، راه مي‌افتاد و به پاريز مي‌آمد و بين كارگران تقسيم مي‌شد. تاريخ عالم فقط آن نيست که مثلاً آدم بيايد کار سنمار ـ مهندس معمار را در حيره ـ تجزيه و تحليل کند و به قول پدرم حاج آخوند پاريزي مورخان نشستند و:

ياد بساتين معلق کند زنده ز نو قصر خورنق کند

تاريخ اجتماعي، بناي يک مدرسه در يک جا مهم هست که من در يکي از کتابهايم از آن به «چراغي در تاريکي» ياد کرده‌ام. تاريخ اجتماعي همين‌هاست که بعضي فرنگيها مي‌پسندند، ديگران کاوشگر را به فضا مي‌فرستند از گويان فرانسه، که تاکنون 5 ميليارد کيلومتر را در فضا طي کرده و اکنون سه سال است به خواب زمستاني فرو رفته، ما هم از خواب زمستاني بيدار شده، به فکر مدرسه پاريز افتاده‌ايم و چهار کلاسه پاريزي فارغ التحصيل شده‌ايم.

هر کس به قدر همت خود خانه ساخته

بلبل به باغ و جغد به ويرانه ساخته

بدين طريق 80 سال پيش مدرسه‌اي ساخته شد که يک بچه پاريزي مثل مخلص بروم در آن درس بخوانم و بعد از 80 سال بيايم در سالنامه اطلاعات 80 سال، کرکري بخوانم و به قول حافظ: ناز بر فلک و فخر بر ستاره کنم. اين مدرسه، امروز به نام حاج آخوند باستاني پاريزي موسوم شده و مايه افتخار من و پدرم و همه خانواده است، و بيشتر پاريزي‌هاي تحصيل كرده، از اين مدرسه كه در ابتدا چهار كلاسه بود، فارغ‌التحصيل شده‌اند.

1ـ حاج ملاهادي در شماره پيش به اشتباه صاحب اسفار معرفي شده بود، در حالي كه او صاحب «منظومه» است و «اسفار اربعه» از ملاصدراست.

من در چنين مدرسه‌اي تحصيل كردم و اين چهار پنج تن، معماران آن مدرسه بودند. عرض نكردم مقاله را مخصوصاً طول دادم كه شرح ساختمان مدرسه را به تفصيل بنويسم و ياد كنم از معماراني كه در هيچ كتابي نامي ا‌ز آنان نيست، همه هم مرده‌اند و رحمت فرستم به روح يكايك آنها، خصوصاً مرحوم علي‌اصغر حكمت شيرازي كه پايه‌گذار اين مدرسه بود؛ مدرسه‌اي كه الفباي فارسي را در دهن من گذاشت. اين قسمت مرا خلاص مي‌كند از آن سوگند كه خورده‌ام كه: «نباشد مقاله‌اي كه من بنويسم و در آن يادي از كرمان نباشد.» به روح حكمت هم درود نامحدود مي‌فرستم:

چه نيكبخت كساني كه اهل شيرازند

كه زير سايه مرغ بلندپروازند

و خدا كند بيت حافظ را كه مي‌خوانم، تعريض به اين شعر سعدي كه خوانده بوده نباشد، اين كه فرمايد:

هماي گو مفکن سايه شرف هرگز

در آن ديار که طوطي کم از زغن باشد

وقتي صحبت علي‌اصغر حكمت شيرازي و داستان مدرسه پاريز به اينجا رسيد، به آن خانم دانشجوي رشته تاريخ كه پاي مجسمه فردوسي از من امضا مي‌خواست، گفتم:

ـ يك چيز هست و آن اينكه شما دوميليون و نيم دانشجويان شهريه بده،‌ بايد و لازم است كه همه‌تان، نه تنها از استادان خود بهتر شويد و در سطح علم بالاتر رويد، بلكه از استادان استادان خودتان نيز كه در دوره خودشان به استادان ممتاز لقب يافته بودند و به تعبير طنز‌آميز مرحوم نصرالله فلسفي به «اساتيذ‌المماتيز» مخاطب مي‌شدند؛ آري از همه آنها بايد بهتر شويد و بالاتر رويد.

بعد توضيح دادم كه مثلاً مرحوم عباس اقبال كه فرزند يك نانواي آشتياني بود، آن روز كه كتاب «تجارب‌السلف» را در پاريس نسخه‌برداري مي‌كرد كه چاپ كند، حتي براي پول عكس آن درمانده بود. او طبعاً «فيس‌بوك» face Book نداشت و شما داريد و مي‌توانيد در يك لحظه و با حركت يك انگشت، مهمترين كتاب خطي كتابخانه كنگره آمريكا را عكسبرداري كنيد و به ايران بياوريد و تدريس و تحقيق كنيد و چاپ كنيد و امتياز استادي بگيريد و اين كم امتيازي نيست و اقبال هشتاد سال پيش هرگز چنين امتيازي نداشت. شرح حال استاد اقبال را در كتاب «در شهر ني‌سواران» تحت عنوان اقباليه نوشته‌ام و اين كوچكترين حق‌شناسي من بوده است. مرحوم اقبال در ايتاليا درگذشت.

باز گفتم: شما دوميليون و نيم دانشجوي جوان پراكنده در ايران، همه بايد از استادان پيشين خود بهتر بشويد و عنوان «استاد بي‌جانشين» را از قاموس فرهنگي ايران بزداييد كه هفتاد سال پيش مرحوم احمد بهمنيار كرماني كه صاحب بن‌ عباد را مي‌نوشت، زبان تركي را در زندان كريم خان زند در شيراز مي‌آموخت، آن هم از زندانيان ترك طرفدار آلمان كه با او هم‌بند شده بودند و حتي شعرهاي تركي را به شعر فارسي ترجمه مي‌كرد و در مجله فكر آزاد ـ آن روزها كه در اداره «تحديد ترياك» مشهد كار مي‌كردـ به چاپ مي‌رساند و تا دم آخر كلاس رفت كه روز آخر، كوچه خانه خود را در محله عباس‌آباد عين‌‌الدوله گم كرد و بقال سركوچه، او را به خانه رساند. آري، او اينترنت نداشت كه با يك اشاره همه اشعار صاحب‌بن عباد را از كتابخانه‌هاي عالم جمع و چاپ كند و علاوه بر آن پولي براي چاپش نداشت، و اين مخلص پاريزي كه فقيرتر از او بودم، سالها بعد آن را به چاپ رساندم و شرح حال استاد مرحومم را در مقدمه آن، و در كتاب «جامع‌المقدمات» (چاپ سوم، ص154ـ67) و در مقدمه «پيغمبردزدان» به چاپ رسانده‌ام و اين كوچكترين خدمت و اداي حق‌شناسي است.

به آن دانشجوية (!) رشته تاريخ گفتم: نه تنها شما، بلكه همه آن دوميليون و نيم دانشجو بايد از استاد نصرالله فلسفي جلو بزنيد كه او وقتي پنج جلد كتاب بي‌نظير «زندگاني شاه عباس بزرگ» را مي‌نوشت، اين ماس‌ماسك كه به «تلفن همراه» (موبايل) معروف است، هنوز اختراع نشده بود كه با يك حركت انگشت دست، جاي پاي كشيش‌هاي پابرهنة كرملي لهستان را كه به دربار شاه عباس آمده بودند، پيدا كند و كتابشان را بخواند و نظراتشان را نقل كند. او براي اين كار ناچار چند بار به سفر اروپا خصوصاً ايتاليا و فرانسه رفت و كتابهاي آنان را دريافت و ترجمه و نقل كرد. و شما امروز مثل نقل و نبات و نخود كشمش قائم مقام فراهاني، موبايل توي جيب و داخل كيفتان ريخته است و وقتي كه زنگ مي‌زند، آنقدر كوچك است كه بايد از ميان لوله ماتيك و شانه موي سر، از ته كيف به زحمت پيدايش كنيد و وقتي پيدا كرديد، متوجه مي‌شويد كه يا از لندن زنگ مي‌زنند، يا از تورنتو. آري، شما از فلسفي‌ها بايد جلو بزنيد. و مخلص پاريزي كه با مرحوم فلسفي بارها در اروپا هم‌سفر بودم، شرح حالي از اين استاد بزرگ نوشته‌ام كه در «هشت‌الهفت» (چاپ سوم، ص72)و همچنين در يك كتاب ديگر به چاپ رسيده است.

استاد فلسفي هم زن و فرزند نداشت و بلاعقب بود و زندگي مشتركش با نيّر ميرفخرايي(سعيدي) چنان كوتاه بود كه من او را يك گرونه نمك لقب داده بودم، بسيار كوتاه و در حكم يك دوره گذران گامها بود.

و ليكن جمله خوبان زمانه چو گل باشند كوته زندگاني

فاتحه براي گراهام بل!

آري، او تلفن همراه نداشت. حالا كه صحبت تلفن در ميان است، يك اشاره كوتاه هم به اين وسيله بكنم و بگذرم. چهل سال پيش كه من شرح حال گنجعلي خان ـ حاكم كرمان ـ را مي‌نوشتم، مي‌دانستم كه اين مرد در كرمونشو (و نه كرمانشاه)، در گردنة زين‌الدين بين يزد و نائين يك كاروانسرا ساخته است؛ خواستم ببينم فاصله‌ آن تا كرمان چقدر است. در كرمان بودم، رفتم تلفنخانه كه با يزد صحبت كنم. متصدي تلفن گفت: «صدا از كرمان به يزد مستقيماً نمي‌رسد، و بايد در رفسنجان آن را تكراركرد تا يزدي‌ها بشنوند.» چنين كرديم و من در كرمان مي‌گفتم: «الو، يزد، حالتان چطور است؟» مرحوم ميرزامراد ملك‌پور كه زردشتي بود و در رفسنجان متصدي تلفنخانه بود، تكرار مي‌كرد: «آقا، آقاي باستاني مي‌پرسند: حال شما چطور است؟» و او جواب مي‌داد: «خوب است» و ميرزا مراد مي‌گفت: «مي‌‌گويند: خوب است.» بعد من مي‌پرسيدم: «آقا، از يزد تا كرمونشو چند فرسنگ راه است؟» و ميزرامراد باز تكرار مي‌كرد و طرف مي‌گفت: فلان قدر فرسخ، و بالاخره تمام شد و من به خانه آمدم خسته و مانده و داستان مكالمه را به همسرم مرحوم حبيبه حايري گفتم؛ او اندكي خنديد و سپس خيلي جدي گفت:

ـ يك فاتحه به روح گراهام بل(BELL) هم فرستادي؟

من به تصور اينكه شوخي مي‌كند، گفتم: «دلت خوش است كه 13 قران و ده شاهي اضافه بدهم و فاتحه براي گراهام بل بخوانم؟!» او باز خيلي جدي گفت: «اگر آن مرد كر اين اختراع را نكرده بود، هم‌اكنون مي‌بايست پاشنه‌هاي كفش خود را بكشي و راه بيفتي و بروي يزد و از آنجا كيلومتر به كيلومتر، فاصله ميان دو آبادي را بشمري و جمع كني و آن وقت توي كتاب خود بياوري. پس غفلت كردي كه فاتحه نخواندي!»

او هميشه مي‌گفت: «من براي دو نفر فاتحه مي‌فرستم: يكي همين گراهام بل كه مخترع تلفن است» و بعدها دانستيم كه در تورنتو، همه جا BELL علامت تلفن است. مورد ديگر، همسرم براي مخترع نايلون ـ كه اسمش را نمي‌دانست ـ هميشه فاتحه مي‌فرستاد؛ خصوصاً زمان جنگ عراق با ايران. او مي‌گفت: در جنگ بين‌الملل دوم كه كوپن مي‌دادند، ما چاي را در يك پر چارقد و قند را در پر ديگر چارقد مي‌بستيم و راه مي‌افتاديم و تا به خانه برسيم، يكي از اين دو تا گره‌ها باز شده بود و چاي يا قند به زمين ريخته بود. دكاندار متصدي كوپن مي‌گفت: «خودتان كاغذ باطله و سياه بياوريد و سهم خود را ببريد»؛ اما كاغذ باطله و سياه نبود.

در آن سالها كه اطلاعات صبح در هشت صفحه و عصر در 12 صفحه چاپ مي‌شد، در روزهاي جنگ تبديل شد به دو صفحه خبرنامه كه فقط خبرهاي جنگ و پيشرفت هيتلر در ليبي يا استالينگراد را چاپ مي‌كرد و ديگر هيچ. پس همسرم حق داشت كه اين دعاي خير را تكرار ‌كند. البته ميرزامراد كه بعدها مرا ديد، گفت: «اين مکالمه با يزد و پرسش فاصله كرمونشو چه معني داشت كه پول تلفن بدهي و بپرسي؟» جوابش دادم كه: «الجنون فنون!» و البته چون زردشتي بود، خيلي معني آن را حس نكرد. برگرديم به آن مفاوضات دانشجويانه:

گفتم: شما دانشجويان تاريخ بايد از استاد استادتان كه مرحوم رشيد ياسمي باشد هم جلو بزنيد؛ زيرا او با اينكه هرگز ايميل (Email) نداشت، با تمام رجال فرهنگي كردستان ـ چه در ايران و چه در تركيه و چه در سوريه و چه در عراق ـ ارتباط داشت و بر اثر مكاتبات مكرر و ديدارهاي بسيار، بالاخره كتابي پديد آورد به نام «كُرد و پيوستگي نژادي او» كه در تاريخ ايران منبع اصلي و عمده است. او تا لحظه آخر در خدمت ادبيات و تاريخ و فرهنگ اين مملكت بود و روزي كه مشغول صحبت در باب «تأثير حافظ در شعر گوته» در تالار دانشكده ادبيات بود و من شاگرد او حضور داشتم، يك وقت ديدم مثل گرامافوني كه كوكش دارد تمام مي‌شود، سخنان او آهسته و كم كم پراكنده شد و يكباره از روي صندلي به طرف زمين خم شد. زنش كه حضور داشت و لباس كردي پوشيده بود، فرياد زد: «رشيد چه شد؟» جوابي نشنيد؛ بچه‌ها او را بردند به بيمارستان مهر كه آن روزها در اميريه بود. چند صباحي دكترها به زور نگاهش داشتند، تا درگذشت و من شرح احوال او را در «شاهنامه آخرش خوش است»(ص248) نوشته‌ام. فداكارتر از اين آيا استادي سراغ داريد؟ سودا چنين خوش است كه يكجا كند كسي. البته اين کامپيوتر که گفتم، آمده است تا ما همه استادان قديمي را بي سواد کند، اگر بي سواد نکند لااقل سوادمان را موکول به تاريخ مصرف مي‌کند.

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: