برف‌شيرة سياست/ دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي– بخش سوم

1392/11/9 ۰۹:۱۸

برف‌شيرة سياست/ دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي– بخش سوم

خدا وجود و زندگي آدمي را بسته به لبنياتي كرده است كه از گوسفندان حاصل مي‌شود. گوسفند، از سر تا به پايش همه چيز قابل استفاده است: از مويش قبا مي بافند، از شاخي‌اش کله پاچه مي پزند، از استخوانش آبگوشت حاصل مي‌شود، از رانش بزقرمه به دست مي‌آيد. از جگرش غذاي ويتامين‌دار مي‌پزند، شاخش را دکور مهمانخانه ترتيب مي‌دهند.

 

 

خدا وجود و زندگي آدمي را بسته به لبنياتي كرده است كه از گوسفندان حاصل مي‌شود. گوسفند، از سر تا به پايش همه چيز قابل استفاده است: از مويش قبا مي بافند، از شاخي‌اش کله پاچه مي پزند، از استخوانش آبگوشت حاصل مي‌شود، از رانش بزقرمه به دست مي‌آيد. از جگرش غذاي ويتامين‌دار مي‌پزند، شاخش را دکور مهمانخانه ترتيب مي‌دهند.

من مانده بودم متحير که اين کفشهاي کوچک پاي بز و چپش به چه درد مي خورد؟ وقتي در پاريز عروسي که برادرزاده ام را ديدم که اين کفشها را آهسته از پاي پخته گوسفند درآورده و پاي عروسک کرده، مي‌رقصاند و مي‌خواند، آن وقت متوجه شدم که پرارزشترين قسمت بدن حيوان همين کفشهاي آموزنده است. وقتي صحبت آغل و بوسيدن خاک آن را مطرح مي‌کردم، دانه اشکي در چشمم حلقه زده بود و به زحمت مي‌خواست فرو افتد. ما مي‌توانيم بوي خاك را در آغل هم ببوييم، هم ببوسيم، هم شكرگزار باشيم.‏

حالا چون حرف به اينجا رسيده و هنوز صحبت جنگ دوم در ميان است، يك نكته ديگر هم طرداً للباب بگويم در باب سرزميني كه هيتلربرانگيز است و حزب نازي‌خيز و اميدوارم كه مشمول قانون منع گفتگو در باب اين حزب كه جريمه سنگين حبس طولاني ـ حتي تمام عمر هم داردـ نشود. چون در يك امر ما هم با آنها شريك هستيم. قوام‌السلطنه گويندة اين بيت بي‌نظير هم هست كه در مورد آذربايجان تام و تمام مفهوم آن را اجرا كرد:

با عقلِ مردّد نبري راه به مقصد

اين‌جاست كه ديوانگئي نيز ببايد

وثوق‌الدوله هم بر همين وزن شعري دارد.

 

گِرمان و كرمان

به يك مسأله ديگر بپردازيم كه مربوط به ايران نيست و مربوط به همين قضاياست و ربطي تمام به مقالة برف شيره سياست دارد. به تعبير من، آن روز كه آلمان تانكهاي خود را فرستاد تا شمال آفريقا را تصرف كنند و به پشتوانه هواپيماهايش بيايند و كانال سوئز را ببندند، اين راه بندان صورت نگرفت؛ زيرا وقتي تانكها به ليبي رسيدند، در ريگزارها و تپه‌هاي شني تپيدند، كار هواپيماها بي‌پشتوانه ماند. شباهتي دارد كار آنها با كار «شُماخر» امروزي كه در كوهستانهاي سوئيس سرش به سنگ خورد و به حال اغما فرو رفت. اغماي هيتلر نيز در ليبي بود، منتهي چرخ تانكهايش به ريگ نرم فرو رفت، ولي به هرحال در اروپا تا مسكو پيش رفت و به شهر استالينگراد رسيد.

به خاطر دارم كه همان روز هم در باغين کرمان خانواده‌اي بودند که خود را قوم و خويش هيتلر مي‌خواند؛ چون آلمانها مي‌گفتند طوايف ژرمن (جرمن/ گرمان) با طوايف كرمان از يك ريشه‌اند و البته من اين حرف را قبول ندارم ـ و اگر باشند، اين طوايف كروات و كرواسي و كراكوي هستند كه با كرمان از يك ريشه‌اند ـ منتهي آن طوايف باغيني داشتند خود را آماده مي‌كردند كه جشن ورود هيتلر را به باغين بگيرند كه كار برعكس شد و «گله برگشت و پس افتاد بز پيشاهنگ!»

گندم كانادا و آمريكا و وجود حبوبات هند و سلاح آمريكايي که از طريق راه‌آهن ايران و از روي پل پيروزي ورسك گذشت و به مسكو رسيد و آلمان عقب‌ نشست و محور «رم و برلن» که ‌خيال وحدت اروپا را در سر داشت؛ همچنان كه ناپلئون اين‌فکر را در سر مي‌پروراند، و او هم در غزه شكست خورد و هميشه مي‌گفت: «يك مشت ريگ، توپخانه مرا در غزه از كار بازداشت.» هيتلر هم گرفتار دشمن نرم يعني ريگ بيابان ليبي شد و پايش به گل نشست و محور «رم و برلن» كه مادريد هم ديگر به آن اضافه شده بود در كار خود فروماند.

پدرم مرحوم حاج آخوند پاريزي كه بعضي روزها با دوستانش در باغستانهاي پاريز به تفريح مي‌نشست و يك چاي «خرماپهلو» مي‌خورد؛ چون قند كوپني نرسيده بود و بعد با كشك كله‌جوش پاريزي صرف ناهار مي‌كرد ، اغلب مطالب روز را به شعر درمي‌آورد و براي دوستانش مي‌خواند، در همين مورد گفته بود:

تو را چه كار به اين محور رُم و برلن؟

تو را چه كار به گفتارهاي چمبرلن؟

تو را چه كار كه احمد زوغوي بيچاره

ز تاج و تخت به يكباره نشست آواره؟

و اين احمد زوغو پادشاه مسلمان آلباني بود كه در كناره درياي آدرياتيك با يك مشت مسلمان، مثل مسجد ضرار گير كرده بود و راه پيش و پس نداشت و موسوليني اول كار او را ساخت. ماند ملت آلمان که تمام شهرهايش بمباران شده بود، و بعضي از آنها با خاک يکسان شد و دويست‌وپنجاه هزار ازبك و قزاق و تاجيك و روس ريختند به داخل برلن و كار به جايي رسيد كه مردم روزانه با يك سيب‌زميني ـ آن هم نپخته ـ و هفته‌اي يك تخم مرغ زندگي مي‌كردند؛ ولي به هرحال، ملت آلمان به كمك بمب اتم آمريكا دوباره زنده شد.

 

تجديد حيات اقتصادي آلمان

مردي به نام «ارهارد» جزو اولين صدراعظم‌هاي هفت‌ساله آلمان شد. او يک اقتصاددان بزرگ بود و به خاطر دارم که يک وقتي در اين مورد چيزي نوشته‌ام. يك اشاره مختصر لازم است، مملكتي مثل آلمان كوفته و ويران شده از جنگ كه حتي بعضي شهرهايش اصلاً با خاك يكسان شده بود، و بعد از آنكه 250 هزار سرباز ازبك و قزاق و تاجيك و البته روس پايتختش را اشغال كرده بودند، در اين ميان انتخاب صدراعظم شد كه كنراد آدنائر نام داشت و او از 1949/1328 شروع كرد. بعد از آن بود كه لودويك ارهارد آمد و او هم يكي از بزرگترين اقتصاددانان اروپا و آلمان بود.

يادم هست مرحوم دكتر سياسي از او دعوت كرد كه به ايران بيايد و يك سخنراني در دانشکده حقوق انجام دهد. اين سخنراني را استادان ايراني ترجمه كردند و من كه آن روزها مدير داخلي مجله دانشکده ادبيات بودم، آن را با عنوان «تجديد حيات اقتصادي آلمان» در مجله مهر ماه 1338چاپ كردم. هر كلمه او گوياي يك تز اقتصادي مهم براي پيشرفتهاي اقتصادي است. بعد كورت كسينجر، بعد ويلي برانت (1969م/1328) بعد هلموت کلد (1982/1361) بعد شرودر كه بعضي به طعنه مي‌گفتند: شرّ و ورّ 1999/1378 و اين پايان قرن بود.

گفتيم شرق آلمان زير پاي سم ستوران قزاق بود و البته آنها كه پنجاه سال ماندند، پير شدند و خواستند بازگردند، گفتند خانه نداريم؛ ولي يك زن از شهرهاي شرقي آلمان در حال رشد و پيشروي بود كه چشمان جذاب داشت، و ارهارد و صدراعظم بعدي و بعدي‌آمدند و هر كدام خشتي بر خشتي نهادند تا بناي آلمان تجديد شد و مارك، قوي‌ترين پول اروپا گشت (هر مارك 24 ريال ـ و حال آنكه فرانك 5/12 ريال بود) و زنان آلمان كه به روايت مرحوم دكتر صفا كه در آلمان مدتها حضور داشت: «در برابر يك قوطي سيگار تسليم مردان شرق مي‌شدند»، كارشان به جايي رسيد كه يك تن از آنها از قسمت شرقي آلمان قيام كرد و به مرحله صدراعظمي رسيد، و اكنون سه دوره هشت ساله است كه صدراعظم است، و محبوب‌ترين صدراعظم است، و همان است كه هفته قبل در راه اسكي‌بازي، «سه‌بند»ش ترك خورده و مو برده، و نام نامي‌اش آنگلا مركل است.

من به آن دانشجوي تاريخ گفتم: «مي‌خواهي همين‌ها را در دفترت بنويسم و از شكستن ديوار برلن توسط گورباچف يادي کرده باشم؟» و او گفت:

ـ لا، لا، اسم جنايتکاران را نيار كه دفترم بي‌خود سياه‌نامه خواهد شد.

گفتم: پس برو درست را بخوان و خوب ياد بگير كه چنين خواهي شد و چنان خواهي شد...

حالا كه باز به خانم مركل رسيديم و رسيديم آنجا كه بوديم، باز دنباله مطلب را بگيريم. البته ازبك‌ها و قزاق‌ها و تاجيك‌ها يك روز و دو روز نماندند، ماندند و برلن را به دو قسمت شرقي و غربي تقسيم كردند و بعد گورباچف آمد و ديوار را برداشت و تا همين اواخر بودند كه بقاياي آنها گفتند: «ما در قزاقستان خانه نداريم، پول خانه ما را بدهيد تا برويم» و همين خانم مركل پولش را به مبلغ كلان و مزيد بر خرج، از مارك قوي آلمان پرداخت و آنها رفتند، و اينك آلمان مانده و اتحاديه اروپا كه ثابت كرد با جنگ تشكيل نمي‌شود و تنها با صلح تشكيل مي‌شود، و به قول پاريزيها: «لَسم است و سيسو»، يعني نمي‌شكند ولي‌ تاب مي‌خورد و مثل مار مي‌ماند و هزار سال كه ماند، افعي مي‌شود. و اينك همين خانم مركل، سه چهار دولت ديگر اروپا را از ورشكستگي نجات مي‌دهد كه يكي يونان باشد و يكي پرتغال. بزرگترين قدرت اقتصادي دنيا ـ يا حداقل اروپا ـ در دست زني پا شكسته است كه پايش مو برده و ترك خورده و بدين طريق بود كه هم با پول مارك آلمان ـ كه آن روزها كه من در فرانسه بودم 1994/1370 مارك 22 قران قيمت داشت و فرانك 12 قران، و خانه در قزاقستان براي ته ماندة سربازان مرز برلن ساخته شد و رفتند. اتحاد آلمان يک تريليون و پانصد ميليون يورور هزينه برداشته است(کوهها با هم‌اند، ص301) هر اسکي بازي صدراعظمي البته لذت صدراعظمي دارد ولي مو بردن و ترک خوردن آن هم صدراعظمي‌ست!

روزي که سنگ صاعقه از آسمان رسد

اول بلا به مرغ بلندآشيان رسد

و البته تابلوهاي نقاشي موزه برلين هم سرجهيز بازگشت قزاقها، پنجاه سال در موزه لنينگراد خاک مي‌خورد.

به هر حال پس از گفتگوها و بحث دراز، رسيديم آنجا که بوديم باز.خوب، اين آدم كه با ابلاغ دكتر محمدحسن گنجي صدساله رئيس دانشكده ادبيات و نامه ابلاغ استادي فولتايم، پروفسور رضا رئيس وقت دانشگاه تهران ـ باز هم صد ساله كه همين روزها از او تجليل شد ـ به اين مقامات رسيده، و با پنج كلمه فرانسوي كه در پاريز و نه در پاريس فرا گرفته، تاكنون سه چهار بار دور دنيا گشته، چطور مي‌شود و كي و كجا درس خوانده... در لاله‌زار؟ و يا شانزه ليزه يا در جاي ديگر؟ كه اينهمه مقامات دريافته؟ او نان سه پادشاه را خورده (احمدشاه و رضاشاه و محمدرضاشاه) و در حكومت اسلامي هم گرسنه نمانده، و يك مدرسه هم در كرمان به اسمش كرده بودند بدون اينكه يكي از 66 كتاب تأليفي خود را به آن مدرسه داده باشد. به راستي حقش بود كه يكي دو سال بعد از كنگره ايران‌شناسي كرمان که يك سونامي سياسي بيايد به نام انقلاب اسلامي و پرش به باستاني پاريزي هم بگيرد و مدرسه‌اي كه پهلبد به اشاره كنگره ايران‌شناسي دركرمان به نام باستاني پاريزي كرده بود، هيأت انقلاب كه مردم فهيم هم در آن بودند، اسمش را برگرداند و اسمش را بگذارد «مدرسه مقداد بن اسود دوئلي».

كاركنان سپهر بر سر دعوي شدند

آنچه بدادند دير، بازگرفتند زود

شاه جمشيد سروشيان كرماني يك روز به من گفت: «آقاي باستاني، اين مقداد بن اسود كيست؟» عرض كردم: «همرنگ خودم است، نگران نباش.» وقتي من از اين تبديل خبر شدم، ديدم دوئل كردن با مقداد بن اسود كار من نيست؛ چون آقاي باقريان مدير‌ ماهان در روزنامه‌اش داد و فرياد كرده بود كه: «آقا، اين باستاني پاريزي در كرمان، آسمان را به زمين دوخته و زمين را به آسمان برده، چرا مدرسه‌اش تغييرنام يافته؟» به هر حال ديدم خاموشي صلاح نيست.

دو چيز طيره عقل است: دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشي

عرض كردم طي نامه خوشمزه مفصلي كه در يكي از كتابهايم (از سير تا پياز، ص521) و البته در روزنامه باقريان چاپ شده كه: «دوست عزيز، بي‌خود جوش نزن، بگذار عوض شود؛ اينها بي‌خود نگرفته‌اند،‌ آنها بي‌خود داده بودند.» و همين به خير و خوشي ختم شد.

بعد هم كه دوره بازنشستگي آمد (ده پانزده سال پيش) و وقتي من ابلاغ را گرفتم، در جواب نوشتم: «فردا فرزندان من خواهند گفت: بزرگامردا كه پدرمان بود كه رادمردي چون دكتر سياسي او را به آسمان ‌برد و بعد از انقلاب، مردي با ملايمت او را به زمين بازگرداند» و اين تعبير را از پير تاريخ خودمان بيهقي قرض گرفته بودم.

اين مدرسه را آقاي قائلي ـ رئيس فرهنگ وقت کرمان ـ به شوراي فرهنگ پيشنهاد کرده بود که به نام من بکنند و بالنتيجه دو مدرسه يکي به نام «حبيب يغمايي» که مدير مجله يغما بود و يکي به نام من شد. که براي من بداء حاصل آمد و بالنتيجه از بيخ گوش ما رد شد و اينک ما هم سازگاري داريم. من جاي پاي خداوند را هرچند پا ندارد، در اين ماجرا به چشم ديده‌ام. نشاط اصفهاني شعري دارد مصداق حال من:

سر نهاديم به سوداي کسي کاين سر از اوست

نه کمين سر که تن و جان و جهان يکسر از اوست

گر به طوفان شکند يا كه به ساحل فکند

ناخدايي‌ست که هم کشتي و هم صرصر از اوست

آري، اين بچه‌هاي دانشجو خواهند پرسيد كه: مردي كه در تمام عمر يك شاهي شهريه نداده و امروز هر دانشجويي چند ميليون شهريه مي‌دهد و او شهريه نداده كه هيچ، هميشه شهريه خورده و توي لاله‌زار گشته و هفتاد سال پيش از واقعه، شعر براي پاي خانم آنگلا مركل گفته و اين همه امتياز برده و اين‌همه مقرري خورده امتيازش چيست؟

البته اين اعتراض وارد است؛ ولي مخلص پاريزي هم يك جوابي لابد دارم كه آن جواب را در صد ساله دوم عمر و آن هم روز حساب خواهم داد...

برخيز كه خود را به چراغي برسانيم

تا فرصت برهم زدن بال و پري هست

سخن به درازا كشيد، آدمي در پيري در سخن هم حريص مي‌شود؛ صائب فرمايد:

آدمي پير كه شد، حرص جوان خواهد شد

خواب در وقت سحرگاه گران خواهد شد

از آن بدتر، آدمي كه پير مي‌شود، توقع جوانان چون دانشجوي تاريخ هستند از او تغيير مي‌كند. اين روزها وقتي با آنان روبرو مي‌شوم، اغلب در كنار مجسمه فردوسي دانشكده ادبيات مي‌ايستند و مي‌گويند: «آقا، يك چيزي در اين دفتر ما بنويسيد كه راهنماي آينده ما باشد.» فكر مي‌كنند: علي‌آباد دهي است. اين دانشجويان، وقتي يادشان مي‌آيد كه معلمي و استادي هم هست، وسط چهارراه «بيخ خرّ» آدم را مي‌گيرند و كتابچه‌اي درمي‌آورند كه آقا يك نصيحت براي ما بنويس و معلم هم كه چيزي آماده ندارد، فوراً مي‌نويسد: «در درس كوشش كن و اگر درس بخواني، فردا فلان و فلان مي‌شوي...» و خدا شاهد است من مي‌دانم كه هنوز نقطة نون را نگذاشته‌ام، شاگرد مي‌خواهد عق بزند و استفراغ كند روي كتابچه؛ از بس حرف تكراري و بي‌خاصيت و توخالي است!

من قبل از آنكه اين جمله را در پايان مقاله بنويسم، يك حكايت به زبان مي‌آورم و اميدوارم آخرين «آب به كرت آخر» باشد و مربوط به همين درس خواندن است و احتمالاً كمي از زهرابة آن خواهد كاست. مرحوم حاج ملاهادي سبزواري وقتي به حج مشرف شد، از طريق درياي بندرعباس عازم كرمان شد كه از راه كوير ـ ناشناس ـ خود را به سبزوار برساند. در بندرعباس ميزبانان بندري كه پشه‌هاي آنوفل باشند، او را نيش زدند و مبتلا به بيماري مالاريا شد و تا از گنوو حاجي‌آباد و گهره و سيرجان و گدارخان سرخ و باغين گذشت، ديگر رمقي برايش نمانده، گلبولهاي خونش بيشتر تركيده بود و تب و لرز او را امان نمي‌داد.

در كرمان كسي را نمي‌شناخت و اصولاً ناشناس آمده بود و بيمارستاني هم كه نبود. فكري كرد به مدرسه معصوميه كه مدرسه قديمي بود، رفت و از دربان خواست جايي براي دو سه روز به او بدهد كه بهتر شود و به راه ادامه دهد. ملامحمد دربان گفت: «طبق وقفنامه مدرسه، اقامت غير طلبه در اتاقها ممنوع است. اگر طلبه هستي، بفرما وگرنه معذورم.» زن ملامحمد ـ مثل همه زنان كرماني ـ مهربان بود و وضع زار بيمار را كه ديد، رحمش آمد به شوهرش گفت: «اين حكم مربوط به اتاقهاي طلبه‌نشين مدرسه است و مربوط به اتاق دربان نمي‌شود. اين مرد مسلمان را اجازه بدهيد بيايد چند روز در اتاق ما باشد و توي پستوي اتاق بخوابد؛ بهتر كه شد، برود به خانه‌اش برسد» و چنين كردند.

روزها زن كرماني ملامحمد از شاخه‌هاي تلخ بيد شاخه‌اي مي‌بريد و پوستش را مي‌كند و مي‌جوشاند و به تازه‌وارد كه اسمش را «هادي آقا» گفته بود، مي‌داد. خورد و خورد تا بهتر شد و به كمك ملامحمد جاروكشي مي‌كرد. براي اينكه محرم خانه باشد، ملامحمد دخترش را هم براي او صيغه محرميت خواند.‌هادي آقا روزها مي‌رفت در مجلس درس امام جمعه كرمان ـ آقا سيد جواد شيرازي كه داماد سر كار آقا مي‌بودـ مي‌نشست و چيزهايي گوش مي‌داد و گاهي پرسشهايي هم مي‌كرد كه بحث‌برانگيز بود. چند سال اقامت ‌هادي آقا طول كشيد و دختر را به ازدواجش درآوردند و يك وقت متوجه شد كه زن باردار است؛ پس، از ملامحمد اجازه گرفت كه زنش را بردارد و به سبزوار برود و چنين كرد.

وقتي امام جمعه كرمان ـ جد خانواده جوادي كرماني ـ غيبت‌هادي آقا را ديد، از ملامحمد حالش را پرسيد، گفت: «رفته سبزوار سر زندگي‌اش.» حاجي سيد جواد گفت: «او پرسشهاي بزرگ بزرگ مي‌كرد»، بعداً تحقيق كردند و متوجه شدند كه او حاج ملاهادي سبزواري فيلسوف بزرگ صاحب اسفار و گوينده اين شعر است:

نه در اختر حركت بود و نه در چرخ سكون

گر نبودي به زمين، خاك‌نشيناني چند

سخت پشيمان شد كه در اين مدت طولاني با او آشنا نشده، پسرش آقا سيد حسين را واداشت كه به سبزوار برود و شاگرد حاجي شود. خري و باري راه افتاد و همان ملامحمد، آقا سيدحسين را به سبزوار رساند و يكراست به مدرسه رفت،‌ ديد غوغايي است از طلبه كه يكي وضو مي‌گيرد و ديگري تنحنح مي‌كند و آن ديگر در مجلس درس نشسته و حاجي سرگرم درس دادن است؛ خوب نگاه كرد، ديد اين همان‌هادي آقا جاروكش مدرسه خودشان است. حيرت كرد. رو كرد به آقا سيدحسين و گفت:

ـ پسر ارباب، اين همان ‌هادي آقا جاروكش نيست؟

ـ بله.

ملامحمد گفت: ببين پسر ارباب، تو هم اگر درس خود را خوب بخواني، يك روز مثل همان آقا ملاهادي خواهي شد!

حكايت ما تمام شد. اين را هم عرض كنم كه حاج ملاهادي در اين دوران طولاني، دورة اعتكاف خود را در كرمان مي‌گذراند، دوره‌اي كه بسياري از بزرگان انديشه و فكر آن را در كرمان گذرانده‌اند؛ از بوداي صاحب نيروانا گرفته تا حسن صباح صاحب تز «عليكم بالقلاع». از خواجه نصير طوسي گرفته تا شيخ محمود شبستري، و عجب آنكه همه اينها طبق معمول، يك دختر هم از كرمان گرفته‌اند و همان حاج ملاهادي فرزندان نامدارش بيشتر از همان زن كرماني هستند، و من فهرست بعضي از آنها را در «بارگاه خانقاه» آورده‌ام. (بارگاه خانقاه، ص99 به بعد)

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: