در سوك عليرضا فرهمند، اديبي باريشه! / فريدون مجلسي

1392/10/25 ۰۹:۳۵

در سوك عليرضا فرهمند، اديبي باريشه! / فريدون مجلسي

ديروز از خبر درگذشت عليرضا فرهمند، مترجم اديب و روزنامه‌نگار برجسته نسل‌هاي پيشين آگاه و غمگين شدم. بسيار دير و اتفاقي با او آشنا شده بودم. در حدود هشت سال پيش كه كتاب نظريه‌هاي جباريت، ‌نوشته راجر بوشه استاد امريكايي را ترجمه كرده بودم، نشر مرواريد متن خام آن را براي بررسي در اختيار او قرار داد.

 

 

ديروز از خبر درگذشت عليرضا فرهمند، مترجم اديب و روزنامه‌نگار برجسته نسل‌هاي پيشين آگاه و غمگين شدم. بسيار دير و اتفاقي با او آشنا شده بودم. در حدود هشت سال پيش كه كتاب نظريه‌هاي جباريت، ‌نوشته راجر بوشه استاد امريكايي را ترجمه كرده بودم، نشر مرواريد متن خام آن را براي بررسي در اختيار او قرار داد. روزي در تابستان 1384 به من تلفن كرد و به ديدارم آمد. چند سالي از من بزرگ‌تر بود. مردي با دانش بسيار و افتادگي و انسانيت بسيار. براي آن كتاب اهميت ويژه‌يي قايل بود. آن را بخش بخش و با دقت مي‌خواند و پيشنهادهاي خودش را با مداد مي‌نوشت. بسيار كنجكاو بود كه بداند نظرم درباره پيشنهادهايش چه بوده است، ‌و هنگامي كه درمي‌يافت اغلب آنها را با خشنودي پذيرفته و رعايت كرده‌ام به نحوي بسيار بي‌آلايش ذوق مي‌كرد. در آن ديدارها رابطه ما بسيار دوستانه شد. از گذشته‌هايمان تعريف مي‌كرديم. به او گفتم كه پس از گرفتن ديپلم و دادن چند كنكور به دانشكده نفت آبادان رفتم، و سپس، در همان سال، جاه‌طلبي‌هاي جواني مرا به رشته سياسي دانشكده حقوق كشاند و دوستانم را در آبادان ترك كردم. او نيز برايم تعريف كرد كه چگونه به دانشكده نفت آبادان رفته و مهندس شده و در همان‌جا مشغول كار شده بود. تعجب كردم زيرا فارغ‌التحصيلان آن دانشكده معمولا‌ گرفتاري‌ها و منافعي بسيار بيشتر از قبول خدمتي فرهنگي داشتند. از سوابق درخشان روزنامه‌نگاري او خبر نداشتم و او هم در تمام آن مدت آشنايي لافي در اين باره نزد! فقط گفت كه به كار ترجمه بسيار علاقه دارد. گفتم مثلا خودتان چه كار كرده‌ايد؟ خنديد و گفت، مثلا‌ «ريشه‌ها» اثر آلكس هيلي! دهانم باز ماند و با احترام بيشتري در مقابلش از جا برخاستم. با حيرت نامش را تكرار كرد. پس شما عليرضا فرهمند هستيد! پس آشنايي من به 25 سال پيش‌تر از آن بازمي‌گشت. برايم تعريف كرد كه چگونه با آلكس هيلي تماس و از او براي ترجمه‌اش اجازه گرفته بود. با اينكه هر خواننده با دانش و احساسي ترجمه او را ستوده و تحسين كرده بود، باز هم از ستايش صميمانه من ذوق كرد و خوشحال شد. شايد دليلش اين بود كه مي‌دانست چگونه لحظه لحظه تلاش‌هايش را، براي اينكه امانتش را به بهترين وجه در طبق اخلاص بگذارد و به خواننده تقديم كند، با همدردي درك و لمس مي‌كردم. از اينكه تا چه اندازه راضي و خشنود بوده‌ام خوشحال شد و اين بهره‌يي است كه براي يك مترجم يا نويسنده صميمي مي‌ماند!شش ماه پيش براي سخنراني درباره گفت‌وگوي تمدن‌ها به محفلي فرهنگي دعوت شده بودم. پيرمردي لاغر و باريك و رنجور هنگام ورود به حياط به سراغم آمد و با خوشحالي سلام كرد. سلام و احترامش كردم. با لحني، شايد گلايه‌آميز گفت، مرا نشناختيد؟ فرهمند هستم. بي‌اختيار دوباره سلام كردم! و گفتم پس چرا؟ گفت قدري بيمار بودم! لاغر شدنش غيرعادي و نگران‌كننده بود، ‌اما دليلش را نگفت. در سخنراني تا آخر نشست و بعد با هم چاي خورديم و قدري صحبت كرديم. ديگر او را نديدم. تا اينكه خبر را با دريغ و افسوس خواندم!

 

به سراغ كتاب نظريه‌هاي جباريت رفتم و آن خاطرات را به ياد آوردم. در آغاز آن كتاب يادداشت بسيار كوتاهي نوشته بودم كه با اين جمله پايان مي‌يافت: «وظيفه خود مي‌دانم از دوست دانشمند و محترم، مترجم گرامي، جناب آقاي عليرضا فرهمند كه با صميميت و دقت اين ترجمه را بازخواني فرمودند و قبول پيشنهادهاي كارشناسانه و دقيق ايشان به كار اين ترجمه اعتبار بخشيد، سپاسگزاري كنم.» و اكنون نيز در نبودش بر همان سپاس باقي هستم.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: