1392/10/23 ۰۹:۱۰
معناي زندگي چيست؟ معناي زندگي من چيست؟ چرا زندگي ميکنيم؟ چرا ما را به اينجا آوردهاند؟ پرسش درباره معنا اشکال گوناگون به خود ميگيرد و پوچي يا مشکل معنا در زندگي از مسائل مهمي است که رواندرمانگر مدام در کار باليني روزانه با آن رو در روست. رواندرماني فرزند روشنگري و روشنبيني است و پايههاي آن همواره بر عزمي راسخ براي کشف خويشتن استوار است. پس رواندرمانگر بايد پرسشهاي بنيادين را با صراحت تمام بپذيرد و بسنجد. بيتوجهي گزينشي به اين پرسشها، دوري گزيدن از آنها يا تبديلشان به پرسشي کماهميتتر ولي قابل کنترلتر کاري از پيش نميبرد. اين مقاله برگرفته از بخش چهارم کتاب رواندرماني اگزستانسيال نوشته دکتر اروين يالوم است كه پيشتر در ماهنامه «اطلاعات حكمت و معرفت» به چاپ رسيد.
معناي زندگي
«معنا» و «هدف» دو بار مفهومي متفاوت دارند. «معنا» به مفهوم يا انسجام اشاره دارد. اصطلاحي کلي است براي آنچه از بيان چيزي مدنظر است. «هدف» به مقصود، منظور و کارکرد اشاره دارد. «اهميت» نيز از يک سو، همان بار مفهومي «معنا» را دارد و از سوي ديگر، بر «پيامد» اشاره ميکند؛ ولي در اينجا طبق سنت رايج، اين سه را مترادف ميگيريم. پرسش «معناي زندگي چيست؟» پرسشي است درباره معناي کيهاني ، در اين باره که آيا زندگي در کل يا دست کم زندگي انسان داراي شکل کلي منسجمي است يا نه؟ پرسش «معناي زندگي من چيست؟» پرسشي است متفاوت و به همان چيزي اشاره دارد که فيلسوفان «معناي اينجهاني» ناميدهاند که حاوي هدف است: کسي که واجد حس معناست، زندگي را داراي هدف يا کارکردي ميبيند که بايد به آن دست يافت.
معناي کيهاني
معناي کيهاني بر اين اصل استوار است که دنيا و زندگي انسان بخشي از طرح مقدرشده از سوي خداوند است. عدل الهي پيامد منطقي اين فرض است: اگر زندگي خوب زيسته شود، پاداش در کار خواهد بود. معناي زندگي هر موجود از سوي خداوند تعيين شده: وظيفه هر انساني است که بر اراده الهي گردن نهد و آن را تحقق بخشد. وجه ديگر معناي کيهاني بر اين تأکيد دارد که هدف زندگي بشر پيروي از خداست. خداوند تجسم کمال است، پس هدف زندگي تلاش براي رسيدن به کمال است. اين معنا تعابير متعددي براي هدف زندگي انسان دارد. براي نمونه يونگ در قرن اخير ديدگاهي عميقاً مذهبي داشت و معتقد بود کسي درمان نميشود يا معنايي در زندگي نمييابد مگر آنکه ديدگاه مذهبياش را بازيابد.
معناي شخصي اينجهاني
تا نزديک به سيصد سال پيش، ديدگاههاي مذهبي کيهاني، بخش عمدهاي از نظام اعتقادي دنياي غرب را تشکيل ميداد. سپس اين ديدگاهها از دو سو مورد يورش بيامان قرار گرفت: نگرش علمي در حال شکوفايي و کوشش کانت براي زير سؤال بردن پذيرش هستي به عنوان يک واقعيت عيني ثابت. هرچه هستي فرابشري بيشتر مورد ترديد قرار ميگرفت، پذيرش نظام معنايي کيهاني براي انسان دشوارتر ميشد؛ ولي بدون جايگزين نميتوان از نظامهاي معنايي چشم پوشيد.
• نوعدوستي: فعاليتهايي نظير خدمت به ديگران، دنيا را به جاي بهتري براي زيستن بدل کردن و شرکت در کارهاي خير، به زندگي بسياري از انسانها معنا ميبخشد. اين باور که بخشش، سودمند بودن براي ديگران و زيباتر کردن زندگي براي آنها کار خوبي است، خود در سنت مذهبي ريشه دارد و نيز به عنوان يک حقيقت بنيادي از سوي کساني که هرگونه اعتقاد به خدا را رد ميکنند، پذيرفته شده است.
• فداکاري براي يک آرمان: «انسان همان چيزي است که آرماني که خود برگزيده، از او ميسازد.» اين عبارت کارل ياسپرس نشان از منشأ مهم و غيرديني ديگري براي معناي زندگي دارد: جان سپاري به يک آرمان. آرمانهاي گوناگوني در اين زمينه کفايت ميکند: خانواده، دولت، يک آرمان سياسي يا ديني و يا يک کار خطير علمي؛ ولي همان طور که ويل دورانت ميگويد «اين چيز براي آنکه به زندگي معنا ببخشد، بايد فرد را از خود بيرون بکشد و فراتر بَرَد و او را به بخشي از نظامي عظيمتر بدل کند.»
• خلاقيت: همگي همداستانيم که زندگي خلاق پرمعناست. آفرينش چيزي نو، چيزي که پژواک تازگي يا زيبايي و هماهنگي است، پادزهر نيرومند احساس پوچي و بيمعنايي است. رويکرد خلاق به هر فعاليتي حتي تدريس، آشپزي، بازي، مطالعه، دفترداري و باغباني، چيزي ارزشمند به زندگي ميافزايد.
• لذتگرايي: از اين ديدگاه، هدف زندگي بهتمامي زيستن، به خاطر سپردن حس شگفتي در برابر معجزه زندگي، غوطهوري در آهنگ طبيعي زندگي و جستجوي لذت به عميقترين شکل ممکن است. اين ديدگاه ميراثي کهن است و از زمان اپيکور در قرن سوم و چهارم پيش از ميلاد تا به امروز مدافعان فراوان داشته است. چارچوب داوري لذتگرايانه شگفتانگيز است؛ زيرا انعطاف زيادي دارد و ميتواند هريک از نظامهاي معنايي را در مرزهاي سخاوتمند خود بگنجاند؛ فعاليتهايي نظير خلاقيت، عشق، نوعدوستي، فداکاري براي يک آرمان، همه و همه را ميتوان مهم دانست؛ زيرا در نهايت توانايي لذتآفريني دارند.
• خودشکوفايي: منشأ ديگر معناي شخصي در اين باور است که انسانها بايد بکوشند تواناييهاي خود را شکوفا کنند و خود را وقف محقق ساختن استعدادهاي نهفتهشان کنند. اصطلاح «خودشکوفايي» برداشتي امروزي از مفهومي کهن است که از زمان ارسطو در قرن چهارم پيش از ميلاد و در نظام عليت غايتشناسانهاش آشکارا بر زبان آمده: آموزههايي در زمينه غايتمندي دروني که فرض را بر اين گذاشته که هدف شايسته هر شئ و هر موجودي، بهرهوري از خود و تحقق وجود خويش است.
خودشکوفايي براي آبراهام مزلو از اهميت خاصي برخوردار است آنجا که ميگويد: فرد در درون خويش گرايشي به رشد، يکپارچگي شخصيتي، گونهاي طرح موروثي حاوي مجموعه يکپارچهاي از ويژگيها و نيروي رانشي خودکاري در جهت نماياندن همه اينها دارد. بهعقيده مزلو «انسان به گونهاي ساخته شده که اصرار دارد موجودي کامل و کاملتر شود و اين به معناي اصرار براي رسيدن به همان چيزي است که مردم ارزشهاي والا، بزرگواري، مهرباني، شجاعت، صداقت، عشق، ازخودگذشتگي و خوبي مينامند.»
• ازخود برگذشتن : فرانکل در دهه 1920 براي نخستين بار اصطلاح «معنيدرماني » را بهکار برد. از ديد او توجه بيش از اندازه به خودبيانگري و خودشکوفايي، مانع دستيابي به معنايي اصيل است. او اغلب اين نکته را با استعاره «بومرنگ» توضيح ميدهد که فقط در صورتي که به هدف نخورد، به سوي شکارچي پرتابکنندهاش بازميگردد؛ انسانها هم در صورتي دلمشغول ِخود ميشوند که در مورد معناي زندگي به خطا رفته و به هدف نزده باشند.
او در جايي ميگويد: «بر اساس نظريه معنيدرماني، تکاپو براي يافتن معنا در زندگي، مهمترين نيروي انگيزشي در بشر است. به همين دليل است که من در برابر اصل لذت(يا خواست ِ لذت) که کانون روانکاوي فرويدي است و نيز در تضاد با «خواست ِ قدرت» که روانشناسي آدلري بر آن تأکيد دارد، از «خواست ِ معنا» سخن ميگويم.» او معتقد است در اصيلترين بخش وجودمان، ما به جلو رانده نميشويم، بلکه فعالانه براي رسيدن به هدف تکاپو ميکنيم. تکاپو در تضاد با جلو رانده شدن، نه فقط به معناي هدف گرفتن چيزي بيرون از خود است(به اين معنا که ما ازخودبرگذرنده هستيم) بلکه به اين معنا هم هست که ما آزاديم: آزاد براي قبول يا رد هدفي که ما را به خود فراميخوانَد.
پوچي و بيماري
بسياري از درمانگران باليني دريافتهاند تعداد بيماراني که براي شکايتي مرتبط با فقدان معنا در زندگي جوياي درمان ميشوند، بهسرعت رو به افزايش است. چرا؟ ساکنان دنياي پيش از صنعت که کشاورزي بر آن حاکم بود، با مشکلات فراواني در زندگي روبرو بودند، ولي بيماري بيمعنايي امروزين جزء آنها نبود. در آن زمان، معنا به شيوههاي گوناگون تأمين ميشد. ديدگاه مذهبي به دنيا، خود پاسخي چنان جامع ميآفريد که پرسش درباره معنا را بيمعنا ميکرد. بهعلاوه، مردمان سدههاي پيشين، چنان دلمشغول تأمين نيازهاي اساسي بقا مانند غذا و سرپناه بودند که بررسي تجملي نياز به معنا در بضاعتشان نبود.
در واقع پوچي به طرز پيچيده و ظريفي با رفاه و رهايي درآميخته است: هرچه فرد بيشتر درگير فرايندهاي روزمره زندگي و بقا باشد، مسأله پوچي کمتر سر برميآورد. ساکنان دنياي پيش از صنعت، خود را بخشي از طبيعت حس ميکردند، شخمزني زمين، بذرافشاني، درو و پختوپز را ميشناختند و با توليد مثل و پرورش فرزندان، طبيعتاً و ناخودآگاه خود را به آينده ميافکندند. کار روزانه آنان خلاق بود؛ زيرا همراه با دامها، دانهها و غلاتشان در خلق زندگي دخيل بودند؛ ولي اکنون همه آن معاني از ميان رفته است. ساکنان دنياي شهرنشين، صنعتي و دينگريز امروزي، از همکلامي با طبيعت و زنجيره اصلي زندگي جدا ماندهاند و براي پرسيدن سؤالات برآشوبنده وقت زيادي دارند.
پوچي به طرز پيچيده و ظريفي با رفاه و رهايي درآميخته است: هرچه فرد بيشتر درگير فرايندهاي روزمره زندگي و بقا باشد، مسأله پوچي کمتر سر برميآورد. ساکنان دنياي پيش از صنعت، خود را بخشي از طبيعت حس ميکردند، شخمزني زمين، بذرافشاني، درو و پختوپز را ميشناختند و با توليد مثل و پرورش فرزندان، طبيعتاً و ناخودآگاه خود را به آينده ميافکندند. کار روزانه آنان خلاق بود؛ زيرا همراه با دامها، دانهها و غلاتشان در خلق زندگي دخيل بودند؛ ولي اکنون همه آن معاني از ميان رفته است. ساکنان دنياي شهرنشين، صنعتي و دينگريز امروزي، از همکلامي با طبيعت و زنجيره اصلي زندگي جدا ماندهاند و براي پرسيدن سؤالات برآشوبنده وقت زيادي دارند.
پوچي به ندرت به عنوان يک مقوله باليني جدا نام برده شده؛ زيرا معمولاً آن را نشانه سندرمهاي باليني اصلي و آشناتري دانستهاند. فرويد در جايي گفته است: «لحظهاي که انسان در مورد معناي زندگي سؤال ميکند، بيمار است... با پرسيدن اين سؤال، فرد به وجود انباري از ليبيدوي ارضانشده اعتراف ميکند که بايد اتفاق ديگري در آن افتاده باشد، نوعي تخمير که اندوه و افسردگي پديد آورده است.»
يونگ نوشته است: «فقدان معنا در زندگي نقش سرنوشتسازي در علتشناسي رواننژندي دارد. رواننژندي را بايد رنج يک روح انساني دانست که معناي خويش را درنيافته است... نزديک به يکسوم بيماران من از هيچ رواننژنديي که از لحاظ باليني قابل وصف باشد، در رنج نيستند، بلکه از بيمعنايي و بيهدفي زندگيشان در رنجند.»
فرانکل فقدان معنا را مهمترين فشار رواني اگزيستانسيال دانسته است. او براي سندرم پوچي دو مرحله قائل شده: خلأ اگزيستانسيال و رواننژندي اگزيستانسيال. خلأ اگزيستانسيال عبارت است از احساس بيحوصلگي، بيعلاقگي و بيمحتوايي. فرد تلخ و منفيباف ميشود، جهتگيري مشخصي در زندگي ندارد و مقصود بيشتر فعاليتهاي زندگي را زير سؤال ميبرد. اگر بيمار علاوه بر احساس آشکاراي پوچي، دچار علائم باليني رواننژندي نيز بشود، فرانکل وضعيت او را رواننژندي اگزيستانسيال مينامد. به زعم فرانکل، اين رواننژندي ميتواند ظاهر هر نوع رواننژندي باليني (ازجمله الکليسم، افسردگي، وسواسيگري، بزهکاري، توجه بيشازحد به روابط جنسي، حادثهجوييهاي خطرناک) را بهخود بگيرد.
تدابير رواندرماني
در برخورد با پوچي چه بايد کرد؟ پرسش معنا هميشه آلودگي دارد: مسائلي غير از معنا بهخوديخود به آن پيوستهاند و با آن آميخته شدهاند. گاهي پرسشها درباره معنا نيست، بلکه از دلواپسيهايي فراتر از معنا ميگويد و مقوله ناپايداري و ميرايي را مطرح ميکند. اضطراب ناشي از آگاهي از آزادي و تنهايي نيز به کرات با اضطراب پوچي اشتباه ميشود.
نخستين گام مهم درمانگر اين است که شکايت پوچي بيمار را دوباره تدوين کند تا حضور مسائل «آلودهکننده» را کشف کند و مطمئن شود حقيقتاً با پوچي روبروست. در مرحله بعد، لازم است حساسيت درمانگر به مقوله پوچي افزايش يابد؛ يعني گوشش را تيز کند و از اهميت معنا در زندگي افراد آگاه شود. براي بسياري بيماران، اين مسأله چندان حياتي نيست: به نظر ميرسد زندگيشان سرشار از معناست؛ ولي احساس پوچي در بعضي افراد، عميق و نافذ است.
اگر درمانگر نسبت به اهميت معنا در زندگي، حساسيت زيادي داشته باشد، بيمار هم با گرفتن سرنخهايي از درمانگر، به همان ميزان نسبت به موضوع حساس ميشود. دريافت تاريخچه مفصلي از کوششهاي بيمار براي ابراز خلاقانه خود، بسيار ارزشمند است. همه اين فعاليتها، بخش جداييناپذيري از زندگي بيمارند. درمانگر بايد شناخت خود را از بيمار تا حد امکان عميقتر کند که اين کار شامل شناخت اين فعاليتهاي معناطلب و تأمينکننده معنا نيز هست. ديگر آنکه ضروري است درمانگران به بيمارانشان کمک کنند تا از خويش چشم بردارند و معنا را بيرون از خود بجويند.
از ديدگاه فرانکل هرچه بيشتر تعمداً در پي ِ خشنودي خويش باشيم، شادي بيشتر از ما ميگريزد. هرچه بيشتر در پيِ معنايي ازخودبرگذرنده باشيم، شادي بيشتري از پيِمان خواهد آمد. درمانگر بايد راهي بيابد تا توجه و کنجکاوي بيمار را نسبت به ديگران برانگيزد. گروهدرماني براي چنين منظوري بسيار مناسب است.
گذشته از همه اينها و صرف نظر از منشأ پوچي، تعهد صميمانه و تمام وکمال به هر يک از آرايههاي بيشمار فعاليتهاي زندگي، امکان ايجاد انسجام بيشتر در الگوي زندگي فرد را افزايش ميدهد و درمانگر بايد به بيمارش کمک کند که بهجاي غوطهوري در معضل پوچي، راه حل تعهد را برگزيند. همه اَشکال گوناگون تعهد مثل يافتن يک خانه، توجه به افراد و عقايد و برنامههاي مختلف، جُستن، آفريدن و ساختن، پاداشي مضاعف دارند: هم واجد ارزشي درونياند و هم از ملال حاصل از واقع شدن در معرض دادههاي بيرحمانه هستي ميکاهند.
پس هدف درمانگر تعهد است. اشتياق تعهد به زندگي همواره در درون هر بيمار هست و فعاليتهاي باليني درمانگر بايد در جهت برداشت موانع موجود بر سر راه آن باشد. براي مثال، چه چيز بيمار را از دوست داشتن ديگري بازميدارد؟ چرا رابطه با ديگران چندان راضياش نميکند؟ چرا از کارش رضايت ندارد؟ چرا بيمار از تلاشهاي خلاقانه يا مذهبي يا ازخودبرگذرنده خويش غفلت ميکند؟
مهمترين ابزار درمانگر در اين مسير، شخص خود اوست که از آن طريق با بيمار متعهد ميشود و او را درگير درمان ميکند. درمانگر با برقراري يک رابطه عميق و موثق با بيمار، او را به سوي تعهد نسبت به ديگران سوق ميدهد. درمانگران الگوهاي متعهد ماندن به تعهدند و خود را نمونهاي براي الگوبرداري و همانندسازي بيماران قرار ميدهند. آنها اغلب به شيوهاي خلاق، در راه جستجوي معنا، ياريگر ديگرانند و ميکوشند در برخورد با بيماري که از بحران معنا در رنج است، همچون بَلَد ِ راهي مطلع و خلاق عمل کنند.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید