1394/10/16 ۰۷:۵۰
گفتوگو با آزاده اخلاقی عکاس و مترجم که در پروژه جدیدش 15 مقطع تاریخی حساس از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی را میخواهد به تصویر بکشد
سارا جمال آبادی: جرأت طرح این پرسش را «جهان را و ما را چگونه میشد اگر که صدای آنها را پیش از موقع در گلو خفه نمیکردند؟» ایوان کلیما دارد،نویسنده بزرگ چک که در دورههای تاریک دیکتاتوری نفس کشیده،زندانی شده،تن به تبعید داده، زنده مانده و با همه آن دیکتاتوریها با قلم جنگیده. سؤالی جسورانه که از کنار هر عکسی از نمایشگاه «به روایت یک شاهد عینی،آزاده اخلاقی» که میگذریم میتوانیم از خود بپرسیم. نمایشگاهی از 17 عکس از مرگهای تاریخی در سرزمین مان که به قول حمید دباشی منتقد سیاسی و جامعه شناس«بازسازی کابوسهای ما هستند و فراخوان نوستالژِیایی تلخ که در سردابهای ناخودآگاه سیاسی جا خوش کردهاند» عکس هایی از مرگهای جهانگیر خان صور اسرافیل، کلنل محمد تقی خان پسیان،میرزاده عشقی، فروغ فرخزاد، محمد مصدق، مهدی باکری، سهراب شهید ثالث و... که چندی پیش در گالری محسن به نمایش درآمد. قاب هایی که ما را به گذشته تاریخی مان میبرند در حالیکه کارگردان آنها –آزاده اخلاقی- آنها را نه محصول درگیری با تاریخ که نتیجه شوک زمان حال میداند و خیال پردازی آرمانشهرانه که «اگر بودند...» خیالی شبیه همان سؤالی که کلیما میپرسد و ما را در فکر و اندوه میبرد. در روزهایی که آزاده اخلاقی برای دومین بار و بعد از نزدیک به 4 سال نمایشگاه «به روایت یک شاهد عینی» را در گالری محسن داشت و همچنین کتاب به روایت یک شاهد عینی اش رونمایی شد و او در حال کلید زدن پروژه بزرگتری بود از تاریخ صدساله اخیر و بازسازی 15 عکس از مقاطع حساس تاریخ ایران- از مشروطه تا انقلاب- با او به گفتوگو نشستیم که آن را میخوانید.
بعد از نزدیک به 4 سال عکسهای مجموعه «به روایت یک شاهد عینی» دوباره نمایش داده شد،چرا؟ یک علتش تصمیم تهیه کننده،احسان رسول اف بود و رونمایی از کتاب «به روایت یک شاهد عینی» که بهانهای شد برای نمایش دوباره کارها و علت دیگر هم این بود که نمایشگاه قبلی در اسفندماه برگزار شده بود و خیلیها نتوانسته بودند عکسها را ببینند و با گالری تماس میگرفتند، ایمیل میزدند و میخواستند که کارها دوباره به نمایش گذاشته شود.ما هم فکر کردیم الان که در حال ورود به مرحله تولید پروژه بعدی هستیم بد نیست هم کتاب را رونمایی کنیم و هم کارها را در زمان مناسب تری نمایش بدهیم. در این چهار سال مدام درباره عکسها، نقد و تحلیل –چه مثبت و چه منفی- نوشته میشد.عکسها در فضای اینترنت، شبکههای مجازی،در مطبوعات و سایتهای خبری و همین طور در میان عامه مردم بازنشر میشد.خودتان فکر میکردید تا این حد کارها مورد توجه قرار بگیرد؟ تا قبل از روی دیوار رفتن عکسها اصلاً چنین تصوری نداشتم و شاید بهتر است بگویم اصلاً به این موضوع فکر نمیکردم چون غرق کار بودم نه چیز دیگری.من تمام مدت با عکس هایی که میخواستم بگیرم زندگی میکردم ولی خب! بعدش در این 3-4 سالی که گفتی اتفاقهای عجیبی برای من افتاد،عده زیادی از دوستانی را که داشتم از دست دادم،آدم هایی که معتقد بودند کار برای من از همه چیز در زندگیم مهم تر است و آنها برای من اهمیتی ندارند. این احساس آنها بود یا واقعیتی که اتفاق افتاده بود؟ نمی دانم شاید بود و من ناخواسته رنج هایی به اطرافیانم میدادم چون 24 ساعته روی کارم متمرکز بودم،دیگر آدم قابل معاشرتی نبودم و اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کنار دوستانم بمانم،آن هم طی پروسهای که خیلی طولانی بود،3 سال شب و روز تحقیق میکردم،2 ماه گرفتن عکسها طول کشید و یک سال هم ادیت و چاپ عکسها زمان برد. شب و روز نداشتم و درگیر کار بودم. بعد از نمایش عکسها هم نقدهایی از جمعهای روشنفکر تهرانی شنیدم یا به گوشم رسید که من را رنجاند. راستش این پروژه باعث شد دشمنهای زیادی پیدا کنم اما در عین حال باعث شد چیزهای ارزشمندی هم به دست آورم که فکرش را نمیکردم.مثل برخوردهای عجیب با غریبه هایی که وقتی در کافهای در پاریس نشسته بودم یا سفری که به آمستردام داشتم یا در همین تهران و مشهد با آنها روبهرو میشدم، وقتی میفهمیدند من آن عکسها را گرفته ام من را تشویق میکردند و دقیقاً برای همان عکسی که من گریه کرده بودم،آنها هم گریه میکردند و از عکسی میگفتندکه به دیوار خانه شان زدهاند و ساعتها نگاهش کردهاند.تجربههای عجیبی که مکرر در نمایشگاههای مختلفی که داشتم میدیدم و روی دیگر سکه دشنامها و بیمهری هایی بود که از خیلی دوستان گرفته بودم.آدمهای غریبهای که برای رساندن یک خاطره از تاریخ شفاهی معاصر ایران که شنیده بودند یا اسنادی درباره اش داشتند با من تماس میگرفتند و میگفتند «به این فکر کردی؟«،«می دانی در فلان تاریخ این اتفاق هم افتاده؟» و جوری با من رفتار میکردند که انگار قرار است تمام تاریخ را برایشان بازسازی کنم.بعد از این پروژه بود که در خانههای زیادی با مهر به روی من باز شد و کافی بود بگویم دارم این لحظه تاریخی را بازسازی میکنم تا آدمی که من را اصلاً نمیشناخت حاضر میشد و یک روز کامل وقت و اطلاعاتش را در اختیار من میگذاشت و اینها واقعاً برای من ارزشمند بود و محبت، انرژی و شوری که از آدمها گرفتم اصلاً چیز کمی نبود. در صحبتی که داشتید و تقسیم بندی که کردید،از واژه «روشنفکرهای تهرانی» استفاده کردید،کسانی که برخی شان نقدهای تند و تیزی به کار شما داشتند.اما چرا روشنفکر تهرانی؟چرا این نوع تقسیم بندی را داشتید؟ چون به نظر من طبقه خود روشنفکر پندار تهرانی یا حداقل گروهی از آنها هستند که تولیدی ندارند،هیچ نوع تولیدی و تنها حرف میزنند و تولید حرف میکنند و سر این پروژه هم مدام فقط حرف زدند درباب هنرمند خودفروختهای که خودش را به پول فروخت یا هنرمندی که کارهای عظیم میکند و...خیلی نقدهای دیگر در حالیکه من همیشه این سؤال را داشتم که اگر شما میتوانید کار بهتری بکنید چرا کاری نمیکنید و فقط حرفش را میزنید؟! ë گفتی این نقدها –که البته تمام هم نشده -رنجیده خاطرتان کرد و دوستان زیادی را هم از شما گرفت اما الان آزاده اخلاقی دارد روی پروژه خیلی بزرگتری کار میکند،تاریخ بین دو انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی چرا؟ میخواهد جوابی به آنها بدهد؟ نه؛ با اینکهبنده هنوز هم نقل خیلی از مجالس هستم و اوایل این موضوع خیلی آزارم میداد که فلان دوست درباره کار من و حتی بدتر درباره خود من این نظر را داده اما بعداز مدتی این حرف هاآنقدر زیاد شد که من سِر شدم و دیگرتأثیری روی من نداشت. این پروژه هم واکنشی به آنها نیست.بین پروژه قبلی من و فکر پروژه بعدی که در حال انجام است هیچ فاصلهای نبود و من دقیقاً روز دوم نمایشگاه قبلی بود که به این ایده رسیدم.آن روزها پدرم عمل قلب کرده بود و من باید میرفتم مشهد و میآمدم،یادم است از توی کتابخانه کتابی برداشته بودم و توی هواپیما میخواندم و همان جا بود که با خودم فکر کردم «عجب عکس خوبی میشود!» یعنی من در روز دوم نمایشگاه قبلی یکی از فریمهای نمایشگاه بعدی را توی ذهنم بستم و گفتم این عکس را میگیرم. گرفتن این عکسها کار سادهای نیست، به لحاظ بودجه و امکاناتی که میخواهد.حالا بگذریم از ایده درخشان و پشتکاری که پشت این کار است.با خودتان به این وجه قضیه هم در آن زمان فکر کردید؟ من اصولاً....(سکوت میکند)نمی دانم چه کلمهای برایش بگذارم،من فکر میکنم شاید آدم ساده لوحی هستم (می خندد)برای اینکه یک متنی را میخوانم و یک تصویر در ذهنم میسازم و با خودم میگویم این را میگیرم و اصلاً به این قضیه فکر نمیکنم تولیدش چقدر سخت است و باید برای این صحنه مثلاً 300 بازیگر بیاورم، اینها لباس میخواهند و...من فقط خیالی را که دارم تصور میکنم و با یقین میگویم «من این کار را میکنم» بارها شده چه در پروژه قبلی و چه در این پروژه که به اطرافیان گفتم میخواهم چنین عکسی بگیرم و آنها گفتند «مگه میشه؟!فکر کردی میتونی؟!» و من گفتم «چرا نمیشود؟!» و یک ذره هم فکر نمیکنم اینجا ایران است،کار جمعی اینجا سخت است و تازه حالا که در مرحله تولید هستم میبینم که ساده لوح هستم (میخندد) به خودم میگویم«چطور با خودت فکر کردی که 300 بازیگر را میتوانی در صحنه کنترل کنی؟ لباس تنشان کنی؟ ساختمان آتش بزنی؟ فقط همه این فکرها را کردی و حالا یک گروه بدبختی باید بیاید کنار تو و این خیالپردازی تو را تبدیل کند به واقعیت!» اما به قول شما این خیال و این ساده لوحی یا هر چیزی که اسمش را بگذاری حالا در مرحله پیش تولید است. چگونه؟ چون با همه اینها من تصمیمم را گرفته بودم.من قبل از «به روایت یک شاهد عینی» نمایشگاه دیگری داشتم به اسم «من،آن گونه که دیگری میخواهد»که استیج فوتوگرافی بود، ایده خوبی داشت اما خوب اجرا نشد و وقتی عکسها رفت روی دیوار دیدم اگر بلد بودم گریم کنم یا پول داشتم لباس قدیمی تر بگیرم،لوکیشن و بازیگر درست انتخاب کنم، کار خوبی میشد اما من خیال کرده بودم تنهایی دوربین را میکارم،از دوست و آشنا و رفیق خواهش میکنم بیاید اینجا بنشیند و خودم هم میروم توی عکس و با تایمر عکس میگیرم! یعنی میخواستم هم نورپردازی کنم، هم گریم، هم بازیگر داشته باشم و از آنجا بود که دیدم چقدر کار غیرحرفهای میشود چون من طراحی صحنه نخواندهام، نورپرداز نیستم،حتی یک خون ساده هم بلد نیستم درست کنم و دیدم دو راه بیشتر ندارم،یا بروم همه اینها را یاد بگیرم یا متخصصش را بیاورم! همانجا بود که تصمیم گرفتم در پروژه بعدی حتماً از متخصص در هر کاری استفاده کنم تا نتیجه کار خوب و حرفهای بشود. اما در واقع شما دنبال تجربهای بودی که تا قبل از این به این شکل در عکاسی انجام نشده بود آن هم در فضایی مثل ایران که انجام دادن کار گروهی مشکلات زیادی دارد و هر کس ادعایی در کار دارد و خودش را شخص اول کار میداند.به این قضیه هم فکر کرده بودید؟ در عکاسی چنین تجربهای نشده بود اما در سینما چرا و درکش خیلی ساده بود که کسی ایده کار را بیاورد و هر کس بهاندازه سهم خودش کار کند و همان طور که یک فیلم درخشان نتیجه یک کار گروهی درخشان است این کار هم میتواند همین طور باشد. اما من در پروژه قبلی به دلیل اینکه همه چیز در ذهن من بود – ما به ازای خارجی نداشت- توضیح اینکه دارم چه کار میکنم و چه میخواهم خیلی سخت بود و حتی مدیر تولید من از اول تا آخر نفهمید من چکار دارم میکنم و حتی به نمایشگاه هم نیامد تا ببیند نتیجه کار چه شد و خیلی ساده و در این حد به عکسها نگاه کرد که 18-17 عکس میخواهی بگیری، 18 روز زمان برای عکاسی میگذاریم و یک ماه هم پیش تولید برای آمادهسازی لباسها و با این برنامه ریزی غلط،ذهنیت و زمان بندی کار را شروع کردیم و روزی یک عکس تحویل دادیم. اما از طرفی در گروه کسانی هم بودند مثل ژیلا مهرجویی، طراح درجه یک که اگر نبود امکان نداشت عکسها دربیاید. ژیلا با خودش تخصصش را آورد، عشق و مهر آورد و با یک دنیا انرژی درباره رنگها و لباسها حرف میزد و من عین یک شاگرد از او یاد گرفتم یا لاله مستوفی دستیار و برنامهریز من که سالها تجربه، کار و تخصصش را با مهر و دلسوزی آورد و نتیجه این شد! برگردیم به نمایشگاهی که برگزار شد و دیدگاهی که شما به نمایشگاه داشتید. برای خود من خیلی جالب بود که بر خلاف اینکه عکسهای شما،ما را به لحظههای تراژیکی در گذشته میبرد اما خودتان در توضیح عکسها در مقدمه کتاب نوشتهاید «این عکسها بیش تر از اینکه محصول درگیری با تاریخ باشد، نتیجه شوک زمان حال است!یک نوع خیال پردازی آرمان شهرانه از تصور حضور جسمانی ما و مردگانی که میستاییم»یعنی خودتان به نوعی خلاف جهت حرکتی که به ذهنیت مخاطب دادهاید حرکت کرده اید. چطور و از کجا به این نگاه یا بهتر است از واژه خودتان استفاده کنم،«شوک زمان حال» رسیدی؟ زمانی که من داشتم درباره این آدم ها،وقایع و رخدادها میخواندم به یک حقیقتی رسیدم و آن هم مدد گرفتن از این آدمهای در دل تاریخ بود برای بهتر کردن امروز و دیدم آنها در یک بزنگاه هایی به دست مردم از دل تاریخ بیرون کشیده میشوند، مثلاً در دل بهمن 57 تا اوایل 58 یک سری از چهرههای تاریخی ما دوباره زنده شدند،مردم عکسهایشان را بهدست گرفتند، شعرهایشان را خواندند، مثلاً شعرهای فرخی که این همه سال انگار هیچ کس یادش نبود این آدم را چه کسی کشته و اینکه اصلاً قبری هم ندارد یا تختی که یک دفعه همه در آن زمان شروع میکنند به داد و بیداد که شاه او را کشت و یا دکتر مصدق که سال 45 در غربت، تبعید و حصر به خاک سپرده میشود و مردم از روی ترس یا هر چیزی نرفتند برای خاکسپاری اما 14 اسفند 57 جمعیت کثیری میرود احمد آباد! یا اینکه در بهمن 57 آدمها توی خیابان داد میزنند«صمد معلم ماست، راه صمد راه ماست» و انگار روح این آدمها را احضار میکنند برای کمک به امروز و به آنها میگویند ما داریم قلهای را که شما میخواستید فتح میکنیم، در راهی میرویم که شما با آن تراژدی و اسفناکی در آن مردید ولی الان شما کنار ما زنده شدهاید.البته خیلی هم دور از تصور نیست وقتی به روح اعتقاد داشته باشیم چه بسا آن ارواح واقعاً کنار آن آدمها بودند! اما اتفاقی که میافتد این است که مردم دوباره به خواب میروند،فراموش میکنند. آزاده اخلاقی میخواسته به مردم زمان حالش شوکی بدهد برای یادآوری این آدمها و بزنگاههای تاریخی فراموش شده؟! موقع کار اصلاً فکر نمیکردم رسالت جمعی شوک دادن به مردم را دارم و اصلاً خیلی طول کشید تا کار در من تهنشین شد که چه میخواهم.من با فکرهایم زندگی کردم،صبح با آنها از خواب بیدار میشدم و شب میخوابیدم،با آنها میهمانی میرفتم،پشت فرمان ماشین برای آنها گریه میکردم و ذهنم نمیتوانست لحظهای از آن آدمها بکند و مثل یک آدم عادی زندگی کند اما در عین حال که نمیخواستم به کسی شوک بدهم یک چیزی من را آزار میداد و بعداً هم بیشتر شد، آن هم حافظه کوتاه مدت ملت ایران بود. این حالت نوستالژیک اغراقآمیز ایرانیها به گذشته که مثلاً ناگهان در شهریور 20 یادشان میآید احمد شاه قاجار خیلی هم شاه خوبی بوده،که مثلاً دهه 50 خیلی خوب بود چون به بچهها توی مدرسه شیرموز میدادند و فکر نمیکنند که تهران در آن سالها آب لوله کشی نداشت!مردمی که به جای اینکه به آمار نگاه کنند و ببینند چه اتفاق هایی واقعاً افتاده، یک سری - واقعیتهای - ساده را تکرار میکنند و حسرت اینکه ما چه بودیم و چه عظمتی داشتیم و حالا چی شدیم؟! نگاه سرزنش باری که مانع حرکت به جلو ما میشود و به نظر من خیلی اشتباه است؛ منی که نمیدانم راه حل چیست و نمیتوانم راهکار بدهم و فقط میتوانم به دل گذشته بروم و با کنار هم گذاشتن اسناد مثل یک کارآگاه عمل کنم. به نکته جالبی اشاره کردید اینکه خودتان را کارآگاه میدانید و اتفاقاً برخی نقدها هم در همین زمینه بوده که کاری که شما کردید هنر نبوده! هرچند اگر نقطه شروع هنر را در ایده پردازی و خلاقیت بدانیم چنین تحلیلی میتواند درست نباشد! واقعاً فکر میکنم کار من بیشتر کارآگاهی است تا آرتیسیتی.من ریز به ریز دنبال این هستم که مثلاً در فلان تاریخ، فلان دولت چگونه میرزاده عشقی را ترور کرد؛ چیزی که شاید در نگاه اول خیلی ساده به نظر بیاید،اینکه میخوانی دو نفر آمدهاند در خانه، عشقی را زدهاند و او را ترور کردند و تو برای ساختن این صحنه دو ترورکننده میخواهی و یک میرزاده عشقی! اما واقعاً برای من اینها همه چیز نیست. کار من تازه شروع میشود وقتی میخوانم او را در خانه ترور کردند.از خودم میپرسم چه جور خانه ای؟ میگردم اما شواهدی نیست.کسی چیزی ننوشته.اسنادی نیست.شروع میکنم به گشتن و در جایی میخوانم یکی گفته که جمهوری نامه را عشقی و بهار توی زیرزمین یک خانه منتشر میکردند، بعد یکی میگوید قالیچه میانداختند کنار حوض و کم کم تصویر با همین سختی کامل میشود که خانه زیرزمین داشته،حوض داشته و... میخواستید دقیقاً صحنهها را بازسازی کنید؟ نه اصلاً اما میخواستم تا جایی که میشود دقیق باشم برای همین ذرهبین دست گرفتم و توی تاریخ شفاهی آدمها و آن هم در جایی مثل ایران که آرشیو و اسناد نداریم به دنبال اطلاعات گشتم، خیلی هم ساده لوحانه فکر کردم کتابی را باز میکنم و توی آن نوشته در سال 1320 مدل کفش و لباس این بوده،رنگ چادرها این بوده و...در حالیکه اصلاً چنین چیزی نیست و ما خیلی از اینها را از خاطرات آدمهای گمنامی پیدا کردیم که نوشتند و از رنگ گفتند و از جزئیات آن زمان و آنها را کنار هم گذاشتیم تا شاید بتوانیم ذرهای آن حقیقت را شبیهسازی کنیم.اما من هیچ وقت این ادعا را نداشتم که تصویری که ساختهام عین واقعیت است. در واقع روایت هایی هم که شنیدهای همان طور که خودتان گفتهای باهم تفاوت داشتند. مثلاً درباره عکس دکتر شریعتی که یکی میگوید او را بر ویلچر از خانه بیرون بردند و دیگری میگوید روی برانکارد ؟ درباره همه عکسهای من تقریباً همین اتفاق میافتد چون آدم هایی که آنها را دیدهاند زنده هستند و وقتی میروی با آنها حرف میزنی هر کدام به نوعی آن صحنه را به یاد میآوردند. شاید به این علت که شما از یک لحظه معمولی حرف نمیزنی و هر کس که آن را دیده به شکلی که زیاد نمیتواند پا در واقعیت داشته باشد به یاد میآورد! دقیقاً! مثلاً شده که در نمایشگاهی کسی من را دیده که در صحنه یکی از عکسها بوده و گفته دقیقاً همین طور اتفاق افتاد و حتی همین دمپایی پای من بوده،در حالی که خود من میدانم این طور نبوده و من به خاطر دلایلی که داشتم آن را به نوعی تغییر دادم یا صحنه مرگ دکتر مصدق اگر میخواستم عین واقعیت باشد این همه خلوت نبود چون نوهها و بچههای دکتر بودند اما من میخواستم با خلوت نشان دادن آن فضا حرف دیگری هم بزنم، یا جایی که تختی فوت کرده هتل آتلانتیک نیست چون اجازه ندادند ما عکس را آن جا بگیریم و اتفاقاً این ترسها و ایرادهایی هست که من از کار میگیرم و مدام میخواهم بگویم این کار اینجایش غلط است و مثلاً تابوت آیتالله طالقانی این جوری نبوده و ما مجبور شدیم این طور بگیریم چون تابوت نرسید یا عکس فروغ درست نیست چون ماشین راه نمیرفت و اگر راه میرفت ما باید خط ترمز در عکس داشتیم تا طبیعی تر میشد. یا الان چند سالی است که میشنوم طرفداران تختی، عکس او را میگیرند دستشان و میگویند «آقا تختی ما را این جوری کشتند» و من آن جا نیستم که بگویم نه! این عکس غلط است چون اینجا هتل آتلانتیک نیست و به ما اجازه ندادند توی آنجا عکس بگیریم و این قضیه احساس مسئولیت مرا برای پروژه جدید بیشتر کرده چون به این مردم بیتصویر هرچقدر که بگویی اینکه تصاویر واقعی نیست،باور نمیکنند. برای پروژه قبلی اجازه ندادند در هتل آتلانتیک عکس بگیری یا دانشگاه تهران در عکسهای تو واقعاً دانشگاه تهران نیست،درمورد پروژه جدید همکاریها چطور بوده؟ فعلاً که به آن مرحله نرسیدهایم ولی من از مسئولان میخواهم به ما کمک کنند تا جایی که میتوانیم لوکیشنهای واقعی داشته باشیم و شانس این را داشته باشیم که عکسهای بهتری بگیریم. در عکسهای شاهد عینی خودت حضور داری. جایی فقط نظاره گری و گاهی در حال عکس العمل نشان دادن، مثل عکس 16آذر یا عکس فروغ، فکر میکنی اگر بازهم بخواهی این عکسها را بگیری عکس العملی که به عنوان یک شاهد عینی در این صحنهها داشتهای بعد از چهار سال تغییری کرده؟ راستش در مورد این قضیه فکر میکنم اشتباههایی داشته ام و باید راجع به آنها بیشتر فکر میکردم اما واقعاً من طی 18 روز عکاسی ذهنم مدام تغییر میکرد، توی عکس (تقی) ارانی –که از نخستین عکسها بود- فکر کردم دیده میشوم یا نمیشوم و مثل یک سایه طی گرفتن عکسها شروع کردم به دخالت و در عکاسی بود که تکلیفم مشخص تر شد و مثلاً در عکس حمید اشرف به این جا رسید که او را هل میدهم تا فراریش بدهم یا در عکس دکتر شریعتی سر سوسن را توی بغل میگیرم اما از طرفی جسارت این تغییر را هم داشتم و الان هم اگر بخواهم عکسها را بگیرم شاید بازهم به تغییر فکر کنم!
منبع: ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید