گفت‌و‌گو با حمید ایزدپناه پژوهشگر فرهنگ و تاریخ لرستان

1394/9/14 ۰۹:۳۴

گفت‌و‌گو با حمید ایزدپناه پژوهشگر فرهنگ و تاریخ لرستان

«حمید ایزدپناه، مردی است با غیرت و رشید و با صفا که برای خاک وطنش هیچ گاه کم نگذاشته و از جوانمردان لرستان است.» منوچهر ستوده، مراسم بزرگداشت حمید ایزدپناه، به همت مجله بخارا، شنبه 19 اردیبهشت 1394

 

آنکه < فلک‌الافلاک> را به مردم ایران بازگرداند

«حمید ایزدپناه، مردی است با غیرت و رشید و با صفا که برای خاک وطنش هیچ گاه کم نگذاشته و از جوانمردان لرستان است.»

منوچهر ستوده، مراسم بزرگداشت حمید ایزدپناه، به همت مجله بخارا، شنبه 19 اردیبهشت 1394

حمیدرضا محمدی: خودش می‌گوید یک لر اصیل است. او‌ زاده و پرورده دیار لرستان است و آنگاه که از خدماتش به تاریخ و فرهنگ لرستان، سخن به زبان می‌آورد، می‌توانی برق شوق را در چشمانش ببینی. همانطور که وقتی درباره مسأله‌ای غم انگیز یا نگران کننده در آن منطقه صحبت می‌کند، گاه ممکن است قطره‌  اشکی در چشمانش جمع شود. چنان عرق به لرستان دارد که با شهامت و شجاعت از زبان لری دفاع می‌کند و می‌گوید که ما حتی در پاریس هم، زبان نخست مان لری است. او همین حس را - البته در وجهی وسیع تر - به ایران دارد. «حمید ایزدپناه» که درست 17 روز پیش، هشتاد و دو ساله شد، شاید در قیاس با آنانی که هر روز یک کتاب منتشر می‌کنند و یک مقاله می‌نویسند، نام چندان شناخته شده‌ای نباشد، اما اهل دقت، با نامش و کارش آشنایند و او را سرباز وطن می‌دانند؛ هم او بود که پس از انتصاب به ریاست اداره فرهنگ و هنر لرستان در سال 1348، «قلعه فلک الافلاک» را که تا آن زمان دژ نظامی بود به مردم بازگرداند و بدل به موزه مردم شناسی ساخت. جز این، او جوانان بسیاری در هنرهای مختلف بویژه موسیقی و تئاتر را از این خطه، به کشور معرفی کرد. در حوزه مکتوبات هم، مهم ترین اثرش - از میان 16 کتابی که منتشر ساخته است -، «آثار باستانی و تاریخی لرستان» و بعد، «شاهنامه لکی» است. ناگفته نماند کشف نقاشی‌های باستانی غار دوشه و میرملاس از اولین اکتشافات مهمش در عرصه لرستان پژوهی بود. اما ایزدپناه، دستی بر آتش سرایش شعر هم دارد و به «صفا» متخلص است. همه اینها، دلایل کمی نبود که از فرصت اقامت کوتاه مدتش در ایران، در خردادماه امسال، ساده بگذریم چراکه او حالا دیگر 19 سالی می‌شود که رخت اقامت در پاریس افکنده است. او با وجود درد شدید کمر پدرانه پذیرایمان شد و به پرسش های ما پاسخ گفت. متن کامل این گفت‌و‌گو را می‌خوانید...

*****

جناب استاد ایزدپناه در ابتدا از خانواده پدری تان بگویید. اینکه در چه خانواده‌ای متولد شدید و رشد یافتید؟

من یک لر اصیل هستم و پدر و مادرم از دو ایل بزرگ بودند؛ مادر از ایل چگنی و پدر از ایل ساکی.

 

دوران کـودکیتان چگونه گذشت؟

من در هفت سالگی پدرم را از دست دادم و مادرم را نیز در 9 سالگی. در خانه ما، همیشه داستان‌های تاریخی و حماسی خوانده می‌شد و من هم از 10سالگی براحتی می‌نوشتم. آن دوران، تازه مدرسه رفتن در خرم آباد شروع شده بود. در خرم آباد مدرسه‌های 15 بهمن و شاپور بود که من به مدرسه شاپور می‌رفتم. مدیر مدرسه ما آقای دعوتی از اهالی قم و شخص معتبر و خوبی بود و همسر ایشان هم خواهر مرحوم میرزاده عشقی بود. در مدرسه، موسیقی تدریس می‌شد و معلم ما، شخصی بود به نام پدر که یک پیرمرد خوش‌سیما با یک شنل بر دوش بود که به ما موسیقی یاد می‌داد.  آن زمان، بیماری‌ها هم زیاد بود و در این میان مالاریا شیوع بسیاری داشت و حرف اول را می‌زد. حتی در مدرسه به ما قرص مالاریا می‌دادند.

 

هشت ساله بودید که شهریور 1320  ورود متفقین به ایران به وقوع پیوست. آن رخداد تلخ را به یاد دارید؟

کودک بودیم و در میان ما، هیجانی بود که جنگ است. اما روزی را به یاد می‌آورم که در روستای مان، چشمم به چند هواپیما در بالای سرم افتاد. آمدند و اعلامیه ریختند و تهدید ‌کردند و رفتند. اتفاقاً من آن اعلامیه را تا مدتها داشتم ولی گم شد. انگلیسی‌ها اعلامیه را ریختند. می‌گفتند ای مردم ایران، هزاران آلمانی‌ در خاک شما هستند، به آنها پناه ندهید و تحویل شان دهید.

 

نظامی‌هایی که به منطقه می‌آمدند هم یادتان است؟

بله، چشمتان روز بد نبیند. نخستین روزی که آمدند، ما کوچک بودیم و پدرم تازه فوت کرده بود. خانه یکی از اقواممان، زیرزمین داشت. وقتی می‌گفتند بمباران است، در آنجا پنهان می‌شدیم ولی عملاً بمباران نمی شد. اما مدتی بعد، در یک بعدازظهر شوم، خارجی ها با ماشین‌های زرهی شان وارد خرم آباد شدند و از آن روز دیگر، وطن به اشغال بیگانگان درآمد.

 

ماجرای تبعید آیت‌الله کاشانی به قلعه فلک الافلاک را به یاد دارید؟

 نه، چون دنبال قضایای سیاسی نبودم ولی شرح ماجرا را شنیدم.

 

شما در خود شهر خرم‌آباد بودید یا در روستاهای اطراف؟

ما شهری بودیم.

 

پس درباره فضای خرم آباد در دهه‌های 20 و 30 بفرمایید؟

فضا، فرهنگی نبود. مدارس تازه شروع شده بود و مردم خیلی فقیر بودند.

 

از روز کودتای 28 مرداد بگویید. آن موقع هنوز خرم آباد بودید؟

28 مرداد یادم است که مدرسه می‌رفتم.

 

در 20 سالگی؟

بله، محصل بودم. به یاد دارم که عده‌ای آمدند بیرون و بعدازظهر آن روز، با شعار زنده باد شاه، ورق برگشت.

 

و بعد که دیگر موج بازداشت طرفداران دکتر مصدق شروع شد.

از بازداشت‌ها نمی‌دانم، اما آن موقع هنوز ساواک تشکیل نشده بود و این بگیر و ببندها، یکی دست رکن 2 ارتش و دیگر، در دست شهربانی بود.

 

چه سالی به دانشگاه رفتید؟

در سال 1332 معلم شدم و بعد دیپلم گرفتم. سال 1336 بود که به دانشکده افسری رفتم و قبول هم شدم اما نرفتم. تا آنکه تصمیم گرفتم به دانشگاه تهران بروم که چند رشته آزاد داشت. آن سال به سبب مشکلاتی که داشتم، به دانشگاه نرسیدم. اما یک سال بعد، قبول شدم و به دانشگاه تهران رفتم. درست در همان سالی که ازدواج کردم.

 

چه رشته‌ای انتخاب کردید؟

آن موقع رشته تازه‌ای به نام فرهنگ اسلامی آمده بود.

 

همان زمان که فروزانفر، رئیس دانشکده معقول و منقول بود؟

بله، فروزانفر رئیس بود و دکتر گلشن معاون بود.

 

مهم ترین استادان شما چه کسانی بودند؟

دکتر منوچهر ستوده و دکتر آریانپور را به‌خاطر دارم.

 

شما «فرهنگ لری» را با منوچهر ستوده کار کردید؟

بله.

 

پایان نامه‌تان بود؟

بله، پایان نامه لیسانس بود که بعد تکمیلش کردم. اما اتفاق دیگری رخ داد که به انتشار کتاب منجر شد. روزی از طرف اداره فرهنگ عامه که وابسته به وزارت معارف بود، سه مردم شناس آمدند و دیدند که در فضای غریبی زندگی می‌کنم. سپس کتاب را گرفتند و بردند تا آنکه در سال 1345 از سوی انجمن فرهنگ ایران باستان منتشر شد.

 

این کتاب چطور گردآوری شد؟

ساده نبود. برای این کار خودم چون لر بودم، بیشتر واژه‌ها را می‌دانستم که چگونه هستند و می‌نویسند. اما برای بعضی واژه‌های خاص که میان پیرمردها و پیرزن‌ها رواج داشت و من نشنیده بودم، از آنها می‌پرسیدم و یادداشت می‌کردم و واژه‌ها را با استاد ستوده انتخاب می‌کردم.

 

ایشان با فرهنگ لر آشنا بود؟

نه، ولی ایشان دو سه فرهنگ مانند سمنانی و گیلکی نوشته بود و من آوانویسی را از ایشان یاد گرفتم.

 

از ستوده چه چیزهایی یاد گرفتید؟

اخلاقش و علمش، اصلاً منبع فیض بود. البته آدم انعطاف پذیری هم بود. روز اول که سر کلاس ایشان رفتم، کتاب «جغرافیای تاریخی سرزمین‌های خلافت شرقی» نوشته گای لسترنج را ‌درس می‌داد که اتفاقاً بخش لرستان بود. وقتی به لرستان رسید، یا من می‌خواندم یا شخص دیگر، خاطرم نیست اما خدمتشان عرض کردم که اشتباه نوشته است. گفت چطور؟ گفتم اینجا نوشته شده که رود گاماسیاب از الوند سرچشمه می‌گیرد و به دریاچه قم می‌ریزد. این حقیقت ندارد؛ گاماسیاب یعنی ماهی که مربوط به افسانه گاوماهی است. چشمه‌ پرآبی که مقداری از آن، از کوهی به نام گرین (در الشتر) سرچشمه می‌گیرد، قسمتی  به نهاوند و بخش دیگری به خرم آباد می‌ریزد.  آن قسمتی که به نهاوند می‌ریزد، به کرمانشاه می‌آید تا به قره سو می‌رسد و پس از پیچ کوتاهی، به لرستان می‌آید که اسمش سیمره می‌شود.  یک رودخانه هم از شمال شرقی خرم آباد به نام کشکان سرچشمه می‌گیرد و در پلدختر به تلاقی می‌رسند که آنجا مرکز مهرپرستی بوده است و حتی به «مهرگان کده» هم معروف بوده است. الان هم اسم کوهش مهر است. من رفته‌ام و سال‌ها در آنجا به پژوهش پرداخته‌ام اما نمی‌دانم چه اصراری است برخی دانشمندان برای ما خط بنویسند که «مهر» از هند آمده است. آقای ستوده که این را شنید، مرا پذیرفت. بعد از آن دیگر با ایشان رابطه مراد و مریدی پیدا کردیم. با دکتر ستوده، دوباره خط کوفی را مطالعه کردیم. چون سه سنگ نبشته کوفی برای قرن سوم پیدا کردم و از دکتر تقاضا کردم، آمدند و  آنها را خواندند.

 

با ایرج افشار هم ارتباط داشتید؟

بله، با ایرج هم به موازات دکتر ستوده، با هم‌دیگر ارتباط داشتیم. ایرج هم منبع فیض بود. وقتی دکتر ستوده معرفی کرد، هر موقع گرفتاری داشتم و کار تحقیق مشکل بود، به کتابخانه اش می‌رفتم. مثل الان نبود که مشکل، با جست‌و‌جو در اینترنت حل شود. خیلی از منابع ترجمه نشده بود. مثلاً من که می‌خواستم درباره لرستان تحقیق کنم، منابع فارسی بسیار کمی داشتم. حتی در اروپا هم، منابع یونانی، بتدریج در حال ترجمه بود. من باید برای تحقیق به تهران می‌آمدم و به دو کتابخانه مجلس شورای ملی و مجلس سنا می‌رفتم. ایرج افشار هم تازه کتابخانه دانشگاه را راه‌انداخته بود که پایم به آنجا باز شد. مدام با هم ارتباط داشتیم و راهنمایی‌ام می‌کرد.

 

پس رفاقت تان عمیق بود.

بله، با ایرج، مثل گوشت و استخوان یکی بودیم.

 

به کتابخانه مجلس سنا هم که می‌آمدید کیکاووس جهانداری رئیس آنجا بود؟

بله، کیکاووس در آنجا رئیس بود. یک کتابخانه دیگر بود که برای آستان قدس بود ولی آن مشکلاتی داشت. رفت و آمد به آنجا شرایط خاصی می‌طلبید اما کار مرا مجلس سنا حل می‌کرد.

 

چطور شد که به اداره فرهنگ و هنر لرستان رفتید؟

آن هم داستانی دارد. من در آموزش و پرورش، کار تحقیقی می‌کردم. در آن زمان، منطقه لرستان و راه هایش امنیت نداشت. اما وقتی جاده کشیدند، امنیت ایجاد شد و تازه بوی فرهنگ از لرستان ‌گذشت. علتش هم فقر و بدبختی بود که آن هم داستانی دارد. اما پس از ششم دبستان، مدتی دنبال تحصیل نرفتم و می‌خواستم کاسب شوم. آن زمان  در خانه عمویم بودم که آنجا سرمنزل بزرگان بود و آمد و رفت فامیلی برقرار بود. آنجا (در 12 سالگی) وقتی عمویم درباره مسائل مختلف صحبت می‌کرد، یادداشت می‌کردم؛ وقتی درباره جنگ ساوه یا خالوقربان هرسینی صحبت می‌شد، شاهد این قصه‌ها بودم و یادداشت می‌کردم. سپس به معرفی سنگ نبشته‌ها در مجله یغما پرداختم که دو سه مقاله از من در آنجا منتشر شد. در مجله راهنمای کتاب ایرج افشار هم به‌نظرم از شماره نخست، مقاله داشتم. پس از این بود که کار اداره فرهنگ و هنر لرستان را به گردن من انداختند. البته پیش از آن مدتی رئیس دادگاه اداری استان هم بود. همه اینها باعث شد با هیأت‌های حفاری سر و کار داشته باشم و در این اثنا، انجمن  آثار ملی (انجمن آثار و مفاخر فرهنگی کنونی) از من دعوت کرد.

 

آن موقع فرج الله آق اِولی رئیس آنجا بود؟

بله، سپهبد آق اولی و محمدتقی مصطفوی آنجا بودند که هر دو، انسان‌های بزرگی بودند. نمی‌دانم چه کسی مرا معرفی کرده بود اما از من برای تألیف کتاب «آثار باستانی و تاریخی لرستان» دعوت کردند. وقتی به انجمن رفتم، خیلی گرم و مهربانانه با من روبه‌رو شدند و برای جلد اول، قرارداد 30 هزار تومانی بستند.

 

سال 1345؟

نه، کمی پس از آن. از آن مبلغ، 10 هزار تومان پیش پرداخت به من دادند و قرار شد دو قسط بعدی، پس از اتمام کار و پس از چاپ کتاب باشد. با دکتر ستوده  رفتیم و دوربین فلکس خریدیم. کار با آن را یاد گرفتم و در خانه هم آتلیه راه‌انداختم.

 

این ماجرایی که گفتید، همان زمانی است که احمد اقتداری هم به جنوب ایران رفته بود تا تاریخ خلیج فارس را بنویسد؟

بله، اصلاً قضیه از این قرار بود که در سال‌های اوایل دهه 1340، انجمن آثار ملی تصمیم گرفت، مطالعه درباره ایران را یکباره و گسترده انجام دهد؛ یزد را به ایرج افشار داد، لرستان را به من دادند، جنوب را احمد اقتداری گرفت. بخشی از خراسان را حمید مولوی انجام داد و شمال را هم منوچهر ستوده گرفت. این فضا دقیقاً فضای عالی برای آرشیو جغرافیای تاریخی بود که تنظیم شد. واقعاً فوق العاده‌ بود. همه اطلاعات را دقیقاً کسانی می‌نوشتند که اطلاعات کاملی داشتند. من هم در آن جلسه پس از تحویل مطالب، گفتم که دروغ نگفتم، ننوشتم و دنبال دروغ هم نبودم.

 

یعنی همه سنگ نوشته‌ها و بناها را مطالعه کردید؟

‌اول تحقیقات میدانی بود و بعد تمام این‌ها را نوشتم که در سال 1350 منتشر و برگزیده کتاب سال شد.

 

یعنی پایه کار شما تحقیقات میدانی بود.

صددرصد، من نمی‌توانستم بدون مشاهده میدانی بنویسم که این سنگ و آن بنا کجاست. در آموزش و پرورش هم که بودم، وقتی از دانشگاه رایس امریکا برای تحقیق درباره غارهای لرستان می‌آمدند، ‌من می‌رفتم و سر می‌زدم. البته دخالتی در کارشان نمی‌کردم و فقط سر می‌زدم که اگر مشکل در کارشان است،

کمکشان کنم.

 

یعنی زمانی که لرستان ناامنی بود هم هیأت‌های خارجی می‌آمدند؟

بله، می‌آمدند ولی به سختی. مثلاً وقتی سر هنری راولینسون؛ شرق شناس انگلیسی به پشتکوه آمد، او را تهدید به مرگ کردند و شبانه فرار کرد.

 

 درباره اداره فرهنگ و هنر لرستان نگفتید.

بله، وزارت معارف و اوقاف به سه بخش تقسیم شد: وزارت علوم، وزارت آموزش و پرورش و وزارت فرهنگ و هنر. فرهنگ و هنر، مرا پیشنهاد کرده بودند. روزی که به وزارت فرهنگ و هنر رفتم، مرا به اصفهان فرستادند. درست روزی بود که فرش‌های عکس رهبران کشورها را برای جشن 2500 ساله می‌بافتند. همه هنرمندان انگشت طلایی، چهره‌آفرینی می‌کردند. آن موقع رئیس آنجا مرحوم اشراقی بود و آنجا کارهایی کردم. اما وقتی به تهران برگشتم، من معلم، درخواست کردم تا وزیر فرهنگ و هنر؛ مهراد پهلبد را ملاقات کنم. من همیشه رنج می‌بردم که قلعه فلک الافلاک را زندان می‌نامیدند. وقت گرفتم و رفتم. با احترام با من برخورد شد. گفتم چیزهایی یاد گرفته‌ام ولی من یک هدف دارم که اینجا آمدم. کمی در چشمم نگاه کرد و گفت چیست؟ گفتم من لر هستم. ‌دلم می‌خواهد که قلعه فلک الافلاک را از ارتش بگیریم و موزه کنم. او هم گفت که چه کاری از این بهتر.

 

یعنی آن موقع دژ ارتش بود؟

بله، البته  از خیلی وقت‌ها پیش برای گرفتن این قلعه کار شده بود، زیرا پشت آن، میدان مشق و پادگان بود و امکانی وجود داشت. گفت من کمکت می‌کنم. گفتم من هم با این قول سر کار می‌روم. اتاقی از انبار فرمانداری کل - که آن زمان هوشنگ ناظمی اداره اش می‌کرد - به من دادند و با یک میز و دو صندلی. کار را با دید خیلی مطلوب شروع کردم. گفتم اگر اینها را بخواهم اول کار می‌گویند اعتبار نداریم. به من یک منشی داده بودند و یک مستخدم. حقوقم هم حقوق معلمی نبود و کمتر بود. نامه‌ای به وزیر نوشتم که من حقوقم کمتر از معلمی است و نمی‌توانم و می‌خواهم به معلمی برگردم. شنیدند و بودجه را تأمین کردند.

 

درباره موسیقی و هنر لرستان چه کردید؟

بچه‌های لرستان را قبلاً مطالعه کرده بودم. البته تحقیق موسیقی لرستان را از سال 1339 شروع کرده و یک گروه از موزیسین‌های آنجا را از جمله محمد صالح، محمود مدیری و حسین سالم جمع کرده بودم. خواننده‌مان کم بود. یک پسر نوجوان شاگرد خیاط را معرفی کردند و گفتند صدایی دارد که رضا سقایی و یکی دیگر هم حشمت کریمی بود. در نتیجه یک گروه کوچک موسیقی درست کردیم که نخستین دستاورد ما، ترانه‌های بومی بود که من جمع کردم و یکی از آنها، «گندم خر» بود که از رادیو پخش شد. این نخستین فریاد موسیقی ما بود. بعد هم ترانه «دایه دایه» را حشمت الله رشیدی خواند.  اما برای تئاتر به بچه‌ها گفتم که من نمی‌توانم کمکی کنم اما می‌توانم مکاتبه کنم. برای نخستین جشن زبان فارسی، یکی از استادان خوشنام دانشگاه تهران آقای دکتر نجم آبادی را دعوت کردم ، سخنرانی کند که بعداً چاپ هم شد. اما ایشان باورش نمی‌شد که من با دست خالی، نمایشگاه کتیبه برگزار کردم.

سال اول که تمام شد، از سال‌های بعد، آنها سراغ ما آمدند زیرا من می‌خواستم لرستان را که آبستن این وقایع فرهنگی بود، مطرح کنم. نتیجه آن هم پیدا شدن چهره‌های خوبی در موسیقی،‌ تئاتر و خطاطی بود و جالب است بدانید مسعود رایگان هم در گروه تئاتر من فعالیت می‌کرد. در  فاصله‌ آن یک سال، یک نامه آمد که باعث دگرگونی‌ام شد. آن نامه، ‌نامه  انتقال جالب قلعه فلک الافلاک به اداره فرهنگ و هنر بود. آن روز از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم.

 

چه سالی؟

1348

 

در قلعه چکار کردید؟

ویرانه‌ای تحویل گرفتم و قلعه را دوباره با مشخصات خودش ساختیم. هیچ کس هم نبود از او کمک بگیریم و فضای تلخی بود. 

 

استاد، از پیشینه قلعه فلکالافلاک بگویید که احیای آن مهم ترین بخش زندگی تان است.

این قلعه ساسانی که نامش دژ شاپورخواست ‌است، در طول تاریخ چند اسم داشت. یکی از نوه‌های قاجار در شاخه شمال شرقی قلعه، جایی می‌سازد و می‌گوید که این بالاترین است  و آن را فلک الافلاک نام می‌گذارد. والّا اسمش فلک الافلاک نبود. از روزی که ما  مسئولیت آن را برعهده گرفتیم، دیدیم که وضعمان خیلی خراب است، خرابی از هر نظر. اولاً کف و سقف آجری را سوراخ کرده بودند. پنج دکل بی‌سیم ارتش را که حدود 30 متر بودند، در آنجا احداث کرده بودند. برای 28 مرداد دستور داده بودند یک قراولخانه جلو پادگان درست کنند. من آن را خراب کردم و بعد قلعه را ثبت آثار ملی کردم تا دیگر کسی حق تعرض به آن را نداشته باشد.

 

چقدر به شما بودجه دادند؟

شاید  حدود 40-30 هزار تومان. حقوق کارگر 4 تومان و بنا 8 تومان بود. دکل‌ها را بدون آسیب به بنا بریدیم. برای طاق زنی هم دو سه نفر را پیدا کردیم که متخصص بودند. کارگرهایی هم گرفتم و نگذاشتم که بروند، چون اینها می‌دانستند که چگونه کار کنند. اگر کاری می‌کردند بلد بودند که خاک را از کجا بگیرند یا ماسه را چطور قاطی کنند و چطور بنا درست شود.

اول رفتیم الگوهای قلعه را بررسی کردیم. خواستم تا قلوه سنگ را از رودخانه جمع کنند و  در کامیون بریزند  و پای قلعه ببرند. بالاخره با متری 120 تومان کارگاه کوچکی درست کردیم و خیالم راحت شد. از این طرف و آن طرف پول می‌گرفتیم. خلاصه شبانه روز زحمت کشیدم تا قلعه آماده شد.

 

چند سال طول کشید؟

هشت سال. کار موزه مردم شناسی را آغاز کردیم اما مسأله عجیب این بود که قلعه پر از مار بود که مزاحم کارگران بودند. ما با سنگ و سم آنها را کشتیم. حالا که موزه مردم شناسی را می‌خواستیم راه بیندازیم، موش‌ها آمدند که فرش‌ها و جاجیم‌ها را می‌خوردند.  خیلی سخت بود. در این فضایی که کار می‌کردیم، بعضی از مهندس ها، کارهای بدی می‌کردند. مثلاً ناودان سنگی قلعه را برمی‌داشتند و حلبی می‌گذاشتند. خلاصه کار آماده شد. منتظر بودم که از فرهنگ و هنر یکی بیاید و بگوید دست مریزاد، تا اینکه یک روز صدقیانی به من زنگ زد.

 

صدقیانی که بود؟

رضا صدقیانی استاندار لرستان بود. گفت هوشنگ نهاوندی تماس گرفت که همسر محمدرضا پهلوی می‌خواهد به لرستان بیاید. شما چه کاری می‌توانید بکنید. من گفتم نه پولی دارم و نه چیزی. یک قلعه داریم و یک بازدید. گفت بازدید نه، اگر موزه شود، خوب است. گفت برنامه‌ای است که اشیایی را بیاورند و موزه را درست کنند. گفتم اشیا چیست؟ گفت اشیای تاریخی لرستان بخصوص عصر مفرغ. البته من هم شرایطی آماده کرده بودم که موزه شکل بگیرد تا دیگر آن زندان نباشد. از آیدین آغداشلو مرد بزرگ و هنرمند خواهش کردم تا سرپرست طراحی داخلی موزه شود. نور و صدا و پوستر و حتی سیستم گرمایشی را آماده کردیم. به هر حال همسر پهلوی دوم آمد و افتتاح شد. آن روز که موزه افتتاح شد، روز تولد دیگر من بود و خوشبختانه دیگر زندان نشد.

 

سرنوشت قلعه، پس از شما چگونه شد؟

بعد از من، دستکاری‌هایی شده است. اینها را تذکر بدهید که نباید به این‌ قلعه، مگر با نظر شورای فنی دست زد. این قلعه رانش دارد که علل مختلفی دارد که دلیلش یکی خاکی بودن تپه جنوبی است که آن روزها هیچ مهندسی نتوانست مرا کمک کند.

 

استاد، کمی درباره فرهنگ لرستان سؤال کنم. خوانده‌ام که شاهنامه‌ای به نام شاهنامه لکی وجود دارد. آن شاهنامه چیست؟

می دانید که شاهنامه تنها شاهنامه فردوسی نبوده و هر منطقه یک شاهنامه داشته است. در لرستان نیز شاهنامه لکی بوده که مربوط به دوره شاه رستم عباسی است و در سال 970 نوشته شده است. او اولین لری بوده است که شاه می‌شود. داستانی هم دارد که وقتی شاه اسماعیل عباسی از بغداد آمد، به او نامه‌ای نوشت که می‌خواهیم از لرستان عبور کنیم. شاه رستم با سران ایل مشورت کرد، جواب داد که نمی‌شود. اما شاه اسماعیل آمد، حمله کرد و گرفت.

 

شاه چه سلسله‌ای بود؟

اتابکان لرستان (لر کوچک). وقتی دستگیر شد او را نزد شاه اسماعیل بردند. او می‌گوید مگر من نگفتم ما مثل تو شیعه هستیم و می‌خواهیم از اینجا عبور کنیم. نقل است که با لهجه شیرین لری گفت ای شاه ما پشتمان به این کوه زده شد، ‌نمی‌دانستیم که در این کوه پلنگ هم هست. دستور می‌دهد حکومت را به او بازگردانند. از آن تاریخ زبان محلی برقرار شد. حالا درباره تکلم به زبان‌های محلی ایراد می‌گیرند. چه کسی گفته که کسی به لری، کردی، ترکی و... صحبت نکند. ما هم به لری صحبت می‌کنیم و هم به فارسی.  الان زبان اول خانواده ما در پاریس، لری است. کسی به ما نگفت لری صحبت نکنید.

این باعث می‌شود که فرهنگ‌های بومی حفظ شود.

دقیقاً، من یادم است که سال 1356 مرحوم جمالزاده نامه‌ای برای من نوشت که قرار است یکی زبان شناسان فرنگی، اطلس گویش‌های زبان فارسی بنویسد. نشد و بعد شنیدم که همین کار را برای افغانستان کرد.  می‌دانید چرا می‌گویم؟ چون بعضی مواقع می‌شنوم که می‌گویند کسی حق ندارد به زبان مادری بخواند و بنویسد.

 

از جمالزاده خاطره‌ای دارید؟

سنگ مزار پدر جمالزاده را در بروجرد من عوض کردم که در جلد دوم کتاب آثار باستانی و تاریخی لرستان تصویر آن  چاپ شد.

 

سید جمال واعظ اصفهانی.

بله، قبرستانی که او را دفن کردند به جمالیه مشهور شد که بعداً به شهرداری تبدیل شد.

 

درباره نسخه شاهنامه لکی که در کتابخانه پدرتان بود، بگویید؟

این کتاب در گنجینه پدر من بود. این کتاب مانند شاهنامه فردوسی نیست، بلکه یک اثر بومی بود. جالب است بدانید در مدرسه یکی به نام خسرو خان والی‌زاده بود که وقتی آن را می‌خواند، من گریه می‌کردم.

 

فرق لُری و لَکی چیست؟

این دو زبان مختلف است، به طوری که محققان می‌گویند زبان لری مربوط به دوره فارسی هخامنشی است و لکی پهلوی اشکانی است. وقتی عرب‌ها آمدند می‌گفتند زاگرس سرزمین غرب ایران است. البته من سال 1365 مقاله‌ای در کیهان فرهنگی نوشتم که این جزو واژه‌های بوم شناسی است. در نتیجه واژه زاگرس که زاگروتی بوده از دوره ماد، رواج داشته و توسط یونانیان «س» بر آخرش نهادند. در دوره اشکانیان، زاگرس تبدیل به پَهلَوْ یعنی پهلوانی می‌شود. در نتیجه در دوره اسلامی، واژه پهلوی را هم به فهلو تبدیل کردند. میتراییسم یکی از ادیان اشکانی است. همانی که غرب از آن ترسید اما از همین جا به غرب منتقل شد اما درباره لک؛ سندی را مرحوم محمدتقی دانش پژوه به من داد که یکی از شاعران لر در 710 هجری، در همدان، شعر پهلوی می‌گوید. در نتیجه لکی همان شعر پهلوی است.

 

چه شد که به فرانسه رفتید؟

اصلاً دلم نمی‌خواست بروم. اما سال 1375 دیگر رفتم. پسر و دخترم آنجا بود اما بدانید من به ایران وصلم. نشسته‌ام در کتابخانه‌ام و می‌خوانم و می‌نویسم. آخرین کتابم هم «شاعران در اندوه ایران» است که نشر توس منتشر کرد.

 

استاد، شما سال هاست که در خارج از ایران زندگی می‌کنید اما همچنان دل درگرو وطن دارید. افق آینده ایران را چطور می‌بینید؟

ان‌شاء‌الله که خوب باشد. من که سیاسی نیستم.

 

به هر حال ایران در این هزاره‌ها حادثه‌های زیادی دیده است.

ایران حادثه زیاد دیده است ولی ایران، ایران مانده است و تا همیشه خواهد ماند. فضای حاکم بر دنیا غم انگیز است و هرگاه فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد. تا زنده‌ام دلم می‌خواهد ایرانی بمانم. دکتر ستوده می گفت کاش تا زنده ایم فریاد بزنیم ایران.

 

 آخرین شعر حمید ایزدپناه (صفای لرستانی)

بس آرزو که به‌دل ماند...

بس آرزو که به‌دل ماند و عمر رفت زدست

بس اشک و آه که بر دامن زمانه نشست

چه خنده‌ها که شدی  غمنوا ز بی‌خبری

چه نغمه‌ها که نفیری شد از ترنم مست

گهی به نقشبندی گلبوسه بر زلال لبی

بشوق و شرم بلرزید و بر لبی بنشست

گهی ز ناز نگاهی که می‌رسد از دوست

چو باده‌ایست که جان می‌شود از آن سرمست

به هر بهانه کند آرزو تپیدن دل

کز آن نگه به فریبی گرش شود از شست

ز کوی خلوت دولت سرای هستی عشق

چو فتنه‌ایست که آتش زند به هستی هست

مرو ز خواب و خیالم که خواب بی‌ تو حرام

دلم به بزم خیالت نشسته جام به‌دست

درنگ دیگری ار اشکبان دیده، کند

ز اشک و آه به دامن بسا که بتوان رست

«صفای» کوی تو با بال آرزو چه کند

شکسته بال و پری چون رود به اوج ز پست

منبع: روزنامه ایران

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: