1394/7/27 ۱۰:۰۴
شاید این توصیف ژوزف آرتور گوبینو درباره ایرانیان در کتاب «سه سال در ایران» بتواند یک تصویر کلی و سرراست از ایرانیان در گذشته به شمار آید که چگونه زندگی را آسوده میگرفتند، از آن لذت میبردند و مشکلات را به هیچ میانگاشتند؛ «من در هیچیک از نقاط جهان ملتی را ندیدهام که از لحاظ کنار آمدن با مشکلات زندگی بقدر ایرانیان فیلسوفمشرب باشد و دشواریهای جهان را به دیدة حقارت بنگرد و اغلب ایام زندگی را صرف تفریح نماید ... این ملت باهوش و ظریف برای هر مشکلی یک راهحل و برای هر کوچة بنبستی، یک گریزگاه پیدا کرده است».
از اوضاع خانههای زمان ما چه بگویم خیلی درام بود
آبان روزگار: شاید این توصیف ژوزف آرتور گوبینو درباره ایرانیان در کتاب «سه سال در ایران» بتواند یک تصویر کلی و سرراست از ایرانیان در گذشته به شمار آید که چگونه زندگی را آسوده میگرفتند، از آن لذت میبردند و مشکلات را به هیچ میانگاشتند؛ «من در هیچیک از نقاط جهان ملتی را ندیدهام که از لحاظ کنار آمدن با مشکلات زندگی بقدر ایرانیان فیلسوفمشرب باشد و دشواریهای جهان را به دیدة حقارت بنگرد و اغلب ایام زندگی را صرف تفریح نماید ... این ملت باهوش و ظریف برای هر مشکلی یک راهحل و برای هر کوچة بنبستی، یک گریزگاه پیدا کرده است». امروز از هر ایرانی که درباره گذشته خود، به ویژه روزگار کودکی و جوانیاش بپرسی، هر توصیفی که ارایه شود، به تهمایهای از افسوس نسبت به روزگار گذشته آمیخته است؛ این که زندگی گذشته بهتر بود و از ایندست تعبیرها. مردمان ایران، هر جا که از زندگی شخصی و اجتماعی سخن به میان میآید، معتقدند «زندگی گذشته راحتتر بود». بررسی این که «راحتی» یادشده از کجا سرچشمه میگیرد شاید موضوعی دامنهدار باشد؛ مگر میتوان از گذشتهای سخن راند که بهداشت فردی و همگانی، اصلا مطرح نبوده، شهرها نمایی زیبا نداشتهاند، خوراک و پوشاک به اندازه کافی در دسترس شهروندان نبوده، امکانات به معنای امروزی، اساسا معنایی نداشته است و البته بسیاری کمبودهای دیگر؛ آنگاه کسانی که خود، این کمبودها را بیان میکنند، موکدا بگویند «زندگی آن روزها راحتتر و بهتر بود». مگر میشود؟ پاسخهایی گوناگون به این پرسش میتوان داد؛ به ویژه از جنبههای علمی و محققانه. «روایت نو» اما در بخش تاریخ شفاهی خود برآن است به شیوهای دیگر، بیآن که زمینه داوری پدید آید، به شیوهای روایتگونه از زبان کسانی که «آن روزها» را تجربه کردهاند، تصویری به دست دهد. خواننده چنین توصیفهایی شاید خود بتواند پاسخهای مورد نظرش را از درون این توصیفها بیابد. گفتوگو با منوچهر آذری، بازیگر، گوینده رادیو و کمدین تلویزیون و سینما، نخستین راوی «آن روزها» در روزنامه شهروند است. آذری در سال ١٣٢٢ خورشیدی در محله سرچشمه تهران زاده شده است. او خود را فرزند لالهزاری میداند که جلوههایش چشمان نوجوانانه او را خیره میکرده است. با او به آن روزها سفر میکنیم.
*****
جناب آذری! آن روزهایی که شما مثلا هفت هشت ساله بودید، یعنی ٦٥ سال پیش، خاطرتان است زندگی مردم در تهران چگونه بود؟
موقعیت زندگی در روزگاری که من کودک و نوجوان بودم، اصلا زمین تا آسمان با شرایط امروز فرق میکرد. این دو، هیچ قابل مقایسه نیستند. جمعیت تهران و اساسا همه کشور، مثل الان نبود. تهران آن روزها، یک محله سرچشمه بود و میدان توپخانه و یک لالهزار! از سرچشمه که به سمت توپخانه میآمدی و به لالهزار میرسیدی، همه تهران، مردم آن و دیدنیهایش را میتوانستی به تماشا بنشینی. سر خیابان لالهزار، سینما تابان بود که علی حاتمی ساخته بود.
پیش از این که به لالهزار ٧ دهه پیش برویم، بفرمایید که محله سرچشمه، زادگاه شما چگونه بود؟
من زاده محله سرچشمهام. بهارستان را که مستقیم به سمت پایین بیایید، چهارراه سرچشمه، مغازههایی بود که همه چیز داشتند، از خواروبار و ماهی که الان هم هست گرفته تا کفاشیهایی که کفشهای دستدوز مردانه به مشتریهایشان میفروختند. من آنجا زندگی میکردم؛ البته سالهای اولیه کودکی را که به یاد ندارم، اما مادرم میگفت تو متولد سرچشمهای. بعدا در شش هفت سالگی، سرچشمه را شناختم.
پس لالهزار برای شما خاطرههایی بیشتر از سرچشمه دارد.
بله! نوجوانی من بیشتر در لالهزار گذشت، چون از بچگی سینما و تئاتر را دوست داشتم، به همین دلیل سروکلهام بیشتر در لالهزار پیدا میشد. از پایین که به لالهزار وارد میشدی، دست چپ، یک سالن تئاتر به نام جامعه باربد بود که محمدعلی جعفری با خانم لورتا و آقای نوشین، کسانی بودند که کار تئاتر در سطح بالا را در آنجا کار میکردند؛ نمایشنامههایی مثل بادبزن خانم ویندرمر. کسانی که در این نمایشها بازی میکردند، جز آن ها که نام بردم، خدابیامرز آقای مانی که بعدها گوینده رادیو شد، حیدر صارمی، خانم شهلا ریاحی و رضا عبدی بودند. همین آقای رضا عبدی که اکنون با ما در جمعه ایرانی است. لالهزار را که بالا به سمت شمال میرفتی، تماشاخانه دهقان، بعد تماشاخانه تهران، تئاتر نصر و سینماهای خورشید، متروپل، رکس و ایران قرار داشت. سینمایی هم به نام مشعل نزدیک سینما ایران بود و یک کوچه پایینتر از کوچهای بود که الان روزنامه کیهان است. میانههای لالهزار، به دبیرستان ادیب برمیخوردیم که روزنامه کیهان الان آنجا است. من از همین دبیرستان دیپلم گرفتم. یک بستنیفروشی خیلی معروف هم در لالهزار بود که بستنیهایش را با کلی خامه و تشکیلات شش ريال میداد. نام این بستنیفروشی، مولایی بود. هدفام از گفتن این جزییات، آن است که بگویم همه زندگی ما در تهران آن روزگار، یعنی دهه بیست خورشیدی چگونه بود.
چنین جایی پس باید پاتوق خیلیها بوده باشد!
خیابان لالهزار تنها مکان و نیز خیابان بزرگ تهران بود که هم مردم پایتخت، هم حتی شهرستانیهایی که به تهران میآمدند، برای خرید و گردش، گذرشان حتما به آنجا میافتاد. هم سینما داشت هم تئاتر هم مرکز خرید. چه کت و شلوارهایی در لالهزار زمان ما میفروختند! مردم، سابق کمتر لباس دوختنی میپوشیدند. باید پارچه را میدادند تا خیاط برایشان لباس بدوزد. روزهایی که آنجا بودم، سر و کارم هم با غذافروشیهای معروف خیابان میافتاد. ساندویچ و غذا در همین لالهزار ٥ ريال بود. یک ساندویچفروشی معروف در خیابان بود که عکس ٥ ريالی را بزرگ چاپ کرده بود و ساندویچهایش را به همین قیمت میداد. زمانی که گرامافون در ایران به ویژه تهران رواج یافت، لالهزار پاتوق صفحهفروشیها شد. آن زمان صفحههای گرامافونی بود که به آنها ٤٥ دور میگفتند. من هنوز از آنها در خانه دارم. اینها را روی گرامافون میگذاشتند تا برایشان موسیقی پخش کند. البته همه گرامافون نداشتند. کسانی که خیلی پولدار بودند، حتما یک گرامافون در خانه داشتند که هندلی بود؛ صفحه را روی آن میگذاشتند، هندل را میچرخاندند تا موسیقی گوش دهند.
قدیمیها لالهزار را بهترین تفریحگاه تهران آن روزگار میدانند.
واقعا در شهر اینطور بود. اوضاع و احوال شهر و گردش و خرید در همینجاها خلاصه میشد. زمانی که من نوجوان بودم، بیشتر خیابانها و محلهها خاکی بود. اتوبوسها هم واحد نبود. اتوبوسهای لکنتهای در شهر میچرخیدند که شخصی بود. نمونه آن اتوبوسها را باید در فیلمهای قدیمی دیده باشی! این اتوبوسها به جز راننده، یک پارکابی به عنوان کمک او داشتند که جلوی در سمت راننده میایستاد. هر زمان که به ایستگاه میرسیدیم، این پارکابی، ایستگاهها را صدا میزد؛ هر کس هم پیاده میشد پول کرایه را که یک قران یا ده شاهی میشد به همان پارکابیها میداد. ما که بچه بودیم، به ندرت پول اسکناس بود. آنچه یادم میآید، بیشتر پول خرد بود. جنس سکهها هم معمولا نقره بود؛ مثلا دو زاری و یک قرانی نقره. همان دو زاری نقره الان ٥٠ هزار تومان است. زندگیها به همین صورت بود.
مردم آن زمان چگونه زندگی میکردند. شغلشان بیشتر چه بود؟
مردم پایین تهران بیشتر کارگر بودند و از این کارها میکردند. مغازهداری هم شغلی مرسوم بود. کاسبهای محلهها، دکانهای معمولی داشتند؛ حالا یکی لبنیاتفروشی داشت یکی سبزی و میوهفروشی. لبنیات آن موقع در بستهبندی نبود، اما لبنیات بود! درست است که شیر پاستوریزه و هموژنیزه نبود، اما شیرهایی بود که هنوز مزهشان بر زبان ما و همنسلهایمان مانده است.
شما هم همچون بسیاری از کودکان و نوجوانان دیگر، خاطرههای جالب از خرید در این دکانها و مغازهها باید داشته باشید.
چقدر هم! خریدها از همین دکانها جالب بود. مثلا لبنیاتفروش، تغار ماست را گذاشته بود و تختهای روی آن گذاشته بود که پنیرها را روی آن میچید. هنگامی که برای خرید پنیر میرفتیم، یک کاغذ کف ترازو میگذاشت و پنیر را پس از بریدن با کارد، روی آن میگذاشت. تو فکر میکنی ما آن زمان چقدر پنیر میخریدیم؟ ده سیر! هر روز یا چند روز یکبار میآمدیم و این اندازه پنیر میخریدیم و صبحانه میخوردیم، اما چه صبحانهای! آن موقع تا حالا زمین تا آسمان فرق داشت. آن زمان کیسه نایلون اصلا نبود. هر مرد در جیب خود یک دستمال یزدی داشت که خریدها را گاهی درون آن میگذاشتند. بعدا پاکتهای کاغذی آمد که میوه و خریدهای دکان را با آن به خانه میبردند.
جناب آذری! خیلی شنیدهایم که پوشش مردم در سالهای پایانی حکومت قاجار در ایران چندان جالب نبوده است، مثلا ٢٠ یا ٣٠ سال پیش از تولد شما. زمانی که شما نوجوان بودید، چگونه بود؟
وضع لباسهای زمان بچگی و نوجوانی ما خیلی جالب نبود. در خیابان باب همایون لباسفروشیهایی بود که بیشتر کت و شلوار میفروختند. البته ارزانفروشیهایی هم در این خیابان وجود داشت که حتی لباس دست دوم برای طبقات پایین شهر داشتند.
کتانی که زمان شما رایج نشده بود؟
نه. کفشهایی که میپوشیدیم، بیشتر گالش بود، همان لاستیکیهای کوتاه که مردم میخریدند. تا جایی که یادم است پدرم برای ما هم از این گالشها میخرید. کفش نو به ویژه چرمی به ندرت دست آدمهای طبقه پایین میآمد. مردم پایین تهران معمولا گیوه یا گالش میپوشیدند. خلاصه، لباس و ادوکلن و کت و شلوار آنچنانی چندان دست مردم نبود؛ فوقاش عید به عید خدابیامرز پدرم یک کت و شلوار از باب همایون میخرید. کت و شلوار که چه عرض کنم، اگر بگویم آسترش گونی بود باور نمیکنید.
وضع غذاها چگونه بود؟ مثلا شما در خانه تنوع غذایی زیادی داشتید؟ بچهها معمولا این چیزها خوب به یادشان میماند!
غذاها آن زمان ماکارونی و پیتزا و اینها نبود؛ مثلا کته، کتهگوشت، آبگوشت، دمی،پلو با سبزی یا سبزیپلو با ماهی بود. البته ماهی را فقط برخی خانوادهها میتوانستند بخورند چون گران بود.. گوشت مثل امروز به دست مردم نمیرسید. هر کس در محله گوسفندی میکشت و همانطور که خون گوسفند در جوی میریخت، خریداران به اندازه مورد نیاز میخریدند و به خانه میبردند. این که حالا آن گوشت بهداشتی است یا نه، بحثهای امروزی است، آن زمان که چندان مطرح نبود. این سنت هنوز در برخی جاهای پایین شهر هست.
پدران و مادران شما و همنسلانتان را شنیدهایم که با دست غذا میخوردهاند. شما که دیگر نباید شبیه آن ها بوده باشید؟
چرا عزیزم! زمان ما هم با دست غذا میخوردند. البته قاشق چوبی در خانهها بود اما باز هم خیلیها غذاخوردن با دست را بیشتر دوست داشتند. این قاشقهای چوبی را قاشقتراشهایی میساختند که شغلشان بود. حتی یادم است کوچهای سمت بازار بود که ناماش قاشقتراش بود. این قاشقتراشیها بیشتر سمت مولوی بودند. امروز هم اگر به مولوی بروید هنوز کسانی هستند که گوشتکوب چوبی میتراشند؛ اینها بچههای همان کسانیاند که ٦٠ و ٧٠ سال پیش قاشق چوبی میتراشیدند و میفروختند. من یکی از همان قاشقهای چوبی قدیمی را در خانه دارم. آن قاشقها البته مقداری غیر بهداشتی بود زیرا هرچقدر هم که شسته میشد، باز خردههای غذا به آن میماند. بیشتر مردم زمان ما با دست و با نان غذا میخوردند. سخن از نان پیش میآید یاد زمانی میافتم که بیشتر غذای مردم نان یا همان قوت لایموت بود! خانوادههای کمدرآمد نان و پنیر میخوردند؛ یک سیر پنیر را شش نفر باید میخوردند برای همین نان باید زیاد میبود. انگشتها را هم بعدش میلیسیدند و چقدر هم راضی بودند. همه اعضای خانواده دور هم مینشستند و همان غذا را با صفا و صمیمیمت میخوردند. قدیمیها هنوز هم اینجوریاند. دستها را میشستند و میآمدند گرد سفرهای مینشستند که روی زمین بود. بعدها قاشق چوبی به آلومینیومی و سپس نقره و فلزی تبدیل شد.
نوجوانی شما در دهههای ٢٠ و ٣٠ خورشیدی بوده است. آن زمان آب لولهکشی در تهران وجود داشت؛ چون حدودا ١٥-١٠ سال پیشتر، این کار انجام شده بود. شما به یاد دارید در پایین شهر تهران به تعبیر شما، آب چه وضعیتی داشت؟
زمستانهای آن زمان خیلی سرد بود. نیم متر برف میآمد، من خودم دیدم. زمستان آن زمان تهران از ابتدای آبان شروع میشد و میرفت تا آخر زمستان و سرمای شدید و یخبندان. ما در خانهای قدیمی زندگی میکردیم که حوضی در حیاط داشت. آب لولهکشی یُخدِه! اصلا معنی نداشت. آب مصرفی ما همان بود که میرآب میآورد. هر محله در هر شب یک میراب داشت که میرآب محله نامیده میشد. میرآب، شب میآمد و تا صبح در خانهها را میزد که مثلا امشب نوبت این کوچه است و شما میتوانید آبانبار را پر کنید. آبانبار سیمانی در هر خانه بود که آب به آنجا میرفت. آب ذخیرهشده آنجا میماند و برای مصرف غیر غذایی مثل شستن رخت از آن استفاده میکردیم. بیشتر خانههای آن دوران حوضی بزرگ در وسط حیاط داشتند که به واسطه همان میرآب پر میشد. این حوضها حتی تا چهار و پنج متر هم گودی داشتند. یادم است که چندین بار بچههایی در آنها افتادند و غرق شدند. آب این حوضها زمستانها یخ میبست. سرما به اندازهای عجیب بود که تا چندین سانتیمتر عمق یخ میشد. همراه مادرم خدابیامرز یک تیرک چوبی برمیداشتیم و محکم میکوبیدیم روی آب تا بتوانیم یخ چند سانتیمتری را باز کنیم و از آب حوض در زمستان بهره ببریم.
آب آشامیدنی که از این آبانبارها دیگر تامین نمیشد؟
برای آب خوردن از آب شاه استفاده میکردیم. آب شاه همانی بود که با گاری در محلهها میفروختند. گاریهایی بود که به اسب بسته شده و یک بشکه بزرگ آب رویشان گذاشته بودند. به این گاریها، آب شاهی میگفتند. ظاهرا آب بشکهها را از قنات شاه که نزدیک میدان توپخانه قرار داشت، پرمیکردند. صاحبان گاریها به محلهها و درب خانهها میآمدند و کوزههای سفالی ما را پرمیکردند؛ هر کوزه آب، یک قران!
خانهها چه شرایطی داشتند؟ آن خانههای گِلی هنوز در تهران دیده میشد؟
از اوضاع خانههای زمان ما چه بگویم که احوالشان خیلی درام بود! بیشتر خانههای مردم عادی سفیدکاری نشده و اتاقهایشان کاهگلی بود. اگر کسی اتاقی داشت که سفیدکاری شده بود یعنی وضع مالیاش خیلی میزان و روبهراه بود و آنقدر توانایی مالی داشت که داده بود اتاقهای خانهاش را گچکار سفید کند. سقف خانهها هم تیر چوبی بود نه تیرآهن. تیر چوبی را روی سقف میگذاشتند و حصیر روی تیر میانداختند، سپس با گل و خاک رس روی پشت بام کاهگل میکشیدند. زمستانها با این پشتبامهای کاهگلی چه ماجراها که نداشتیم! بارش باران و برف پاییز و زمستان در تهران زیاد بود. همین مساله موجب میشد برای جلوگیری از رسوخ آب، پشتبامهای کاهگلی را به روشی آببندی کنند. وسیلهای بود که به آن بومغلتون میگفتند، آن را روی پشت بام میکشیدند. بومغلتون، یک استوانه بزرگ سنگی، شبیه غلتکهای امروزی بود که مثلا اندازهای تا یک متر و نیم داشت. دو سر آن را یک تکه آهن میگذاشتند. ابزاری بود که خیلی به غلتک نقاشهای ساختمان شباهت داشت. هنگامی که باران و برف میآمد برای جلوگیری از نفوذ آب، بومغلتون را چندین بار روی کاهگل میکشیدند تا فشرده شود و آب از سقف به خانه نفوذ نکند. با وجود این، باز هم افاقه نمیکرد و سقف خانه ما در زمستان همیشه چکه میکرد.
یک وضعیت دوگانه از توصیفهای شما درباره روزگار کودکی و نوجوانیتان احساس میشود. از یکسو مشکلات گوناگون و سختیهای زندگی در آن زمانه را روایت می کنید، از سویی دیگر اما لحن گفتههایتان برای من که شنوندهام و البته میکوشم همان را روی کاغذ بیاورم، انگار گونهای دلتنگی نسبت به آن زمانه را حکایت میکند.
در یک جمله بخواهم زندگی زمان کودکی و نوجوانی خودم را توصیف کنم، میتوانم بگویم حال و هوای دیگری داشت و مثل الان سخت و مشکل نبود. این زندگیهای امروزی با این همه وسیله و خانه چند اتاقه و اینها نبود. آن موقعها کباب که میخواستند درست میکردند میآوردند وسط حیاط و همه دور هم کباب میخوردند. ازدواج خیلی سریع و راحت بود؛ جایی برای ایراد گرفتن نبود.
منبع: روزنامه شهروند
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید