خودشناسي پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى – بخش پنجم

1392/10/17 ۰۹:۳۱

خودشناسي پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى – بخش پنجم

سخن من به دست من نيست و از اين رو مى‏رنجم؛ زيرا مى‏خواهم كه دوستان راموعظه گويم و سخن منقاد من نمى‏شود. از اين رو مى‏رنجم؛ اما از آن رو كه سخن‏من بالاتر از من است و من محكوم وى‏ام، شاد مى‏شوم، زيرا كه سخنى را كه حق‏گويد، هرجا كه رسد، زنده كند و اثرهاى عظيم كند. و ما رميت اذ رميت و لكن الله ‏رمى؛ تيرى كه از كمان حق جهد، هيچ سپرى و جوشنى مانع آن نگردد. از اين روشادم.

 

او در كتاب «فيه مافيه» به دنبال همين مبحث مى‏گويد:

سخن من به دست من نيست و از اين رو مى‏رنجم؛ زيرا مى‏خواهم كه دوستان راموعظه گويم و سخن منقاد من نمى‏شود. از اين رو مى‏رنجم؛ اما از آن رو كه سخن‏من بالاتر از من است و من محكوم وى‏ام، شاد مى‏شوم، زيرا كه سخنى را كه حق‏گويد، هرجا كه رسد، زنده كند و اثرهاى عظيم كند. و ما رميت اذ رميت و لكن الله ‏رمى؛41 تيرى كه از كمان حق جهد، هيچ سپرى و جوشنى مانع آن نگردد. از اين روشادم.42

مولوى در اين عبارت به مسئله بزرگ و عمده‏اى اشاره دارد كه از چند جهت‏قابل تأمل است. او سخن خود را از خود بالاتر دانسته، و در واقع خود را محكوم‏سخن خويشتن شناخته است. اين مسئله نشان‏دهنده اين است كه سخن او، منشأ الهى‏دارد و از عالمى ماورا به او القا مى‏شود. مولوى بلخى در يك حال روحى وموقعيت معنوى قرار گرفته كه سخن خود را از خود بالاتر دانسته و از اين جهت شاد و خوشحال است؛ ولى از سوى ديگر در همين حال، نوعى رنج احساس مى‏كند ومى‏گويد: «چون مى‏خواهم دوستان را موعظه كنم، سخن منقاد من نمى‏شود.»

او در اينجا به همان مسئله سابق اشاره مى‏كند كه در هر خوبى، نوعى بدى نيزمى‏تواند وجود داشته باشد؛ چنان كه در هر بدى نيز نوعى خوبى وجود دارد. حقيقت اين‏است كه طرز تفكر ديالكتيكى مولوى، موجب شده كه او بتواند روى دو مسئله بسيارعمده و بنيادى انگشت گذارد: يكى همان مسئله وابستگى و به هم پيوستگى خوبى و بدى‏در امور جهان است كه از اين طريق دوگانگى در جهان از ميان برداشته مى‏شود و باوحدت و يگانگى عالم، وحدت و يگانگى حق تبارك و تعالى نيز اثبات مى‏گردد.

مسئله دوم به عالم سخن مربوط مى‏گردد؛ چرا كه اين عارف بزرگ سخن را ازخود بالاتر دانسته و آن را منقاد خويش نمى‏شناسد. رابطه ميان «انسان» و «سخن» يا لفظ ومعنى، رابطه بسيار ظريف و پيچيده‏اى است كه همواره ذهن انديشمندان بزرگ را به‏خود مشغول داشته است. پيدايش فلسفه‏هاى تحليل زبانى امروز، در جهان معاصر، نشان‏دهنده ژرف بودن اين مسئله به شمار مى‏آيد.

 

فلسفه‏هاى تحليل زبانى

نگارنده اين سطور به هيچ وجه طرفدار طرز تفكر در فلسفه‏هاى تحليل زبانى‏جهان معاصر نيست؛ ولى به اين مسئله اعتراف دارد كه اين جنجال موجود در ميان‏فلاسفه تحليلى نشان مى‏دهد كه مسئله سخن و امر زبان، از اهميت بسيار برخورداراست. فيلسوف معروف و ژرف‏انديش آلمانى، مارتين‌هايدگر كه البته در زمره‏فيلسوفان تحليل زبانى قرار نمى‏گيرد، درباره ماهيت سخن به گونه‏اى سخن گفته كه باآنچه مولوى بلخى در قرن هفتم هجرى ابراز داشته، بسيار نزديك است. او مى‏گويد: اين‏ما نيستيم كه با الفاظ بازى مى‏كنيم، بلكه سرنوشت زبان است كه با ما بازى مى‏كند و اين‏همان چيزى است كه هميشه صادق بوده است. بازى زبانى اين است كه كلمات گفتارعادى و رايج مى‏گردد و از هر طرف به اين گفتارها برمى‏خوريم و آن در جاى خودمعيارى مى‏گردد كه خلاف آن خطا و اشتباه شناخته مى‏شود.

ترديدى نيست كه زبان، ظهور تفكر است. اين فيلسوف بزرگ در جاى ديگرمى‏گويد: ما تفكر را از آن خود نمى‏كنيم، بلكه ما به تفكر داده مى‏شويم. در بيان آوردن‏زبان، امرى است و استفاده از زبان امرى ديگر. گفتار متداول، فقط از زبان استفاده‏مى‏كند اما از آنجا كه تفكر و به نحوى ديگر شعر از كلمات استفاده نمى‏كنند، بلكه كلمات‏را مى‏گويند وضع سخن، در اين وادى به گونه‏اى ديگر است. كلمات و الفاظ دلوها و خمره‏هايى نيستند كه از درون آنها محتوايى بيرون كشيده شود، بلكه كلمات به چاه‏مى‏مانند كه با گفتن كلمه ژرف‏كاوى مى‏شوند و هر لحظه از نو بايد آنها را يافت و به حفرآنها پرداخت. البته چاه‏هايى وجود دارد كه مدفون مانده است، ولى گاهى يكباره‏فوران مى‏كنند.43

 

كلامي از جهان بالا

وجود جلال‏الدين محمد بلخى، چاه عميق و ژرفى بود كه مدتها پنهان مانده‏بود و كسى از آن بهره‏بردارى نمى‏كرد؛ اما ملاقات و برخوردى كه او با شمس تبريزى‏كرد، عاملى بود كه ناگهان اين چاه ژرف فوران كرد و مردم جهان از فوران آب اين چاه‏ سيراب شدند.

حسام‏الدين چلبى كه از ياران باوفا و صديق مولوى بود، مى‏ديد كه ياران مولوى ‏در غالب اوقات به قرائت آثار سنايى و عطار اشتغال دارند. شبى مولوى را در خلوت‏يافت و از او خواست تا كتابى نظير كتابهاى سنايى و «منطق‏الطير» عطار به رشته نظم‏درآورد، تا مريدان مولانا از آنها بهره‏مند شوند. در همين لحظه مولوى از درون دستارخويش مكتوبى بيرون آورد كه هيجده بيت اول كتاب «مثنوى» در آن نوشته شده بود.آن نوشته را به دست حسام‏الدين داد و به او گفت: پيش از آنكه از ضمير او سر زند، ازعالم ديگرى به دل او القا شده است كه يك چنين كتابى منظوم آيد. اين نقل، تأييدى ‏است بر آنچه خود مولوى در كتاب «فيه مافيه» آورده و گفته است: كلام او از او بالاتراست و از جهانى بالاتر بر او القا مى‏شود. او خود را، در آن كتاب، محكوم كلام خويش‏شناخته و آنچه با حسام‏الدين چلبى در ميان گذاشت نيز، تأييدى است بر آنچه در كتاب «فيه مافيه» مطرح ساخته است.

برخى از ارباب تحقيق و معرفت بر اين عقيده‏اند كه‏همه آنچه در كتاب «مثنوى» شريف آمده، به نحوى در همان هيجده بيت اول «مثنوى» مستتر است. و در آن هيجده بيت نيز بيت اول نقش نخست را به عهده دارد و در واقع، همه معانى كتاب را در خود جاى داده است.

 

مدتى اين مثنوى تأخير شد...

مسئله ديگرى كه با اين موضوع ارتباط دارد و نبايد آن را مورد غفلت قرار داد، اين است كه گوش حسام‏الدين چلبى و حالت استماع او، در سروده شدن كتاب«مثنوى» نقش داشته و هرگاه او آمادگى و حالت شنيدن داشت، مولوى نيز به شوق ‏مى‏آمد و به سرودن «مثنوى» ادامه مى‏داد. گفته مى‏شود كه: بنا به يك سلسله از علل، حسام‏الدين چلبى حالت استماع را از دست داد و براى گوش فرا دادن آمادگى نداشت. در همان مدت، مولوى نيز لب فرو بست و دست از سرودن «مثنوى» برداشت؛ اما پس از آنكه آن عارضه از حسام‏الدين زدوده شد و دوباره حالت استماع پيدا كرد و آماده‏شنيدن شد، مولوى نيز كار سرودن «مثنوى» را از سر گرفت و آن را به انجام رساند. گفته‏مى‏شود كه: اين بيت معروف، به مناسبت همين واقعه سروده شده است، آنجا كه مولوى‏مى‏گويد:

مدتى اين مثنوى تأخير شد مهلتى بايست تا خون شير شد

مولوى سروده‏هاى خود را به آواز بلند مى‏خواند و حسام‏الدين مى‏نوشت. برخى‏از شبها، تا سپيده صبح، نظم «مثنوى» ادامه پيدا مى‏كرد. حسام‏الدين خود در آغازاهل فتوت بود. فتوت و جوانمردى نيز، تركيبى از تشريفات عيارى و مشرب‏تصوف است كه در سده‏هاى گذشته رواج داشت. حسام‏الدين از فتوت به تصوف گراييدو به خدمت جلال‏الدين مولوى پيوست. البته بسيارى ديگر از اهل فتوت نيز در راه‏حسام‏الدين قدم گذاشتند. پدر حسام‏الدين رئيس يكى از همين انجمن‏هاى‏فتوت بود.

براساس آنچه در اينجا ذكر شد، بايد بپذيريم كه حسام‏الدين چلبى در پيدايش ‏معارف صوفيانه و به ويژه كتاب «مثنوى» شريف، نقش بزرگى داشته است. بايد توجه‏ داشت كه فتوت و جوانمردى، به عنوان يك روش معنوى در زندگى ـ كه حسام‏الدين ‏چلبى سالها از آن پيروى مى‏كرد ـ جايگاه مهم و بزرگى دارد؛ زيرا اين شيوه اززندگى، در قرآن كريم ريشه دارد و اصحاب كهف اهل فتوت و جوان‏مردى بوده‏اند. درقرآن كريم آمده است: «انّهم فتيهٌ آمنوا بربّهم و زدناهم هدى»؛ يعنى آنها جوانمردانى‏بودند كه به پروردگار خود ايمان آوردند و ما نيز بر هدايت آنها افزوديم.

كتاب «شاهنامه» فردوسى نيز كه از كتابهاى جاويدان تاريخ شناخته مى‏شود، حماسه‏اى است كه درس فتوت و جوانمردى مى‏دهد. در فتوت و جوانمردى، وفادارى و صداقت، از اصول اساسى شناخته مى‏شوند و صداقت در طريق تصوف ونيل به حقيقت، نقش عمده و بنيادى دارد.

 

نقش گوش

حسام‏الدين چلبى كه داراى صدق و صفاى باطن بود، مى‏توانست براى شنيدن‏سخنان مولوى شنونده خوب و مناسبى باشد. حقيقت اين است كه كلام بدون شنونده‏خوب و مناسب، جايگاه خود را از دست مى‏دهد و يك امر مهمل به شمار مى‏آيد.به طور كلى مى‏توان گفت: كلام هميشه براى شنيدن است و آنجا كه گوش نباشد وشنونده‏اى وجود نداشته باشد، سخن نيز جايگاهى نخواهد داشت. به حسب برخى ازآيات قرآن كريم، خداوند تبارك و تعالى به‏ واسطه كلمه «كن» كه در اصطلاح اهل‏معرفت «كن وجودى» خوانده مى‏شود، عالم را به صحنه هستى درآورد؛ اما ممكنات درعالم اعيان ثابته با گوش حضورى در عالم علم حق تعالى خطاب خداوند راشنيدند و به هستى در عالم عين درآمدند.

به همين جهت گفته شده است: «اوّلُ كلمهٍ شقّت اسماع ‏الممكنات كلمه كن»؛يعنى نخستين سخنى كه در گوش موجودات عالم امكان، طنين‏افكن شد، كلمه «كن»، ازجانب حق تعالى بود. نتيجه اين سخن آن است كه: بدون گوش، كلام جايگاهى ندارد و در زمره امور مهمل قرار مى‏گيرد؛ بنا بر اين مى‏توان گفت: در عالم سخن، نقش گوش به هيچ وجه‏كمتر از نقش زبان نيست و آنجا كه مولوى كتاب خود را با كلمه «بشنو» آغاز مى‏كند، به‏همين مسئله اشاره دارد.

 

كشف اسرار روح

شايد كمتر متفكر و انديشمندى را بتوان پيدا كرد كه به ‌اندازه‏مولوى به شناختن اعماق روح و گوناگونى‏هاى حيات معنوى انسان دست يافته باشد. اين عارف بزرگ، در سير آفاقى و انفسى خود، به كشف حقايق و اسرار روح آدمى ‏به‏زيبايى دست يافته و به آسانى آن را بيان كرده است. كشف اسرار روح آدمى و معانى گوناگون باطن او، بدون صداقت و پاكى دل‏امكان‏پذير نيست. باطن انسان وقتى پاك و مطهر شود، همانند آينه، حقايق را در خود منعكس مى‏سازد. مولوى بيش از هر چيز ديگر، به معنى و معنويت اهميت مى‏دهد ومعنويت را در باطن انسان جستجو مى‏كند. او در كتاب «فيه مافيه» مى‏گويد:

اين هنرها و علم‏ها، همچون پيمودن آب درياست. به طاس طريق يافتن گوهر، نوعى ديگر است. بسيار كس باشد كه به جمله هنرها آراسته باشد، الّا در او معنى‏نباشد و بسا كس كه ظاهر او خراب باشد، او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت‏نباشد، الّا آن معنى كه باقى است، در او باشد و آن همان است كه آدمى به آن مشرف و مكرم است و به واسطه آن رجحان دارد، بر ساير مخلوقات...

آن كه او روى زشت دارد، طمع در پشت آينه كند؛ زيرا كه روى آينه غمّاز است و آن ‏كه خوبروست، او روى آينه را به صدجان مى‏طلبد؛ زيرا كه روى آينه مظهر روى ‏اوست. يوسف مصرى را دوستى از سفر رسيد. گفت: «جهت من چه ارمغان ‏آورده‏اى؟» گفت: «چيست كه تو را نيست و تو بدان محتاجى؟ الّا جهت آنكه از تو خوبتر هيچ نيست. آيينه‏اى آورده‏ام، تا هر لحظه روى خود را از آن مطالعه كنى.» چيست كه حق تبارك و تعالى را نيست و او را بدان احتياج است؟ پيش حق تعالى ‏دل روشن مى‏بايد بردن، تا در آن خود را ببيند: انّ الله لاينظر الى صوركم و لا الى ‏اعمالكم و انّما ينظر الى قلوبكم.44

 

تجليات‏ حق

دل پاك و روح مصّفاى آدمى، همانند آيينه‏اى است كه حق تبارك و تعالى در آن‏ ديده مى‏شود و اين همان چيزى است كه مولوى در همه آثار خود روى آن انگشت تأكيد مى‏گذارد و به شيوه‏هاى گوناگون، آن را به بيان مى‏آورد. البته پاكى دل و مصفابودن روح در اينجا معنى ويژه‏اى دارد كه نبايد آن را ناديده انگاشت. پاكى دل و مصفا بودن روح در نظر مولوى به معنى اين است كه: انسان از هر گونه ‏خودخواهى و خودبينى خالى شود و چون خود را نمى‏بيند، ناچار به مشاهده تجليات‏ حق تبارك و تعالى مى‏پردازد. مولانا خود به اين مسئله اشاره كرده و گفته است:

پيش او دو «من» نمى‏گنجد. تو «من» مى‏گويى و او «من». يا تو بمير پيش او، يا اوپيش تو بميرد، تا دويى نماند؛ اما اينكه او بميرد، امكان ندارد، نه در خارج و نه درذهن كه: و هو الحى الذى لايموت. او را آن لطف هست كه اگر ممكن بودى، براى‏تو بمردى، تا دويى برخاستى. اكنون چون مردن او ممكن نيست، تو بمير تا او بر توتجلى كند و دويى برخيزد. دو مرغ را به هم بندى، با وجود جنسيت و آنچه دو پرداشتند، به چهار پر مبدل شود، نمى‏پرند؛ زيرا كه دويى قائم است، اما اگر مرغ مرده ‏را بر او بندى بپرّد؛ زيرا كه دويى نمانده است.45

 

دو موضوع بنيادى

مولوى در اين سخن خود، به دو مسئله عمده و بنيادى اشاره كرده است كه ازژرفاى تفكر فلسفى او حكايت مى‏كند: مسئله نخست اين است كه: نبودن واجب‏الوجود را، حتى در ذهن امكان‏پذير نمى‏داند! ممكن است كسانى چنين توهم كنند كه فرض‏ نبودن خداوند در ذهن امكان‏پذير است. مولوى مى‏گويد: فرض نبودن وجود حق تعالى حتى در ذهن و عالم فرض نيز امكان‏پذير نيست. درست است كه حكمامى‏گويند: «فرض محال، محال نيست»، ولى در ميان فرض محال و فرضى كه خود آن ‏فرض، محال است، تفاوت اساسى وجود دارد. نبودن واجب‏الوجود از سنخ فرض محال نيست، بلكه فرضى است كه خود آن ‏فرض محال است؛ زيرا تصور يا فرض اينكه خداوند وجود نداشته باشد، در ذهن ‏امكان تحقق مى‏يابد، ولى به مجرد اينكه اين فرض در ذهن بشر تحقق پذيرفت، به‏وجود ذهنى آراسته مى‏گردد و فرض وجود مقيد بدون وجود مطلق امكان‏پذير نيست واين همان مسئله‏اى است كه مولوى به آن اشاره كرده و گفته است: امكان نبودن خداوند، حتى در ذهن نيز ممكن نيست.

مسئله ديگرى كه مولوى در اين سخن خود به آن اشاره‏كرده و داراى اهميت بسيار است، اين است كه مى‏گويد: «او را آن لطف هست كه اگرممكن بودى براى تو بمردى، تا دويى برخاستى. اكنون چون مردن او ممكن نيست، تو بمير تا او بر تو تجلى كند و دويى برخيزد.» اهميت اين سخن مولوى در اين است كه: در نظر او، لطف و رحمت خداوند آنچنان وسيع و گسترده است كه اگر امكان‏پذير بود، براى رفع شرك و نبودن دوگانگى، خداوند خود را براى بشر نابود مى‏كرد؛ اما چون نابودى حق تعالى امكان‏پذيرنيست، ناچار انسان موحّد بايد از «من» بودن خود دست بردارد، تا دويى از ميان‏برداشته شود.

 

عدول مولوي از مسلك كلامى اشاعره

وسعت رحمت و گستردگى لطف خداوند به اين معنى كه مولوى مى‏گويد، مستلزم اين است كه رحمت و لطف خداوند عين ذات او باشد و اين همان چيزى است‏كه حكما و معتزله مى‏پذيرند، ولى اشاعره در مقام انكارش برآمده‏اند و از اينجا مى‏توان ‏دريافت كه مولوى به رغم اينكه در ميان اشاعره رشد كرده و در آغاز با آنها هم‏مشرب ‏و هم‏مذاق بوده است، از اين مسلك كلامى عدول كرده و با وارد شدن در طريق عرفان وراه حقيقت، جايى براى انديشه‏هاى كلام اشعرى در ذهن و ضمير او باقى نمانده است.

به ‏طور كلى مى‏توان گفت كه: عارف با وصول و رسيدن به مقام وحدت و يگانگى، هرگز نمى‏تواند در قيد و بند اصول و قواعد كلام اشعرى باقى بماند و به اين‏ترتيب، مى‏توان ادعا كرد كه عارف از آن جهت كه عارف است و به مقام مشاهده دست‏مى‏يابد، به هيچ وجه نمى‏تواند اشعرى باقى بماند، اگرچه روزگار زيادى را در ميان آنهاگذرانده باشد.

با توجه به آنچه در اينجا ذكر شد، به‏روشنى مى‏توان دريافت كه در نظرمولوى، «من» گفتن و اثبات و انانيت در مقابل حق‏تبارك و تعالى يك صفت فرعونى‏است و نوعى شرك و دوگانگى به شمار مى‏آيد. رسيدن به مقام توحيد، مستلزم نوعى‏استغراق در حق است. استغراق يا غرق شدن در آب آن است كه هر فعلى كه از او آيد، آن فعل از آن او نباشد، بلكه فعل آب باشد. اگر هنوز در آب دست و پا مى‏زند، او هنوزغرق نشده است. مولوى مى‏گويد: شخص غريق اگر هنوز بانگ برمى‏آورد كه: من غرق شدم، او را نمى‏توان مستغرق ‏ناميد و در اينجاست كه با صراحت مى‏گويد:

آخر اين «انا الحق» گفتن حلّاج، مردم ‏مى‏پندارند كه دعوى بزرگ است، در حالى كه «انا العبد» گفتن دعوى بزرگ است. انا الحق عظيم تواضع است؛ زيرا كه اين مى‏گويد: من عبد خدايم، دو هستى اثبات ‏مى‏كند: يكى خود را و يكى خدا را؛ اما آن كه «انا الحق» مى‏گويد، خود را عدم گرفته‏و به باد داده، مى‏گويد كه: انا الحق؛ يعنى من نيستم، همه اوست. جز خدا را هستى ‏نيست، من به كلى عدم محضم و هيچم. تواضع در اين بيشتر است...46

در اين عبارت، به روشنى مى‏بينيم كه مولوى روى وحدت وجود و يگانگى‏ هستى تكيه كرده، صفت فرعونى و اثبات انانيت انسان را در مقابل هستى حق‏تعالى نوعى شرك به شمار آورده است. در نظر اين عارف بزرگ، توجه دائم به حق تعالى و همواره به ياد خداوند بودن، صفت فرعونى و انانيت انسان را محو و نابود مى‏سازد و بى‏خبر بودن از حق تعالى، هرچه بيشتر بر انانيت انسان مى‏افزايد. او درجاى ديگر از كتاب مهم و پرمحتواى «فيه مافيه» خود گويد:

اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند كه ‌اندر دنيا؛ زيرا در دوزخ از حق باخبر باشند ودر دنيا بى‏خبرند از حق و چيزى از خبر حق‏ تعالى شيرين‏تر نباشد. پس آنچه دنيارا آرزو مى‏برند، براى آن است كه عملى كنند تا از مظهر لطف حق باخبر شوند، نه‏آنكه دنيا خوشتر است از دوزخ، و منافق را در درك اسفل از آن كنند كه ايمان بر او آمد، كفر او قوى بود.47

در اين عبارت نيز به‏روشنى ديده مى‏شود كه در نظر جلال‏الدين محمد بلخى، خبر داشتن از حق تبارك و تعالى و به ياد او بودن از هر چيز ديگر خوشتر است. او درجاى ديگر از همين كتاب دوزخ را «معبد و مسجد» كافران دانسته است؛ زيرا آنها حق ‏را در آنجا ياد مى‏كنند.48

 

پي‌نوشتها:

41) سوره انفال، آيه 17.

42) فيه مافيه / 203.

43) براى اطلاع بيشتر ر.ك به كتاب: «چه باشد آنچه خوانندش تفكر» از‌هايدگر، ترجمه سياوش جمادى /255-260.

44) فيه مافيه / 177 - 176.

45) همان / 22.

46)همان/ 41.

47) همان / 219.

48) همان / 206.

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: