خودشناسي پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى – بخش چهارم

1392/10/15 ۰۹:۰۱

خودشناسي پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى – بخش چهارم

در اين عبارت نيز مى‏بينيم كه شمس، ابن‏عربى را اهل سخن دانسته و از قول‏خود او نقل مى‏كند كه گفته است عرصه سخن بس فراخ است؛ زيرا گوينده هر اندازه كه ‏بخواهد، مى‏تواند بگويد و كمبودى در كار نيست، ولى شمس در مقابل اين ادعا ايستاده‏ و مى‏گويد: اگر بتوانى قدم پيشترگذارى، مى‏دانى كه عرصه سخن در مقابل عرصه عالم‏ معانى بسيار تنگ است و البته وسعت عالم معنى بى‏اندازه گسترده است.

 

 

در اين عبارت نيز مى‏بينيم كه شمس، ابن‏عربى را اهل سخن دانسته و از قول‏خود او نقل مى‏كند كه گفته است عرصه سخن بس فراخ است؛ زيرا گوينده هر اندازه كه ‏بخواهد، مى‏تواند بگويد و كمبودى در كار نيست، ولى شمس در مقابل اين ادعا ايستاده‏ و مى‏گويد: اگر بتوانى قدم پيشترگذارى، مى‏دانى كه عرصه سخن در مقابل عرصه عالم‏ معانى بسيار تنگ است و البته وسعت عالم معنى بى‏اندازه گسترده است. شمس چنين ‏مى‏انديشد كه سخن به همان اندازه كه مى‏تواند از وراى صورت بر زبان انسان جارى‏شود، ممكن است از سرّ طريق و راه باطن نيز ظهور پيدا كند و برزبان جارى گردد. او به‏جمعيت عالم باطن نيز باور دارد و معتقد است:

 

معنى ولايت

وقتى انسان بتواند به خلوت خود دست‏پيدا كند، جمعيت عالم باطن با او سخن مى‏گويند و البته آن سخن كه از جمعيت باطن بر زبان جارى مى‏شود، از نوع ديگر است و تأثير ديگر دارد. البته رسيدن انسان به خلوت‏خويش، تنها وقتى ميسر مى‏گردد كه او بتواند بر نفس خويش ولايت داشته باشد و اين‏كار بسيار صعب و دشوار است. او در جايى از كتاب «مقالات» خود مى‏گويد:

تا خود را به چيزى ندادى به كليت، آن چيز صعب و دشوار است و چون خود را به‏كلى به چيزى دادى، ديگر دشوارى نماند. معنى ولايت چه باشد؟ آن كه او را لشكرها باشد و شهرها؟ نى، بلكه ولايت آن باشد كه او را ولايت باشد بر نفْس‏خويشتن و بر احوال خويشتن و بر صفات خويشتن و بركلام خويشتن و بر سكوت‏خويشتن و قهر در محل قهر و لطف در محل لطف و اگر نه صفات وى، بر او بلا باشد و عذاب، چون محكوم او نبود حاكم او بود.34

در اين عبارت نيز به‏روشنى ديده مى‏شود كه شمس در باب معنى» ولايت» نظرويژه دارد و تسلط برخويشتن و رسيدن به خلوت خاص خود را يك اصل اساسى‏به شمار مى‏آورد. او به برخى از انواع رياضتها كه در ميان اهل سلوك رسم است وبه‏ويژه چله‏نشستن باور ندارد، تا جايى كه آن را بدعت مى‏داند و معتقد است ‏حضرت محمد(ص) هرگز چله ننشست. در نظر او مسئله چله‏نشينى به داستان‏حضرت موسى(ع) مربوط است.35 در آثار عرفا و اهل سلوك تاكنون كمتر ديده شده ‏است كه كسى از آنها چله‏نشينى را به ‏عنوان يك نوع رياضت انكار كرده باشد؛ ولى‏چنان كه ديديم، شمس با كمال صراحت آن را بدعت شمرده است.

از ويژگيهاى ديگر شمس تبريزى اين است كه او به رغم ملاقاتهاى فراوانى‏كه با بسيارى از عرفاى بزرگ و سالكان راه حق داشته است، هيچ‏يك از آنها رابه عنوان مرشد و مراد خود معرفى نكرده است. او در كتاب «مقالات» مى‏گويد:

هركسى سخن از شيخ خويش گويد؛ ولى ما را رسول عليه‏السلام در خواب خرقه‏داد، نه آن خرقه كه بعد از دو روز بدرد و ژنده شود و در تونها افتد، بلكه خرقه‏صحبت، صحبتى نه كه در فهم گنجد، صحبتى كه آن را دى و امروز و فردا نيست. ‏عشق را با دى و با امروز و با فردا چه كار؟36

همان گونه كه در اين عبارت ديده مى‏شود، شمس ادعا دارد كه خرقه سلوك خودرا در خواب از دست حضرت رسول(ص) گرفته و اين خرقه نيز جز عشق چيز ديگرى‏نيست. البته او اين عشق را بدون ديروز و امروز و فردا مى‏داند و در واقع به صفت ازليت‏و ابديت آن را موصوف مى‏سازد.

شمس تبريزى ويژگيهاى فراوانى دارد كه ما در اينجا فقط به برخى ازآنها اشاره كرديم. همان گونه كه قبلاً اشاره كرديم، او عالم معانى را بسيار وسيع و بى‏اندازه‏ فراخ مى‏داند و به تنگناى عالم الفاظ سخت باور دارد. او ضمن اينكه به دانسته‏هاى‏خود ارج مى‏نهد، همواره از شنيدن سخن تازه خوشحال مى‏شود و در ميان عشق و عقل ‏نيز هيچ‏گونه تضاد و تنافى نمى‏بيند. او براى شنيدن، بيش از گفتن اهميت قائل مى‏شود و در واقع گوش را طريقى مى‏داند كه به روى عالم معانى گشوده شده است.

 

شمس و مولانا

به احتمال بسيار مى‏توان گفت جلال‏الدين محمد بلخى كه بى‏چون و چرا مريد وتربيت يافته معنوى شمس تبريزى شناخته مى‏شود، تحت تأثير همين طرز تفكر بوده‏ است كه كتاب «مثنوى» شريف خود را با كلمه بشنو آغاز كرده است، آنجا كه مى‏گويد:

بشنو از نى چون شكايت مى‏كند از جدايى‏ها حكايت مى‏كند

در اين بيت آغازين «مثنوى» مى‏بينيم كه شنيدن، اصل شناخته مى‏شود، آن هم‏ شنيدن از صداى «نى» كه در واقع مثال و نمونه نفس ناطقه پاك آدمى است؛ زيرا «نى» از درون تهى است و به واسطه همين تهى بودن درون است كه نفَس انسانى به آسانى ازآن عبور مى‏كند و به صورت صوت زيبا جلوه‏گر مى‏گردد. نفس ناطقه انسانى نيز وقتى‏از رذايل درونى پاك و مطهر مى‏گردد، مجراى نفس رحمانى و نفخه‏هاى الهى مى‏گردد وصداى معنويت را به آسانى مى‏شنود. معنويت بدان گونه كه شمس از آن سخن مى‏گويد، باطن انسان و باطن باطن انسان است كه تا بى‏نهايت مى‏تواند ادامه داشته باشد. گاهى‏به جاى كلمه «معنويت»، از كلمه «روحانى» استفاده مى‏كنند. ترديدى نمى‏توان داشت‏كه روح به جنبه باطنى انسان مربوط مى‏گردد؛ ولى هرگز نبايد كلمه «روح» را با آنچه دردوره جديد آن را «روان» مى‏خوانند، اشتباه كرد. در هر حال، آنچه از كلمه «معنويت» مستفاد مى‏گردد، بيش از آن چيزى است كه‏ در كلمه روحانيت نهفته است. شمس تا آنجا پيش مى‏رود كه خدا را به معنى مطلق‏مى‏داند و سخن او در اين بيت خلاصه شده است:

گفت: المعنى هوالله شيخ دين بحر معنى‏هاى ربّ‏العالمين

 

عنصر معنويت

معنويت، بدان گونه كه شمس از آن سخن مى‏گويد، به گونه‏اى است كه حتى در ساحت ظاهرى نيز عنصرى از معنويت در كار است؛ زيرا چيزى در عالم وجود ندارد، مگر اينكه در نفس وجود خويش بازتابنده سرچشمه همه هستى شناخته مى‏شود.رائحه معنويت را مى‏توان در همه جا يافت. هنگامى كه انسان كار نيكو انجام مى‏دهد يا سخن نيكو مى‏گويد، عنصرى از معنويت را به ظهور مى‏رساند. كار نيكوى يك شخص، معلول معنويت باطنى او شناخته مى‏شود و هرگز نبايد معلول را به جاى علت قرار داد.

كلمه «روحانيت» را نيز معادل و مرادف كلمه «معنويت» گرفتن، خلاف احتياط است واحياناً ممكن است خطرناك نيز بوده باشد؛ زيرا وسعت دايره معنى به مراتب بيش ازوسعت دايره روح است. توجه به باطن و امور معنوى غير از آن چيزى است كه درروزگار ما علوم خفيّه خوانده مى‏شود. از سنخ اسرار و رموز نيز به شمار نمى‏آيد كه در برخى انجمن‏هاى موجود در برخى كشورها رايج و شايع است، بلكه‏ باطن، راه رسيدن به حقيقت است و اين راه از درون انسان مى‏گذرد. صداقت و پاكى دل‏ و دورى جستن از صفات و رذايل اخلاقى، از شروط پيمودن اين راه به‏شمار مى‏آيد.دورى جستن از هرگونه غرض‏ورزى از علامتهاى صداقت است. مولوى در كتاب «فيه مافيه» مى‏گويد:

آدمى مى‏بايد كه آن مميّز خود را عارى از غرضها كند و يارى جويد در دين و دين‏يارشناسى است... اميد از حق نبايد بريد كه: «انه لا ييأس من روح‏الله»37 اميد سرراه ايمنى است. اگر در راه نمى‏روى، بارى، سر راه را نگاه دار! مگو كه كژى‏ها كردم.تو راستى را پيش گير، هيچ كژى نماند. راستى همچون عصاى موسى است. آن‏كژى‏ها همچون سحرهاست؛ چون راستى بيايد، همه را بخورد.38

وقتى مولوى در اين عبارت مى‏گويد: آدمى بايد مميز خود را عارى از غرض كند. منظورش اين است كه عقل عرفى و جزئى بشر بايد در مقابل عقل قدسى و الهى‏سر تسليم فرود آورد و اطاعت از عقل كلى و قدسى را گردن نهد. او همين مطلب را به ‏صورت نظم نيز گفته است، آنجا كه مى‏گويد: عقل بفروش و هنر، حيرت بخر!

البته اين سخن بدان معنى نيست كه معرفت از امر قدسى سرچشمه نمى‏گيرد، بلكه خرد نور امر قدسى در درون انسان است. تمايز ميان عقل كلى و عقل جزئى يكى ‏از مسائل عمده و بنيادى است كه مولوى مكرر روى آن انگشت گذاشته است و البته اين از شاهكارهاى شعر فارسى است كه به عميق‏ترين و ظريف‏ترين شيوه به طرح‏مسئله معرفت قدسى مى‏پردازد. شايد شمس تبريزى نيز به همين مسئله اشاره كرده، آنجا كه در كتاب «مقالات» خود گويد: «زبان پارسى را چه شده است بدين لطيفى و خوبى كه آن معانى و لطائف كه درپارسى درآمده است، در تازى درنيامده است.»39 حقيقت اين است كه در ادبيات فارسى ـ اعم از نظم و نثر ـ معارف بلند و لطايف ‏ظريفى آمده است كه در كمتر زبانى نظير و شبيه آن را مى‏توان يافت. لطايفى كه در ادبيات فارسى آمده، به هيچ‏ وجه در ادبيات عربى ديده نمى‏شود. شمس تبريزى نيز به همين مسئله نظر داشته و به‏درستى به آن اشاره كرده است. شعر فارسى به ويژه اشعارعارفان آگاه و اشخاصى مانند: سنايى، عطار و مولوى، نمونه كامل هنر انسانى است. ‏صحت اين سخن وقتى به اثبات مى‏رسد كه هنر را در معنى سنتى آن ببينيم؛ زيرا هنر در معنى سنتى آن، بر اين حقيقت استوار است كه بتواند انتقال‏دهنده حقيقت، زيبايى ومعنى باشد و معنى آن نيز جهان‏شمول شناخته شود.

 

جهان‏شمول بودن معنى هنر، مى‏تواند آن را از حوزه وابستگى به فرد خارج كند و بيش از آنكه به فرد هنرمند وابسته ‏باشد، با حقيقت عام و جهان‏شمول سر و كار داشته باشد. اين خصلت و خصوصيت ‏همان چيزى است كه در ادبيات نظم و نثر فارسى به‏ويژه در حوزه عرفان وجود دارد. زيبايى يكى از ويژگيها و خصوصيات لاينفك هنراست و البته زيبايى در هر جا كه وجود داشته باشد، با نوعى تقدّس همراه است. زيبايى‏ذاتى از صفات خداوند است و يكى از صفات ذاتى‏حق، صفت جميل‏شناخته مى‏شود كه گفته‏اند: «ان الله جميل و يحب الجمال»؛ يعنى خدا هم زيباست و هم زيبايى را دوست مى‏دارد. براساس اين سخن محكم و استوار، هرگونه زيبايى نشانه و نمودارى از زيبايى مطلق و جاودان حق تبارك و تعالى خواهد بود.

 

زيبايى، شكوه حقيقت

البته ممكن است بسيارى از مردم از اين حقيقت بى‏خبر باشند و ندانند كه‏زيبايى، بازتاب جمال حق است و هيچ منشأ ديگرى نمى‏تواندسرچشمه زيباييها بوده باشد. يكى از سخنان جاويدان افلاطون اين است كه او زيبايى‏را شكوه حقيقت دانسته است و اين سخن افلاطون همان چيزى است كه با آثار منظوم ومنثور عرفاى جهان اسلام نزديك است و با آنها هماهنگى دارد. اگر كسى به اين حقيقت‏آگاهى داشته باشد كه سرچشمه زيبايى جز خدا چيز ديگرى نيست، به اين واقعيت نيز اعتراف خواهد كرد كه زيبايى از بيخ و بن، در هر جا كه باشد، مقدس‏است و با ديده احترام بايد به آن نگريسته شود.

نكته بسيار باريكى كه در اينجا وجود دارد و به هيچ وجه نبايد مورد غفلت واقع شود، اين است كه زيبايى به دليل همان‏تقدس و پاكى كه در آن نهفته است، همانند يك شمشير دو لبه و دو سر شناخته مى‏شود؛ زيرا از يك سو مى‏تواند به عنوان يك نمونه و نشانه، انسان را به سوى جمال و زيبايى ‏مطلق حق تعالى رهنمون گردد و البته اين رهنمون شدن فوق‏العاده اهميت‏ دارد، ولى از سوى ديگر ممكن است آن چنان اثرى در انسان باقى بگذارد كه‏خود جايگزين امر قدسى گردد و در اين جايگزينى، آنچه سرچشمه همه‏زيباييهاست، مورد فراموشى واقع شود!

البته اين خطر بزرگ جايگزينى مقيد به جاى ‏مطلق، تنها به امر زيبايى اختصاص ندارد، بلكه در مورد مسئله «وجود» نيز وضع به همين‏منوال است. رابطه ميان مطلق و مقيد يا «ظاهر» و «مظهر»، در عين ساده و سهل‏بودن، بسيار پيچيده و ظريف است كه اگر انسان دقّت و تأمل كافى نداشته باشد، دچار اشتباه بزرگ ‏مى‏گردد و اين همان اشتباه بزرگى است كه دامنگير بسيارى از اهل غفلت شده است. عطش معنويت در همه انسانها وجود دارد، ولى اشتباه در «مصداق»، مانع از اين مى‏شودكه انسان بتواند به سرچشمه حقيقى آب زلال معنويت دست پيدا كند.

رابطه ميان مطلق‏و مقيد و يا ظاهر و مظهر، رابطه‏اى محكم و غيرقابل انكار است و ادراك مقيد بدون ‏ادراك مطلق امكان‏پذير نيست. اين نسبت همان نسبتى است كه طريق پذيرفتن وجود غيب را بر ما مى‏گشايد و به همان طريق مى‏تواند ما را به پذيرفتن وجود غيب ملزم ‏سازد. اگر عالم وجودْ حق تعالى را ثابت نمى‏كرد، عقل بشرى از دليل اثبات ‏وجود خويش محروم مى‏گشت.

صرف‏الوجود را مقدم بر هر چيز و قطع نظر از هر شيئى ديگر، مى‏توان از نفس ‏واقعيت وجود خويش استنتاج كرد. شايد اگر دكارت فيلسوف فرانسوى به جاى اينكه‏ بگويد: «مى‏انديشم پس هستم»، به‏گونه‏اى ديگر اظهار نظر مى‏كرد و مى‏گفت: «هستم، پس هستى هست»، سخنى شايسته‏تر گفته بود. او به هيچ وجه نمى‏توانست در هستى‏خود شك داشته باشد و كسى كه در هستى خود شك ندارد، نمى‏تواند در اصل هستى‏شك داشته باشد؛ زيرا درك مقيد بدون ادراك مطلق‏امكان‏پذير نيست. در اينجا ممكن است كسانى در مقام انكار برآيند و بگويند: «هيچ ‏حقيقتى مطلق نيست و رسيدن به مطلق امكان‏پذير نيست.» اين گونه اشخاص درمرحله نخست سخن خود را انكار كرده و آن را بدون معنى مى‏سازند؛ زيرا كسى كه ادعا مى‏كند: «هيچ حقيقتى مطلق نيست»، خود از روى اطلاق سخن گفته و مى‏كوشد با مطلق، مطلق را باطل كند، در حالى كه هيچ چيز هرگز خود را باطل نمى‏كند.

گفتن چنين سخنهايى از اين گونه اشخاص، خود نوعى اثبات مطلق است. نسبى‏انگارى مطلق، در حد ذات خود تناقض‏انگيز است؛ زيرا نسبى بودن يك شيئى، همواره در ارتباط با چيز ديگرى نسبى شناخته مى‏شود و هنگامى كه گفته مى‏شود: «همه چيز نسبى است»، نسبت معنى خود را از دست مى‏دهد و اين سخن به جاى اينكه‏ همه چيز را نسبى نشان دهد، خود يك سخن مطلق به شمار مى‏آيد.

 

مطلق انديشيدن

توانايى مطلق انديشيدن، از ويژگيهاى انسان است و به حكم اتحاد عاقل ومعقول علم به مطلق، مطلق خواهد بود. در آيه شريفه قرآن كريم آمده است: «و لقد كرّمنابنى آدم». اين كرامت فقط به آدم اختصاص يافته و هيچ موجود ديگرى از كرامت ‏انسانى برخوردار نيست و البته انسان از آن جهت كرامت دارد كه مى‏تواند به مطلق ‏بينديشد. در اينجا ممكن است گفته شود: «چون عقل در برخى موارد دچار خطا مى‏شود، هرگز نمى‏تواند به مطلق بينديشد.» پاسخ اين است كه: اگر در انديشه خطا وجود دارد، به ‏خودى خود اثبات نمى‏كند كه عقل بالضروره و ناگزير خطاپذير است؛ زيرا خطا از نفس‏عقل به خودى خود پديد نمى‏آيد، بلكه پيدايش خطا چيزى كه از پيدايش عنصرى ازهوا، عقل را به بيراهه مى‏كشد.

دخالت هواهاى نفسانى در عقل و پيدايش خطا از جهت دخالت هواهاى ‏نفسانى، هرگز به معنى اين نيست كه عقل به خودى خود دچار خطا و اشتباه مى‏گردد.عقل از آن جهت كه عقل است و مادام كه به هواهاى نفسانى آلوده نشده است، خطا و اشتباه نمى‏كند. آنچه در كتب مقدس آمده، به همين معنى اشاره دارد، آنجا كه گفته شده‏است: «انسان بر صورت خداوند آفريده شده است.» خداوند مطلق است و انسان نيز به‏ حكم اينكه بر صورت خداوند آفريده شده، مى‏تواند به مطلق بينديشد. مطلق بودن وعينى بودن جايى براى شك مطلق باقى نمى‏گذارد. تنها كسى مى‏تواند شك كند كه‏قبل از آن معنى يقين را ادراك كرده باشد. در جايى كه يقين معنى ندارد، شك نيزبه هيچ وجه معنى نخواهد داشت. كسى كه طعم يقين را هرگز نچشيده است، از ادراك ‏معنى شك و ترديد ناتوان خواهد بود.

همين كه انسان مى‏تواند توهّم كند و به توهّم خود واقف گردد، دليل بر اين است‏كه نيل انسان به واقعيت امكان‏پذير است و البته اگر نيل به حقيقت براى انسان ‏امكان‏پذير شناخته شود، ناچار بايد پذيرفت كه كسانى هستند كه به حقيقت دست‏يافته‏اند و اين اشخاص همان كسانى هستند كه بهترين و برجسته‏ترين مردم شناخته‏مى‏شوند.

 

درهم تنيدگىخير و شر

هستى هستندگان، ظاهرترين چيز است و در آشكار بودن آن ترديد نمى‏توان ‏داشت. با اين همه بنا به نوعى عادت، ما آن را نمى‏بينيم مگر از طريق كوشش بسيار ومشقت فراوان. جلال‏الدين محمد بلخى به نوعى ديالكتيك در انديشه و همبستگى ‏امور در اين جهان سخت باور دارد و روى مسئله تضاد و درهم تنيدگى خوب و بد وخير و شرّ اصرار مى‏ورزد. او در كتاب «فيه مافيه» با صراحت تمام مى‏گويد:

 

«علم اگر به كلى در آدمى بودى و جهل نبودى، آدمى سوختى و نماندى. پس جهل‏مطلوب آمد؛ از اين روى كه بقاى وجود به وى است و علم مطلوب است، از اين روى‏كه وسيلت است به معرفت بارى. پس، هر دو ياريگر همديگرند و همه اضداد چنين‏اند؛ شب اگرچه ضد روز است، اما ياريگر اوست و يك كار مى‏كنند. اگرهميشه شب بودى، هيچ كارى حاصل نشدى و برنيامدى و اگر هميشه روز بودى، چشم و سر و دماغ خيره ماندندى و ديوانه شدندى و معطل. پس در شب مى‏آسايندو مى‏خسبند و جمله قوا قوت مى‏گيرند و روز آن قوت را خرج مى‏كنند و ضد نيستند. در عالم بنما كه كدام بد است كه در ضمن آن نيكى نيست و كدام نيكى است كه درضمن آن بدى نيست؟ پس، بدى و نيكى يك چيزند، غيرمتجزّى و از اين رو، ما رابحث است با مجوسيان كه ايشان مى‏گويند كه: «دو خداست: يكى خالق خير و يكى‏خالق شرّ.» اكنون تو بنما خير بى‏شرّ، تا مقرّ شويم كه خداى شرّ هست و خداى خير و اين محال است؛ زيرا كه خير از شرّ جدا نيست، چون خير و شرّ دو نيستند و ميان ‏ايشان جدايى نيست، پس دو خالق محال است.»40

 

چنان كه در اين عبارت ديده مى‏شود، مولوى به وابستگى و همبستگى «خير» و «شرّ» باور دارد و در هر بدى، نوعى خوبى و در هر خوبى، نوعى بدى مى‏بيند و به اين‏ترتيب آنها را از يكديگر جدا و منفصل نمى‏داند. او در اين طرز تفكر راسخ و ثابت‏قدم ‏است و در بسيارى از مسائل از اين طرز تفكر به عنوان يك اصل استفاده كرده است. مولوى وقتى در هر بدى نوعى خوبى مى‏بيند و در هر خوبى نيز به نوعى از بدى‏اشاره مى‏كند، منظورش اين نيست كه خير و شرّ فقط نسبى شناخته مى‏شوند و هيچ امرمطلقى در اين ميان وجود ندارد، بلكه او فقط بدى را يك امر نسبى مى‏داند و به خيرمطلق سخت باور دارد، چنان كه در يكى از ابيات خود گفته است:

پس بد مطلق نباشد در جهان بد به نسبت باشد اين را هم بدان

مولوى براساس همين اصل كه در هرگونه از آنچه خير شناخته مى‏شود، ممكن‏است نوعى شرّ يا رنج وجود داشته باشد، به يك مسئله اساسى اشاره مى‏كند كه درزندگى او نقش عمده و بنيادى داشته است.

 

پي‌نوشتها:

34) همان / 85 - 86. 35) مقالات شمس / 323.

36) همان / 134. 37) سوره يوسف، آيه 87.

38) فيه مافيه / 8. 39) مقالات شمس / 226.

40ـ فيه مافيه، 204.

 

برای مطالعه بخش های پیشین به آدرس زیر مراجعه فرمایید:

http://www.cgie.org.ir/fa/news/7984

http://www.cgie.org.ir/fa/news/7799

http://www.cgie.org.ir/fa/news/7590

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: