1392/10/8 ۰۹:۲۰
موضع شمس تبريزى درمورد توأم بودن عشق و عقل، بسيار حكيمانه و خردمندانه است. براساس همين طرزتفكر است كه او طهارت قلب و پاكبودن دل را پيش از اعتقاد به خداوند لازم مىشناسد. به عبارت ديگر مىتوان گفت: شمس بر اين باور است كه خودشناسى و پاكى دل، بايد پيش از اعتقاد به خداوند تحقق داشته باشد؛ زيرا در غيراينصورت، صرف اعتقاد نمىتواند دوام داشته باشد. بخشى از عبارت كتاب «حكايتشمس» چنين است:
اول قدم در ايمان و اعتقاد به يگانگى خداوند نباشد، بلكه اول قدم شناخت خويش و پاكى درون باشد و آنگاه اعتقاد كه تا پاكى نباشد، اعتقاد در دل نخواهد ماند. اعتقاد پيوسته رخت سفر بندد از درون. آنگاه كه دل زنگار كدورت به كنارى ننهاده باشد. هيچ دانيد كه چرا حال و روزمان چنين است؟ از آنكه گام نخست را به گام پسين بدل كردهايم كه شك نداريم كه به عمد چنين جسارت كرديم، تا آلودگىخويش را پنهان توانيم كرد و دانم و دانيد آن كس كه آئينه دل و درون پاك ندارد، اگرهزار سال بگويد كه: به حق و يگانگى او ايمان دارم، او مؤمن نباشد، بلكه منافقباشد...27
شمس تبريزى آنچنان به پاكى دل و طهارت باطن انسان باور دارد كه اسم اعظمخداوند را نيز براساس عظمت گوينده آن اسم تفسير مىكند:
مرا گفت مگر مىتوان اين سخن گفت كه يك نام باشد خدا را كه از همه نامها برتر است؟ آيا الله را با رحمان تفاوت باشد؟ خود روشن است چون روز كه نه.پس همه اسامى خداوند چون رشته در عقدى منعقد گشته باشد و خداى را نزد كه رحمان باشد، دون رحيم يا رحيم دون جبّار. پس اينكه گويند نام اعظم نام ديگرى است، ناصواب باشد و تو آن گفته را به گوش مگير. صواب آن است كه گوينده اعظم باشد، تا همان نام كه ديگران گويند، با لحن اعظم گويد و آنگاه معجزات بيند.28
گفتگوهايى كه ميان شمس و پير ردّ وبدل مىشود، فراوان است كه ما در اينجا به نقل آنها نمىپردازيم؛ اما سرانجام پرسشى را مطرح مىكند كه جالب توجه است: آيا آن چه دارويى باشد كه همه دردها را درمان مىكند؟ پير سر درجيب تفكر فرو مىبرد و پس از اندكى درنگ مىگويد: بدون شك آن دارو خرد باشد كه نخستين آفريده خداوند است.
گفتمش: اگر خرد داروى همه دردها باشد، پس نام و ياد الله چه باشد؟ كه حق تعالى خود فرمود كه: نامش داروى همه دردها باشد. آيا اين شوق و عشق به نام و وجود الله نيست كه داروى همه دردها باشد؟ پير نتوانست سخن حقى را كه گفتم، انكاركند. برخاست و مرا در آغوش كشيد و گفت: تو را حق همى دهم اين شور كه در سر تو باشد. هيچ استاد نتواند تو را كفايت كند كه تو خود كافى هستى. از من حقايق مجو كه حقيقت نماياندن به آن كس كه خود حقيقت داند و گويد، عملى عبث و ناصواب است.
شمس با اين پير وداع مىكند و در ديار ديگر به پيرى مىرسد كه نامش حسن نظام بود. او از اين پير درباره راز خلقت سؤال مىكند. پير در پاسخ مىگويد: «مگر راز خلقت بازيچه اطفال است كه آن را مطرح مىكنى؟» شمس گويد: «دانم كه بازيچه نباشد، اما من خود آماده حفظ اين راز هستم و خواهم بدانم كه آيا به راستى الله نام اعظم باشد، يا رحمان يا رحيم؟ يا هر اسم كه توانى گفت با روح اعظمخويش؟» مرا گفت: «خير، نام اعظم خود نام ديگر باشد كه هر كس را نرسد.» وى را گفتم: اين چگونه باشد؟ گفت: «آنچه حضرت خضر(ع) بدانست، غير از دانش من و تو باشد.» اسامى خداوندى را وى را گفتم. پس دانش خضر(ع) بود، نه نام خداوند. كمى در من نگريست و در درون خود مىكاويد كه: آيا به راستى دانش خضر بود يا كاركرد آن نام؟وى را گفتم: «اى شيخ! از بزرگى شنيدم كه نام اعظمْ خود همه نامهاى خداوند تواند بود؛ اما اين دهان پاك باشد كه آن نام بازخواند. و نام زمانى اژدرها شود و مارها را ببلعد وزمانى عصا شود و بحر را به دو نيم كند و زمانى همين نام در دستى درآيد و دست بياض يابد و زمانى خود به زبان آيد و قمر را از ميان دو نيم كند و زمانى خود طفلى شود كه درگاهواره لب به سخن گشايد و زمانى ديگر، موجودى شود كه به آسمان رود.»29
انسانى شگرف
شمس انسانى شگفتانگيز است و در طول سالهاى متمادى كه طىّ طريق كرده و در راه سلوك قدم برداشته است، با اشخاص مختلف و سالكان راهحق ملاقاتها و گفتگوها داشته است. نام اين اشخاص كمتر به ميان مىآيد، ولىگاهى به نام برخى از اين بزرگان اشاره شده است. او بسيارى از پيران طريقت و سالكانراه حق را در زمان خود مىشناخته و از بزرگان گذشته نيز اطلاع و آگاهى داشته است. شيخ شهيد شهابالدين سهروردى را مىستايد و از اين فيلسوف بزرگاشراقى كه احياكنندة حكمت خسروانى شناخته مىشود، تمجيد مىكند: «آن شهاب را آشكارا كافر مىگفتند آن سگان. گفتم: حاشا! شهاب كافر چون باشد؟چون نورانى است. آرى پيش شمس، شهاب كافر باشد، چون درآيد به خدمت شمس، بدر گردد، كامل شود.»30
چنان كه در اين عبارت ديده مىشود، شمس كسانى را كه حكم تكفير شيخاشراق را صادر كردند، «سگ» خوانده و آنها را نجس به شمار آورده است. او شيخ اشراق را نورانى خوانده؛ زيرا شيخ اشراق احياكنندة فلسفه و حكمت نور است وبيش از آن كه از وجود سخن بگويد، به طرح مسئله نور مىپردازد. البته خود را كاملتر از شيخ اشراق دانسته و معتقد است اگر او تحت تربيت شمس قرار مىگرفت، بدر تمام مىگشت. شمس به عكس آنچه درباره شيخ اشراق ابراز داشته، نسبت به فخرالدين رازىزبان به انتقاد گشوده و او را مورد ملامت قرارداده است:
«فخررازى چه زَهره داشت كه گفت: محمد تازى چنين مىگويد و محمد رازى چنين مىگويد؟ اين مرتدِ وقت نباشد؟ اين كافرِ مطلق نبود؟ مگر توبه كند. چرا مىرنجانند خويشتن را؟ بر شمشير تيز مىزنند خويشتن را؟ آنگاه كدام شمشير؟ بنده خدا ايشان را شفقت مىكند. ايشان را برخود هيچ شفقتى نيست!»31
چنان كه در اين عبارت ديده مىشود، شمس، فخر رازى را تا سرحد كفر برده و او را سزاوار شمشير شمرده است. البته آنچه شمس از فخررازى نقل مىكند، به هيچوجه شايسته نيست كه بر زبان يك مسلمان جارى گردد، ولى به هر صورت، سخنى است كه وى در «مقالات» خود از او نقل كرده است. به نظر مىرسد كه شمس سخت مشكلپسند بوده و زبان انتقادش نيز نسبت به اشخاص تند و نيرومند بوده است. شايد بتوانگفت كه اين خصلت اخلاقى، از صراحت لهجه و شفافيت روحى او سرچشمه مىگرفته است.
او درباره عارف معروف محيىالدين ابنعربى نيز زبان به انتقاد گشوده و او رااهل اطاعت ندانسته است: «چنان كه شيخ محمد ابنعربى در دمشق مىگفت كه محمد پردهدار ماست! مىگفتم: آنچه در خود مىبينى، در محمد(ص) چرا نمىبينى؟ هركسى پردهدار خود است. گفت: آنجا كه حقيقت معرفت است، دعوت كجاست؟ و كن مكن كجاست؟گفتم: آخر آن معنى او را بود و اين فضيلت ديگر مزيد و اين انكار كه تو مىكنى بر او و اين تصرف، نه كه عين دعوت است؟ مرا كه برادر مىخوانى و فرزند، نه كه دعوت است؟ پس دعوت مىكنى و مىگويى دعوت نبايد كردن! نيكو همدرد بود، نيكومونس بود، شگرف مردى بود شيخ محمد؛ اما در متابعت نبود! يكى گفت: عينمتابعت خود او بود. گفتم: نى، متابعت نمىكرد.»32
شمس ضمن اينكه ابنعربى را مردى شگرف مىشناسد و او را به عنوان همسخن و مونس نيكو مىستايد، وي را اهلمتابعت از شريعت پيغمبر نمىداند. آنچه از سخن ابنعربى به حسب نقل شمس در «مقالات» برمىآيد، اين است كه: ابنعربى معتقد است در وصول به حقيقت و درك حقيقت، معرفت جايى براى امر و نهى نيست و دعوت جايگاه خود را از دست مىدهد. شايد بتوان گفت آنچه مىتواند مؤيد اين معنى واقع شود، اين است كه او در كتابهايش، خود را «خاتمالأولياء» خوانده است و در مقام ولايت، دعوت جايگاهى ندارد. پاسخ شمس به ابنعربى اين است كه مىگويد: وقتى تو در مقام انكار برمىآيى و مرا برادر مىخوانى، خود نوعى دعوت است؛ بنا بر اين در همان حال كه خود دعوتمىكنى، دعوت كردن را مورد انكار قرار مىدهى و در اينجاست كه شمس او را اهل متابعت نمىداند، اگرچه كسانى همين سخن او را عين متابعت به شمار آوردهاند.
شمس در جاى ديگر از «مقالات»، ابنعربى را بيش از آنكه اهلمعنى بشناسد، اهل سخن دانسته است و عرصه سخن را تنگ و محدود به شمار آورده است: «شيخ محمد گفت: عرصه سخن بس فراخ است كه هر كه خواهد مىگويد، چندانكه مىخواهد. گفتم: عرصه سخن بس تنگ است و عرصه معنى فراخ است. از سخنپيشترآ، تا فراخى بينى و عرصه بينى. بنگر كه تو دور نزديكى و يا نزديك دورى! گفت: شما بدانيد. گفت: ما را با آن كار نيست. آنچه هستى هستى الّا از روى صورت. پيشترآى كه الجماعه رحمه. و اگر با تو سخن گفته نيايد، از آن مگريز كه از وراى صورت با من سخن نمىگويند، بلكه از سرّ طريق؛ زيرا جمعيت اغيار هست؛ هم بيرون و هم در اندرون وجود تو، تا وقتى كه خلوت شود.»33
پينوشتها:
27) حكايت شمس / 34. 28) همان / 11.
29) همان / 17. 30) مقالات شمس / 275.
31) همان / 288. 32) همان / 299.
33) همان/ 96.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید