1392/10/3 ۰۹:۱۲
بنفشه سام گيس / آخرين سوي چراغهاي شهر از چارچوب نگاهمان دور شد و پا در جاده كرمان گذاشتيم. آسمان كوير روبهرويمان بود و جاده از زير پايمان ميگريخت. ما هم مثل خيليهاي ديگر كه در اين سالها آمدند و عجله داشتند از بم فرار كنند و به آرامش خود بازگردند، تعجيل را بر ماندن ترجيح داده بوديم. باز ميگشتيم تا بم را با تمام محروميتش فراموش كنيم. «بم» امروز براي ما؛ فقط نام شهري بود كه 10 سال پيش مرده بود
غم ماندگار « بـم»
بنفشه سام گيس / آخرين سوي چراغهاي شهر از چارچوب نگاهمان دور شد و پا در جاده كرمان گذاشتيم. آسمان كوير روبهرويمان بود و جاده از زير پايمان ميگريخت. ما هم مثل خيليهاي ديگر كه در اين سالها آمدند و عجله داشتند از بم فرار كنند و به آرامش خود بازگردند، تعجيل را بر ماندن ترجيح داده بوديم. باز ميگشتيم تا بم را با تمام محروميتش فراموش كنيم. «بم» امروز براي ما؛ فقط نام شهري بود كه 10 سال پيش مرده بود. . . 8 صبح، كوير هنوز خواب است. راننده تاكسي كه از فرودگاه من را به هتل ميرساند 4 فرزندش را با دست خود به خاك سپرده. دو دختر و دو پسر. ريش انبوه سپيد دارد و پيراهن سياه بر تن. آنقدر مسن هست كه حالا زمان خانهنشينياش باشد اما 10 سال قبل، روز 5 دي ماه مثل نخلهايش ويران شد و حالا راننده فرودگاه است و در ساير وقتها هم در شهر مسافر كشي ميكند. ناشيانه، فراموش كردهام كه به كجا آمدهام. در فكر خريد خرماي بم هستم.
«هنوز كه فصل خرما نيست؟»
پيرمرد از آيينه تاكسي نگاهي مياندازد كه يادم بياورد كجا هستم.
«خرما فروردين ميرسد.»
نگاه پيرمرد، چشمهايش، نميدانم، سرزنش، تمسخر، درد يا عتابي غير قابل توصيف را بر سرم ميكوبد. شرمنده از سوالم ، در شاهراه افسردگي، همپاي مردم همقدم ميشوم. در مسير، از مقابل فضاي نيمه مشجري ميگذريم. يك چرخ و فلك كه احتمالا در كوچكترين اندازه ممكن ساخته شده، چند تاب و سرسره، اينجا «شهر بازي» است. فصل تحصيل است و شهربازي، خاموش و تعطيل. مردم شهر بعدها برايم تعريف ميكنند كه حتي در اوج تابستان و تعطيلي بچهها هم كسي سراغ شهر بازي نميرود چون وسايل، مستهلك و دست دوم بودهاند از ابتداي افتتاحش.
10 سال قبل، چند هفتهيي پس از زلزله،به بم رفتم. استفاده از كلمات معمول براي مصور كردن چهره يك شهر امكانپذير نبود. از يك سر شهر تا سر ديگر، روي تل خاك و خرده آجر و سيمان و خاطرات مردمي كه ديگر نبودند، پياده ميرفتم بدون آنكه بتوانم بگويم در كدام خيابان يا كوچه هستم. بعد از 10 سال، نگاهم بسيار كنجكاو است براي ديدن فضايي كه همهچيزش جوان و 10 ساله است جز بازماندگاني كه خيلي زود پير شدند
آخرين سوي چراغهاي شهر از چارچوب نگاهمان دور شد و پا در جاده كرمان گذاشتيم. آسمان كوير روبهرويمان بود و جاده از زير پايمان ميگريخت. ما هم مثل خيليهاي ديگر كه در اين سالها آمدند و عجله داشتند از بم فرار كنند و به آرامش خود بازگردند، تعجيل را بر ماندن ترجيح داده بوديم. باز ميگشتيم تا بم را با تمام محروميتش فراموش كنيم. «بم» امروز براي ما؛ فقط نام شهري بود كه 10 سال پيش مرده بود
نماي عمومي شهر، ويران و مخروبه نيست. نماي ساختمانها به تبعيت از يك الگوي مشترك، اغلب با آجر سهسانتي فرش شده تا نزديك به رنگ شنزارهاي كويري باشد. قامت خانهها هم آنقدر قد كشيده كه آسيبي به چشمانداز آسمان نرساند. همين تصوير يكدست احساس ناتمام رضايتي را ايجاد ميكند كه بم، سالها فاصله دارد تا به پاي تركيب بيقواره پايتخت برسد. اما درختها، نخلها، انگار آب رفتهاند
ارگ، پايان بم است. ترس به سراغت ميآيد از آن حجم تنها ماندن در ميان تاريخ. هر طرف را نگاه كني رد پاي زلزله را ميبيني. 21 هكتار محصول هنر انساني ظرف 18 ثانيه چنان فروريخت كه حالا پس از 10 سال، نيست لحظهيي كه پيرامون را نگاه كني و چشمهايت نمناك نشود. آستانه غروب آفتاب، ارگ در تاريكي پنهان ميشود و سكوت جاري، مظلوميت و تنهايي ارگ و مردمان در خاك خفتهاش را مثل نسيمي مواج و بيآزار با تو مواجهه ميدهد
زندگي در شهر مرگ
هتل 4 ستاره بم تصوير واقعيت شهر است. وقتي به ورودي هتل ميرسم انگار سالهاست كه تعطيل است. نه اتومبيلي، نه گردشگري. دماي هوا در آن صبح آخرين روزهاي پاييز گرم و تابستاني است اما موج سرماي غربت و غريب ماندن، در ورودي هتل به استقبال ميآيد. اتاق هتل، مسواك و دمپايي يك بار مصرف ندارد. تلفن زدن از داخل اتاق امكانپذير نيست چون شماره صفر را بستهاند. اسباب اتاق، كهنه و محقر اما تميز است. محروميت شهر، هتل را بينصيب نگذاشته و آنقدر حقارت در اين فضاي به ظاهر متمكنتر از ساير هتلهاي شهر مشهود است كه جزييات تصاوير در انتظار را هم ميتوان ترسيم كرد. هتل خالي آن هم در فصلي كه بايد اوج آمدو شد توريستها به شهر باشد. سكوت چنگ انداخته بر هتل و كاركناني كه از بيكاري، پاي تلويزيون مينشينند.
هتل، دورتر از كانون زلزله است و به همين دليل آسيبي از زلزله نديد جز آنكه چند شيشه پنجرهاش بشكند يا برخي ديوارها و ستونهاي سالن ترك بردارد. اين منطقه كه رو به سوي كرمان دارد و در غرب شهر واقع شده نسبت به ساير نقاط شهر و بهويژه منطقه پيرامون ارگ قديم، بيشتر از آسيب زلزله مصون مانده است. براي ديدن واقعيت آنچه بر سر مردم آمد بايد رفت به مركز شهر. سمت خيابانهاي تربيتبدني و معلم و ارگ قديم و بافت قديمي و فرسوده شهر. جايي كه برخي مردم هنوز در كانكسها زندگي ميكنند و اسكلت نيمه كاره خانهشان آيينه دق شده است هر روز كه به ياد بياورند 10 سال قبل در چنين ايامي چنان متمول بودند كه باقي شهرهاي استان، روزشماري ميكردند براي روزي كه تلافي مكنت بميها را سرشان خالي كنند. خيابانهاي شهر، شلوغ نيست. كمي مانده به ظهر، در خيابانها ميشود دستفروشاني را ديد كه تربار و ميوه ميفروشند. در برخي خيابانهاي فرعي كه تردد زياد نيست، دريچههايي در دل ديوار گشودهاند و اين دريچه، حكم ورودي سوپر ماركت محل را دارد. آفتاب كوير، بيرحم و مغرور، چنان ميتابد كه از ياد ببري كمتر از 10 روز مانده به سالگردي كه مردم شهر؛ بازماندهها، هنوز بعد از 10 سال سرمايش را از ياد نبردهاند.
يكجور رخوت همراه با اندوه در هواي شهر سيال است. هر چه هست، نميتوانم بعدها در خاطره بم، واژگاني همچون شادماني و سرزندگي و نشاط را به جملاتم اضافه كنم. شهر حالا فقط 107 هزار نفر جمعيت دارد كه نيمي از آنها هم بمي نيستند و بعد از زلزله راهي بم شدند تا از مواهبي كه دولت براي زلزلهزدگان در نظر گرفته بود، سهمي بگيرند و در اين 10 سال پيوند خوردهاند با بقيه مردم. بميهاي ريشهدار همان پس از زلزله و وقتي توانستند خودشان را پيدا كنند از شهر كوچ كرده و رفتند. دستفروش سر گذر كه پرتقالهايش را از نرماشير ميآورد چون خشكسالي چند ساله، خاطره پرتقال بم را براي هميشه محو كرده، ميگويد: «صندوق عقب پرايدم پر از جنازه بستگانم بود. ميبردم كه خاكشان كنم. مردي آمد كه جنازه دو پسر و دو دختر و همسر و مادرش را پشت وانت گذاشته بود. گفت بگذاريد من زودتر عزيزهايم را خاك كنم و بروم. نوبتمان را داديم و جنازههايش را خاك كرد و از شهر رفت و ديگر هيچ كسي او را نديد.»
آنهايي كه در شهر ماندهاند يا آنقدر فقيرند كه توان رفتن و كوچ كردن ندارند يا كارمندند و دولت، منتقلشان نميكند يا هنوز باغي دارند و بايد پاي زمستان و تابستانش بمانند و همان محصول ناچيز خرما پيوندشان ميدهد با خاك سرد. خرمايي كه فقط در بم، بستهبندي ميشود اما از صنايع تبديلي خرما در اين زادگاه رطب مضافتي خبري نيست و شهد و شيره و عسل خرماي بم در بندرعباس توليد ميشود. تنها شهرك صنعتي شهر فقط 200 سردخانه دارد كه خرماي مرطوب و تازه چيده شده را تا زمان عرضه و بستهبندي در آن نگهداري كنند و سود توليد باقي محصولات، همه به كام استانهاي همجوار است و سهم بم از همسايگي با هرمزگان و سيستان و بلوچستان فقط اين است كه بار انداز كاروانهاي قاچاق مواد مخدر و انسان و كالايي باشد وگرنه بم از اين آمد و رفت پر سود نصيبي نداشته.
خيابانهاي شهر مثل آن است كه در يك روستاي بين راهي توقف كرده باشي. شهر، ساخته شده. اين هم يك بخش ديگر از واقعيت است كه نماي عمومي شهر، ويران و مخروبه نيست. نماي ساختمانها به تبعيت از يك الگوي مشترك، اغلب با آجر سهسانتي فرش شده تا نزديك به رنگ شنزارهاي كويري باشد. كمتر ميتوان سراغ از نماي سنگ و ساير مصالح گرفت. آن هم شايد براي برخي ساختمانهاي اداري و دولتي مثل بانكها. قامت خانهها هم آنقدر قد كشيده كه آسيبي به چشمانداز آسمان نرساند. تعداد خانههايي كه بيش از دو طبقه باشند يا آنقدر كم است كه به شماره نميآيد يا اگر اشتباه نكرده باشم، تقريبا، صفر است. به عوض، حصار كوتاه ديوارهاي پيرامون خانهها، يكدست و سيماني و كمي بلندتر از قد خود بميها. همين تصوير يكدست احساس ناتمام رضايتي را ايجاد ميكند كه بم، سالها فاصله دارد تا به پاي تركيب بيقواره پايتخت برسد. اما درختها، نخلها، انگار آب رفتهاند. بايد بسيار بگردي تا بتواني به آن تصوير «باغ شهر» و پيوند دوستانه مصالح و طبيعت كه بم شهرت خود را در سالهاي دور از همين وجه تسميه دريافت ميكرد برسي.
در شهر نميشود مانند مركز استان سراغ مغازه فروش برند و ماركهاي معروف را گرفت. جنس گران اصلا با گروه خوني اين مردم سازگاري ندارد. به عوض، مغازههايي كه جنسهاي ارزان و در خور درآمد مردم دارند تبليغشان را سر خيابانها چسباندهاند. در برخي خيابانهاي بالاي شهر، تقليد ناشيانهيي از پايتخت در حد آن خلاصه ميشود كه نام بعضي فروشگاهها با همتاي پايتختياش يكي باشد تا مراجعان، خاطرهيي را پرورش دهند كه در شهر آنها هم ميشود سراغ «هايپر استاري» را گرفت كه خالي از اجناس خارجي است و لوكسترين كالايش پنير پيتزاست.
شهر، نو شده. 10 سال قبل، چند هفتهيي پس از زلزله، پس از آنكه امداد رساني اوليه براي شهري كه در اخبار غيررسمي بيش از دو سوم جمعيتش را از دست داده بود تمام شد، به بم رفتم. استفاده از كلمات معمول براي مصور كردن چهره يك شهر امكانپذير نبود. از يك سر شهر تا سر ديگر، روي تل خاك و خرده آجر و سيمان و خاطرات مردمي كه ديگر نبودند، پياده ميرفتم بدون آنكه بتوانم بگويم در كدام خيابان يا كوچه هستم. بعد از 10 سال، نگاهم بسيار كنجكاو است براي ديدن فضايي كه همهچيزش جوان و 10 ساله است جز بازماندگاني كه خيلي زود پير شدند.
اما هنوز بيش از دو سوم مردم شهر به اينترنت دسترسي ندارند چون نميتوانند از عهده هزينه ماهانه شارژ اينترنت بربيايند. حتي افراد تحصيلكرده و دانشگاه ديده هم نيازي به همراهي با اينترنت و اخبار جهاني احساس نميكنند. جمعيت اندكي هستند كه اگر در محل كار كامپيوتري داشته باشند يا به الزام شغلشان مجبور به استفاده از اينترنت باشند كه تعدادشان حتي آن يك سوم باقي مانده را هم پر نميكند. اما اكثر خانهها صاحب ماهوارهاند. هنوز حياط خانهها كه تعداد خانههاي حياطدار هم فراوان است، اين اجازه را ميدهد كه بشقاب حلبي را دور از چشم ماموران در حياط بكارند و برنامههاي رنگارنگ شبكههاي خارجي كه محتوايش از دست آنها خيلي خيلي دور و بعيد است بشود تنها تفريح پير و جوان شهر. در بم نميتواني سراغ سينما بگيري. همانطور كه نميتواني سراغ شهربازي بگيري. جوان و كودك شهر به تساوي در محروميت از سادهترين شاخصهاي توسعه شريك هستند. ميگويند كه قبل از زلزله، بم دو سينما داشته اما زلزله، پرده نمايش را بلعيده و حالا پس از 10 سال، تنها سرمايهگذار مايل به راهاندازي سينما هم آنقدر سنگ پيش پا دارد كه نخواهد عزم خود را براي ساخت سينماي دوباره جزم كند آن هم وقتي مسوولان شهر فكر ميكنند كه «مردم بم فرهنگ سينما رفتن ندارند.»
در شهر نميشود دنبال تعاريف سادهيي مثل پلعابر پياده گشت. حتي ورودي شهر كه به زعم بميها معبر اصلي تصادفات جادهيي است هم، پلي براي در امان ماندن رهگذران ندارد. فرعيهاي منتهي به خيابانهاي اصلي شهر هنوز رنگ آسفالت نديده چون 60 درصد از سهم آسفالت بايد توسط مردم پرداخت شود تا شهرداري ترميم باقي خيابان را بر عهده بگيرد. نداشتن آسفالت و ديدن مه خاك در خيابانهاي شهر يك عادت شده است. از هر خيابان فرعي كه ميگذريم، موجي از خاك پشت سرمان جا ميماند.
خانهها هنوز لوله كشي گاز شهري ندارند. استاندار سابق قول داده بوده كه تا سال آينده، گاز شهري به خانههاي مردم بيايد اما لوله گاز هنوز فرصت خالي پيدا نكرده كه مسير 200 كيلومتري فاصله بين كرمان و بم را طي كند تا به خانههاي بميها برسد. مردم بايد براي يك كپسول گاز كه فقط دو هفته ميهمان اجاق گازشان است 4500 تومان پول بدهند و براي گرم كردن شبهاي كوير، دبه 220 ليتري نفت را 27 هزار تومان بخرند و آن هم اگر نفت را پيدا كنند شانس بلندي داشتهاند.
شهر فقط يك بيمارستان دولتي و يك بيمارستان خصوصي – پاستور و افلاطونيان – دارد و بيمارستان امام خميني هم هنوز بازسازي نشده.
فصل خرما نيست و نخلستانها، خاموش و بارور در انتظار ماههاي بعد هستند هرچند كه ميتوانند كوتاهي عمرشان را به خاطر خشكساليهاي چند ساله حدس بزنند. قنوات شهر كه در اين سالها طعمه بيآبي شده كمكم از خاطره شهر ميرود تا جاي خود را به چاههاي آبي بسپارند كه ارمغان تكنولوژي است و مسوولان شهر ترجيح ميدهند به جاي همواركردن زحمت لايروبي، موتور پمپ را از انبار بياورند و كسي نگران فروريختن هويت شهر كه بخشي از آن با صدها حلقه قنات گره خورده نيست. شهر هنوز چهره خود را پيدا نكرده و دست و پا ميزند كه به اسم و رسمي كه پيش از زلزله داشت برسد. مردمي كه همه زندگيشان را زير آوار جا گذاشتند و سرمايه و ثروتشان توسط مهاجماني از گوشه و اطراف به تاراج رفت آنقدر غمگين هستند كه دغدغهيي براي بازيابي هويت اصلي شهرشان نداشته باشند. شايد بههمين دليل است كه براي كسي مهم نيست مدرسه دختران به سبك خانههاي ژاپني و با آن سقف شيرواني قوسدار ساخته شود كه مثل تفالهيي در سبد ميوه اما كسي همتي براي دور انداختنش ندارد.
هيچ كس، هيچيك از اهالي نيست كه سوگوار نباشد.
«ميدانيد دلخوشيمان در آن روزها چه بود؟ همدردي با همسايههايمان. وقتي رفته بوديم جنازههايمان را خاك كنيم يكي ميآمد و ميپرسيد همشهري، چند نفر از دست دادي؟ 18 نفر. از من 10 نفر رفتند. از من 5 نفر رفتند. آنهايي كه كمتر از دست داده بودند ميآمدند براي دلداري بقيه.»
زنان، در حال رانندگي هستند. زنان در حال كار هستند. كارمندند و صاحب منصب. پوشش زنان هم چندان از آنچه در مركز استان ميبيني دور نيست. همه شهر همديگر را ميشناسند و غريبهها، نگاهها را متوجه خود ميكنند. وقتي مقابل ساختمان آموزش و پرورش ايستادهام تا راهنمايم كه يكي از اهالي شهر است بيايد، رهگذري ميپرسد كه منتظر چه كسي هستم. اسم را كه ميگويم، ميشناسد و با تلفن همراهش به او خبر ميدهد كه من در محل قرار هستم.
پير و جوان شهر مشغول فعاليتند. هزينه زندگي، آنطور كه قيمتهاي غيررسمي نشان ميدهد چندان بالا نيست و البته با درآمد مردم همخواني دارد. مردم ميگويند كه اگر كسي مجبور به اجارهنشيني باشد بايد ماهانه، حداقل 200 الي 300 هزار تومان براي اجاره بپردازد. لحنشان طوري است كه نداشتن خانه در بم، معناي فقر مطلق را دارد. ازدحامي نيست و زندگي ادامه دارد. اماتقريبا، هيچ كس از اهالي شهر مايل نيست 5 دي 1382 را بازخواني كند. بعد از 10 سال هنوز اين توان را نيافتهاند كه بار سنگين داغ از دست دادن اقوام دور و نزديك شان را بر زمين بگذارند.
خانههايي كه سياه نيست
10 سال گذشته. مسوولان بازسازي ميگويند امكان ندارد امروز كسي از اهالي بم بيخانه باشد. ميگويند امكان ندارد كسي در كانكس زندگي كند. اگر كسي در كانكس هست حتما كارگر غيربومي و مهاجر است. ميگويند براي تمام اهالي بم خانه ساخته شده و از تمام سكنه هم براي ساخت خانهشان نظرخواهي شده و اهالي شهر در آن بحبوحه غم از دست دادن عزيزانشان، در بازسازي خانههايشان شريك شدهاند و با انتخاب از بين مدلهاي يك به يك خانههاي ساخته شده توسط ستاد راهبري بازسازي بم، خودشان انتخاب كردهاند كه چه مدل خانهيي داشته باشند و براي هر خانه هم نقشه جداگانه توسط مهندسان طراح كشيده شده است.
محله سياه خانه، يكي از محلات قديمي شهر است كه در زمان زلزله بيشترين تخريب و بيشترين تلفات را داشت. بيشتر اهالي از قشر كمدرآمد و ضعيف شهر هستند كه با كارگري و دستفروشي و مسافركشي و خريد و فروش مواد مخدر زندگيشان را ميگذرانند. كوچههاي منتهي به خيابان اصلي به نام « خيام 1 و 2 و 3 و... » نامگذاري شده اما از لطافت اشعار حكيم نيشابوري نبايد در اين محلات سراغي گرفت. اين محل مشهور است به تجمع كانكسنشينها. همانها كه بعد از زلزله حتي با گرفتن وامهاي 10 و 15 ميليون توماني هم نتوانستند سر پا بايستند و خانههايشان را به سرانجامي برسانند و حالا كوچههاي محله پر است از اسكلتهاي بدقواره و زمختي كه در هجوم شن بادهاي فصلي رنگ باختهاند. اسكلتهايي كه حالا مقاومتش زيرسوال است و ميشود با چشم غيرمسلح و ناآشنا به اصول ساختمانسازي متوجه ايراداتي شد كه آن زمان و در بحبوحه بذلهاي ملي و بينالمللي، پيمانكاراني كه مثل خيليهاي ديگر ميخواستند سهمي از سفره گسترده كمكهاي دولتي و مردمي براي زلزلهزدگان بم داشته باشند، اين ايرادها را روي تن نقشهها كاشتند و چنان آبيارياش كردند كه امروز براي رفع همان نواقص، مردم بايد كلي از جيب خاليشان خرج كنند. مردم هم بيخيال شدهاند براي زندگي در يك ساختمان با تعريف معمول و 10 سال است كه زير سقف كانكسهاي چوب پنبهيي يا فلزي تابستان و زمستان را دوره ميكنند.
آنها كه تحصيلكردهاند و سركي به آموزشهاي معماري و شهرسازي زده و دانش ساختمان ميدانند، ميگويند كه اين سازهها همان زمان هم كيفيتي نداشت چون نظارت درستي انجام نشد و تمام آن شعارها درباره نظارت سهلايه و نظارت عاليه و ناظر رده يك و غيره كلماتي بود كه جملهيي ساخت و بس. اهالي شهر هيچ يك به ياد نميآورند كه خانه مبله شدهيي به عنوان نمونه ديده باشند تا درباره مالكيت آيندهاش اظهارنظري كنند اما يادشان هست كه خودشان داوطلب ميشدند براي داشتن خانه دوطبقه و هيچ مهندس ناظري نميگفت كه با وام 15 ميليون توماني و 10 ميليون توماني نميشود خانه دوطبقه ساخت آن هم وقتي پرداخت وامها آنقدر طول كشيد كه نيمه راه ساختن خانهها، قيمت يك كيسه سيمان دوبرابر شد. خيليها كه حالا خانه ساخته شده همسايه و چراغ روشنش را با حسرت و به ياد روزهاي پيش از 5 دي ماه 1382 نگاه ميكنند، به ياد ميآورند كه برخي مهندسان ناظر حتي زحمت پياده شدن از خودرو را به خودشان ندادند و از همان داخل خودرو نگاهي به جوشكاري و كارگرها انداخته و مراحل كار را تاييد و امضا ميكردند.
خيليها هم يادشان هست كه سهل انگاري خودشان و ناديده گرفتن اصول ايمني و حتي هشدار مهندسان ناظر و همدستي با جوشكار ساختمان باعث شده بود كه ناظر، راهي براي رفتن به طبقه بالاي اسكلت و بازديد از جزييات كار نداشته باشد. يادشان هست كه جوشكاريها با موتور جوشهاي ديزلي و گازوييلي انجام شد كه دستگاههاي ضعيفي بود و همين شد كه حالا روي تن همان اسكلتهاي نيمهكاره و حتي در ساختمانهاي ساخته شده ميشود رد جوشهايي را به تيرآهنها پيدا كرد كه پيوسته و زنجيروار نيستند و يك زلزله با شدت 5 يا 6 ريشتر لازم دارند تا از هم بگسلند و روي سر خانواده آوار شوند. يادشان هست كه از ترس آنكه وام بازسازي، كفاف ساختن خانهشان را ندهد، به جاي خريد سازه مستحكم 5 ميليون توماني، رضايت دادند به اسكلت 800 هزار توماني بدون آنكه واهمه داشته باشند كه اين اسكلت نميتواند آن دوام و استحكام لازم را براي بم سياهپوش از سوگ آوارهاي بيانتها به دنبال داشته باشد.
البته محله سياه خانه تنها محلي نيست كه ميشود در آن سراغ كانكسنشينها را گرفت. ساختمانهاي نيمه كاره حتي در چهارراه بوعلي و مركز شهر هم پيدا ميشود. مردم يادشان هست كه شركتي به نام « گومز » آمد با ناظران غيربومي خودش كه هيچ دغدغهيي براي مردم بم نداشتند و فقط رنگ اسكناسهاي دولت را ميشناختند و گفتند كه خانههاي ترك خورده و نيمه مخروبه را بازسازي ميكنند. خانههايي كه فاقد فوندانسيون بود و همان سازه بيپشتوانه بازسازي شد تا براي زلزله بعدي، تضمين قويتري براي فروريختن و آوار شدن داشته باشد. مردم يادشان هست كه مهندسان ناظر، نقشه را براساس سليقه مردم صرفا نسبت به وسعت خانه مسكونيشان به دستشان سپردند و مردم را روانه كردند به سمت پيمانكاراني كه چندان هم به دقت كارشان اطميناني نبود. پيمانكاراني كه حتي به تاييد مسوولان دولتي، آمدند و زدند و بردند.
«بعد از زلزله آقاي سعيديكيا آمد در مصلاي بم. گفته بودند كه شب قبل رسيده و غذا برايش جوجه كباب آوردهاند و گفته من نان و پنير ميخورم. گفته بودند كه با خودروي پژو آمده بوده و داخل شهر را سوار بر ترك يك موتور گشته. مردم گفتند اين نقشههاي پيچ مهرهيي بنياد مسكن را تاييد ميكنيد؟ گفت چرا من تاييد كنم؟ اين نقشهها محاسبه شده و مهر و امضا شده و تمام. بعدها مهندسان محاسبات بومي بم نقشهها را محاسبه كردند و گفتند بايد كجاي سازه تقويت ميشده و نمرهاش بيشتر ميشده و بادبند ميخورده و تيرآهن ميخورده. نقشه پيچمهرهيي ارزان بود و حمايت ميشد. اختلاف قيمتش با اسكلت جوشي براي 85 متر حدود 6 ميليون و 700 هزار تومان بود و متري 600 هزار تومان در ميآمد. فقط يك اسكلت لخت بدون تيرچه و سقف. اگر ميخواست با اسكلت جوشي مقاوم كار را تمام كند قيمت ميرسيد به متري 900 هزار تومان.»
تمام زندگي در كانكس تعريف ميشود
پروين؛ يكي از اهالي سياه خانه بعد از 10 سال هنوز در كانكسي زندگي ميكند كه سرپناه او و سه فرزند و شوهرش است و حتي وام هم نگرفته. مشكلات خانوادگي مانع از آن شده كه ميراث خانواده به مساوات تقسيم شود و آنقدر زمان كشته شده تا مهلت گرفتن وام 15 ميليون توماني هم از دست رفته. ساير ورثه اصلا ساكن بم نبودهاند كه نگران بيپناهيشان باشند و پروين مانده با كانكسي كه 10 متر هم نيست و گوشه و كنارش ميشود سراغ اسباب اهدايي و دستچندم مردم را گرفت. از زندگي 15 ساله پروين، چيزي نمانده كه بتواند پروين را در تنهاييهايش و وقتهايي كه سه فرزند خردسالش در انبوه زبالههاي پشت كانكس مشغول بازي هستند، با گذشتهاش، گذشتهيي كه قهر و غصهيي در آن نبود و مادر بود و خواهر بود و پدر بود و برادر بود و فرزندان خواهر بودند و امروز نبود كه داغدار 70 نفر از اعضاي خانوادهاش باشد، پيوند بدهد. حالا دو دانگ از آن زمين پر از زباله با آن درخت نخل كنارش هم متعلق به پروين است اما هيچ ابزاري براي دفاع از سهم خود ندارد چون اين بخشش فقط بر زبان مادر جاري شده و هيچ سند قانوني و مكتوبي موجود نيست.
كجاي اين فضاي 10 متري ميشود آشپزي كرد؟ خانه تكاني در اين فضا چگونه است و چه معنايي دارد؟ 5 نفر در اين فضا چطور شاد ميشوند و غمهايشان را كجا ميگذارند؟
پروين دستم را ميگيرد و روي سرش ميكشد. زير انگشت هايم ميتوانم يك خط نامنظم و برجسته را لمس كنم. خطي كه اثر 15 بخيه 10ساله است.
«دكتر گفت حتي كيسه يك كيلويي هم نبايد از زمين بلند كني.»
حمام بچههاي پروين يك تشت بزرگ مسي است و بايد هر بار يك دبه 17 ليتري آب را داغ كند تا آميخته با آب سرد بتواند كفاف حمام و تنشويي 3 دختر و پسر 9 و 8 و 5 ساله را بدهد. گوشه زميني كه از داغ زلزله سوخته، يك مربع آجركشي شده و مسقف با يك ورق حلبي و پتوي ژنده آويخته به ورودي آن، دستشويي است كه پروين، همين جا حمام ميكند. حالا بعد از 10 سال، شوهر پروين كه يك سند جعلي از سهم زمين همسرش تحويل گرفته با مسافركشي با ماشين يكي از همسايهها، روزي 10 هزار تومان براي خرج خانه ميآورد در حالي كه پروين هيچ اميدي به آينده و داشتن سقفي كه جنسش چوبپنبه يا فلز نباشد و مفهوم يك خانه واقعي را تداعي كند ندارد.
مشكلات حقوقي بعد از زلزله بم گريبان خانوادههاي بيشماري را گرفت كه تا امروز هم اين مشكلات حل نشده باقي مانده. مسوولان شهر ميگويند ادعاهاي مردم بايد مستند باشد وگرنه قوهقضاييه هيچ كاري از دستش بر نميآيد. كشته شدن هزاران نفر از اهالي شهر
شوخي نيست. توهم هم نيست. بايد باور كرد كه در گورستان يك شهر، هزاران سنگ قبر را ميتواني ببيني كه تاريخ فوت همه آنها كه زير آن سنگ خوابيدهاند، 5 دي ماه 1382 است. سراغ هيچ رهگذري در شهر نميتواني بروي كه حداقل 5 نفر از اعضاي خانواده دور و نزديكش را به خاك نسپرده باشد. ميشود سرانگشتي حساب كرد كه ممكن است يك سوم مردم با مشكلات بلاتكليف ماندن ارث دست به گريبان باشند.
«خانهتان كجا بود؟»
همينجا. روي همين خاكها. اينجا اتاقمان بود. اينجا راهرو بود. آنجا (دستش را رو به دورتر اشاره ميگيرد) حياط بود.»
بعد از 10 سال، خانهها، شده خاطرهيي براي مردم شهر. ديوارها بار اين خاطرات را به دوش ميكشند تا مردم بتوانند از ياد ببرند كه 10 سال پيش، اين نبودند كه آنها را به استفاده از يخچال و فرش و متكا و تلويزيون عاريتي و بذل شده و مستهلك بشناسند و از خودشان هويتي داشتند كه 3 هزار سال غرور پشت سر داشت.
خانه «محترم »، كانكس «محترم » كمي آنطرفتر است. وام محترم فقط به همين رسيد كه 8 تيرآهن توي زمين كاشته شود و حالا به عنوان آويز لباس از بريدههاي بيرون زده تيرآهنها استفاده كنند. محترم با دو دختر و دو پسرش در كانكس زندگي ميكند. 10 سال در كانكس. براي ما در كلام و مشاهده آسان است. تصور را بايد كمي از مرز تصوير بيرون ببريم و وارد حيطه واقعيت كنيم كه چطور يك زن 52 ساله با دو دختر 18 و 21 ساله و دو پسر 20 و 25 ساله كنار هم در يك كانكس زندگي ميكنند بدون آنكه كوچكترين دلخوشي دلهاي سوگوارشان را گرم كند.
محترم ميگويد كه پسرها با كارگري خرج خانواده را درمي آورند. دخترها هر كلمه را با يك تاني و تامل و با تن صدايي، بم و خشدار به زبان ميآورند. پسرها به من نگاه نميكنند. پدر فوت كرده و بانك هم يك ميليون تومان از وام 15 ميليون توماني را بابت مشاركت مردمي برداشته و آن 14 ميليون هم به خريد همين تير آهنها رسيده.
«خانم ميداني درآمد كارگري يعني چه؟ يعني يك روز ميروند ميدان، كار هست و 10 روز، كار نيست و براي همان يك روز هم 15 هزار تومان بهشان ميدهند. آن هم اگر تمام روز را كار كرده باشند.»
كانكس در دل سنگريزه نشسته. هر قدمي كه بر ميدارند پيكري از خاك شكل ميگيرد. كمي دورتر از كانكس، داخل سنگريزه را گود كردهاند و شير آبي از دل زمين بيرون زده. ظرفهاي كثيف و نشسته روي هم جمع شده و بايد در همان گودي شسته شود. يكي از پسرها از كانكس بيرون ميرود و داخل همان گودي خلط مياندازد.
در اين حياطها كه كانكس جاي خانه را گرفته از حمام خبري نيست. اهالي اگر خيلي به فكر نظافت و بهداشت باشند به گرمابههاي سطح شهر ميروند يا كه مثل پروين در همان دستشويي كه فقط يك سوراخ محصور است بدون هيچ وسيلهيي براي شستن دستها، آبي روي سرشان ميريزند. اما چندان هم انگيزهيي براي پاكيزگي ندارند چنان كه فضاي داخل كانكسها تعريف ميكند كه رغبتي براي پاكيزگي نيست و خردههاي زباله چنان با ابزار كهنه و دست دوم و بخشيده شده از سوي مردم عجين شده كه تصور فضا بدون آن زبالهها و با چيدماني منظم را دشوار ميكند.
در شهر نميشود دنبال كارتن خواب و خيابانخواب گشت. ايمان عبداللهي؛ پزشك درمانگر اعتياد شهرستان بم ميگويد: «بم يك شهر سنتي و بر پايه كشاورزي است. قبل از زلزله، شهر بافت سنتي داشت با خانههاي بزرگ و پدر، خانواده را زير بال و پر ميگرفت. سن اعتياد خيلي بالا بود و افراد مسن خانواده ترياك ميكشيدند. اعتياد قباحت داشت و خبري از شيشه و كراك و هرويين و تمجيزك نبود. اگر خيلي زياده روي ميكردند شيره ميكشيدند. از بد روزگار، بم بر سه راه قاچاق كالا و مواد مخدر و انسان و دام قرار گرفته. كاروان قاچاق انسان و مواد مخدر از زابل به بم ميآيد و از بم تقسيم ميشوند. از هرمزگان به بم هم مسيرقاچاق كالاست. بالاخره اين كاروانهاي قاچاق بايد يك بارانداز داشته باشند. امكانات نيروي انتظامي هم نميتواند تمام اين موارد را پوشش دهد. همانطور كه نتوانسته كل مرز را پوشش دهد. زلزله كه آمد هجوم مهاجران آغاز شد. افرادي كه در شهر خودشان نميتوانستند كار كنند و البته از قشر تحصيلكرده و با فرهنگ هم نبودند. همانها هم مواد صنعتي را به شهر آوردند. افراد بيدردسر به بم نيامدند. البته زيرساختهاي اقتصادي و فرهنگي شهر هم بعد از زلزله آسيب ديد اما 80 درصد پروندهها را كه نگاه كنيد ميبينيد زمان آغاز مصرف و اعتيادشان بعد از زلزله بوده. مواد مخدر، مفري شد براي فرار از آسيبهاي روحيشان. يك دليل ديگر شيوع اعتياد هم تغيير سبك زندگي و شكسته شدن بافت فرهنگي شهر بود. خانهها قبل از زلزله طوري بود كه يك خانواده با عروس و داماد و نوهها در آن زندگي ميكرد. وقتي بزرگترهاي خانواده فوت كردند، خانوادهها متلاشي شدند و اين اتفاق هم در گرايش به سمت اعتياد موثر بود. تاثير اقتصاد را هم ناديده نگيريد. بم، شهر كشاورزي و خرما بود. سابق بر اين وقتي وارد شهر ميشديد هوا بوي بهار نارنج و پرتقال ميداد. باغات در اين سالها خشك شد و همه را خراب كردند كه به جايش خانه و مجتمع تجاري بسازند. تعداد مشاغل در ارگ جديد هم نميتواند بيكاري شهر را بهطور كامل پوشش دهد. برداشت خرما هم زحمت دارد و ديگر زير بار توليد خرما هم نميروند چون در مقايسه با زحمت توليد و برداشت، قيمت و سودي ندارد. خشكساليهاي پيدرپي باعث نگراني مردم است. باغات خشك و شهر، تك محصولي شده. چند سال است كه مردم نتوانستهاند آفت زنجره را نابود كنند و زنجرهها دارند درختهاي خرما را نابود ميكنند. كارمندي را ميشناختم كه با دست خودش زن و دو بچه و خواهرش را زير خاك گذاشت. بعد از 10 سال ميگفت هنوز ظهر منتظرم بچهام از مدرسه بيايد. به خاطر اين چيزهاست كه روحيه مردم شاد نميشود. بزرگتري هم نمانده كه جوانترها را به كشاورزي و توليد خرما تشويق كند. وقتي از نظر اقتصادي افت ميكنيد بايد منتظر رشد اعتياد باشيد. امروز، مراجعاني دارم با مصرف روزانه دو مثقال شيره. يك زمان، شيره مثقالي 50 هزار تومان بود ولي امروز ارزانتر هم شده. يك گرم هرويين از شيره هم ارزانتر است. اما هنوز غالب مصرف در بم، شيره است و مصرف كراك و هرويين بسيار كم است و شيشه هم در پروتكل درماني ما نيست اما اگر مراجعه اعتياد به شيشه داشته باشيم با روش ماتريكس درمان ميكنيم. بم هنوز يك شهر مذهبي و سنتي است و بسياري اتفاقات اينجا قبيح است با اين حال بعد از زلزله دو يا سه كلينيك ترك اعتياد داشتيم اما امروز، بيش از 20 كلينيك در بم داريم. سهم هر كلينيك، 100 بيمار تحت درمان با متادون، 50 بيمار تحت درمان با تنتور اپيوم و 30 بيمار تحت درمان با بوپرونورفين است و هر كلينيك در هر نوبت حدود 200 بيمار را پوشش ميدهد. كمپ درمان اجباري و اقامت ميان مدت هم داريم. البته سن اعتياد و آغاز مصرف هم در بم پايين آمده اما بيشترين مراجعات ما افراد مسن و در گروه سني 25 تا 40 سال است. مجبوريم به خاطر رعايت قوانين در پروندهها بالاي 18 سال ثبت كنيم. مصرف مواد مخدر توسط زنان هميشه در بم قباحت داشته اما بعد از زلزله برخي زنان هم معتاد شدهاند. البته تعداد مراجعاتمان بسيار كم است و زناني هم كه ميآيند واقعا دل شير دارند كه از اين پله بالا ميآيند. چون شهر كوچك است و همديگر را ميشناسند. اغلب زناني هم كه براي درمان ميآيند يا مسن هستند يا توسط همسرشان تهديد به طلاق شدهاند، يا درآمدي براي خريد مواد مخدر ندارند يا بايد به خاطر شغلشان آزمايش عدم اعتياد بدهند يا به دنبال مراجعات فرزندشان براي درمان، تشويق به ترك اعتياد شدهاند. اما باز هم با اكراه ميآيند. البته آمار ما از تعداد معتادان، صرفا درباره افرادي است كه درآمد دارند و ميتوانند هزينه كلينيكهاي ترك اعتياد را بپردازند اما آمار كارتنخوابها و خيابانگردها و مجهولالهويهها و مراجعات بهزيستي و كمپها را نداريم. در واقع، مراجعان كلينيكهاي ترك اعتياد بم، موجهترين بيماران هستند. يادم هست يكي از بيماران به من ميگفت من به اندازه سن تو مواد مصرف كردهام. حالا تو ميخواهي من را ترك بدهي؟ تزريق مواد در بم بسيار كم است و مصرف، بيشتر تدخيني است. شايد در كل بيماران من، 2 نفر مصرف تزريقي داشته باشند. آنهايي كه مصرفشان خيلي بالاست تزريق ميكنند و احتمالا كساني هستند كه از عهده هزينه مراكز درمان خصوصي هم برنميآيند. البته در بم حمايت خانواده بسيار بالاست و فرد معتاد در همان خانواده مورد حمايت قرار ميگيرد. به همين دليل كارتنخواب در بم خيلي كم است. اگر هم باشد بومي بم نيست. روسپيگري هم در بم خيلي كمرنگ است. درست است كه بم در زلزله آسيب ديده اما به هر حال يك تاريخ چند هزار ساله به عنوان يك شهر دارد. يكي از بيماران من، دختر معتادي است كه پدر او شغل آبرومندي هم دارد اما دختر همراه با پدرش براي درمان ميآيد. طرد كردن، اخلاق اين مردم نيست. شهر كوچك است و مردم از كوچكترين لغزشي باخبر ميشوند.»
جوانترهاي سياه خانه ميگويند كه ميشود در همين محل سراغ شيشه را هم گرفت هر چند كه رغبت، بيشتر به سمت ترياك و شيره و همان دود سنتي است. اين محله با مركز شهر فاصله زيادي ندارد اما سيماي زندگي، اينجا جور ديگري است.
پدر و مادر عليرضا؛ پسرك 10 ساله زندان هستند. هر دو به جرم مواد.
«از مدرسه برگشتم ديدم جلوي خانهمان مامور ايستاده. تمام اتاقمان را به هم ريخته بودند. تمام بالشهايمان را پاره كرده بودند. كتاب و دفترهاي مشقم وسط اتاق بود. پدر و مادرم را دستبند زده بودند. مامورها به من گفتند نترس پسرجان. مادر و پدرت زود برميگردند.»
براي من كه ناآشنا بودم جزييات را تعريف كرد. حالا از اول باز شدن مدرسهها پيش خالهاش زندگي ميكند تا دو هفته ديگر كه مادرش از زندان آزاد ميشود اما از زمان آزادي پدر بيخبر است. عليرضا درباره مهدي هم ميگويد. همان كه وقتي رفتيم از كانكس محل زندگياش عكس بگيريم التماس ميكرد كه پولي براي خريد داروي سرماخوردگي به او بدهيم. مهدي نميتوانست صاف بايستد. انحناي اندامش هم غيرعادي نبود. فقط تبعات مصرف چند ساله ترياك چنان كرده بود كه در 25 سالگي، ما او را با يكي از پيرمردان ساكن محله اشتباه بگيريم. كليد همراه نداشت و براي باز كردن ورودي خانه از حصار كوتاه سيماني بالا رفت. وقتي وارد حياط شديم، او هم رضايت داد كه با دريافت پول اندكي، مقابل كانكسش بايستد تا از او عكسي بگيريم. پشت كه كرد، دسته چاقويي كه در جيب عقب شلوارش گذاشته بود، ناشيانه از گوشه پيراهن بيرون زده بود. عليرضا تعريف كرد كه مهدي فرزند يك كرماني ثروتمند است كه پدر، براي مهدي اين كانكس و حياط ضميمهاش را خريده و مهدي هم با اعتيادش اينجا زندگي ميكند و در كار خريد جنس است.
راضيه، پيرترين زن كوچه خيام هم وقتي ميبيند كه مهدي را خيلي تحويل گرفتهايم، دنبال ما ميآيد و نشاني خانهاش را ميدهد؛ دو حياط آنطرفتر از خانه مهدي. فكر ميكند از موسسه خيريه يا مركز دولتي آمدهايم.
راضيه داغدار مادر و دو برادر و نوه و عروس و تنها پسرش است.
«مادرم روز بعد از زلزله از داغ پسرهايش رفت.»
حالا پيرزن يادگارهاي پسرش را كه از زير آوار بيرون كشيده به در و ديوار فلزي كانكس زده. پيكر نحيفي دارد و موهاي كوتاه جوگندمياش حكايت مبهمي از سنش دارد و صورت تكيده و چروكهاي صورت و چشمهايي كه دنبال هيچ برقي در آنها نميشود گشت، روايت سختيهايي است كه پشت سر گذاشته. كانكس راضيه يك اتاقك فلزي است و زمستان سرد و تابستان داغ را با راضيه همراهي ميكند.
«شبها از سرما ميميرم خانم. پيك نيكي را روشن ميكنم. از زير زمين هم سوز ميآيد. ببين. زير فرشها كارتن انداختهام.»
شوهر راضيه، مادر عروسشان را صيغه كرده و سالهاست كه با راضيه زندگي نميكند و دو كوچه پايينتر و در كانكس مينشيند. راضيه سراغ كميته امداد رفته تا كمك بگيرد و گفتهاند بايد طلاقنامه داشته باشد. بعد از زلزله يك نفر وام راضيه را گرفته و براي راضيه كانكس آورده كه جهتيابياش هم بيايراد نبوده و كانكس را طوري نصب كردند كه حالا تنها پنجره كانكس رو به ديوار همسايه است و اگر در، بسته شود كانكس ميشود مثل يك قبر. بدون هيچ روزنه نور و هوا. راضيه در 65 سالگي با جمع كردن ضايعات پلاستيك از كنار خيابانها و فروش آن به قيمت كيلويي 200 تومان زندگياش را ميگذراند.
«امروز خانمهاي انجمن برايم 5 هزار تومان آوردند.»
هيچ چيز از زير آوار سالم بيرون نيامده جز همان پوستر خوانندهيي كه محبوب پسرش بوده و راضيه به ديوار كانكس زده تا يادش بماند كه خاك، پسرش را از او گرفت. تمام وسايل عاريه است. از تلويزيوني كه روشن نميشود و يخچالي كه به برق نيست و كولري كه بيرون كانكس روي سنگريزهها مستهلك شده و والوري كه گرما ندارد. صداي خشدار پيرزن، حكايت چراغ پيك نيكي را تكميل ميكند.
«چشمهايم تاريك شده از بس گريه ميكنم.»
مردم همين محله يادشان هست كه برخي كمكهاي خيرين و نيكوكاراني كه از راه دور پيام همدردي براي مردم بم ميدادند هيچگاه به دستشان نرسيد. نشاني مردي را ميدهند كه يك نيكوكار هزينه ساخت خانهاش را تقبل كرد و مرد با خانوادهاش در كانكسي از جنس pvc زندگي ميكرد و نيمه شب كانكس آتش گرفت و دختر 9 سالهاش دچار سوختگي شد. بعد از اين اتفاق، مرد و خانوادهاش راهي يكي از روستاها شدند و حالا، 5 سال است كه مرد روي تراكتور يكي از باغدارها كارگري ميكند و هيچوقت نتوانست روياي زندگي در خانه خودش را سرانجام دهد. مردم آن پزشك را هم يادشان هست كه از تهران آمده بود و يك ماه، شب را در اتومبيل شخصياش سر كرد تا فقط به مردم كمك كند. ميگويند كه آسانترين كار در بم، گرياندن مردم است. ميگويند كه كودكان اين محل هنوز ارگ جديد را نديدهاند. ميگويند كودكان اين محل نميدانند سينما چيست. ميگويند كه مردان اين محل هنوز كرمان را نديدهاند.
در اين محل ميشود دنبال تناقضهاي فراوان گشت. مثل خودروي مدل بالايي كه از پيچ تنگ كوچه ميپيچد و از اهالي اين محل نيست اما آمده دنبال خريد جنس. كه مثل حاجي علي آقا كه در همان كوچهها و ميان همان كانكسنشينها زندگي ميكند اما خانهاش را ساخته با همان وامي كه بقيه نتوانستند خانهشان را به سرانجام برسانند. عرقچين سبز هم دارد و از آن دود هم در امان مانده. و مثل فرزانه و حسين كه زوج همسايه راضيه هستند و غذايشان هرچه باشد، با راضيه قسمت ميكنند.
مثل حبيب و پسرش كه آمدهاند به شوهر خواهر و خواهرزاده سري بزنند در جاي خالي خواهر كه زير آوار ماند. حبيب علاوه بر وام بازسازي، 23 ميليون تومان هم از جيب خودش خرج كرد تا خانه را ساخت و بيغصه شد. شوهر خواهر كه از همان بيرون كانكس هم بوي ترياكش نفس را به شماره مياندازد، نصف وام را دود كرد و آنچه ماند، شد يك طبقه نيمه كاره كه پناهگاه سگ خيابانگرد و انبار اجناس مستعمل است. داخل كانكس، داخل يك بشقاب فلزي، چند لوله كاغذي كنار يك فندك رها شده. خواهرزاده حبيب كه جهت نگاه من را ميبيند ميگويد: «پدرم پا درد دارد. وقتهايي كه درد پاهايش بالا ميگيرد ترياك ميكشد.»
نگاهش ميكنم.
«من نه. من لب به سيگار هم نميزنم. پدرم ترياك ميكشد.»
همسايهها راهنمايي ميكنند كه سري هم به خانه محرمي بزنيم.
محرمي رفته ميدان براي كارگري و همسرش با دختر و پسر خردسالش توي كانكس هستند. دو بچه ديگر هم مدرسهاند. 6 نفر در يك فضاي 10 متري. پشت حصار و در آبي رنگ، اسكلت 20 متري خانهشان كنار كانكس 2 متري مثل يك كاريكاتور، مسخره و خندهآور است. اسكلت خانه، دو طبقه است و طبقه اول فقط سقف خورده و كف خاكي طبقه همكف، محل بازي فائزه و محمد امين است. از خانواده محرمي 15 نفر زير آوار ماندند.
«كاش يك نفر را از دست داده بوديم. كساني هستند كه همه خانوادهشان را از دست دادند و فقط خودشان ماندند.»
محرمي مثل همه آنهايي كه قبل از زلزله مالك خانه بودند، 15 ميليون تومان وام گرفته كه بانك، 1 ميليون تومان را به عنوان سهم مشاركت برداشته و محرمي، از 14 ميليون باقي مانده، 7 ميليون تومان براي فونداسيون داده و با 7 ميليون باقي مانده هم تيرآهن خريده و مزد كارگر داده تا نقشه دو طبقه و سنگيني كه اين وام كفافش را نميداده اجرا شود. ميشود جوشكاري ناموزون و بد شكلي كه حكايت از غير مقاوم بودن آن دارد را روي تن تيرآهنها ديد. سقف خانه هم از جيب محرمي ساخته شده. همه مردم شهر بدهكارند. بعد از 8 سال كه از پرداخت وامها ميگذرد هنوز هيچ يك از اهالي، دفترچه قسط نگرفتهاند مگر آنهايي كه دوباره گذرشان به بانك افتاده و بايد براي وام دوباره، وام بازسازي را تسويه ميكردهاند.
«اسم مينوشتند و روي متراژ خانه نقشه بهمان ميدادند. از ما نظري نميخواستند. ميآمدند و معرفيمان ميكردند كه برويم بانك وام بگيريم. اگر وام ندهند تا زندهايم اين ساختمان همين طوري ميماند چون وضعيت ما ديگر طوري نيست كه بتوانيم درستش كنيم.»
بالاي شهر و پايين شهر ندارد. هر نقطه از شهر ميشود اسكلتها و ساختمانهاي نيمه كارهيي را ديد كه عمرشان زير شن باد و توفان تلف شده و حالا شدهاند مستهلك. محرمي خيلي خوشبخت است كه هنوز مثل فريده، مجبور به اجارهنشيني در كانكس نشده كه ماهي 100 هزار تومان اجاره بدهد و تكه زمين كنار دستش مال خودش است.
«اينجا كه خوب است. سرد است اما حداقل آب و برق داريم. آن خيابانهاي پايينتر برويد. آنها كه آب و برق هم ندارند. اجارهنشينهاي كانكس بايد پول پيش هم بدهند. علاوه بر ماهي 100 هزار تومان اجاره بايد 200 يا 300 هزار تومان هم پول پيش بدهند.»
محرمي هنوز هم به همان دستمزد روزانه كارگري دلخوش است هرچند كه فرقي با بقيه جوانهاي بيكار شهر ندارد. اشتغالزايي در بم مفهومي ندارد. آنها كه كشاورز بودهاند شاهد آب شدن ذره ذره باغهايشان از غم خشكسالي هستند و صنعتي در بم نيست كه بتواند جمعيت جوان بيكار را مشغول كند. حتي ارگ جديد هم كه به واسطه صنعت خودروسازياش توانسته يك جمعيت 10 هزار نفري را به كار بگيرد حالا در معرض تهديد تعطيلي است.
مردم از مسوولان شهر راضي نيستند و بودجههاي شهر را هدر رفته ميبينند.
«يك پارك داريم. سه بار افتتاحش كردند. يك بار به اسم روز تعاون، يك بار به اسم روز درختكاري. خودشان هم ميخنديدند و ميگفتند 3 بار يك پارك را افتتاح كردهايم.»
آنها كه خانهشان را ساختهاند از سقف سنگين خانههايشان هم هراس دارند.
مردم اسم خانههايشان را گذاشتهاند قتلگاه خانوادگي. اما چندان تقصيري متوجه بنياد مسكن نميبينند.
«بنياد مسكن هيچ دخل و تصرفي در ساخت نداشت. فقط نقشه داد و نظارت ميكرد و آواربرداري انجام ميداد. توليدكننده از قزوين يا مشهد ميآمد و پيمانكار به او ميگفت من 100 اسكلت برايت ميفروشم، از هر اسكلت به من 100 هزار تومان بده. پيمانكارهايي هم آمدند و پول مردم را گرفتند و ساختمان نيمه كاره تحويل دادند. بايد از اين پيمانكارها سفته و چك ميگرفتند كه نگرفتند. پيمانكارهايي بودند كه 90 ميليون و 100 ميليون تومان از مردم گرفتند و فراري بودند و مدتي ماندند و زن هم گرفتند و بچه آوردند و فرار كردند و حالا خبري ازشان نيست. به مردم ميگفتند يك بنچاق بياور برايت يك وام 15 ميليون توماني ميگيرم تو هم به من 2 ميليون تومان بده.»
مردم تقصير را متوجه تاخير در پرداخت وامها هم ميبينند.
«دو سال بعد از زلزله شروع كردند به ساخت. ما آسيب ديده بوديم. آنها كه ذهنشان باز بود. بايد زودتر محله به محله آواربرداري ميكردند كه به تورم نخوريم و گره مالي برايمان درست نشود.»
انتهاي خيابان مالك اشتر؛ يكي از خيابانهايي كه نماي ساختمانها نشان ميدهد كه مردم دستشان به جيبشان ميرسد و حسرتي از باب نان و خانه ندارند، چشماندازي از نخلستان گسترده است. نخلها كنار هم قد كشيدهاند و سخت ميشود گفت 10 سال پس از زلزله اين نخلها هيچ خاطرهيي از آن 18 ثانيه 5 و 30 دقيقه بامداد 5 دي ماه 82 ندارند. فاصله ميان ما و نخلستان يك كانال به عرض 50 متر است. كانال خشك كه وقتهاي باراني، سيلاب را ميهمان درازايش ميكند. غير اين، كانال پر از نخاله ساختماني است و ميگويند كه آوار زلزله هم همين جا تخليه شد تا مردم معترض شدند و مجبور كردند كه آوارها جاي ديگري تخليه شود. به سختي راضي ميشوند روز 5 دي ماه را به ياد بياورند.
«سياه، شده رنگ واجب براي مردم. اگر لباس سياه در خانهمان نباشد انگار سجاده يا يخچال در خانه نداريم. تفريحمان اين شده كه روز پنجشنبه كار را تعطيل كنيم و برويم بهشت زهرا. ميخواهيد شهر را ببينيد، پنجشنبهها برويد بهشت زهرا. شهر آنجاست.»
بيشتر دلشان ميخواهد ياد روزهايي بيفتند كه زير بناي خانه شان از 200 متر كم نبود. روزهايي كه با تمام فاميل در حياط مشجر خانه شان مينشستند به گپ و به همان شاديهاي ساده راضي بودند. حالا نيمي از اين مردم زير خاك خوابيدهاند و زلزله، شادي و محبت را شسته و با خود برده.
كمي دورتر از خانه نيمه ساخت محرمي، سراغ كانكسي ميرويم كه سرپرست خانواده، معلم يك مدرسه ابتدايي است. خانواده اشتري 10 سال است كه در كانكس زندگي ميكنند.
«نيمه شب بود. زنم بيدار شد گفت صداي سيل ميآيد. صداي سيلاب ميآيد. من آمدم بيرون از خانه و نگاه كردم. صدايي نبود. اگر شنيده بودم كه حتما همسايهها را خبر ميكردم. خوابيدم. فقط يك آن ديدم كه مهتابي از سقف افتاد و ديگر چيزي نفهميدم.»
همسر آقاي اشتري نگران است كه مبادا چهره شوهرش را در تلويزيون پخش كنيم. اطمينان ميدهم كه از تلويزيون نيستم و خبرنگار روزنامه هستم و قرار نيست كه تصوير چهره آقاي اشتري را پخش كنم. خانواده اشتري قبل از زلزله مستاجر بودند و وام 10 ميليون توماني گرفتند. نقشه خانه سنگين بوده و وام، كفاف نميداده. ناظراني كه براي تاييد آمدهاند هم هيچ كدام نظر همديگر را قبول نداشتهاند و خانواده اشتري، 3 بار اصلاحي انجام دادهاند. 3 بار مصالح خريداري شده، دور ريخته شده است. آقاي اشتري سال آينده بازنشسته ميشود و خانواده اشتري ديگر هيچوقت نميتوانند صاحب خانه شوند.
پايان بم؛ ارگ
ارگ، پايان بم است. بايد پايان بم باشد. وقتي از دروازه مرمت شده ميگذري و هر قدم كه بيشتر پيش ميروي، از هياهوي شهر فاصله ميگيري و به تدريج، سكوت محاصرهات ميكند. ترس به سراغت ميآيد از آن حجم تنها ماندن در ميان تاريخ. دچار توهم ميشوي كه كدام يك از بازماندگان آن عصر دور، از گوشهيي سر بكشند. هر طرف را نگاه كني رد پاي زلزله را ميبيني. 21 هكتار محصول هنر انساني ظرف 18 ثانيه چنان فروريخت كه حالا پس از 10 سال كه بخش اعظمش به دست مرمت سپرده شده هم، نيست لحظهيي كه پيرامون را نگاه كني و چشمهايت نمناك نشود. آستانه غروب آفتاب، ارگ در تاريكي پنهان ميشود و سكوت جاري، مظلوميت و تنهايي ارگ و مردمان در خاك خفتهاش را مثل نسيمي مواج و بيآزار با تو مواجهه ميدهد.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید