خودشناسي پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى – بخش دوم

1392/10/3 ۰۸:۲۴

خودشناسي پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى – بخش دوم

مولوى در مقام توضيح اين مسئله مطالب بسيار ديگرى كه بيشتر جنبه مثال دارد، ذكر كرده كه ما از نقل آنها در اينجا صرف‏نظر مى‏كنيم. همين اندازه يادآور مى‏شويم كه ‏آنچه او در اينجا مطرح كرده، يك مسئله عمده و بنيادى است كه درك درستش، دقت‏و توجه بسيار مى‏طلبد.

 

 

مولوى در مقام توضيح اين مسئله مطالب بسيار ديگرى كه بيشتر جنبه مثال دارد، ذكر كرده كه ما از نقل آنها در اينجا صرف‏نظر مى‏كنيم. همين اندازه يادآور مى‏شويم كه ‏آنچه او در اينجا مطرح كرده، يك مسئله عمده و بنيادى است كه درك درستش، دقت‏و توجه بسيار مى‏طلبد.

در اين مسئله ترديد نيست كه تحصيل حاصل محال است و كسى كه چيزى را در اختيار دارد، آن را طلب نمى‏كند؛ ولى از سوى ديگر، اين مسئله نيز مسلم است كه ‏انسان مادام كه عاشق نباشد، در جستجوى معشوق نيست و او را طلب نمى‏كند. البته‏ عشق بدون معشوق نيز معنى مُحصّل و معقولى ندارد؛ بنا بر اين عشق برخلاف امور ديگر، مادام كه يافته نشود، مورد جستجو و طلب قرار نمى‏گيرد. آنجا كه عشق يافت‏ مى‏شود، عاشق در طلب معشوق بى‏قرار خواهد بود؛ ولى آنجا كه عشق نباشد، از عاشق‏طالب نيز سخن به ميان نمى‏آيد.

مسئله ديگرى كه در سخن مولوى مطرح شده و از نظرفلسفى و كلامى داراى اهميت بسيار است، اين است كه او طالب را از صفات خداوند به ‏شمار آورده و حق را طالب ماجد خوانده است. آنچه به‏عنوان يك پرسش در اينجا مطرح مى‏شود، اين است كه: طالب بودن‏خدا چه معنى دارد و او چه چيزى را مي‌طلبد كه ندارد؟همه چيز از ازل تا ابد نزد خداوند حاضر است و هيچ موجودى از حيطه هستى او بيرون‏نيست.

در پاسخ به اين پرسش بايد گفت: در عين اينكه همه چيز نزد خدا حاضر است و هيچ موجودى از حيطه هستى او بيرون نيست، خداوند طالب است، همچنان كه نسبت به خود محبّ و عالم است. خداوند خود را دوست مى‏دارد و مى‏خواهد و مى‏طلبد و به خويشتن خويش نيز آگاه است. چون خداوند خود را دوست مى‏دارد، دوستى در عالم سارى و جارى مى‏گردد وچون طالب خويش است، طلب در جهان معنى پيدا مى‏كند و به‏ همين جهت ‏است كه مولوى مى‏گويد: «چون طلب تو در طلب حق فانى شود، و طلب حق بر تومستولى گردد، تو آنگاه طالب شوى به طلب حق.» البته مولوى به پيچيدگى و مشكل‏بودن اين مسئله آگاه بوده است و به ‏همين جهت گفته است: «اين چنين طلب در وهم ‏آدمى نگنجد و بشر نتواند آن را تصور كردن.»

هرچه در اين باب گفته شود، اين مسئله مسلم است كه خواستن و طلب كردن ازجمله صفات و خصلت‏هايى است كه هرگز از انسان جدا و منفك نمى گردد. مولوى در جاى ديگر از كتاب «فيه مافيه» به اين مسئله اشاره كرده و گفته است: «اكنون، آدمى را دو حالت بيش نيست: يا خواهد يا نخواهد. اينكه همه نخواهد، اين صفت آدمى نيست. اين آن است كه از خود تهى شده است و به‏كلى نمانده‏است كه اگر او مانده بودى، آن صفت آدميتى در او بودى كه خواهد و نخواهد.»

نكته جالب توجه اين است كه انسان حتى در آن هنگام كه نمى‏خواهد، مى‏خواهد كه نخواهد! در اينجاست كه مولوى به نكته ظريفى اشاره مى‏كند و مى‏گويد: «حق‏تعالى به بايزيد بسطامى گفت: چه خواهى؟ او گفت: خواهم كه نخواهم: اُريد اَنْ‏ لا اريد. حق‏تعالى مى‏خواست كه او را شيخ تمام گرداند و كامل كند، تا او را حالتى‏حاصل شود كه آنجا دويى و فراق نگنجد. وصل كلى باشد و اتحاد، زيرا همه‏ رنجها از آن مى‏خيزد كه چيزى خواهى و آن ميسّر نشود و البته چون نخواهى، رنج ‏نماند.»1

ريشه طلب

در اينجا مى‏بينيم كه در نظر مولوى، رنج و مشكل انسان از آنجا ناشى مى‏شود كه ‏او چيزى را مى‏خواهد، ولى آن چيز براى او ميسّر نمى‏گردد، ولى از سوى ديگر، خواستن نيز از خصلت‏هاى ذاتى انسان است. پس اگر بتواند خواستن خود را درنخواستن خلاصه كند، از رنج و بلا رها مى‏شود. مولوى روى مسئله خواستن و ذاتى بودن آن براى انسان اصرار مى‏ورزد و مى‏گويد:

«حق‏تعالى چون خواهد كه چيزهاى گوناگون از غرايب و عجايب و باغها وبوستانها و مرغزارها و علوم و تصنيف‏هاى گوناگون در عالم پيدا كند، در اندرونها خواست آن و تقاضاى آن بنهد، تا از آن اين پيدا شود و همچنين هرچه در اين عالم‏مى‏بينى، مى‏دان كه در آن عالم هست. هر آنچه در يك نم و رطوبت وجود دارد، دريك دريا و اقيانوس هست، زيرا اين نم و رطوبت از آن يم و درياست. همچنين ‏اين آفرينش آسمان و زمين و عرش و كرسى و عجايبهاى ديگر حق‏تعالى‏ تقاضاى آن را در ارواح پيشينيان نهاده بود، لاجرم عالم براى آن پيدا شد.»18

مولوى از اين سخن خود براى اثبات حادث بودن عالم استفاده مى‏كند و در راهى‏قدم مى‏گذارد كه با راه حكما از يك سو و راه متكلمان از سوى ديگر تفاوت دارد. حكما و فلاسفه، عالم را قديم زمانى دانسته، به حدوث ذاتى آن باور دارند، در حالى‏كه‏ متكلمان به حادث ‏بودن زمانى عالم سخت باور دارند و روى آن اصرار مى‏ورزند. مولوى در اين مورد به‏گونه‏اى ديگر مى‏انديشد. او بر اين باور است كه: حق تعالى تقاضاى آفرينش عالم را در ارواح‏انبيا و اوليا نهاد و آنگاه عالم پيدا شد. پس ايشان فى الحقيقه، بر عالم تقدم دارند ومى‏دانند كه جهان حادث است و در اين علم و آگاهى از مقام خود خبر مى‏دهند.

مولوى در اينجا ضمن اين كه سخنان ناروا و ناسزا نثار فلاسفه مى‏كند، مى‏گويد: «اگر ايشان عالم را قديم گويند، بر انبيا و اوليا كه ايشان را وجود بوده است، پيش‏از عالم به صد هزار هزار هزار سال، چه جاى سال و چه جاى عدد كه آن را نه حدّ است و نه عدد حجت نباشد كه ايشان حدوث عالم را ديده‏اند، همچنان كه توحدوث اين خانه را.»19

حدوث عالم

همان گونه كه يادآور شديم، موضع مولوى در باب حدوث عالم، موضعي ويژه ‏است و با آنچه فلاسفه و متكلمان گفته‏اند، تفاوت بنيادى دارد. درست است كه او در بسيارى از آثار خود با فلاسفه مخالفت كرده و با آنان سرناسازگارى دارد، ولى آنچه او در باب پيدايش جهان مطرح كرده، بديع و بى‏سابقه است و خود يك مسئله فلسفى قابل تأمل به ‏شمار مى‏آيد. او معتقد است: خواست عالم و تقاضاى عجايب جهان را خداوند در دل اوليا وانبيا قرار داد و سپس جهان پيدا شد. در اين نظريه قول به تقدم انسان و خواست او برجهان يك مسئله مسلم شناخته مى‏شود، و در واقع عالم براساس خواست و تقاضاى‏انسان به‏ظهور رسيده است. معنى اين سخن آن است كه: اگر انسان نبود، جهان به وجود نمى‏آمد و عالم، معنى پيدا نمى‏كرد.

اگر بپذيريم كه جهان براساس خواست و تقاضاى انسان به‏وجود آمده، در اين‏مسئله نيز ترديد نمى‏توان كرد كه جهان براى انسان قابل شناخته‏ شدن بوده، و در واقع‏عالم يك عالم انسانى به شمار مى‏آيد. درست است كه تقاضاى پيدايش جهان راخداوند در دل اولياء و انبياء خود قرار داد، ولى اين مسئله نيز مسلم است كه اولياء و انبياى الهى بشرند و از جنس انسان شناخته مى‏شوند؛ بنا بر اين جهان انسانى است و به هيچ وجه با انسان بيگانه شناخته نمى‏شود. مولوى براساس نظريه خود در «فيه مافيه» روى حادث‏بودن جهان، انگشت تأكيد مى‏گذارد؛ ولى از سوى ديگر به‏ازلى بودن انسان و قديم بودن او اعتراف مى‏كند. او چنين مى‏انديشد كه: انسان برصورت حق تعالى آفريده شده است و به اين جمله قدسى نيز تمسك كرده، آنجا كه‏آمده است: «خلق الله آدم على صورته».

مولوى در تفسير اين جمله نيز به گونه‏اى‏سخن گفته كه كمتر كسى آن را مطرح كرده است. او مى‏گويد: «در انسان صفت الوهيت كه مضادّ صفت عبوديت است، مستعار نهاده شده است وبسيارى از رنجها و نامرادى‏ها كه به او مى‏رسد، به واسطه اين است كه اين سركشى‏مستعار را وانمى‏گذارد و البته مادام كه اين صفت مستعار را ملك او نكنند، از رنجهاو نامرادى‏ها رهايى ندارد.»20

نكته قابل تأمل در اينجا اين است كه مولوى ضمن اينكه دردها و رنجهاى‏انسان را از آثار و پيامدهاى صفت مستعار الوهيت مى‏داند، روى مسئله «درد» تكيه‏مى‏كند و آن را به نوعى رهبر انسان مى‏شناسد. در جايى از كتاب «فيه مافيه» خودمى‏گويد:

درد است كه آدمى را رهبر است. در هر كارى كه هست، تا او را درد آن كار و هوس‏و عشق آن كار در درون نخيزد، او قصد آن كار نكند. و آن كار بى‏درد او را ميسّرنشود؛ خواه دنيا خواه آخرت، خواه بازرگانى خواه پادشاهى، خواه علم، خواه‏نجوم و غيره. تا مريم را درد زه زايمان پيدا نشد، قصد آن درخت بخت نكرد كه: «فأجاءها المخاض الى جذع النخله.»21

او را آن درد به درخت آورد و درخت‏خشك ميوه‏دار شد. تن همچون مريم است و هر يكى از ما عيسى داريم. اگر ما رادرد پيدا شود، عيسى ما بزايد، و اگر درد نباشد، عيسى هم از آن راه نهايى كه آمده، باز به اصل خود پيوندد، الّا ما محروم مانيم و از او بى‏بهره.22

مولوى چنين مى‏انديشد كه خواست و تقاضاى‏آفرينش جهان را، خداوند در دل اوليا و انبيا قرار داد و سپس عالم پديدار شد. به اين‏مسئله نيز اشاره كرديم كه مولوى ضمن اين كه روى حادث‏بودن جهان اصرار مى‏ورزد، به ازلى‏بودن انسان اعتراف مى‏كند، زيرا پيدايش جهان نتيجه خواست و تقاضاى انسان‏بوده است.

در اين مسئله نيز نمى‏توان ترديد داشت كه هرگونه خواست و تقاضا، بدون علم ‏و آگاهى تحقق‏پذير نيست و در اينجاست كه مولوى حقيقت انسان را جز انديشه چيزديگرى نمى‏داند. او در يكى از ابيات معروف خود با صراحت تمام گفته است:

اى برادر! تو همان انديشه‏اى مابقى تو استخوان و ريشه‏اى

شعاع آفتاب سخن

نكته جالب توجه اين است كه در نظر جلال‏الدين محمد بلخى، حروف واصوات، شعاع آفتاب سخن شناخته مى‏شوند.

كسى از معنى همين بيت معروف پرسيد و گفت: چرا انسان جز انديشه چيز ديگرى‏نيست؟ در پاسخ گفت: تو به اين معنى نظر كن كه همان انديشه اشارت به آن انديشه‏مخصوص است و آن‏را به انديشه عبارت كرديم جهت توسّع، اما فى‏الحقيقه آن‏انديشه نيست و اگر هست، اين جنس انديشه نيست كه مردم فهم كرده‏اند. ما راغرض اين معنى بود از لفظ انديشه و اگر كسى آن معنى را خواهد كه نازل‏تر تأويل‏كند، جهت فهم عوام بگويد كه: الأنسان حيوان ناطق و نطق انديشه باشد؛ خواهى‏ مضمر و خواهى مظهر و غير اين حيوان باشد.

پس، درست آمد كه انسان عبارت از انديشه است و باقى استخوان و ريشه است.كلام همچون آفتاب است. همه آدميان گرم و زنده از او خواهند بود و دائماً آفتاب هست و موجود است وحاضر است و همه از او دائماً گرم مى‏شوند، الّا اينكه آفتاب در نظر نمى‏آيد ونمى‏دانند كه از او زنده‏اند، اما چون به‏واسطه لفظى و عبارتى خواهى شكر و خواهى‏شكايت، خواهى خير و خواهى شرّ، گفته‌ايد آفتاب در نظر آيد چنان كه تا واسطه‏ حرف و صوت نباشد، شعاع آفتاب سخن پيدا نشود، اگر چه دائماً هست.23

در اين عبارت، مى‏بينيم كه نه تنها انسان ازلى شناخته مى‏شود، بلكه سخن نيزازلى است و به واسطه صوت و حرف، شعاع آن ظاهر مى‏گردد. در كتابى كه تحت عنوان «حكايت شمس» به رشته نگارش درآمده است، اعداد نيز در زمره امور ازلى به شمارآمده است. بخشى از عبارت آن كتاب چنين است:

«گفتمش گوش دار تا دريابى به كمال. اين كلمات را خداوندگار از جانب خويش‏بيافريد و اين اعداد را هم، و خود از همين روست كه آنان را نهايتى نباشد كه آدمى را هم‏و آنچه را كه نهايت نباشد، روح از ابديت خداوند دارد به يقين، و در نتيجه جاودانه‏باشد و قديم. و خود، ندانم از چه رو حكما بر اين باور نباشند و گويند: قديم فقط ذات‏خداوند است.

من هم چنين گويم و نيز گويم: قديم تواند خلقى كند از خويش اين كه ما ترازويى در كف بنهاديم و قديم خداوندى را با كلمات و اعداد قياس كنيم، امرى باطل‏باشد و هرگز نتوانيم دانست رتبت در خلقت را. تو را شايد به تمثيل امر روشن شود وديگر حكما را هم. وجود حضرت حق، چون بحر نور باشد موّاج، كه هر لحظه از آن‏تلألويى تازه بردمد و خلقى جديد بيافريند.

اين موجودات كه در تلألؤ نخست آفرينش باشند، در رتبت به ابديت و خلود مقرب‌تر باشند و به قديم هم تا تلألؤ آخرين در مقام اعلى مثال كلمات و اعداد و آدميان‏به خلود تقربشان بيشتر باشد، تا فيل و سنگ و ديگر آيات خداوندى. آيا سخنم دريابى‏به كمال؟ با لبخندى از روى رضايت پاسخم بگفت و لب از لب بگشود كه: حال دانم ازچه رو كلمات از تو در گريز باشند. حين كتابت تو را خود آتشى باشد در انديشه كه‏ندانم چه سان تاكنون تو را نسوخته است؟ گفتمش: بسوخته است و اين ميوه پخته كه مى‏بينى از آن سوخته حاصل شده‏است. ثمره خود از آفتاب باشد و من خود آفتاب سوزانم و نور از او وام گرفته‏ام.24

در جاى ديگر از همين كتاب، مسئله حادث بودن يا ازلى بودن اعداد به صورت‏گفت‏وگو ميان مريد و مراد مطرح شده كه بخشى از عبارت آن گفتگو چنين است:

او را گفتم: اعداد را كه آفريد؟ مرا گفت: اى جوان! چرا پرسش افراد مبتدى ‏مى‏كنى؟ خود مبرهن است كه اعداد را آدميان آفريدند و تا پيش از آنها، اعداد وجودنداشتند. او را گفتم: اگر چنين است، پس چرا خداوند كريم در قرآن فرمود: «انّ الله‏خلق السموات و الأرض فى ستة ايام؟ مگر زمانى كه خداوند آسمانها و زمين رامى‏آفريد، اعداد هم وجود داشتند كه با آنها شمارش كرده است؟ مرا گفت فى‏الفور كه: اى جوان! خود مبرهن است كه جهت تقريب اذهان آدميان عدد به كار رفته است.

او راگفتم: اين صواب باشد؛ اما كافى نباشد. ابتدا بايد دانست كه اعداد چون خداوند ازلي‌اند وانسان هم ازلى باشد، چون خداوند، و اين دو ازل آنگاه كه به هستى پا مى‏نهادند، توگويى از وجود آن يگانه كنده شدند، تا در هستى رسالت به پايان برند و از سر رجعت‏كنند، بدان دريا. اين دوران اندك خود حبس باشد، مر اين موجودات پاك را.

در اينجاپرسش ديگرى مطرح كرد و آن اين بود كه: اگر اعداد و انسانها ازلى باشند، پس لازم‏آيد چند ازلى در كنار يكديگر باشند و ما خود دانيم كه هيچ ازلى غير از خداوند نباشد وهيچ ابدى هم. گفتمش: اى پير، همه اغلاط از اينجا خيزد كه آنچنان تقدسى بخشيم‏كلمات را كه ديگر ياراى تفكر و انديشه را از دست مى‏دهيم، اما از من بپذير كه ازل ‏خود نه به يك صورت باشد. مگر ندانى كه در آيات خداوندى مكرر بيامده است كه: «فى جنّه خالدون» يا «فى‏النّار خالدون»؟ آيا تاكنون انديشيده‏اى كه خالد در بهشت ياجهنم را، چه معنى باشد؟

آيا جاودانگى را نه فقط خاصّ خداوند قرار داده‏ايم؟ پس عذاب جاويد ياآرامش جاويد را چه مفهوم باشد؟ تو خود از من بشنو اين كلام را و با كس مگو كه: پارة‏تن من جزء من است با اين تفاوت كه از من جدا گشته و در زمان و مكان ديگر قرارگرفته و چون در قيود ناشناخته قرار گرفته، همه استعداد و توانايى مرا به فراموشى‏سپرده است. اگر پاره تنم را بار ديگر به من متصل كنند، آنها از نو حيات جاودانى يابند؟در اينجا بود كه مخاطب گفت: اى جوان! تو را استاد كه بوده است در اين انديشه كه‏دارى؟

گفتمش: مرا خود استاد چندى بوده است در طريق، اما كسى چون مرا استاد قحط آيد كه انديشه‏ام، هر انديشه‏اى را بسوزاند از سوزشى كه در آن نهفته است و پدر، خودبه صواب، نامم را شمس بنهاد.25

ازليت انسان و اعداد

به مقتضاى آنچه در اينجا نقل شد، ديديم كه شمس تبريزى مرشد و مراد مولوى‏به ازلى‏بودن انسان و اعداد باور دارد، ولى در عين حال، آنها را مخلوق خداوندمى‏شناسد. در اين مسئله نيز ترديد نيست كه آنچه مخلوق است، حادث شناخته‏مى‏شود و اين، همان مسئله عمده و بنيادى است كه حكما و فلاسفه در برابر متكلمان ‏اتخاذ كرده‏اند، زيرا حكما و فلاسفه بزرگ، برخلاف متكلمان، جهان را حادث ذاتى ‏مى‏دانند، اما حادث ذاتى غير از آن چيزى است كه حادث زمانى شناخته مى‏شود.

حادث ذاتى مسبوق به زمان نيست و از جهت زمان آغاز ندارد، بلكه فقط از جهت‏وجودى تأخّر در رتبه دارد و به اصطلاح معلول شناخته مى‏شود. سخن شمس تبريزى‏نيز در واپسين تحليل، جز آنچه حكما در اين باب گفته‏اند، چيز ديگرى نيست. تفاوت‏سخن او با سخن حكماى الهى فقط در اين است كه او بيشتر به آيات قرآن كريم‏استدلال كرده است در حاليكه حكما و فلاسفه، با زبان برهان و استدلال منطقى سخن‏گفته‏اند.

شمس در عين اينكه نسبت به حكما و فلاسفه سخنان انتقادآميز مى‏گويد، خود همواره حكيمانه سخن مى‏گويد و هرگز برخلاف مقتضاى عقل و برهان موضع نگرفته‏ است. او ضمن اينكه به دانسته‏هاى خود ارج مى‏نهد، همواره از شنيدن سخن تازه‏خوشحال مى‏شود، و برخلاف بسيارى از مردم خام‏انديش، در ميان عشق و عقل‏هيچ‏گونه تنافى و تضاد نمى‏بيند.

در بخشى از كتاب «حكايت شمس» چنين مى‏خوانيم: «مرا گفت با اينكه به دانسته‏هاى خود سخت ارج مى‏نهم، اما پيوسته از سخن تازه مرا حلاوت در دل حاصل آيد. بكوش و ترتيب مجو! نخستين بار كه او عشق را به ديارآدميان داد، لشكرش مى‏بايست مى‏داد و داد كه آن لشكر دانش بود و آگاهى كه چراغ ‏راه بود. خود عشق هرگاه كه با فرشته خرد و آگاهى توأم شد، عجايب بيافريد در جهان. ندانم چرا حكما را عقيده بر اين است كه فرشته عشق و آگاهى جمع نيايند در يك مكان‏هرگز؟ كه اين انديشه سخت به خطا باشد.

چرا كه عشق، هرگاه با آگاهى و خرد توأم نباشد، فوران عاطفى كور است كه ‏بالفور سرريز كند و جز ويرانى و تباهى وى را اثر نباشد؛ اما عشق آنگاه كه با خرد قرين‏گردد، خود جلوه‏هاى عالى و فرّ و شكوه از آن دو در حيات آدميان پديدار آيد.26

پي‌نوشتها:

17ـ فيه مافيه / 120.

18ـ همان / 131.

19ـ فيه مافيه / 132.

20ـ فيه مافيه / 200.

21ـ سوره مريم، آيه 23.

22ـ فيه مافيه / 18.

23) فيه مافيه / 186.

24) حكايت شمس، نوشته: محمد حيدرنژاد، چاپ 1376، انتشارات وثقى / 86.

25) همان/ 47 - 46.

26) حكايت شمس / 77.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: