فرهاد آذرین: خط نقاشی ما کاملا وامدار سقاخانه است

1392/10/1 ۱۰:۵۲

فرهاد آذرین: خط نقاشی ما کاملا وامدار سقاخانه است

حافظ روحاني / فرهاد آذرين، مدير گالري آتبين يكي از معدود گالري‌داراني است كه در طول همه اين سال‌ها كه از فعاليتش مي‌گذرد، به دنبال هنرمندان جديد و جوان گشته و كوشيده تا به آنان امكاني براي ورود به عرصه حرفه‌يي هنرهاي تجسمي بدهد. به‌بهانه نمايشگاه سقاخانه در موزه هنرهاي معاصر، به سراغ چند نفر رفتيم تا به بازخواني اين جريان يا مكتب هنري بپردازيم تا بتوان به‌شكلي ميراث اين جريان هنري را در هنر معاصر ايران پي‌ گرفت.

 

 

 

بازخواني سقاخانه درگفت‌وگو با فرهاد آذرين، مدير گالري آتبين- (بخش اول)

 

حافظ روحاني / فرهاد آذرين، مدير گالري آتبين يكي از معدود گالري‌داراني است كه در طول همه اين سال‌ها كه از فعاليتش مي‌گذرد، به دنبال هنرمندان جديد و جوان گشته و كوشيده تا به آنان امكاني براي ورود به عرصه حرفه‌يي هنرهاي تجسمي بدهد. به‌بهانه نمايشگاه سقاخانه در موزه هنرهاي معاصر، به سراغ چند نفر رفتيم تا به بازخواني اين جريان يا مكتب هنري بپردازيم تا بتوان به‌شكلي ميراث اين جريان هنري را در هنر معاصر ايران پي‌ گرفت. به‌ويژه كه در سال‌هاي اخير مي‌توان نشانه‌هايي از بازگشت يا ارجاع به اين جريان هنري را مشاهده كرد. نخستين گفت‌وگوي اين مجموعه را با فرهاد آذرين مي‌خوانيد.

 

موضوع ما ميراث سقاخانه است، مي‌خواهم ببينم بعد از اينكه سقاخانه شكل گرفت، از دهه 1350 به‌بعد چه تاثيري بر هنر ايران گذاشته. مي‌دانيم كه در دهه 1360 به‌واسطه جنگ و شرايط خاص كشور، خيلي نمي‌توان در پي تاثيرات سقاخانه بود ولي نشانه‌هاي سقاخانه را دوباره مي‌توان در سال‌هاي اخير ديد.

آن بخش از هنر امروز ايران كه با اقبال جهاني هم مواجه است، يا بخش عمده آن چيزي كه بازار هنري ايران مي‌دانيم، به‌طرز كاملا قابل توجهي وامدار آن اتفاقي است كه به آن مكتب سقاخانه، سبك سقاخانه و... گفته شده. خب الان مي‌دانيد كه مقوله نقاشيخط بيشتر از 10 سال است كه در بازار هنر موثر بوده و در اين ماركت درخشيده. من نمي‌توانم بپذيرم كه بدون وجود ميراث سقاخانه، امكان اين اتفاق بود، من فكر مي‌كنم كه خط‌نقاشي ما كاملا وامدار اين جريان است چون مي‌بينيد كه نخستين بار آن‌جا امتحان مي‌شود و حالا يك شكل صيقل‌يافته يا متفاوتي به‌خودش گرفته ولي آنجايي كه شما نخستين بار حضورش را مي‌بينيد و اينكه چگونه حروف از يك اتفاق نوشتاري يا خط سنتي به يك عنصر بصري يا گرافيكي تبديل مي‌شوند را براي نخستين بار آنجا مي‌بينيد. پس نه‌تنها تمام نشده كه نقش خودش را به‌وضوح ايفا كرده. بله در دهه 1360 و ابتداي 70 اصولا فضاي هنري ما دچار يك ركود و كندي بود چون نه فضايي براي مخاطبان وجود داشت و نه حس و حالي براي هنرمندان و شرايط آن روزگار مجال يك كار خوب را باقي نمي‌گذاشت و به همين دليل بيشتر هنرمندان هم به سمت فضاهاي نظري رفتند ولي از آنجا كه دوباره فضاي هنري حركتش را شروع كرده، مي‌بينيد كه اين حركت خط‌نقاشي دوباره شروع مي‌شود، البته عرب‌ها هم اين شيوه را دارند ولي بدون سنت ما، خط‌نقاشي ايران هم وامدار سنت عربي نيست. هستند هنرمنداني كه به آن شيوه و به‌پيروي از آن سبك كار مي‌كنند ولي درمجموع مرجع خط‌نقاشي ايران مشخص است و لازم نيست راه دور برويم. اين همان ميراث سقاخانه است.

 

برمي‌گردم عقب‌تر، يعني ماهيت سقاخانه، به‌جز يادداشت كريم امامي در بروشور نمايشگاه سقاخانه (1356، موزه هنرهاي معاصر) تقريبا چيز ديگري درباره سقاخانه نداريم. اگر سقاخانه را نوعي تلفيق درنظر بگيريم، بين موتيف‌هاي بصري ايراني و مدرنيستي، در آن صورت اين اتفاق از دهه 1320 دارد مي‌افتد، مثل كارهاي احمد اسفندياري يا جليل ضياءپور. در آن زمان انگار موفق نيست و بعدتر خيلي كم به اين دوره ارجاع داده مي‌شود، مثل آثار پزشك‌نيا كه تازه الان دارد ديده مي‌شود. اتفاق انگار دارد در دهه 1340 مي‌افتد، يك علت موفقيت اين جريان به‌نظرم كمك‌هاي دربار است كه مي‌خواهد هنر ايراني به وجود بياورد، موفقيت جنبش در دهه 1340 علل ديگري دارد؟

من البته ارجاعات بصري در آثار هنرمنداني كه شما اسم برديد و آنها را به عنوان پيشگامان هنر مدرنيستي ايران مي‌شناسيم خيلي شاهد اين رويكرد نيستيم، من پزشك‌نيا را چندان به عنوان نقاشي با رويكرد سنتي نمي‌شناسم يا وقتي از آقاي ضياءپور نام مي‌بريد، بايد بگويم كه تلاش هنرمندان اين دوره، تلاش‌هاي انفرادي است. ضياءپور بيش از آنكه بخواهد يك مدرنيسم ايراني را پياده بكند، بيشتر در پي اين بود تا از دست آن جنس نقاشي‌اي كه قبلا در كشور وجود داشت خلاص شود. هنرمندان اين دوره بيشتر در پي نوجويي بودند نه اينكه بخواهند سبكي يا مكتبي را بسازند. درباره دربار، من خيلي اين حس را ندارم كه اين يك حركت جهت‌داده‌شده از طرف دربار باشد، اگرچه دربار به عنوان نهادي كه نقش پاترونژ هنر را ايفا مي‌كند، تشويق‌هايي را براي اين هنرمندان قايل مي‌شود و بايد به‌ياد داشته باشيد كه هنر بدون پاترون بي‌معني است. مثلا نگاه كنيد كه هنرمندي مثل دلاكروا، خيلي مطرح است و موفق ولي مورد حمايت كليساست. نهادهاي حامي هنر، مثل كليسا، دربار، اشراف، بورژوازي به هر حال همگي در اقبال يك حركت موثر هستند، پس من نمي‌توانم اين‌طور ببينم، از طرف ديگر من اين شعور را براي درك اين شكل از هنر در دربار ايران نمي‌بينم كه اين سبك هنري مي‌تواند شكل بگيرد ولي از نقاشي، به‌ هر حال حمايت مي‌شده، بودجه‌يي برايش وجود داشته و خرج نقاشي مي‌شده، حالا اينكه چند نفر با فكر نزديك به‌هم دور هم جمع شدند و يك سبك را شكل دادند ولو اينكه همه‌شان هم بگويند كار من بوده، همچنان چيزي از ارزش قضيه كم نمي‌كند. برگردم به ابتداي سوال‌تان، آن اتفاقي كه درباره آقاي ضياءپور، اسفندياري و جوادي‌پور افتاد، تلاشي بود در جهت آزمودن مدرنيسم نه در بستر عناصر بصري ايراني كه در بستر طبيعت و فضاي شرقي، تلاش‌شان به اين شكل نبود كه عناصري را ميراث بصري و گرافيكي ما جمع كنند و آنها را به يك اتفاق نقاشانه تبديل كنند.

 

تناولي تنها كسي بود كه بعدتر درباره سقاخانه نوشت، در نوشته‌اش بر تركيب موتيف‌هاي ايراني با پاپ‌آرت تاكيد مي‌كند، اگر اين توضيح را بپذيريم كه پاپ‌آرت با عناصر بصري ايراني تركيب شده، آنگاه به‌نظرم سقاخانه بيش از آنكه يك جنبش هنري باشد، نوعي تفكر است كه بازتاب‌دهنده دوره‌اش است. معمولا وقتي از سقاخانه صحبت مي‌شود، كساني مثل پرويز كلانتري را جزو آن قرار نمي‌دهند يا كسي مثل ماركو گريگوريان را. انگار داريم از هنرمنداني صحبت مي‌كنيم كه به‌شكلي پيرو قندريز هستند، اگر بخواهيم به سقاخانه وسيع‌تر نگاه كنيم، داريم درباره يك شكل نگاه صحبت مي‌كنيم كه در دهه 40 در فضاي هنري ايران غالب است؟

ببينيد، نخستين هضم تعريفي كه شما از آقاي تناولي نقل كرديد براي من آسان نيست. براي اينكه پاپ‌آرت با سواد من البته ويژگي‌هايي دارد كه هيچ يك از آثار سقاخانه را نمي‌تواني در ذيلش تعريف كني. اگر بخواهيم همچون تعريفي را درباره سقاخانه دنبال بكنيم، آن‌وقت مي‌توانيم آن را به عنوان يك اتفاق پست‌مدرن تعريف كنيم، به اين معني كه شما عناصري از فرهنگ يا حافظه بصري يك ملت را در يك پس‌زمينه مدرن قرار مي‌دهيد، اين يك اتفاق پست‌مدرن است، ولي ارجاع و ارتباطش به پاپ‌آرت را من شخصا نمي‌فهمم، به اين دليل كه نخستين چيزي كه به‌نظر من در پاپ‌آرت مهم است يك اتفاق رنگي خيلي چشمگير است ولي ما اين را الزاما در سقاخانه نداريم، يا شما در آثار پاپ‌آرت عنصر شوك داريد هميشه يعني چيزي كه شما را به‌حيرت وامي‌دارد ولي من در هنر سقاخانه اين را نمي‌بينم. البته اينهايي كه مي‌گويم، برداشت‌هاي شخصي من است، بايد فرض كنم كه تعريف من از پاپ‌آرت با آقاي تناولي فرق مي‌كند چون پاپ به روزمره برمي‌گردد و حتما بايد عنصري از زندگي روزمره در يك اثر پاپ داشته باشي ولي در يك اثر سقاخانه چه عنصر روزمره‌يي مگر هست؟ چي از روزمرّگي مي‌آيد؟ هرچه هست، از حافظه بصري يك قوم دارد مي‌آيد، اين موضوع همان طور كه اول هم گفتم، چندان براي من قابل هضم نيست. فكر مي‌كنم كه بياييم و جور ديگري نگاهش كنيم. اگر بخواهيم همين‌طور باز و وسيع نگاهش كنيم، به‌اعتقاد من يك اتفاق پست‌مدرن است كه خيلي زودتر از آنچه فلسفه پست‌مدرنيسم در ايران مطرح شود، ناخودآگاه و لاجرم اتفاق افتاده، حالا مي‌خواهد پشتيبانش، يك حامي دولتي، درباري يا حكومتي باشد يا نه چند تا دوست با هم جمع شوند و به چنين چيزي برسند، مبناي نظري‌اش شايد حتي چندان مهم نباشد. ولي من در اين جريان ردپاي پاپ را نمي‌بينم، حتي در آن كارهاي آقاي زنده‌رودي كه يكسري عدد را در جدول‌هاي رنگي قرار داده، باز هم به من اين حس را نمي‌دهد، جنس آن جداول رنگي بيشتر به آن لحاف‌هاي چهل‌تكه قديمي ما ارجاع دارد تا يك اتفاق از جنس پاپ. البته بعضي كارهاي آقاي كلانتري را كه نام بردي نمي‌توانيم از سقاخانه جدا كنيم، چنانچه در مجموعه‌يي خود سقاخانه را كشيده، ولي آن كارهايشان را كه من ترجيح مي‌دهم، آن خانه كاهگلي و كويري، به سقاخانه مربوط نمي‌شوند ولي مي‌تواند در ادامه همان كارهاي كساني مثل ضياءپور باشد.

 

پس اگر بخواهيم از منظر ديگري به سقاخانه نگاه كنيم، مي‌توانيم آن را تركيبي از عناصر بصري مذهبي با مدرنيسم تعريف كنيم، يعني آن عناصري كه كلانتري ندارد؟

به هر حال شما از قندريز اسم برديد كه از آدم‌هاي مهم است، نقاشي كه عمر زيادي نكرد ولي كارهايش خيلي تاثيرگذار بود، توي كارهاي او، تناولي يا روح‌بخش و تمام بزرگان اين جريان فكري يا اين جريان هنري شما اين عناصر را مي‌بينيد چون بر اساس اين عناصر بصري كار شده‌اند. اينكه عناصر بصري ما برگرفته از مذهب هستند، يك حقيقت است و جزيي از حافظه بصري ما است، يعني شما توي همه اين كارها عنصر عاشورايي مي‌بينيد، كارهاي قندريز را شما نمي‌توانيد از ميراث عاشورايي جدا كنيد، پر است از اين عناصر، درست است كه دفرمه شده‌اند و استيليزه شده‌اند، اما همچنان شما مي‌بينيد كه اين عناصر وجود دارند. در نتيجه فكر مي‌كنم كه اگر قرار باشد در اين گفت‌وگو تعريفي بدهيم، بله عناصر بصري/قومي ما در اين آثار وجود دارند، ممكن است 90 درصدش مذهبي باشد، 10درصدش نباشد، ممكن است بسياري از اينها به ميراث مانوي برگردد. به هر حال عناصري كه به حافظه بصري ملت ايران برمي‌گردد را مي‌توانيد توي اين آثار ببينيد، حالا ممكن است بيشترشان مذهبي هم باشند، ولي از شما مي‌پرسم كه مثلا اسطرلاب بار مذهبي دارد يا نه. هر خط كوفي‌اي كه ببينيد، حتي اگر با خط كوفي راجع ‌به لنگستن هيوز هم صحبت كرده باشند، براي شما لاجرم معني مذهبي دارد. پس خيلي از اين ارجاعات ناخودآگاه است.

وقتي نگاه مي‌كنم مي‌بينم كه نه فقط هنرمندان دهه 1340 كه هنرمندان نسل قبل‌تر و بعدتر دارند موتيف‌هاي بصري ايراني را مي‌آورند و از آنها استفاده مي‌كنند و اين تلفيق، يعني سنت و مدرنيسم يكي از تعريف‌هاي هنر ايران هست. آنچه به سقاخانه انسجام مي‌دهد، ارجاع به مذهب است كه مثلا در آثار كلانتري نيست. چون اگر قرار باشد به سقاخانه از جهت تلفيق عناصر نگاه كنيم، قبل‌تر هم اين تلفيق را داشته‌ايم، ولي اگر عناصر مذهبي را دخيل بدانيم، آن‌گاه مي‌توانم به هويت مستقل اين جنبش فكر كنم.

نمي‌دانم، نمي‌توانم اين‌جوري ببينم، براي اينكه بسياري از تصاويري كه در حافظه جمعي ما هست، ريشه مذهبي دارد. يك سبك ديگر نقاشي كه به هنر ايران منحصر مي‌شود، نقاشي قهوه‌خانه است، ما سه جور نقاشي قهوه‌خانه داريم؛ بزمي، رزمي و مذهبي. دو نوع رزمي و مذهبي، پر از عناصر مذهبي‌اند، پس در يك سبك ديگر هنري‌اي ايران كه بعد از مدت‌ها شكل گرفته بود و مدتي هم تداوم داشت هم نشانه مذهبي بوده، اين با فرهنگ ما آغشته است، درباره آقاي كلانتري هم گفتم كه ايشان مجموعه‌هايي دارند كه خود سقاخانه را كشيده‌اند. فكر مي‌كنم آن جايي همه اينها به هم متصل مي‌شوند كه اين عناصر بصري وجود دارد، مثلا نمي‌دانم كه شما خورشيدخانمي را كه در كارهاي هنرمندان سقاخانه است، شما عنصر مذهبي مي‌داني يا فولكلور يا افسانه‌يي. به هر حال فولكلور ما آغشته به مذهب است، حداقل از نظر بصري و فرهنگ كلامي. به همين دليل فكر نمي‌كنم كه اصلا بتوانيم آنها را از هم جدا بكنيم. من عناصر فولكلور را در اين كارها مي‌بينم و پيدا مي‌كنم و دنبال مي‌كنم كه حالا ممكن است ريشه عشيره‌يي داشته باشند يا مذهبي باشند يا بعضا ارجاعات شمنيستي داشته باشند ولي به هر حال براي من قرار گرفتن عناصر بصري فولكلوريك ما است كه در يك پس‌زمينه مدرن قرار گرفته كه براي شخص من اتفاق جذابي است، چون حتي در ساحت انتزاع به تو فرصت كشف مي‌دهد.

 

خب در سال‌هاي اخير سقاخانه و عناصر سقاخانه‌يي دوباره ديده مي‌شود، ولي به‌نظر مي‌رسد كه نگاه هنرمندان در آثار جديدي كه تحت‌تاثير سقاخانه خلق شده‌اند كه بيشتر درباره نقاشيخط صحبت شده، چندان با نگاه خود هنرمندان سقاخانه متفاوت نيست فقط تزييني‌تر شده، تفاوت نگاهي در آثار هنرمندان جديد پيروي سقاخانه ديده مي‌شود؟

ببينيد، من گفتم كه اينها از آن حركت و آن نگاه متفاوت به مثلا حروف وام گرفته‌اند، ولي من نمي‌گويم كه كاري كه مثلا آقايان علي شيرازي، صداقت جباري يا احصايي مي‌كنند، سقاخانه‌ است، نه نيست. اين كاليگرافي مدرن ايراني است كه هر كس مي‌تواند خلاقيتش را در آن پياده كند، بنابراين من الان اين كارها را خيلي آغشته به مكتب سقاخانه نمي‌بينم. فكر مي‌كنم به اين علت باشد كه همان طور كه شما اشاره كرديد به‌واسطه جنگ و شرايط خاص اجتماعي انقطاعي در جريان هنر ايران پيش مي‌آيد و بعدتر هم كار تحقيقي چنداني انجام نمي‌شود و رها مي‌شود، گفتم كه اين هنرمندان ميراث‌دار آن جريان‌اند، نگفتم كه دارند همان كار را مي‌كنند. اين ميراث وجود دارد چون تلقي از خوشنويسي را عوض كرد، يعني شما يك خوشنويسي جديد را برآمده از آن حركت مي‌بينيد، اين به آن معني نيست كه همان حركت است. وگرنه به قول شما، خيلي شكل تزييتي دارد، مثلا در كار آقاي احصايي آنچه جذب‌تان مي‌كند، كيفيت ژئومتري‌اش است، ولي آن عناصري كه در سقاخانه مشاهده مي‌شود در كار اينها نيست. خيلي از كارهايي كه هم توسط جوان‌ترها انجام مي‌شود هم تقليدهايي مصنوعي است. يا به عنوان مثالي ديگر، چند روز پيش اگر نگوييم بهترين، با يكي از بهترين نقاشان هايپررئاليست كشور گپ مي‌زدم، كه مطرح كردند جريان سقاخانه بدترين اتفاقي بود كه براي نقاشي ايران مي‌توانست بيفتد و بعد متوجه شدم گويا معتقدند كه اين جريان نوعي ساده‌انگاري و سهل‌گيري را با خود به همراه آورده.

احتمالا يعني اينكه چون اصول و قواعد مدوني براي اين سبك تعريف نشده بوده هركس فكر مي‌كرده كافي است عناصر منسوب به اين فضا را كنار هم قرار دهد تا اثر هنري حاصل شود ولي من اين طور نگاه نمي‌كنم چون اين اتفاق به نظر من با خيلي از سبك‌ها و جريانات ديگر مثل آبستره يا بعدتر از آن آبستره‌اكسپرسيونيسم هم مي‌تواند بيفتد و خيلي هم آسان‌تر. كمااينكه افتاده و هر روز هم مي‌افتد ولي شما بعد از بزرگان اين جريان و اتفاقات بصري كه 40، 50 يا 60 سال پيش افتاده، ديگر تلاش چنداني در اين حوزه نمي‌بينيد، حتي پيشكسوتان اين جريان مثل همين آقاي اويسي يا تبريزي هم هرگز قادر به تكرار آثار دوران شكوه اين مكتب نشدند گرچه كه سعي كردند و جز انگشت‌شماري موفق به ادامه خلاقيت نبودند. به گمان من اتفاقا اين سبك يا جريان هرچه اسم‌اش را بگذاريم يك پازل پيش‌پاافتاده نيست كه بتوان چهار تا المان شاخص آن را كنار هم چيد و يك رنگ هم براي سرهم‌بندي تركيب‌بندي به آن بماليم. اتفاقا خلق اثر در اين مكتب نياز به حافظه و گنجينه بصري خاص و زمانمندي همراه با جنسي از نوستالژي دارد كه اصلا به دست آوردن‌اش براي نسل جديد مقدور و ممكن نيست.

 

پس با در نظر گرفتن اينها ايده مركزي سقاخانه چيست؟

باز بايد برگرديم به صحبتي كه كرديم، ايده مركزي اين بوده كه ما يك هويت بصري داشتيم، اين‌طوري نبوده كه مدرنيسم را الزاما فقط وارد كرديم يا ما همه‌جوره وامدار فرهنگ بصري غرب هستيم، به هر حال ما هنر سلجوقي داريم كه خودش چيز حيرت‌انگيزي است، بسيار پيچيده است، بسيار سوررئال است. پس من فكر مي‌كنم كه اين ايده‌يي كه اين دوستان داشتند اين بوده كه ما به فرهنگ بصري خودمان نقبي بزنيم و اگر بياييم همان‌ها را بكشيم كه كاري نكرديم، آمدند به‌نوعي آن عناصر را در يك فضاي جديد برده‌اند، ايده اين بوده و جواب داده، يعني همين الان هم اقبالي كه به اين سبك از نقاشي وجود دارد حيرت‌انگيز است. اينكه چقدر اين عناصر بصري را دفرمه يا اسليزه مي‌كنند، درجات مختلفي دارد، ولي در نهايت شما با چيزي مواجه هستيد كه زنده كردن دوباره يك ميراث بصري است در فضايي نوتر.

 

پس پاسخ شما بيشتر از منظر فرم است؟

من نگاه‌ام عمدتا از منظر فرم است، مگر اينكه بخواهم سراغ يك نقد روان‌شناختي يا جامعه‌شناسانه بروم، ولي اينكه بخواهم از منظر مثلا ماركسيستي به سراغ‌اش بروم، به‌نظر من درباره سقاخانه چندان مناسب نيست. مثلا اتفاق جالبي در نقاشي مكزيكي مي‌افتد، آنها كاملا به سراغ ميراث فرهنگي خودشان مي‌روند، به سراغ عناصر بصري‌اي كه از دوره اينكاها داشتند، اين عناصر را مي‌گيرند و آنها را با فضاي فكري ماركسيستي تركيب مي‌كنند و يك نقاشي انقلابي را به وجود مي‌آورند و خيلي هم از اين كار جواب مي‌گيرند. يعني چنان توانسته‌اند ميراث بصري را با اتفاق اجتماعي تلفيق بكنند كه شما حيرت مي‌كنيد، ولي اين اتفاق در چين مي‌افتد؟ به‌نظر من نه، نقاشي انقلابي چيني كه به‌نظر من بسيار بي‌مايه است، بسيار از فرهنگ غني بصري‌شان فاصله دارد يا نقاشي انقلابي خودمان كه باوجود سنت بصري غني ما آنچنان مي‌كوشد تا دنباله‌روي نقاشي انقلابي شوروي يا چين باشد كه چيز زيادي از آن درنمي‌آيد. مكتب سقاخانه ولي به‌نظر من اين‌جوري نيست و بيشتر يك تلاش فرهنگي است و پيدا كردن يك قالب نوتر براي آن ميراث بصري، نه اينكه بگوييم اينها مي‌خواستند نظريه‌پردازي‌اي بكنند، بلكه به‌نظر من بايد به آن نقاشانه‌تر نگاه كرد، طبعا نگاه‌مان فرمال مي‌شود، ولي من فكر مي‌كنم كه نتيجه، نتيجه موفقي است، شما اين نقاشي را هرجاي دنيا ببريد به هر حال واجد هويت كشورتان است و اين مهم است.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: