1392/9/27 ۱۱:۱۳
صبا موسوی / علي اكبر صنعتي متولد 1295 شمسي است. پس از پايان ابتدايي از كرمان به تهران آمد تا در مدرسه كمال الملك زير نظر ابوالحسن خان صديقي، علي حيدريان، حسين خانشيخي و علي رخسار تعليم هنر ببيند. سال 1319 شمسي ليسانس نقاشي گرفت و در سال 1324 شمسي در تهران با كمك عبدالحسين صنعتيزاده، موزهاي مردمي در ميدان توپخانه ساخت و آن را به جمعيت شير و خورشيد واگذار كرد. پس از مرگ عبدالحسين، همايون صنعتي نوه او با كمك چند تن از دوستداران هنر، در سال 1356 شمسي، موزه هنرهاي معاصر يا همان موزه صنعتي را افتتاح كردند،
صبا موسوی / علي اكبر صنعتي متولد 1295 شمسي است. پس از پايان ابتدايي از كرمان به تهران آمد تا در مدرسه كمال الملك زير نظر ابوالحسن خان صديقي، علي حيدريان، حسين خانشيخي و علي رخسار تعليم هنر ببيند. سال 1319 شمسي ليسانس نقاشي گرفت و در سال 1324 شمسي در تهران با كمك عبدالحسين صنعتيزاده، موزهاي مردمي در ميدان توپخانه ساخت و آن را به جمعيت شير و خورشيد واگذار كرد. پس از مرگ عبدالحسين، همايون صنعتي نوه او با كمك چند تن از دوستداران هنر، در سال 1356 شمسي، موزه هنرهاي معاصر يا همان موزه صنعتي را افتتاح كردند، موزهاي كه امروز خود تبديل به موزهاي شده در كنج شمال غربي ميدان توپخانه كه روز به روز سياه و سياهتر ميشود.
در راه به ياد مجسمههاي استاد بودم، جايي خواندم كه مجسمههاي داخل موزه از گچ و سنگ ساخته شدندكه مرحوم صنعتي آنها را در دل ستونها و ديوارهاي ساختمان ساخته است. ناخواسته ياد مجسمه «كله كدو» اثر دوناتلو افتادم، هنرمند ايتاليايي كه در دوره رنسانس زندگي ميكرد. فكرم مشغول اخباري بود كه در اينترنت جستوجو كردم و خواندم، اينكه همكاران نوشته بودند وضع موزه صنعتي بسيار بد است و آثار در حال آسيب ديدن است. در اين حال و هوا بودم كه به سمت خانمي حدود 50ساله برگشتم و پرسيدم، «ببخشيد شما ميدونيد موزه علي اكبر صنعتي كجاي توپخونه است؟» خوشحال پاسخ داد «يادم هست كه در زمان مدرسه، ما رو يه موزهاي بردند كه بهش مردمشناسي ميگفتن. اگه منظورت اونه توي ميدونه وگرنه من نميدونم اين آقاي صنعتي كي هست و موزهاش كجاست؟»تشكر كردم و ساكت شدم.
قطار در ايستگاه امام خميني(ره) ايستاد، هنگام خروج از يكي از كارمندان مترو كه نقش هدايت مسافران را بر عهده داشت پرسيدم «ببخشيد آقا براي اينكه برم موزه علي اكبر صنعتي بايد از كدوم خروجي خارج بشم؟»
با تعجب نگاهم كرد، انگار در مورد مسأله فيثاغورث با وي صحبت كرده بودم و خيلي خونسرد گفت: «نميدونم».
تصميم گرفتم از قسمت خيابان امام خميني(ره) از مترو خارج بشوم. وارد خيابان شدم، شلوغي و ازدحام جمعيت و ماشين و موتور و اتوبوس بود كه هوش از سر آدم ميبرد، با اينكه روز بود مانند كودكي بودم سرگردان در ميان جنگلي تاريك. دم خروجي مترو سر جايم ايستادم و با دقت به اطرافم نگاه كردم، كمي به سمت ميدان حركت كردم و نخستين چيزي كه توجهام را جلب كرد ساختمان غول پيكر مخابرات بود. چشم از آن برداشتم و به دنبال ساختماني قديمي گشتم، تا آن روز هيچ وقت به موزه علي اكبر صنعتي نرفته بودم. از خودم عصباني بودم. عكسهاي ساختمان موزه را از قبل ديده بودم بنابراين به دنبال تصويري آشنا در ازدحام ميدان بودم.
عرض خيابان امام خميني(ره) را به سمت شمال رد کردم. ساختماني توجهم را جلب كرد، استوار در كنج ميدان بخش شمال غربي خودنمايي ميكرد. نبش ورودي از شرق به غرب ميدان امام خميني (ره) به سمت ميدان حسنآباد؛ نشان ميداد زماني ساختماني باشكوه بوده. تا نما را كامل ديدم مطمئن شدم، موزه همين جاست. اما چه موزهاي؟! به دنبال بنايي فاخر ميگشتم كه لايق موزه باشد آن هم موزهاي براي استاد علي اكبر صنعتي. كمي مبهوت بودم. باورم نميشد، ايستادم و تماشا كردم، بنايي دو طبقه بود كه در بخش جنوبي آن، زمين را كنده بودند، پله زده بودند تا پيادهها از آن به زيرزمين بروند و وارد ايستگاه مترو بشوند، ورودي ايستگاه مترو درست زير موزه؟! باوركردني نبود. ساختمان مرده و بيروح بود. بهدنبال در ورودي بودم كه ديدم بسته است. عقبتر ايستادم به پنجرههاي شكسته ساختمان نگاه ميكردم. از دود و آلودگي زياد ميدان تقريباً تيره رنگ شده بودند. نماي بنا با ستونهايي به شيوه يوناني تزئين شده بود و در انتهاي ستونها، سرستونها به شيوه قُرنتي (كرنتي) تزئين شده بودند. دلم گرفت. از خودم هم ناراحت بودم كه چرا تا به امروز نيامدم و موزه را نديدم. چرا بايد موضوع بحثي كه در روزنامه مطرح شده بود من را به اينجا بكشاند، بيايم و پشت در هم بمانم. مانند زماني كه بم زلزله آمد، ارگ ويران شد تا من هميشه حسرت ديدن ارگ بم را با خود داشته باشم. تمام اين حرفها زمزمهاي بود كه در گوشم ميشنيدم. خيلي گيج بودم همچون بيگانهاي در محلهاي آشنا بودم، آن هم در ميدان توپخانه كه تاريخ معاصر ايران در آن رقم خورده است. همينطور كه اطرافم را نگاه ميكردم يك دكان كوچك ساعت فروشي، چسبيده به بخش شمال شرقي ساختمان موزه توجهام را جلب كرد. رفتم جلو پرسيدم
آقا موزه تعطيله؟
با خنده گفت:
2 ساله تعطيله، هيچكي نمياد و بره. درش قفله.
نا اميد به سمت دكهاي كه روبهروي در ورودي موزه بود رفتم. پسري جوان در دكه مشغول فروشندگي بود، سرش خلوت بود، پرسيدم
ببخشيد آقا اين ساختمون رو ميشناسي؟ چند وقته درش بسته است؟
گفت: «حدود 3 ساليه كه تعطيل شده».
گفتم:
داخلش رفتي؟ ميدوني موزه مجسمه سازيه؟
گفت: تاحالا داخلش نرفتم، نميدونم مجسمه داره يا نداره. دوباري ديدم اومدن براي تعميرش، اما وضع همينه. گفتن ميخوان تعمير كنن. حالا تا ببينيم.
تشكر كردم و داشتم به محيط اطرافم نگاه ميكردم. جلوي موزه بساط دستفروشها به راه بود، به سمت يكي از دستفروشها رفتم به تلفن عمومي روبهروي ساختمان صنعتي تكيه داده بود. پرسيدم:
مي دونيد اين ساختمون چيه؟ و چرا بسته شده؟
گفت:
ساختمون قديميه، گفتن ميخوان تعميرش كنن. يه دوسالي هست كه تعطيله. ساختمون ماله هلالاحمره، من يه زماني اينجا نگهبان بودم. بازنشست شدم. پرسيدم:
ميخواين اسمتون رو بگيد؟
گفت: سيف علي متحمل هستم. سرايدار ساختمون بودم.
الان مجسمهها سرجاشون هست؟ اينجا چه ميكني؟
داخل، مجسمههاي نادرشاه و ناصرالدين شاه هستش. هنوز همشون سرجاشونه. از وقتي بازنشسته شدم و در ساختمون رو بستن ميام اينجا كار ميكنم. پنجشنبه گذشته (21 آذرماه) اومدن ساختمون رو بازرسي كردند. گفتن يه ماه ديگه ميان براي تعمير. زماني كه زنده بود (استاد صنعتي) به موزه رسيدگي ميشد اما از زماني كه بابا مرد (منظورش استاد بود) همه چي تموم شد. كل بنا درب و داغون شده. حالا گفتن مييان تعمير. حالا تا بيان.
كمي آن طرفتر پيرمردي كنار ورودي مترو بخش جنوبي موزه كه با نرده از پياده رو جدا شده، نشسته بود. صورت مهرباني داشت. عسل ميفروخت. رفتم جلو سلام كردم و پرسيدم:
«پدرجان چند وقته اينجا عسل ميفروشي؟»
15 سالي هست كه اينجام.
اين ساختموني كه پشت سرتونه ميشناسيد؟ ميدونيد موزه است؟
نه به خدا، نميدونم. از كجا بايد بدونم اما معلومه كه قديميه چون شيشههاش شكسته.
با فاصله 10 متري از پيرمرد، جواني اول خيابان امام خميني(ره) ايستاده بود، با موتورش مسافركشي ميكرد. منتظر مسافر بود. رفتم جلو و پرسيدم
آقا ميدونيد اين ساختمون موزه علي اكبر صنعتي بوده؟
بله. فكر كنم4-3 سالي ميشه كه بسته. شايدم بيشتر. اما قبلاً سرايدار داشته كه با زن و بچهاش اينجا بودن اما اونام رفتن. همينطوري ساختمون خالي افتاده. طبقه پايينش مجسمه بوده و طبقه بالاش تابلو.
گفتم
تا حالا داخل موزه رفتي؟
نرفتم و نديدم اما شنيدم درموردش.
نااميد بودم. از پلههاي ورودي مترو كه زير موزه بود، رفتم پايين. سرم رو بالا بردم و دوباره ساختمان صنعتي را نگاه كردم. در همين هنگام پيرمردي داشت از پلهها پايين ميآمد. سلام كردم و پرسيدم
ببخشيد شما موزه صنعتي رو ميشناسيد؟
بچه سنگلج بودم. قديما اومدم اينجا. اما چند ساليه كه بستنش. فكر كنم موزه مردمشناسي بود چون كلي مجسمه از آدم داخلش بود. مجسمههاي نادرشاه بود. رضا شاه بود. شير و خورشيد بود و كلي آدماي دوره قاجاري. فكر كنم مجسمههاي خيلي بودن. فك كنم حالا كه بستنش مجسمهها رو يواشكي بردن فرانسه.
پرسيدم:
چرا اين فكر رو ميكني؟
دخترم، ببين من الان بازنشسته شدم. خب وقتي ميگن يه بازنشسته مرده، ميخواي دلشون براي مجسمهها بسوزه.
اين حرف رو زد و از پلهها پايين رفت اما برگشت و گفت:
حيف كه قدر نميدونن.
و با گفتن اين جمله اون هم با حالت اندوه فراوان گذاشت و رفت. كمي مكث كردم و ايستادم. براي آخرين بار موزه را نگاه كردم و چشمهايم با ديدن شيشههاي شكسته برش خورد. از پلهها به آرامي پايين رفتم. به سمت بليت فروش رفتم و پرسيدم
ببخشيد روابط عمومي كجاست؟
خانم بليت فروش با تعجب گفت:
روابط عمومي؟ تا به حال به گوشم نخورده اما حراست داريم.
تشكر كردم و رفتم سمت حراست. چشمم به يكي از همكاران نيروي انتظامي افتاد. رفتم جلو گفتم
نداريم.
در اين هنگام آقايي آمد جلو و پرسيد:
براي چه دنبال روابط عمومي هستي؟
گفتم در مورد موزه صنعتي كه الان بالاي سرمونه سؤال دارم.
نه خانوم، نداريم
و به سرعت دور شد. متعجب بودم كه چرا در ايستگاه اصلي متروي شهر لااقل يك ميز روابط عمومي نيست. رفتم سمت گيت ورودي، قبل از اينكه كارتم را روي دستگاه بگذارم از مأموري كه كارمند مترو بود و كنار گيت ايستاده بود، پرسيدم
آقا موزه بالاي سر مترو رو ميشناسي؟
نه. چي هست؟
موزه آثار علي اكبر صنعتي. استادي نامي است.
نه.
و من ساكت از گيت عبور و به سمت قطار حركت كردم. استاد يتيم بود، در پرورشگاه بزرگ شد، هنرمندي بزرگ شد، آثاري خلق كرد همچون فرزندانش كه براي ما به يادگار گذاشت، نامش زنده است. آثارش شيوا و گرانقدرند اما ما با آنها چه كرديم. چه كرديم با يادگارهاي استاد و چقدر ارج نهاديم هنر علي اكبر صنعتي را؟ با مرگ استاد آثارش و موزهاش نيز يتيم شد.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید