1392/9/27 ۰۸:۱۷
ما در ايران انديشهها و مسائلي را ترجمه و معرفي ميكنيم كه در فضاي اجتماعي و سياسي ما هنوز مطرح نشدهاند و شايد هرگز هم مطرح نشون
ژان پل سارتر جايي نوشته «جواني دوران متافيزيك است.» دكتر واعظي در توضيح اين گزاره به شباهت ويژگيهاي فلسفهورزي و جواني اشاره ميكند و معتقد است كه در جامعه ايران بهويژه بعد از انقلاب طرح مسائل جديد به گرايش جوانان به فلسفهورزي دامن زده است. ايشان البته نقدهايي به نحوه فلسفهورزي ما دارد و معتقد است كه طرح فلسفههاي نو بايد درگيرانه و مبتني بر مسائل عيني و واقعي باشد، براي تحقق اين منظور هم نهادهاي آموزشي و هم مولفان و مترجمان آثار فلسفي موظفند. ايشان از نقد رسانهها و صفحههاي انديشه غافل نميماند و بر اين باور است كه اين صفحهها بهويژه در سالهاي اخير بيشتر به پز روشنفكري بدل شدهاند، تا تبيين مسائلي كه از دل جامعه فرهنگي و سياسي ما بر آمده باشند. صبح يكي از روزهاي نه چندان سرد پاييزي موضوع فلسفه و جوانان را بهانه كردم تا از نظرات اين استاد جوان و خوشفكر فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي درباره آسيبشناسي فلسفهورزي جوانان ايران امروز بهرهمند شوم. دكتر واعظي غير از فعاليت آموزشي سابقه سالها فعاليت رسانهيي دارد و تاكنون آثار ارزشمندي در زمينه فلسفه تاليف و ترجمه كرده كه از آن ميان ميتوان به «صلح و عدالت»، «برهان وجودي از آنسلم تا كانت» و «ترجمه كتاب فلسفه نقادي» اثر ژيل دلوز اشاره كرد.
مايل باشيد بحث را با پرسش از نسبت جواني و فلسفه آغاز كنيم. چرا چنين است؟
براي پاسخ به اين پرسش لازم است كه نگاه متفاوتي به فلسفه داشته باشيم يعني فلسفه را به معناي كلاسيك مثل فهم مسائل از طريق استدلال و... ننگريم. به نظر من فلسفه و فلسفيدن ويژگيهايي دارد. نخستين ويژگي آن است كه فردي كه به فلسفيدن ميپردازد، ماجراجو است و شور انقلابي دارد. ويژگي دوم كه از ويژگي نخست ناشي ميشود، اين است كه چنين فردي ميخواهد جهان را به گونهيي ديگر و متفاوت با نگاههاي متعارف ببيند. ويژگي سوم كنار گذاشتن هرگونه جزميت و آزادگي در برابر حقيقت است. كسي كه به فلسفه روي ميآورد، اگر خود را در حصارهاي جزميت عقيده محبوس كند، يك گام هم به پيش نميرود. اين رهاسازي به شكل تصنعي محقق نميشود بلكه فرد بايد واقعا مساله داشته و دچار شك و ترديد باشد. بنابراين مساله داشتن كه ويژگي ديگر فلسفهورزي است، با گشودگي قرين و همراه است. فردي كه با گشودگي ميانديشد بر اين باور نيست كه همهچيز را نزد خود دارد. از اين رو، به ديگري احترام ميگذارد و باب گفتوگو را گشوده ميبيند. خصوصيت ديگر فلسفه فراروي از زندگي روزمره است. فلسفهورزي ساختارشكني است. مقصود من از ساختارشكني صرفا دگرگونسازي راديكال نيست، بلكه هرگونه تعمق بخشيدن و از ظاهر به باطن رفتن نيز ميتواند گونهيي ساختارشكني باشد. نكته مهم ديگر در فلسفهورزي نداشتن تعلق و وابستگي است.
چه ارتباطي ميان اين ويژگيهاي فلسفهورزي و جواني مييابيد؟
با توجه به همين ويژگيهايي كه برشمردم آشكار ميشود كه ميان جواني و فلسفهورزي پيوندي ناگسستني وجود دارد، به نحوي كه ميتوان ادعا كرد فلسفهورزي كار جوان است. جوانان به واسطه تفاوت نسلي كه با پدران و پيشينيان خود دارند دنيا را به گونه ديگري ميبينند. اين تفاوت موجب ميشود كه جوان مسالهدار شود. گفتيم فلسفهورزي يعني ماجراجويي و شور انقلابي داشتن. ما بيشترين شور انقلابي را در جوانان ميبينيم. معمولا در صف اول انقلابهاي دنيا جوانان هستند. جوانان در مقايسه با افراد ميانسال و كهنسال تعلقات كمتري دارند و راحتتر در يك مبارزه انقلابي شركت ميكنند. ويژگي ساختارشكني در فلسفه نيز در جوان وجود دارد. بنابراين به نظر ميرسد فلسفهورزي رابطه بسيار نزديكي با جواني دارد.
اين جواني، آيا صرفا به معناي جواني طبيعي و فيزيولوژيك است؟
خير، به نظر من ميتوان ميان دو گونه جواني تفكيك قايل شد. نخست جواني طبيعي كه همان دوره سوم زندگي هر فرد در ميان پنج دوره زندگي او است (كودكي، نوجواني، جواني، ميانسالي و كهنسالي). اين نوع جواني دو ويژگي اساسي دارد، اول برگشتناپذير است، يعني وقتي جواني طبيعي به پايان رسيد، ديگر نميتوان به آن بازگشت، ويژگي دوم محصور بودن در قالب و صورت زماني است. بنابراين جواني طبيعي زوالپذير است اما نوع دوم جواني را من جواني حقيقي يا جواني نبوغ ميخوانم. منظور من از اين تعبير آن است كه هر كسي كه ويژگيهايي را كه در پاسخ به سوال پيشين گفتم، داشته باشد، به واقع و در حقيقت جوان است. روح چنين فردي جوان است حتي اگر جسم جواني نداشته باشد. ويژگي اين جواني آن است كه اولا برگشتپذير است و ثانيا محصور در حصارهاي زمان نيست يعني ممكن است شخصي در دورههايي از زندگياش ويژگيهاي جواني حقيقي را داشته باشد و در دوراني ديگر خير. بنابراين جواني به معناي حقيقي نه تنها محصور در يك قالب نيست بلكه خود بر هم زننده هر قالبي است. بهعنوان مثال فيلسوفان بزرگي چون ابن سينا و سهروردي در اوج جواني طبيعيشان ايدههاي بزرگ فلسفيشان را ارائه دادند. در ميان فيلسوفان غربي نيز انديشمندي چون ديويد هيوم به تعبير ژيل دلوز در سن 22 تا 25 سالگي كل نظام فلسفياش را ارائه كرده است اما فيلسوف بزرگي چون ايمانوئل كانت را داريم كه نخستين اثر مهم فلسفياش يعني «نقد عقل محض» را در سن 57 سالگي منتشر كرد و هفت سال بعد دومين كتاب مهمش «نقد عقل عملي» را منتشر كرد و 11 سال بعد در سن 75 سالگي مهمترين اثر فلسفياش كه با آن پايهگذار فلسفه هنر معاصر شد يعني «نقد قوه حكم» را مينويسد. باز به تعبير دلوز اگر كانت در سن 50 سالگي از دنيا ميرفت، يك فيلسوف متوسط رو به بالا و در نهايت شاگرد خوب لايب نيتس بود. در واقع ميتوان گفت جوانترين دوره زندگي علمي كانت در كهنسالترين دوره زندگي طبيعياش بوده است. يعني به نظر ميرسد كه كانت هر چه از جواني طبيعي بيشتر فاصله ميگرفت، جواني حقيقياش شكوفاتر ميشد. بنابراين جواني حقيقي زماني رخ ميدهد كه ما دغدغه و مساله داريم اما مساله زماني پيش ميآيد كه فرد با چيزي مواجه ميشود كه برخلاف انتظارات او است، با چيزي مواجه ميشود كه امكان توجيه آن را ندارد. پرسش كنش نيست بلكه يك واكنش است. به تعبير دقيقتر، پرسش يك رويداد و واقعه است كه براي شخص دغدغهمند رخ ميدهد.
گفته ميشود كه فلسفهورزي همراه با تامل، درنگ، صبر و تعمق صورت ميگيرد، ويژگيهايي كه چندان از جوان نميتوان انتظار آنها را داشت. چطور جوان ميتواند حوصله به خرج دهد و پيچيدگيهاي راههاي پر پيچ و خم استدلالي را تحمل كند؟
به نظر من اين دو در تضاد با هم نيستند و به نظر ميرسد سوال شما مبتني بر يك پيشفرض نادرست است و آن اينكه احساس و شور و هيجان در تقابل با عقلانيت و تامل است. ساختار وجودي انسان و از جمله جوان بهگونهيي است كه اين دو را همراه با هم دارد يعني يك جوان هم شور و هيجان دارد و هم عقلانيت و تامل البته كسي كه بتواند ميان اين دو توازن برقرار كند، موفق است. شاهد اين مدعا نيز دانشمندان متعدد در حوزههاي گوناگون است كه در جواني دستاوردهاي بزرگي داشتهاند. البته پخته شدن در حوزه علمي مستلزم تاملات و مطالعات گسترده و عميق است. دانشمندي كه در سن ميانسالي به پختگي و شكوفايي رسيده اگر دوران جواني خود را صرف مطالعه و تامل نميكرد هرگز به چنين موفقيتي دست نمييافت.
در كشور ما نيز جوانان گرايش زيادي به فلسفه دارند. حتي شاهديم كه در ميان حوزههاي گوناگون علوم انساني گرايش به فلسفه چنان بالاست كه از رشتههاي فني و علوم پايه نيز به فلسفه تغيير رشته ميدهند. آيا اين ارزيابي را ميپذيريد؟
من هم ميپذيرم كه گرايش به فلسفه ميان جوانان بسيار زياد است. من اين را به تجربه ديدهام. نكته جالب آن است كه در مقاطع بالاتر نيمي از متقاضيان فلسفه دانشجويان فني هستند. اتفاقا اين دانشجويان با آنكه در مقايسه با دانشجويان فلسفه كه در دوره كارشناسي فلسفه خواندهاند، آشنايي كمتري با تاريخ فلسفه دارند اما به دليل علاقه زياد گاهي موفقتر از دانشجويان فلسفه هستند. اين علاقه به نظر من بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به مراتب بيشتر شده است.
چرا چنين است؟ آيا دليل جامعه شناختي دارد يا به سنت فلسفي ما ربط دارد؟ آيا به فرهنگ عمومي ما ارتباط دارد؟
بعد از انقلاب اسلامي فضايي در كشور حاكم شد كه پرسشها و به تبع آن علايق متعددي در بين جوانان پديد آمد. مثلا مباحث مربوط به فلسفه سياسي يا فلسفه دين بعد از انقلاب بسيار رواج يافت. همين طرح مسائل جديد موجب افزايش گرايش به فلسفه شد. دليل ديگر آن اين است كه در چند دهه اخير ترجمه آثار غربي سبب ورود انديشههاي جديد شده است.
اينكه ما داراي سنت فلسفي و در ميان گرايشهاي اسلامي شيعه هستيم كه به رويكردهاي عقلي بيشتر توجه دارد، در اين توجه تاثيري ندارد؟
بله يقينا، به نكته بسيار مهمي اشاره كرديد. اين ويژگي در ميان ساير فرق و گرايشهاي اسلامي كمتر ديده ميشود. شيعيان به دليل توجه به عقلانيت رغبت بيشتري به مباحث فلسفي دارند. اين حقيقت به جهان امروز مربوط نميشود بلكه ريشه در يك سنت تاريخي دارد.
اين گرايش عمدتا به كدام جريان يا جريانهاي فلسفي است؟
درباره فلسفه اسلامي بعدا صحبت خواهم كرد. اما در شاخه فلسفه غرب حوزههاي متنوعي چون يونان باستان، قرون وسطي، فلسفه جديد (رنسانس تا قرن بيستم) و فلسفههاي پستمدرن را داريم. به نظر من جوانان عمدتا به فلسفههاي پستمدرن توجه دارند.
چرا چنين است؟ آيا اين توجه دقيق صورت ميگيرد؟
زيرا اين فلسفهها با روحيه جوانان سازگارتر است. افكار پستمدرن عمدتا ساختارشكن است و جوانان هم به همين دليل به اين فلسفهها توجه نشان ميدهند. البته براي اين گرايش دليل ديگري را نيز ميتوان برشمرد و آن اينكه در ايران معاصر فلسفههاي پستمدرن همچنان حوزه ناشناختهيي است. البته آثاري ترجمه و نوشته شده اما فقدان آثار دست اول از فيلسوفان پستمدرن، وجه رازآلودگي اين افكار را تقويت كرده است. علاوه بر اين لازم است به اين نكته نيز اشاره كنم كه فلسفههاي پستمدرن با پز روشنفكري همراهتر هستند. به همين خاطر ژورناليستها به اين فلسفهها بيشتر توجه نشان ميدهند. در مطبوعات كمتر ميبينيم كه به فيلسوفاني چون دكارت و كانت توجه شود و بيشتر به فيلسوفان جديد مثل ژيژك، لكان و بودريار توجه ميكنند. بنابراين يكي از دلايل گرايش جوانان به فلسفههاي پستمدرن، فضاي غالب روشنفكري و مطبوعات نيز است و نكته چهارم اين است كه گروهي از جوانان با انگيزههاي سياسي و اجتماعي به اين فلسفهها رو ميآورند.
اين گرايش خوب است يا بد؟
خوب يا بد بودن تابع عواملي است كه نقش ايفا ميكنند. به نظر من رفتن به سمت هر انديشهيي، اگر آن انديشه درست فهميده شود و متناسب با وضعيت و شرايط ما باشد، خوب است. در هر شاخه علمي، زماني انديشهيي براي ما سودمند خواهد بود كه به نحو درگيرانه به سراغ آن انديشه برويم يعني مسالهدار باشيم و شرايط و موقعيت اجتماعي، سياسي و فرهنگيمان مساله و دغدغهيي را برايمان پديد آورده باشد كه براي رفع مشكل اينجا و اكنونمان به خوانش يك انديشه رو آوريم. بنابراين اگر مواجهه با انديشه، درگيرانه، دغدغهدار و مساله محور باشد، به سراغ هر انديشهيي رفتن ميتواند مفيد باشد. اين كاري است كه فيلسوفان بزرگي چون فارابي و ابن سينا و حتي سهروردي انجام دادهاند.
آيا ورود اين انديشههاي جديد، درگيرانه و از سر دغدغهها بوده است؟
يك تفاوت اساسي ميان انديشيدن در غرب و ورود آن انديشهها به ايران وجود دارد. جريان انديشه در غرب يك سير منطقي داشته و از سر تفنن نبوده است. انسان غربي در موقعيت تاريخي خود به نحو درگيرانه مسائلي را تجربه كرد و درصدد حل آن بر آمد. فلسفههاي مختلف در غرب پيكرهيي است كه به نحو زنجيروار و در يك پيوند واقعي پديد آمده است. در نتيجه، جريان تفكر در غرب يك جريان مستمر و واقعي بوده است. پستمدرن در برابر مدرنيته نيست، از درون مدرنيته بيرون آمده و ادامهدهنده راه آن است. اين در حالي است كه ما در ايران انديشهها و مسائلي را ترجمه و معرفي ميكنيم كه در فضاي اجتماعي و سياسي ما هنوز مطرح نشدهاند و شايد هرگز هم مطرح نميشدند. به بياني ديگر، ما ناخواسته جامعه خود را در مسيري قرار ميدهيم كه شايد حركت طبيعي آن هرگز رفتن به اين مسير نميبود. طبيعتا جواني كه اين مسائل را ميخواند، نميتواند به نحو درگيرانه با آنها مواجه شود. مشكل دوم آن است كه انديشه را نميتوان به شكلي انتزاعي و در يك برش تاريخي بررسي و فهم كرد. جوانان ما وقتي بدون دانستن پيشينههاي تاريخي مسائلي كه نزد فيلسوفان پستمدرن مطرح ميشود به سراغ آنها ميروند هرگز نميتوانند به فهم درستي از آنها دست يابند. مشكل سومي كه خوانش انديشههاي پستمدرن را دشوار ميكند ضعف منابع دقيق و دست اول است.
در جامعه ما هميشه ميان فضاي آكادميك و فضاي غيرآكادميك تمايزي جدي مشهود است. به نظر ميآيد جواناني هم كه با ذوق و شوق وارد محيطهاي آكادميك ميشوند، از اين امر سرخورده ميشوند؟ دليل اين سرخوردگي چيست؟
سرفصلهاي درسي نظام آكادميك يكي از مهمترين دلايل است. سرفصلهاي درسي ما به چند دهه قبل باز ميگردد و چندان به روز نشده است. ما در اين سرفصلها بيشتر به فيلسوفان كلاسيك، قرون وسطي و عصر مدرن تا قرن هجدهم ميپردازيم. اما اتفاقا به حوزههايي كه جوانان به آنها علاقه دارند، كمتر توجه ميكنيم. دليل بعدي آن است كه عرضه دروس در دانشگاهها متناسب با منابع موجود و استاد متخصص صورت ميگيرد. در نتيجه وقتي در حوزههايي از فلسفه استاد متخصص و منابع لازم موجود نباشد، طبيعتا موجب سرخوردگي علاقهمندان به آن حوزه فكري خواهد شد. ضمنا ساختار نظام آموزشي در ايران بهطور كلي (اعم از آموزش و پرورش، دانشگاهها و حوزهها) داراي نقايص جدي است. در غرب، متفكران بزرگ محصول طبيعي نظام آموزشي هستند، نه نتيجه كار فرديشان. اين در همه شاخههاي دانش صادق است. اما در جامعه ما فرد با تلاش خودش به نتيجه ميرسد. فردي مثل شهيد مطهري پيامد منطقي نظام آموزشي حوزه ما نيست، همچنين است در ساير حوزههاي آموزشي ما.
عدم استقبال از فلسفه اسلامي از سوي جوانان به چه دليل است؟
به نظر من بايد ميان دو گونه مواجهه با فلسفه اسلامي تمايز گذاشت؛ نخست مواجهه از بيرون يا مواجهه غيرمتاملانه است كه از سوي مخاطب عام صورت ميگيرد. در اين مواجهه، مراد از فلسفه اسلامي آميزهيي از فلسفه، كلام و عرفان است. اتفاقا اقبال به اين نحوه عرضه فلسفه اسلامي به مراتب بيشتر از فلسفه غرب است و طيفهاي گستردهيي از جامعه و از جمله جوانان را شامل ميشود. در اين مواجهه عمدتا نتيجه مباحث عرضه ميشود، نه وجوه استدلالي و پيچيدگيهاي آن زيرا مخاطب عام است. اما در مواجهه متاملانه و از درون با فلسفه اسلامي، مخاطب خاص است. در دانشگاهها، علاقه جوانان به اين نحوه مواجهه در مقايسه با فلسفه غرب كمتر است. به نظر من اين عدم اقبال چند دليل دارد؛ نخست آنكه فلسفه اسلامي انتزاعي است و به بيان ديگر مساله محور نيست. البته هر انديشهيي مساله محور است، اما مقصود من اين است كه مسائلش، درگيرانه نيست و برخاسته از موقعيت اينجا و اكنون ما نيست. به همين دليل فلسفه اسلامي قابل تسري به بطن زندگي و جامعه نيست در حالي كه در فلسفههاي نوع غربي و بهويژه فلسفههاي مضاف، دقيقا به مسائل روزمره توجه ميشود. مساله بعدي آن است كه فلسفه اسلامي عمدتا به حوزه حكمت نظري محدود شده و به حكمت عملي كمتر توجه كرده است. گويي يك تقسيم تاريخي صورت گرفته است، فلاسفه به ساحت نظر پرداختهاند و كار در ساحت عمل را به فقها واگذار كردهاند. اين در حالي است كه حكمت عملي يكي از محورهاي عمده انديشه در غرب محسوب ميشود. مساله بعدي آن است كه سير تفكر در فلسفه اسلامي با سير تفكر در فلسفه غرب بعد از رنسانس متفاوت است. در فلسفه اسلامي با وجود تفاوتها و اختلافنظرهاي جدي، شاهد يك حركت استكمالي هستيم كه ميتوان از آن به يك جريان واحد فلسفي تعبير كرد. حال آنكه در فلسفه غرب بهويژه غرب پس از رنسانس شاهد يك تنوع و تكثر آرا هستيم. اين تنوع خواه ناخواه باعث جذابيت اين فلسفه شده است. يك دليل روش شناختي نيز وجود دارد. در فلسفه اسلامي، پس از 400 سال كه از ظهور انديشههاي بلند صدرالمتالهين ميگذرد هنوز يك كار روش شناختي قابل عرضه صورت نگرفته است. سبك آثاري كه در معرفي فلسفه اسلامي نوشته ميشود و به تبع آن نحوه تدريس فلسفه اسلامي، هنوز از همان شيوه سنتي پيروي ميكند. در حالي كه در فلسفه غرب كمتر شاهد چنين معضلي هستيم. در پايان بايد به فقدان كتابهاي معتبر متناسب با نيازهاي جوانان اشاره كنم. ما هنوز يك كتاب تاريخ فلسفه اسلامي مناسب نداريم و هنوز در دانشگاههاي ما كتابهاي تاريخ فلسفه اسلامي حنا فاخوري و م. م شريف تدريس ميشود كه هم آثاري ترجمهيي هستند هم موضع نويسندگان اين آثار مورد تاييد ما نيست.
در پايان ميخواستم بدانم كه پيشنهاد شما براي آموزش فلسفه به جوانان چيست؟
به نظر من نقش نهادها و سازمانهاي مختلف ميتواند بسيار موثر باشد. نخستين نهاد آموزش و پرورش است. ساختار نظام آموزشي ما در آموزش و پرورش مطلوب نيست زيرا به جاي آنكه به جوان نحوه انديشيدن را بياموزيم و خلاقيت و نبوغش را پرورش دهيم، وقت او را صرف افزايش محفوظات ميكنيم، محفوظاتي كه در نهايت چندان هم به درد او نخواهد خورد. وسايل ارتباط جمعي و مطبوعات به عنوان نهاد دوم نيز نقش مهمي ايفا ميكنند. در دو دهه قبل، صفحات انديشه مطبوعات كاركرد واقعي داشتند و به دغدغهها و مسائل جامعه ميپرداختند. اما به اعتقاد من، صفحات انديشه در حال حاضر به يك ويترين و پز روشنفكري بدل شدهاند. نهاد سوم دانشگاه است. به برخي مشكلات اشاره كردم. يك نكته ميماند و آن نحوه آموزش در دانشگاههاست. آموزش ما بهطور سنتي معمولا به شكل مونولوگ است. دانشگاههاي ما زماني ميتوانند خواستههاي دانشجويان را محقق سازند كه آموزش از حالت مونولوگ خارج شود و شكل ديالوگ و گفتوگويي به خود بگيرد. همچنين تا زماني كه ما با متون درجه دو و درجه سه به آموزش فلسفه بپردازيم، نتيجهيي بهتر از اين نخواهيم داشت. نكته آخر وظيفه پديدآورندگان آثار فلسفي اعم از مولفان و مترجمان است. ما هنگامي در مسير درست انديشه ورزي و پژوهش قرار خواهيم داشت كه آثار فلسفيمان، اعم از ترجمه و تاليف، براي حل مسائلي كه با آن درگيريم پديد آيند. انتخاب سليقهيي يك كتاب گرهيي از كار ما نميگشايد .
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید