خودشناسي، پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى - بخش اول

1392/9/26 ۰۹:۱۳

خودشناسي، پيام مولوى / دكتر غلامحسين دينانى - بخش اول

مولانا جلال‏الدين محمد بلخى در تاريخ ايران اسلامى يكى از شخصيت‏هاى‏شگفت‏انگيزى است كه از بسيارى جهات شبيه و نظيرى برايش نمى‏توان يافت. امواج‏خروشان انديشه‏هاى اين شخصيت شگفت‏انگيز كه از ژرفاى هستى او ناشى مى‏شود، پى‏درپى و دمادم است و در هر موجى از اين امواج، رمزى از رموز بى‏پايان وجود انسان‏آشكار مى‏گردد. او خود به گوناگونى انديشه‏هاى خويش آگاهى دارد و به‏درستى‏ مى‏داند كه با پيدايش يك انديشه محكم و متين جهان‏هايى ويران مى‏شود و جهانى‏جديد و عالمى نو رخ مى‏نمايد، چنان كه گويد:

 

 

مولانا جلال‏الدين محمد بلخى در تاريخ ايران اسلامى يكى از شخصيت‏هاى‏شگفت‏انگيزى است كه از بسيارى جهات شبيه و نظيرى برايش نمى‏توان يافت. امواج‏خروشان انديشه‏هاى اين شخصيت شگفت‏انگيز كه از ژرفاى هستى او ناشى مى‏شود، پى‏درپى و دمادم است و در هر موجى از اين امواج، رمزى از رموز بى‏پايان وجود انسان‏آشكار مى‏گردد. او خود به گوناگونى انديشه‏هاى خويش آگاهى دارد و به‏درستى‏ مى‏داند كه با پيدايش يك انديشه محكم و متين جهان‏هايى ويران مى‏شود و جهانى‏جديد و عالمى نو رخ مى‏نمايد، چنان كه گويد:

از يك انديشه كه‌ آيد در درون

صد جهان گردد به يك دم سرنگون

 

مولوى در آثار خود قصه مى‏گويد و افسانه مى‏سرايد؛ ولى در هر قصه و افسانه‏دروازه‏اى را به جهان معانى مى‏گشايد كه كمتر كسى مى‏تواند به اين جهان‏هاى‏پررمزوراز راه داشته باشد. او همواره از پوست به مغز مى‏رسد و به‏خوبى مى‏داند كه مغزهمواره در درون پوست به‏كمال مى‏رسد؛ بنا بر اين قصه‏هايى كه مى‏گويد و افسانه‏هايى‏كه مى‏سرايد، به منزله پوستها و قشرهايى هستند كه مغزهاى گرانبهايى را به انسان‏ارزانى مى‏دارند. او خود به اين مسئله اشاره كرده مى‏گويد:

بشنو اكنون صورت افسانه را

ليك هين از كَه جدا كن دانه را

 

ستايشگر خرد

مولوى بدون هيچ‏گونه ترديد، انديشمند بزرگ و ژرف‏انديشي است كه‏برخلاف آنچه برخى از ظاهرپرستان مى‏گويند، براى عقل و خرد اهميت فوق‏العاده قائل‏شده، پيوسته از عقل و خرد ستايش مى‏كند. شايد كمتر عارفى را بتوان يافت كه به ‏اندازه‏ مولوى از عقل تمجيد به‏عمل آورده باشد. اگر خواسته باشيم سخنهاى مولوى رادرباره اهميت عقل و خرد بازگو نماييم، سخن به درازا خواهد كشيد و اين مقدمه كوتاه‏گنجايش آن را نخواهد داشت، ولى از باب نمونه مى‏توان به برخى از اشعار او در اين‏باب اشاره داشت. در جايى گويد:

از عدم چون عقل زيبا رو گشاد

خلعتش داد و هزارش نام داد

كمترين زآن نامهاى خوش‌نفس

آنكه نبوَد هيچ او محتاج كس

گر به صورت واگشايد عقل رو

تيره گردد روز پيش نور او

 

چنان كه در اين ابيات ديده مى‏شود، در نظر مولوى عقل آنچنان روشن ودرخشان است كه اگر صورت واقعى خود را نمايان سازد، روزهاى روشن عالم در برابرعظمت نور او تيره و تاريك خواهند بود. نكته ديگرى كه مولوى به آن اشاره مى‏كند، اين است كه مى‏گويد: عقل به‏واسطه‏وسعت و گسترش خود از نامهاى فراوان برخوردار است كه در ميان اين نامهاى‏فراوان، كمترين آنها اين است كه به چيزى نيازمند نيست، اگرچه بسيارى از امور به آن ‏نيازمند شناخته مى‏شوند.

 

ترديدى نيست كه همه چيز به عقل شناخته مى‏شود؛ ولى عقل به‏واسطه چيزهاى‏ديگر شناخته نمى‏شود. عقل، هم خود را مى‏شناسد و هم امور ديگر را مورد شناسايى‏قرار مى‏دهد و البته اين ويژگى در هيچ ‏يك از موجودات عالم امكان وجود ندارد.مولوى در ميان عقل و عشق دشمنى نمى‏بيند و آنها را با يكديگر ناسازگار نمى‏شناسد. او چنين مى‏انديشد كه عقل خالص و خالى از شوائب اوهام، با عشق پاك متحد و يگانه‏است و با نوشيدن شراب عشق مست مى‏گردد. به همين مسئله اشاره شده آنجا كه گفته‏است:

چون عشيق از جام وحدت مست شد

عقل با عشق آمد و هم‏دست شد

 

با اين همه، بايد يادآور شويم كه مولوى در برابر برخى از فلاسفه، موضع مخالف‏گرفته و نسبت به آنها زبان به انتقاد گشوده است. او از فلاسفه پيروى نمى‏كند، بلكه ‏پيروى سنت مصطفوى را برگزيده و انديشه‏هاى خود را از اين سنت و معارف آن‏به‏ دست آورده است. او استدلال محض و صورت منطق را به‏تنهايى براى كشف حقايق‏معنوى كافى نمى‏داند. به همين جهت، پاى استدلاليان را چوبين دانسته، در سخن‏معروف خود گفته است:

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود

 

مولوى بر اين باور است كه حقيقت وابسته به استدلال نيست؛ زيرا حقيقت راعقل استدلالى نيافريده است. البته ممكن است حقيقت در صورت استدلال ظهور پيداكند، ولى حقيقت مخلوق استدلال نيست، بلكه استدلال جلوه‏اى از جلوه‏هاى حقيقت‏به‏شمار مى‏آيد. حدود هندسى روشن و آشكار است. براهين آن نيز محكم و معتبرشناخته مى‏شود؛ ولى نور و رنگ از حدود هندسه خارج است، اگرچه ممكن است‏هندسه از طريق رمز به نوعى آنها را نشان دهد. برهان محض و صورت استدلال بدون‏ مسبوق بودن به پاره‏اى از معطيات قبلى كارى از پيش نمى‏برد و چيزى را نشان ‏نمى‏دهد.

 

عقل استدلالى همة عقل نيست و ظرفيت كامل عقل، از آنچه فقط صورت ‏استدلال خوانده مى‏شود، بيشتر است. درست است كه منطق از خطاى در ادراك‏جلوگيرى به‏ عمل مى‏آورد و در تعريف منطق نيز به اين مسئله اشاره شده است؛ ولى‏توانايى منطق در آنچه «حفظ ذهن انسان از خطا» ناميده مى‏شود، فقط از لحاظ صورت‏است، اما در آنچه به مادّه برهان مربوط مى‏شود، نمى‏توان به توانايى منطق اعتماد داشت. به ‏نظر مى‏رسد مولوى نيز به‏ همين مسئله نظر داشته، آنجا كه پاى استدلاليان را چوبين دانسته، پاى چوبين را سخت بى‏تمكين شمرده است. شايد مولوى در آنجا كه‏پاى استدلاليان را چوبين مى‏داند، به‏چيزى اشاره مى‏كند كه مى‏توان آن را نوعى «شهودماقبل منطقى» به‏شمار آورد. كسانى هستند كه از اين نوع شهود بى‏نصيب نيستند.

 

نكته‏اى كه نبايد در اينجا ناديده انگاشته شود، اين است كه: برخوردار بودن ازشهود ماقبل منطقى، نمى‏تواند انسان را از آنچه صورت استدلال منطقى خوانده مى‏شود بى‏نياز سازد؛ زيرا آنچه به‏حوزه ادراك و شهود انسان وارد مى‏شود، در مقام بيان و انتقال به غير، صورت استدلال پيدا مى‏كند و صورت استدلال، جز رعايت موازين‏منطقى چيز ديگرى نيست. نكته قابل ملاحظه اين است كه خود مولوى در مقام ردّ منطق‏ و نكوهش از استدلال، سخن خود را در قالب استدلال منطقى بيان كرده و آنچه در بيت‏معروف خود آورده است، به ‏طور دقيق، يك استدلال منطقى شناخته مى‏شود. او وقتى‏ مى‏گويد: «پاى استدلاليان چوبين است»، آن را صغراى يك قياس قرار مى‏دهد، و هنگامى كه «پاى چوبين را سخت بى‏تمكين» مى‏داند، آن را كبراى قياس مى‏شناسد و به ‏اين ترتيب، با تشكيل دادن يك قياس منطقى، به نكوهش از قياس منطقى مى‏پردازد. ازاينجا مى‏توان دريافت كه اگر كسى بخواهد به ردّ منطق مبادرت كند، بايد از سلاح منطق ‏استفاده نمايد.

 

با توجه به آنچه در اينجا ذكر شد، مى‏توان گفت: جلال‏الدين محمد بلخى، هرگز با عقل مخالفت نكرده. او آن را شريفترين گوهر هستى مى‏شناسد. كسانى كه به شهود معنوى يا شهود ماقبل منطقى اشاره مى‏كنند، از يك امر نامعقول سخن نمى‏گويند؛ زيرا بايد ميان امر «نامعقول» و آنچه «فوق معقول» شناخته مى‏شود، تفاوت قائل شد. البته‏ عقل حدّ دارد، ولى حد عقل، ديوارى است كه از آن نمى‏توان به آسانى باخبر شد. انسان ‏نيز داراى حدّ است، ولى هيچ حدى را نمى‏توان براى او درنظر گرفت، مگر اينكه‏ مى‏تواند از آن عبور كند و آن را پشت سر بگذارد. تعالى‏جويى انسان به همين خصلت‏بستگى‏دارد و از همين طريق مى‏تواند به ناكجاآباد هستى دست پيدا كند. مولوى خود به‏همين مسئله اشاره كرده، سير و سفر درازآهنگ انسان را به‏گونه‏اى توضيح داده كه ‏پس ‏از طى مراحل جمادى و نباتى و حيوانى، از فرشته برتر و بالاتر مى‏رود و به‏آنچه دروهم نمى‏گنجد، دست مى‏يابد، مولانا پايان آن سير و سفر را در اين بيت خلاصه كرده و چنين گفته است:

بار ديگر از ملك پرّان شوم

آنچه اندر وهم نايد، آن شوم

 

سير و سفر معنوى انسان را پايانى نيست و مقصد نهايى او در هيچ وهم و تصورى نمى‏گنجد. عقل آدمى براى تعالى ساخته شده و انسان عاقل، پيوسته تعالى‏مى‏جويد. مولوى بر اين باور است كه حضرت ختمى مرتبت(ص) مَظهر و مُظهر عقل كل‏است. و به همين جهت، در ميان ابلهان، سر در گليم پنهان داشت. او در تفسير آيه كريمه: «يا ايها المزّمل» به اين مسئله اشاره كرده است. دربسيارى موارد، خردمندان و اهل عقل و تأمل از بيم گروههاى نادان كه خيال‏ سرورى و رياست بر خلق را در سر خود مى‏پرورانند، روى از خلق نهان مى‏دارند و سرخود را در گليم مى‏كشند. مولوى آيه كريمه قرآن را بر اين اساس تفسير كرده، در چندبيت چنين مى‏گويد:

احمقان سرور شدستند و ز بيم

عاقلان سرها كشيده در گليم

خواند مزّمل نبى را زين سبب

كه برون آ از گليم، اى بوالهَرب!

 

مولوى درباره اهميت عقل تا آنجا پيش مى‏رود كه فرشتگان را تجسم عقل‏ مى‏داند و مى‏گويد: عقل جنس ملك است اگرچه ملك را صورت هست و پر و بال هست و عقل را نيست، اما درحقيقت يك چيزند و يك فعل مى‏كنند و يك طبع دارند. به‏صورت ‏نمى‏بايد نظر كردن، چون در حقيقت يك فعل مى‏كنند؛ مثلاً صورت ايشان را اگربگذارى، همه عقل شود و هيچ از پروبال او چيزى بيرون نماند. پس دانستيم كه همه‏عقل بودند، اما مجسم شده بودند، ايشان را «عقل مجسم» گويند.1

 

مولوى به همان اندازه كه براى عقل و خرد اهميت قائل مى‏شود، عشق را نيزعظيم مى‏شمارد و چنين مى‏انديشد كه عقل خالص و قدسى كه از شوائب اوهام پاك و منزه مى‏شود، با عشق ناسازگار نيست. در نظر او عشق و عقل از خصلت‏هاى ذاتى‏انسان شناخته مى‏شوند و عظمت انسان نيز به‏واسطه عشق و عقل است. اگر كسى بتواندحقيقت عقل و عشق را بشناسد، حقيقت انسان را نيز مى‏شناسد. انديشه‏هاى مولوى همانند يك اقيانوس، موجهاى دمادم ايجاد مى‏كند و در هر يك از اين امواج، پيام مهمى براى بشر نهفته است؛ اما به‏ هيچ‏وجه گزاف نيست‏اگر ادعا كنيم كه عمده‏ترين پيام مولوى، در مجموع آثار منظوم و منثور خود، همان‏چيزى است كه مى‏توان آن را «خودشناسى» ناميد. او در كتاب «فيه مافيه» مى‏گويد:

 

علماى اهل زمان در علوم موى مى‏شكافند و چيزهاى ديگرى را كه به ايشان تعلق ‏ندارد، به‏غايت دانسته‏اند و ايشان را بر آن احاطه كلى گشته است و آنچه مهم است وبه او نزديكتر از همه است، خودى اوست و بى‏خودى خود را نمى‏داند.2

 

چنان كه در اين عبارت ديده مى‏شود، براى انسان همه چيز را شناختن و خود را نشناختن، يك خسران بزرگ به‏شمار مى‏آيد. بزرگان اهل معرفت به‏جمله معروف «من‏عرف نفسه فقد عرف ربه» تمسك كرده‏اند و آن را به ‏عنوان يك حديث معتبر شناخته‏اند. كسانى نيز در سند آن ترديد روا داشته و آن را به‏عنوان يك حديث‏نمى‏شناسند. مولوى در كتاب «فيه مافيه» خود، اين حديث رامعتبر دانسته، آن را به‏ حضرت على(ع) منسوب ساخته است.3

به مقتضاى اين حديث، شناختن خود مستلزم شناختن خداست و كسى كه‏ خود را نشناسد، نمى‏تواند به ‏شناختن خداوند دست يابد. البته بايد توجه داشت كه آنچه ‏تحت عنوان «خود» و «خودى» مطرح مى‏شود، غير از آن چيزى است كه تن و بدن ‏خوانده مى‏شود. مولوى تن را چشم‏بندى عظيم خوانده، مى‏گويد: «آخر تو به اين تن چه نظر مى‏كنى؟ تو را به اين تن چه تعلق است؟ تو قائمى بى‏اين و هماره بى‏اينى! اگر شب است، پرواى تن ندارى و اگر روز است، مشغولى به‏كارها. هرگز با تن نيستى. اكنون چه مى‏لرزى بر اين تن؟ چون يك ساعت با وى‏نيستى، جاهاى ديگرى. تو كجا و تن كجا؟ اين تن‏مغلطه‏اى عظيم است.»4

 

مولوى در اين عبارت كه در «فيه‏مافيه» آمده، وادى خودى انسان را ازوادى تن او جدا دانسته، معتقد است: خودى انسان به‏رغم اينكه به تن تعلق دارد، همواره به غيرتن توجه مى‏كند، زيرا درحال خواب، تن مورد غفلت است و درحال‏بيدارى نيز خودى انسان به امور بيرون از تن مى‏پردازد و اشتغال به امور بيرونى، موجب ‏مى‏شود كه تن كمتر مورد توجه بوده باشد. از لوازم سخن مولوى در اينجا اين است كه‏خودى انسان، اقيانوس ژرف و عميقى‏است كه تن و بدن، ساحل آن شناخته مى‏شود. درنظر اين عارف بزرگ، آنچه درباره انسان تحقق دارد، در مورد عالم نيز صادق است. او در جاى ديگر از همين كتاب گويد:

 

«روح عالم درياست آن را نهايت نيست. جسم ساحل و خشكى است. محدود باشد و مقدر صلوات دائم جز روح را نباشد. پس روح را ركوع و سجودى هست؛ امابه ‏صورت اين ركوع و سجود را ظاهر بايد كردن، زيرا معنى را به‏ صورت اتصالى‏هست. تا هر دو به هم نباشند، فايده ندهند. چنان كه دانه قيسى تا پوست را با مغز به هم ‏نكارى، نرويد. اين‏كه مى‏گويى: صورت فرع معنى است و صورت رعيت است و دل‏پادشاه، آخر اين اسماى اضافيات است. چون مى‏گويى كه: اين فرع آن است؟ تا فرع نباشد، نام اصليت بر او كى نشيند؟ پس او اصل از اين فرع شد و اگر از اين، آن‏فرع نبودى، او را خود نام نبودى. چون زن گفتى، ناچار مرد بايد و چون ربّ گفتى، ناچار مربوبى بايد و چون حاكم گفتى، ناچار محكومى بايد.»5

 

در اينجا مى‏بينيم كه مولوى روى مسئله اضافه سخت تكيه مى‏كند و البته معلوم ‏است كه اضافه همواره قائم به دو طرف است. مسئله «اضافه» و «زوجيت» در انديشه‏مولوى جايگاه ويژه‏اى دارد. او همه چيز را در نوعى ارتباط و همبستگى مورد بررسى ‏قرار مى‏دهد. به ‏عبارت ديگر، مى‏توان گفت: اين عارف انديشمند، از نوعى تفكرديالكتيكى برخوردار است و در اين طرز تفكر، حتى اضداد را نيز با يكديگر همبسته‏ مى‏بيند، تا جايى كه ضدى از درون ضد ديگر زاييده مى‏شود. [نقل است كه:] از يكى ازعرفاى بزرگ پرسيدند «بِمَ عرفتَ ربك؟» چگونه پروردگار خود را شناختى؟ او درپاسخ گفت: «بجمعه بين الأضداد»؛ يعنى خدا را از اين طريق شناختم كه مى‏تواند درميان امور متضاد جمع و هم‏آهنگى برقرار سازد. مولوى جمع ميان اضداد را مقتضاى‏حكمت بالغه پروردگار دانسته، با صراحت تمام در اين باب چنين مى‏گويد: «حكمت اين اضداد را با هم ببست/ اى قصاب! اين گرد ران، با گردن است»

 

شخص قصاب، اگر در مقام فروختن گوشت به مشترى خود، عادل باشد، و به‏مقتضاى حكمت عمل كند، نبايد گردن پراستخوان گوسفند را به يك مشترى بفروشد وسپس گِردران پرگوشت و كم‏استخوان را براى مشترى ديگر بگذارد. مولوى در مورد همبستگى اضداد به يكديگر، تا آنجا پيش مى‏رود كه حتى از هستى، در درون نيستى و بالعكس نيز سخن مى‏گويد و البته اين مسئله را امرى طرفه و شگفت‏انگيز مى‏داند. او باصراحت تمام در اين باب چنين مى‏گويد:

هالك‏آيد پيش وجهش، هست و نيست

هستى اندر نيستى، خود طرفه‏اى است

 

اين طرز تفكر در بسيارى از انديشمندان مسلمان ديگر نيز وجود داشته، تاجايى كه مى‏توان گفت: حتى فردوسى نيز به ‏همين سبك و اسلوب مى‏انديشيده است. ما در اينجا به‏ عنوان نمونه به ‏يكى از ابيات او اشاره مى‏كنيم، يك بيت فردوسى به‏درستى براين طرز تفكر دلالت دارد، آنجا كه مى‏گويد:

جهان را چنين است سازونهاد

كه جز مرگ را، كس ز مادر نزاد

 

او چنين مى‏انديشد كه نهاد و بنياد جهان به‏گونه‏اى است كه در آن مرگ و زندگى ‏با يكديگر درهم آميخته‏اند و انسان از همان هنگام كه زاييده مى‏شود، مرگ را نيز باخود همراه دارد. چنان كه مشاهده مى‏شود، سخن فردوسى در اين باب از صراحت وروشنى بيشترى برخوردار است؛ زيرا او زاييده شدن را زاييده شدن مرگ مى‏شمارد و از همان آغاز، پايان را مى‏بيند. براساس همين طرز تفكر است كه جلال‏الدين محمدبلخى، شادى را زوال غم مى‏داند و معتقد است منشأ هر دو يك چيز بيش نيست. او در «فيه‌مافيه» مى‏گويد: «نيكى ترك بدى است و ترك بدى، بدون بدى محال است. شادى، زوال غم است وزوال غم، بى‏غم محال است. پس يكى باشد لايتجزى.»6

 

تضاد ميان دو امر متضاد را به دو خط متقاطع تشبيه كرده‏اند كه يكى ديگرى راقطع مى‏كند؛ ولى در نقطه تقاطع، قطع تحقق نمى‏پذيرد. مولوى به همين مسئله اشاره‏ مى‏كند، آنجا كه شادى را زوال غم مى‏داند و در عين حال، بر اين باور است كه منشأ هر دو يك چيز بيشتر نيست. اين عارف بزرگ، روى مسئله تضاد ميان امور و داشتن منشأواحد و يگانه تكيه كرده، حتى دين را ترك كفر دانسته است، اگرچه منشأ كفر و دين را نيز يك چيز به‏ شمار آورده است. او در «فيه‏مافيه» گويد: «بناى اين خانه بر غفلت است و اجسام و عالم، همه قوامش بر غفلت است. اين‏جسم نيز كه باليده است، از غفلت است و غفلت كفر است و دين، بى‏وجود كفرممكن نيست، زيرا دين ترك كفر است. پس كفرى ببايد كه ترك آن توان كرد. پس‏هر دو يك چيزند.»7

كفر و دين، هر دو در رهت پويان

وحده لا شريك له گويان

 

مولوى بر اساس اصل تضاد كه آن را در عالم كون و فساد سارى و جارى ‏مى‏داند، به مسئله ظاهر و باطن و صورت و معنى نيز توجه فراوان مبذول مى‏دارد. درنظر او، هر ظاهرى، باطنى دارد، چنان كه هر صورتى نيز از يك معنى برخوردار است.همه امور ظاهرى، در عرض يكديگرند؛ چنان كه همه صورتها نيز در عرض يكديگرقرار مى‏گيرند. اين مسئله نيز مسلم است كه وقتى امور در عرض يكديگر قرار گرفته ‏باشند، هيچ‏ يك از آنها نمى‏تواند علت ديگرى بوده باشد؛ بنا بر اين هرگز نمى‏توان انتظارداشت كه يك امر ظاهرى، معلول امر ظاهرى ديگر بوده باشد و يا يك صورت، منشأپيدايش صورت ديگرى قرار گيرد، بلكه هر ظاهرى، از باطن ناشى مى‏شود و هرصورتى نيز، از عالم معنى و جهانى بى‏صورت سرچشمه مى‏گيرد. مولوى در بسيارى از سخنان منظوم و منثور خود، به اين مسئله اشاره كرده است كه ابيات زير مى‏تواند نمونه‏اى از آنها بوده باشد:

صورت از بى‏صورتى آمد برون

باز شد كانّا اليه راجعون

صورت از معنى چو شير از بيشه دان

يا چو آواز و سخن ز انديشه دان

 

در نظر مولوى صورت همواره از عالمى‏ناشى مى‏شود كه آن عالم، خود بى‏صورت است. او در اين مسئله تا آنجا پيش مى‏رودكه تن محسوس انسان را صورت انسان مى‏داند و معتقد است در باطن اين صورت‏معنايى وجود دارد كه اين صورت از آن ناشى مى‏شود. در «فيه‏مافيه» به‏طرح اين مسئله پرداخته، چنين مى‏گويد:

 

«سيد برهان‏الدين فايده مى‏فرمود. ابلهى گفت در ميان سخن او كه: ما را سخنى‏‏مى‏بايد كه بى‏مثال باشد. سيّد فرمود كه: تو بى‏مثال بيا تا سخن بى‏مثال شنوى. آخرتو مثالى از خود. تو اين نيستى. اين شخص تو، ساية توست. پس معلوم شد كه‏ ظاهر تو مثال توست، تا از ظاهر تو بر باطن تو استدلال گيرند. هر چيز كه درنظر آيد، از غليظى است، چنان كه نفَس در گرما محسوس نمى‏شود، الّا چون سرما باشد از غليظى در نظر مى‏آيد...»8

 

چنان كه در اين عبارت ديده مى‏شود، مولوى ظاهر بدن انسان را نسبت به باطن اوغليظ مى‏داند و به همين جهت، آن را محسوس مى‏شناسد. باطن انسان به حكم لطافت،‏ محسوس نيست و با حواس ظاهرى قابل ادراك نخواهد بود. او وقتى از باطن انسان ‏سخن مى‏گويد، باطن را يكسان و يكنواخت نمى‏داند، بلكه براى باطن نيز مراتب ‏متفاوت و گوناگون قائل است، به‏گونه‏اى كه مرتبه پايين از مرتبه بالا بى‏خبر است؛ چنان كه مرتبه بالا نيز از مرتبه بالاتر بى‏خبر خواهد بود. مولوى در «فيه مافيه» به‏مناسبت نقل يك داستان، جمله‏اى را مطرح كرده كه داراى اهميت بسيار است: «هر خبرى در چيزى بى‏خبرى است از خبرى ديگر.»9

 

از مضمون اين جمله چنين برمى‏آيد كه دانش و معرفت داراى مراحل و مراتب‏بى‏پايان است و به هر مرحله يا مرتبه‏اى كه انسان دست يابد، مرتبه و مرحله‏اى بالاتر وجود دارد كه آن مرتبه هنوز براى انسان ناشناخته است. مولوى به مناسبت همين مسئله، به طرح مسئله ديگرى پرداخته، مى‏گويد:

 

«يكى مى‏گفت: من چندين تحصيل علوم كردم و ضبط معانى كردم. هيچ معلوم نشد كه در آدمى آن معنى كدام است كه باقى خواهد بودن و به آن راه نبردم. فرمود كه: اگرآن به مجرد سخن معلوم شدى، خود محتاج به فناى وجود و چندين رنجها نبودى. چندان مى‏بايد كوشيد كه تو نمانى تا بدانى آن چيز را كه خواهد ماندن.»10

 

از اين عبارت برمى‏آيد كه بقاى انسان در فناى اوست و مادام كه انسان به مقام فناء فى‏الله نرسد، از بقا خبرى نخواهد داشت. راه رسيدن به فنا نيز راه بيكرانة عشق است و البته كسى كه در اين راه پرخطر و خونين قدم مى‏گذارد، درغم گذشتن روزگار و به ‏سر رسيدن عمر نيست. آنجا كه عشق جلوه مى‏كند، از غم زمان ‏و زمانه خبرى نخواهد بود. شايد مولوى به همين مسئله اشاره مى‏كند، آنجا كه مى‏گويد:

در غم ما روزها بيگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

 

شايد حافظ نيز به همين معنى نظر داشته، آنجا كه گفته است:

در ره‏عشق از آن سوى فنا صدخطر است

تا نگويى كه چو عمرم به سر آمد، رَستم

 

حافظ در جاى ديگر نيز هماهنگ با انديشه‏هاى مولوى، از راه بى‏پايان وپرخطر عشق سخن گفته و هر شبنمى را در اين راه، صد بحر آتشين شمرده است. در اين‏طرزتفكر، عشق امرى ابدى شناخته شده است و البته ابدى بودن عشق به‏ معنى ازلى ‏بودن آن نيز هست؛ زيرا هرآنچه ازلى است، ابدى نيز خواهد بود: آنچه آغاز ندارد، نپذيرد انجام. آيه كريمة «يحبّهم و يحبونه» نيز بر همين معنى دلالت دارد. محبت ازصفات خداوند است و صفات خداوند ازلى است و آنچه ‏ازلى است، ابدى نيز خواهد بود. حافظ باز هم در جاى ديگر به اين مسئله اشاره كرده، باصراحت تمام گفته است:

نبود نقش دو عالم كه رنگ اُلفت بود

زمانه طرح محبت، نه اين زمان افكند

 

در اينجا مى‏بينيم كه حافظ و مولوى و بسيارى از بزرگان اهل معرفت، از عشق ‏ازلى سخن مى‏گويند. در اين مسئله نيز ترديد نمى‏توان داشت كه عشق ازلى، بدون‏معشوق ازلى، معنى محصل و معقول ندارد. و به اين ترتيب، بى‏درنگ اين پرسش پيش‏مى‏آيد كه: چگونه امكان‏پذير است كه بزرگان اهل عشق و محبت، به معشوقى دل‏بسته‏ شوند كه بى‏چون است، داراى صورت نيست، زمان و مكان ندارد و به ‏طور كلى ‏ويژگيهاى معشوق اين جهانى در آن ديده نمى‏شود؟ مولوى بلخى به اين مسئله توجه ‏داشته و همين پرسش را مطرح كرده است كه ما عين عبارت او را در اينجا مى‏آوريم:

 

ـ عجبم مى‏آيد از مردمان كه گويند كه اوليا و عاشقان به عالم بى‏چون كه او را جاى‏نيست و مكان نيست و صورت نيست و بى‏چون و بى‏چگونه است، چگونه عشقبازى مى‏كنند و مدد و قوت مى‏گيرند و متأثر مى‏شوند؟ آخر شب و روز در آنند. اين‏شخص كه شخصى را دوست مى‏دارد و از او مدد مى‏گيرد، آخر اين مدد از لطف واحسان و علم و ذكر و فكر او و از شادى و غم او مى‏گيرد و اين جمله در عالم لامكان ‏است و او دم به دم از اين معانى مدد مى‏گيرد و متأثر مى‏شود، عجبش نمى‏آيد و عجبش مى‏آيد كه با عالم لامكان چون عاشق شوند و از وى چون مدد گيرند؟

 

حكيمى منكر بود اين معنى را. روزى رنجور شد و از دست رفت و رنج بر او درازكشيد. حكيمى الهى به زيارت او رفت. گفت: «آخر چه مى‏طلبى؟» گفت: «صحت.»گفت: «صورت اين صحت را بگو كه چگونه است، تا حاصل كنم؟» گفت: «صحت ‏صورتى ندارد.» گفت: «چون صورتى ندارد؟ او بى‏چون است، چونش مى‏طلبى؟»گفت: «آخر بگو كه صحت چيست؟» گفت: «اين مى‏دانم كه چون صحت بيايد، قوتم ‏حاصل آيد و فربه مى‏شوم.» گفت: «من از تو نفس صحت مى‏پرسم. ذات صحت چه‏ چيز است؟» گفت: «نمى‏دانم، بى‏چون است.» گفت: «اگر مسلمان شوى و از مذهب اول‏ برگردى، تو را معالجه كنم و تندرست كنم و صحت را به تو رسانم.»11

 

پي‌نوشتها:

1ـ فيه مافيه، نوشته جلال‏الدين محمد بلخى، تصحيح: دكتر توفيق سبحانى، چاپ اول 99 / 1388.

2ـ همان / 16.

3ـ همان / 52.

4ـ همان / 220.

5ـ همان / 134ـ 135.

6ـ همان / 119.

7ـ همان / 197.

8 ـ همان / 210 ـ 209.

9ـ همان / 214.

10ـ همان / 184.

11ـ همان / 36.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: