اسطوره «اسطوره‌زدايي» / سروش اكبرزاده*

1392/9/25 ۱۰:۵۵

اسطوره «اسطوره‌زدايي» / سروش اكبرزاده*

«آتنيان! نمي‌دانم سخنان مدعيان در شما چه اثر بخشيد. استدلال‌هايشان چنان قانع‌كننده بود كه بسي نماند من خود فراموش كنم كه آنچه مي‌گويند درباره من است. ولي ناچارم فاش بگويم كه هيچ يك از آن سخنان راست نبود» اينها سخنان سقراط است در ابتداي آپولوژي، نخستين رساله از مجموعه آثار افلاطون.

 

«آتنيان! نمي‌دانم سخنان مدعيان در شما چه اثر بخشيد. استدلال‌هايشان چنان قانع‌كننده بود كه بسي نماند من خود فراموش كنم كه آنچه مي‌گويند درباره من است. ولي ناچارم فاش بگويم كه هيچ يك از آن سخنان راست نبود» اينها سخنان سقراط است در ابتداي آپولوژي، نخستين رساله از مجموعه آثار افلاطون. در خطابه دفاعي سقراط (آپولوژي) آمده است پس از آنكه سقراط به تهمت‌هاي مخالفان خود در دادگاه پاسخ مي‌دهد مدعيانش به او مي‌گويند اگر از فلسفه‌پردازي دست بشويد، او را آزاد خواهند كرد ولي سقراط پاسخ مي‌دهد كه «من مرگ را بر زندگي بدون انديشه ترجيح مي‌دهم، زندگي بدون تامل سزاوار تداوم نيست» او و شاگردش (افلاطون) و شاگرد شاگردش (ارسطو) نخستين كساني بودند كه به‌صورت جدي تامل انتقادي را سرلوحه هدف‌هاي زندگي قرار داده‌اند. در رسايل افلاطون سقراط از روش ديالكتيكي براي گفت‌وگو با مدعيان بهره مي‌گيرد، در اين روش او هيچگاه پاسخي قطعي و مطلق به پرسش‌هايش نمي‌دهد، اما با تكيه بر رويكردهاي روش‌شناختي و معرفتي‌اش، ارزش‌هاي ديرپاي فرهنگ اساطيري را در معرض چالش قرار مي‌دهد. به نظر او گرچه حقيقت در پرده‌يي از ابهام پيچيده است اما نارسيدني نيست. فرد با پرسشگري مداوم مي‌تواند جميع باورهاي سنتي و نابخردانه را در معرض پرسش‌هاي جدي قرار داده تا راه رسيدن به كيمياي حقيقت هموار شود بايد خويشتن را از قيد مسلمات و مقبولات فرهنگي رها كرد، تا امكان «تامل ذهني» فراهم‌ آيد. بسياري بر اين باورند كه سقراط و افلاطون و ارسطو نخستين انديشمنداني هستند كه با تكيه بر تاملات ذهني آدمي، خط مرزي روشن ما بين اسطوره و فلسفه‌ورزي ترسيم كرده‌اند. اينان معتقدند كه با گسترش و رواج فلسفه، اسطوره به‌تدريج اعتبار اوليه خويش را از كف داد. فلسفه افلاطون (429 تا 347 قبل از ميلاد) طليعه انديشه فلسفي ناب در غرب به حساب مي‌آيد اكثر فلاسفه پيش از او تصويري از عالم و آدم عرضه داشته‌اند كه با يافته‌ها و باورهاي اساطيري مرتبط بود. بنابراين مي‌توان تفاوت‌هاي بارزي را ميان فلسفه در دوران شباب و فلسفه در مراحل تكامل يافته‌تر آن ملاحظه كرد. نخستين امري كه افلاطون را از انديشمندان پيش از او متمايز مي‌سازد فرض دوگانگي ميان ذهن و جهان خارج است و در حقيقت همين دوگانگي است كه نمود عيني و مظهر گسست قطعي از نگرش اساطيري به شمار مي‌رود آنان كه معتقدند تمام تاريخ فلسفه حاشيه‌هايي است كه بر آراي افلاطون نوشته شده است به اين امر توجه دارند كه فهم فلسفه مغرب زمين بدون توجه به اين مهم (دوگانگي ذهن و عين) امكان‌پذير نيست.

 

در رويكرد اساطيري و در نگاه آدمي در ادوار پيشا‌فلسفي تمايزي مابين جهان ذهن و عرصه عيني ديده نمي‌شد. در جهان اسطوره ميان پندار و حقيقت فاصله چنداني نيست اما در فلسفه اين مرز وجود دارد در تفكر فلسفي حقيقت برپايه انطباقي است كه ميان ذهن و عين شكل مي‌گيرد و حال آنكه اگر اين انطباق وجود نداشته باشد آن پديده، موهوم خواهد بود و مي‌دانيم كه اين امور موهوم و پندارگونه و روياوش در رويكرد اساطيري منشا اثر و حايزكمال اهميت است. در نخستين گفت‌وگوهاي مجموعه آثار افلاطون، سقراط به عنوان آموزگار فلسفه از گوهر اموري چون معرفت، فضيلت، وحدت و كثرت پرسش مي‌كند اما چنانچه گفته شد او هيچگاه پاسخي قطعي و مطلق مطرح نمي‌كند. در اين گفت‌وگوها سقراط با طرح پرسش‌هايي اساسي درباره موضوع‌ها و مفاهيمي همچون عدالت، شجاعت، حقيقت، دانش، فضيلت، زيبايي، اعتدال و غيره روشي نو براي دستيابي به حقيقت برمي‌گزيند.

 

روشي كه در رويكرد اساطيري قابل طرح نبود چرا كه در نگاه اساطيري به جهان، مفاهيم هيچگاه به‌صورتي انتزاعي مورد پرسش قرار نمي‌گرفت. افلاطون سعي داشت تا مفاهيم كلي مورد بحث خود را از زمينه‌هاي عيني و مصداقي‌شان جدا كرده و در فضاي انتزاعي ذهن تحليل كند تا بدين وسيله حوزه مباحث فلسفي از جهان اساطيري جدا شود، سر مخالفت افلاطون با شعر و تراژدي را نيز بايد در همين جست‌وجو كرد چرا كه وي آنها را جلوه‌هاي غيرانتزاعي و خردگريز رويكرد آدمي به جهان مي‌دانست. افلاطون مي‌گفت «اگر اشعاري با مضامين حماسه و تراژدي را به آرمانشهر خود راه دهيم قانون و خرد از جامعه رخت خواهند بست». افلاطون اشعار تراژيك را براي جامعه زيانبار تلقي مي‌كرد. به اعتقاد او اين اشعار و به‌طوركلي هر تجربه تراژيك، ارزش‌هايي را زنده مي‌سازد كه با ارزش‌هاي معقول بسيار فاصله دارد. در سراسر مجموعه آثار افلاطون مشاهده مي‌شود كه مخاطبان سقراط اغلب از ديدگاهي اساطيري و شاعرانه و با زباني خيال‌انگيز سخن مي‌گويند در حالي كه طرف مقابل‌شان به تحليل عقلاني امور مي‌پردازد. اما پرسش اساسي اين است كه اگر چه سقراط يا درست‌تر بگوييم افلاطون كه ديدگاه‌هاي خود را از زبان او بيان مي‌دارد سعي مي‌كنند در مقابل ديدگاه و رويكرد اساطيري بايستند و تنها به تحليل منطقي – عقلاني امور بپردازند، اما اين امر بايد مورد تحقيق و بررسي دقيق قرار گيرد كه تا چه ميزان در اين كار به توفيق دست يافته‌اند؟

 

آيا روش ديالكتيكي سقراط و افلاطون براي اسطوره‌زدايي به تفكراتي عاري از اسطوره انجاميده است؟ و اصولا تا چه حد مي‌توان از باور به اسطوره‌ها فاصله گرفت ؟ محمد ضيمران در كتاب خود «گذار از جهان اسطوره به فلسفه» ضمن بررسي انديشه فلسفي از زمان ظهور فلاسفه هفتگانه تا دوره ارسطو به چگونگي و سير جدا شدن انديشه از قلمرو اسطوره پرداخته و اذعان مي‌دارد كه اگرچه از پگاه انديشه فلسفي، همواره عرصه بر باورها و معيارهاي اساطيري تنگ شده است ليكن در هيچ دوره‌يي اساطير كاملا در محاق نرفته و به‌طورمثال مي‌توان رگه‌ها و نشانه‌هاي روشني از باور اساطيري را در آثار و آراي افلاطون سراغ گرفت.

 

همچنين اگرچه ارسطو برخلاف استادش (افلاطون) در طرح و تبيين انديشه‌هاي فلسفي دست به دامان اساطير نشد و گامي جلوتر در تفكر فلسفي برداشت، ليكن او نيز رويكردي به اصول عقلي نظير اوليات و بديهيات داشت كه آنها را از اين حيث مي‌توان با اسطوره مقايسه كرد. اگر اين دعاوي صحيح باشند، به نظر مي‌رسد به توان از بازتوليد اسطوره‌ها در بستر تاريخ سخن گفت. شايد چنين گمان مي‌رفت راهي كه توسط آبا فلسفه در سير «اسطوره‌ستيزي» و «اسطوره‌زدايي» گشوده شده است با پيشرفت فلسفه و ظهور علم جديد به جهاني عاري از اسطوره‌ها ختم شود. ممكن است برخي چنين تصور كنند كه با ظهور عقلانيت و راسيوناليسم در قرن هفدهم و پس از آن ظهور تكنولوژي و مدرنيسم در قرون 19و20 در جهاني بدون اسطوره زندگي خواهيم كرد. اينان چنين مي‌انديشند كه اسطوره صورت تكامل نيافته و ابتدايي يك فرهنگ است كه در مسير تكاملي خود از جادو به دين سير كرده و از آنجا به آستانه دانش جديد قدم نهاده است لذا دنياي نوين نه عرصه جولان اسطوره كه عصر سيطره علم تجربي است. همچنين آن را ناشي از زباني بيمارگونه دانسته و گفته‌اند اسطوره نوعي افسانه‌سرايي موهوم است... ناشي از جهل آدميان بوده و هرچه چراغ دانش بشري پر‌فروغ‌تر شده اين اشباح بيشتر محو شده‌اند. همچنين بيان داشته‌اند آنجا كه آدميان در كار زميني و زندگي روزمره خود با مشكل مواجه شده و مساله‌يي لاينحل برايشان پديدار مي‌شده روبه سوي آسمان آورده و با داستان‌سرايي درباره خورشيد و ماه و... اموري از اين دست آن خلأ‌ها را پر مي‌كرده‌اند ليكن با پيشرفت فلسفه و رشد علمي اين خلأها پرشده و انسان از افسانه و اساطير به علم و واقعيت روي آورده است. اسطوره‌ها را نماد خواست‌هاي ارضا‌ناشده آدمي نيز دانسته‌اند. زيگموند فرويد معتقد است: انسان سالم به هيچ روي به اسطوره نياز ندارد. او مي‌گويد: نهاد (id) درانسان به دنبال ارضاي خواسته‌هاي غريزي خويش است و همواره با فراخود (super ego) كه همان بعد ارزشي و اخلاقي شخصيت اوست در تعارض است. آنجا كه نهاد توسط فراخود كنترل مي‌شود شخصيت اخلاقي و بهنجار شكل مي‌گيرد اما نهاد همچون اژدهايي است كه بر اثر قدرت فراخود در «برف فراق» نگاه داشته شده و بر اثر كوچك‌ترين فرصت يا غفلتي سوداي «خورشيد عراق» در سر مي‌پروراند، نهاد همواره از ترس سركوب توسط بايدها و ارزش‌هاي مطرح شده از سوي فراخود، خواست‌هاي خود را كه ارضا ناشده باقي مانده‌اند در قالب‌هاي نمادين متجلي مي‌كند، صورت‌هاي نماديني كه در رويا ظهور و نمود مي‌يابند.

 

خواه اين روياها فردي باشند يا اجتماعي در هرصورت ريشه در ناخودآگاه دارند و «روياي جمعي» همان اسطوره است كه بنابر ديدگاه فرويد و پيروانش درونمايه‌هاي روان نژند ناخودآگاه را منعكس مي‌سازد. حال با عنايت به مباحث فوق و جميع آراي انديشمندان صاحبنام كه در دنياي جديد رسالت خويش را «اسطوره‌زدايي» قلمداد كرده و به‌دنبال افقي روشن، عاري از اشباح و افسانه‌ها و اسطوره‌ها بوده‌اند بايد پرسيد آيا به‌راستي روزگار اسطوره در تمدن غربي به سر آمده و يقين علمي جانشين آن شده است؟ آيا در جهان‌بيني مدرن نمي‌توان ردي از عناصر اسطوره‌يي در عرصه سياست، فرهنگ و جامعه سراغ گرفت؟ آيا حكايات كتب مقدس نظير عهد عتيق و عهد جديد، باور به «ايقان علم تجربي»، نظريات پوزيتيويستي، اعتقاد به جوامع بدون طبقه، ماركسيسم و سوسياليسم، تئوري پايان تاريخ و دموكراسي و ليبراليسم كه هريك در جهان مدرن ميليون‌ها و گاه ميلياردها معتقد دارند خود نمونه‌يي از باورهاي اسطوره‌يي نيستند. آيا كليه روايات بزرگي از اين دست كه فيلسوفان پسا‌مدرن ازآن ياد مي‌كنند، خود اسطوره‌هاي دنياي مدرن به شمار نمي‌آيند. ژان فرانسوا ليوتار دركتاب خود «وضع پسا‌مدرن» كه به عنوان گزارشي درباره دانش براي دولت كبك نوشته است وضع دانش، علم و تكنولوژي را در جوامع پيشرفته سرمايه‌داري بررسي كرده و مي‌گويد: «علم مدرن علمي است كه مي‌كوشد قواعد خود را با استناد به يك «فراروايت» مشروعيت بخشد» آيا اين دعاوي اثبات نمي‌كنند كه اسطوره‌ها جزء لاينفك تمدن بشري‌اند و بشر مدرن نيز همانند بشر ابتدايي گريز و گزيري از آنها ندارد، با اين اوصاف آيا نمي‌توان اذعان كرد كه اعتقاد به اسطوره‌زدايي، خود يك اسطوره است؟ اينها پرسش‌هايي است كه بايد بيشتر مورد تامل قرار گيرند‌؟

* پژوهشگر فلسفه

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: