1392/9/25 ۰۹:۰۷
استامبول، در دو مورد خاص، اختصاصاً با كرمان ارتباط مستقيم مييابد: بار نخست همان روزگار مهاجرت خانواده ارطغرل و اوحدالدين كرماني از ماهان كرمان به شرق آناطولي و كوتاهيه و قونيه است كه منجر به پيدايش سلسله عثماني ـ منسوب به عثمان بن ار طغرل شد ـ و بيش از سي خليفه نامدار به نام خود در تاريخ آناطولي ثبت كرد و ما در اينجا به چند مورد خاص آن گذرا اشاره خواهيم كرد
استامبول و كرمان
استامبول، در دو مورد خاص، اختصاصاً با كرمان ارتباط مستقيم مييابد: بار نخست همان روزگار مهاجرت خانواده ارطغرل و اوحدالدين كرماني از ماهان كرمان به شرق آناطولي و كوتاهيه و قونيه است كه منجر به پيدايش سلسله عثماني ـ منسوب به عثمان بن ار طغرل شد ـ و بيش از سي خليفه نامدار به نام خود در تاريخ آناطولي ثبت كرد و ما در اينجا به چند مورد خاص آن گذرا اشاره خواهيم كرد؛ اما بار دوم مربوط به قرون اخير و عصر روشنگري است كه دو تن از كرمانيان نامدار: ميرزا آقاخان بردسيري و شيخ احمد روحي كرماني، همفكر و همقدم به راه افتادند و چون جزء معارضين حكومت عبدالحميد ميرزا ناصرالدوله فرمانفرما بودند، در حالي كه ميرزا آقاخان ميگفت:
به يك شعله كز كلك افروختم تن ناصرالدوله را سوختم
اين دو مستقيماً به اسلامبول رسيدند و مورد حمايت يك عبدالحميد ديگر، يعني سلطان عبدالحميد قرار گرفتند و با جرايد اسلامبول (امثال اختر) و با نويسندگان اروپارفته امثال ملكم خان ارتباط تنگاتنگ يافتند و در طرح اتحاد اسلام كه سلطان عبدالحميد پيشنهاد كرده بود، همراه شدند و ميرزا آقاخان ميگفت:
از آن خواستم تا كه ايرانيان به وحدت ببندند يكسر ميان
در اسلام آيـد به فرّ حميد يكـي اتحاد سياسـي پديـد
البته فعاليت شيخ احمد و ميرزا آقاخان ـ نويسندگان هشتبهشت ـ كه هر دو داماد صبح ازل هم بودند، هرگز از نظر تهران پنهان نماند و بارها از عثماني خواسته شد كه آنها را به تهران تحويل دهند؛ اما همچنان مجمل ماند تا شورش ارامنه در اسلامبول پديد آمد و معلوم شد كه هم ميرزا آقاخان و هم شيخ احمد با ارمنيان همدلي ضمني داشتهاند. آن دو را موقتاً به طرازبون تبعيد كردند. علاءالملك ـ سفير ايران در اسلامبول ـ پافشاري كرد و دولت عثماني كوتاه آمد و اين دو را به همراه ميرزا حسن خبيرالملك در مرز ايران تحويل دادند و وقتي آن سه به تبريز رسيدند، محمدعلي ميرزا ـ شاه بعدي ـ كه آن روزها وليعهد بود و طبق معمول در تبريز زندگي ميكرد، فرصت نداد آنها را به تهران برسانند و شايد اگر ميرسيدند، مورد عفو مظفرالدينشاه قرار ميگرفتند.
به هر حال امان نداد و آنها را توقيف كرد و فرمان قتلشان را داد و هر سه را در باغ دولتي سر بريدند و محمدعلي ميرزا شخصاً زير درخت نسترن نشسته، تماشا ميكرد! پوست سرشان را كندند و پر از كاه نمودند و به تهران فرستادند كه در گورستان حسنآباد دفن شد و جمجمهها را در رودخانه تلخرود تبريز انداختند كه روزها بچهها با آنها بازي ميكردند! مأمور پوست كندن توضيح داده كه: «سرها زير خاكستر داغ، كمي نگاه ميداشتيم تا چربيها آب شود و كندن پوست سر آسانتر شود...»
و همه اين حوادث را من به تفصيل در كتابهاي خود مستنداً آوردهام و در اينجا تكرار نميكنم. تنها خواستم بگويم كه ما نيز در اسلامبول حقي در قرن 19 ميلادي داشتهايم. از عجايب تاريخ است كه محمد عليشاه هم پس از خلع و تبعيد خودخواسته، مدتي در اسلامبول گذرانده بود. خوش گفته شاعري كه گفته:
آخر همه كدورت گلچين و باغبان
گردد بدل به صلح چو فصل خزان رسد...
ميرزا آقاخان برادر مرحوم بهادرالملك بردسيري بود كه تا همين اواخر زنده بود و بيش از صد سال عمر كرد و من او را يكي دو بار ديده بودم. و اما اين پناه دادن متمرّدان و پناهندگان، ظاهراً زادة همان روحيه تساهل يوناني است كه در نهاد ساكنان آناطولي ريشه دوانده است. حالا برگرديم به داستان اسلامبول و اروپا.
اسلامبول و اروپا
اولين پل را بر اساس افتخارات تاريخي به نام سلطان محمد فاتح نامگذاري كردند. (روايت آقاي دكتر محمدنقي امامي خوئي، استاد تركشناس دانشگاه تهران) و اين پل در روزگاري افتتاح شد كه ديگر نه سال قمري مورد شمارش سالهاي تاريخي تركيه بود و نه خط عربي وسيله نگارش آثار ادبي و فرهنگي تركيه به شمار ميرفت. تجدد كار خود را كرده بود و خط لاتين و شمارش ميلادي در كشوري كه به همت مصطفي كمالپاشا راه خود را ميپيمود، تا حد احتمال عضويت در اتحاديه اروپا پيش ميرفت.
پل اول جوابگوي ترافيك شرق و غرب نبود، پل دوم پايهگذاري شد، از حصار اوشقي و با 1510 متر طول در 1988ميلادي افتتاح شد كه در برابر 1409 قمري و آن نيز باوز سليم خوانده شده و به تاريخ شماري شمسي برابر 1367 است كه ده سالي بعد از انقلاب ايران صورت گرفته است، و گويا ژاپنيها پل سومي هم در دست ساخت دارند كه به زودي افتتاح خواهد شد و 1360 متر طول خواهد داشت و حوالي گازچشمه شروع ميشود.
خدا رحمت كند مرحوم وحيدالملك شيباني را! او استاد تاريخ ما بود و براي تاريخ معاصر اروپا و تركيه را درس ميداد و عمري طولاني هم داشت و چنان مينمود كه خود در بسياري از حوادث تاريخ اروپاي معاصر، شاهد بوده و وقتي تعريف جنگهاي بين پروس و اتريش و فرانسه و آلمان را ميكرد، گويي در آنها حضور داشته است و بسيار هم شبيه مترنرخ ـ صدراعظم پروس ـ بود. او هميشه از آرزوهاي خلفاي عثماني سخن ميگفت و از همكاري آنها با آلمان در جنگ بينالملل اول كم و بيش دفاع ميكرد.
عبدالله گل و اردوغان در روز افتتاح تونل ياد خيري كردند از عبدالحميد و عبدالمجيد، كه جزء آخرين امپراتورهاي عثماني بود؛ ولي از يك تن نام نبردند كه مطمئناً او نيز در آرزوي كندن چنين تونلي بود، همچنان كه آرزوي ساختن پل بر هلس پونت را داشت؛ او برپاكنندة جمهوريت تركيه بود، بعد از آنكه به قول فرنگيها امپراتوري عثماني ايام احتضار را ميگذراند و در مرض موت خود بود، يعني مصطفي كمال پاشا معروف به آتاترك كه اين روزها در تركيه چندان اشارهاي به او نميشود.
اتفاقاً همان روزها، يعني ده روز بعد از افتتاح تونل، سالمرگ او بود كه در دهم نوامبر1938 درگذشت. آن سال من در پاريز بودم و بعد از كلاس ششم ابتدايي ترك تحصيل كردم و مجلهاي در پاريز منتشر ميكردم به اسم «نداي پاريز» كه سه مشترك داشت و يكي از آنها معلم ابتدايي مرحوم هدايتزاده نبوي بود كه دو و نيم قران پول اشتراك ساليانه را ميپرداخت، و من در يكي از شمارههاي نداي پاريز اشاره به مرگ آتاترك كردم و شعري را كه پدرم در مرگ او گفته بود، نوشتم و عكسي از او هم به دست آوردم (احتمالاً از روزنامه كوشش به مديريت مرحوم شكرالله صفوي، نماينده مجلس شوراي ملي از بوشهر كه آن روزها روزنامهاش به پاريز ميآمد) و من آن عكس را در يك صفحه چاپي، برابر شعر پدرم مرحوم حاج آخوند آوردم و چقدر دلم ميخواهد روزنامه اطلاعات بعد از هفتاد سال، عين آن صفحه را چاپ كند تا همه بدانند برخلاف بعضي شوخيها كه ميكنم، من آنقدرها با اين طايفه شهرآشوب بد نيستم. خودنمايي شيوه من نيست؛ چون ديوار باغ گل به دامن دارد، اما خار بر سر ميزنم. خدا رحمت كند مرحوم ايرج ميرزا را كه گفت:
سياستپيشگان در هر لباساند به خوبي يكدگر را ميشناسند
يك طنز ظريف هم بگويم: دوست نازنيني داشتيم به نام دكتر اسماعيل افجهاي؛ اهل خوي بود و سالها كاردار و رايزن فرهنگي ايران در عثماني و از ياران مرحوم مينوي در تحقيقات او در استانبول. افجهاي ميگفت يك وقت به قبري در قبرستان استامبول برخوردم كه رويش نوشته شده بود: «اين قبر سليمان است. نه سليمان بن داوود كه 360 زن داشت، و نه سليمان قانوني كه بيقانون سر ميبريد، بل ميرسليمان زغالفروشي مهم است كه شب در دكان خود از تف زغال درگذشت.» كلي به سياست پيشگي و مذهب در همي طنز كوتاه نهفته است.
رؤياي تونل زير آبي همچنان در دل خلفاي مسلمان اسلام و جمهوريخواهان نيمهمسلمان عصر آتاتركي همچنان به جاي خود بود تا اينكه به همت احزاب سياسي تركيه و نخستوزير اردوغان (كه قسمت اول نامش از همان كلمه «ار» (=ارطغرل) گرفته شده و تقريباً «پيروززاد» معني ميدهد)، و عبدالله گل رئيس جمهور و مردم سختكوش آناطولي كه وارثان دمكراسي يونان قديم هستند و هنوز كلمه پول(=پوليس: شهر) يوناني در آخر كلمة استانبول آنان باقي است و دهها پول و پوليس ديگر. آري به همت اين مردم، و سرمايهاي بيش از 4 ميليارد دلار، يعني حدود 3 ميليارد يورو، و البته با كمك تكنولوژي جديد، خصوصاً مردمان هنرمند چشم باريك و اريبچشم و زردپوست ژاپني صورت عملي به خود گرفت. پدرم مرحوم حاج آخوند پاريزي، هميشه حديثي ميخواند از قول پيامبر(ص) كه: «اعوذبالله من بني الاصفر»، و اشاره ميكرد كه مقصودش چينيهاست؛ فعلاً كه اين امتياز نصيب ژاپن شده!
هرگز از يادم نميرود مقالهاي در 1313ش/ 1934م در مجله مهر چاپ شده بود با اين تيتر: «ژاپن دنيا را به توپ مصنوعات خود بسته است». اين مقاله را من در همان سالها در پاريز خوانده بودم و امروز بعد از 75 سال، به چشم خود ميبينم كه اين توپهاي سلطان محمد فاتح كه به زحمت ديوار باروي قسطنطنيه را شكافت، امروز با كمال آرامي توپهاي صنعت ژاپن راه زيرزميني و زيرآبي استانبول از شرق به غرب و از اروپا به آسيا باز كرده است؛ چندانكه روزي بيش از يك ميليون و دويست هزار آدم از اين طرف به آن طرف ميروند. رؤيائي كه قرنها و هزارهها در مغز و وجود آدميزادگان دور ميزد و راه به جايي نميبرد، اينك صورت عملي به خود گرفته.
تونل زيرآبي مرمره بيش از 13600متر (دو فرسنگ و نيم) فاصله ميان دو ساحل را در بر ميگيرد و 60 متر زير درياست و تا حدي در برابر زلزله نيز مقاوم است. حالا كه حرف به پلها و تونل اسلامبول كشيده شد، به قديميترين رؤياي پيوند اروپا و آسيا هم اشاره كنم و بگذرم.
پيوند اروپا و آسيا
دو هزار و پانصد سال پيش، يا دقيقتر بگويم 2497 سال پيش بود (يعني سال 484 قبل از ميلاد) كه يك پادشاه نامدار ايراني، خيال عبور از كانالي را در سر گذراند. و او خشايارشا (اخشو پروش) نام داشت، فرزند داريوش بزرگ. اين سال 484 قبل از ميلاد مسيح كه نام بردم، سالي است كه با محاسبات دقيق بسياري از شرقشناسان و ايرانشناسان و بالاخره مرحوم مشيرالدوله كه بر اساس روايات هرودوت و المپيادهاي يوناني كه مو لاي درزش نميرود، و ساير مورخان قديم يوناني و رومي و محققان امروزي به دست آوردهاند و يكي از دقيقترين سالهاي تاريخ پيش از اسلام است. (ايران باستان، پيرنيا، ص715)
شاهبيت قصيده «اطلس اصطنبولي» و شاهكار تاريخ روابط ايران و آناطولي، درةالعقد درياي مرمره، عبور لشكريان خشايارشا در 2500 سال پيش است از باب سفر كه در پايان مقاله يك اشاره مختصر بدان خواهم كرد.
كوروش (=كيروش، پايهگذار دولت هخامنشي) در يكي از لشكركشيهاي خود، حدود رودخانه قزل ايرماق امروزي و هاليس قديم بر سپاه كرزوس ـ شاه بزرگ سارد كه قسمت غربي و جنوب غربي آناتولي امروز بود ـ پيروز شد و داستان ملاقات او با كرزوس، ثروتمندترين مرد دنياي آن روز كه بعضي تصور ميكنند مقصود از قارون ثروتمند همان كرزوس باشد، خود يكي از دلكشترين فصلهاي تاريخ است، و فرياد «سولون، سولونِ» كرزوس و داستان ملاقاتهاي عرفاني سولون و كرزوس همان چيزي است كه به قول من اگر از تاريخ حذف شود، فلسفه تاريخ ابتر ميماند. (ذوالقرنين يا كوروش كبير، چاپ سيزدهم)
كوروش كه در واقع وارث آن همه ثروت كرزوس شده بود، مقتدرانه به ايران برگشت و خيال حمله به يونان داشت كه درگير جنگهاي شرقي با ماساژتها شد و كشته شد (529 قبل از ميلاد). داريوش زره جنگ را از تن درآورد و قباي تجارت پوشيد و با ساختن كارونسراها و تعمير راهها و تأسيس پست و ارتباطات تمام خاورميانه را به هم مربوط كرد و ثروت آنها را به كار انداخت؛ اما درگيري با يونان همچنان در برنامهاش بود كه او نيز درگذشت (486 قبل از ميلاد)، در حالي كه بر ديوار كاخش نوشته شده بود: «فرزندان من، يونان را فراموش مكنيد» و داريوش در حقيقت در جنگ دريايي ماراتن به علت ضعف نيروي دريايي بينصيب يا كم نصيب مانده بود(490قبل از ميلاد).
معلوم بود با سپرهايي كه از تركة بيد بافته شده بود، آن هم آنطرف مرمره سپاه دشمن جنگيد اين بود خشايارشا فرزند او (= خشتر = شهر) وارث آن ثروت داريوش، و خوشنامي كوروش، و سپاه عظيم هخامنشي شده بود. خشايارشا جوان بود و در 35 سالگي به تخت سلطنت به جاي داريوش جلوس كرد (486 قبل از ميلاد) و من نميدانم به چه دليل در همان سالهاي اوليه حكومت حمله به يونان را وجهه كار خود قرار داد. آيا يونانيان مخالف دولت خودشان او را تحريك كردهاند؟ (ايران باستان، ص704)آيا پيدايش زرتشت در زمان پدر و جدش گشتاسب و قدرت دين نوظهور او را به اين بلندپروازي واداشت؟ آيا براي اسكات شورشهاي داخلي، دشمن بزرگ را هدف قرار داد؟
هرچه هست، يك هيجان عام از شرق سند تا سيحون و جيحون و قفقاز و مصر و سارد و عربستان، او را سردار لشكري كرد كه وقتي به آسياي صغير رسيدند و در كنار يك رودخانه چادر زدند، آب آن رودخانه پس از مصرف سپاه خشك شد! (قول هرودوت، ايران باستان، ص723) يك لشكركشي از نوع لشكركشي اسكندر و چنگيز و ناپلئون اول كه به قول يك مورخ فرنگي: تاريخ جهان هنوز چهارمي براي آنها قائل نشده.
به تحريكات مجلس مشورتي او و حرفهاي اغراقآميز مردونيه و ساير سرداران او كار نداريم؛ ثروتهاي بسيار در راه تجارت نصب طرفين باب سفر ميكرد، و بيخود نبود كه هنگام لشكركشي خشايارشا، «پيثيوس»يكي از ثروتمندان ساحل مرمره يك تاك زر (يعني درخت انگور از طلا با خوشههايش) پيشكش شاه كرد؛ او گويا دوهزار تالان نقره و چهار ميليون دريك (زريك، معمول طلاي شهر) ثروت داشت.
به حسابي كه هرودوت جمع زده و مشيرالدوله آن را نقل كرده، بيش از يك ميليون و هفتصد هزار نفر سلاحدار در ركاب او بودند كه ميبايست با قايق از مرمره بگذرند و اين به سادگي امكان نداشت.
پس به توصيه فينيقيها دو پل از قايق، كه به هم بسته شده بود، فراهم آوردند: يكي توسط فينيقيها كه با طنابهايي كه از كتان بافته شده بود، به هم وصل شد، و ديگري توسط مصريها از ريسماني كه از كاغذ حصيري [= پاپيروس] ساخته بودند ـ از آبيدوس تا ساحل مقابل كه هفت استا راه است. پس از اينكه پلها ساخته شد، بادي برخاست و پلها را خراب كرد. وقتي اين خبر به خشايارشا رسيد، در خشم شد و حكم كرد سر مهندسان را ببرند و دريا را تنبيه كنند. بدين ترتيب كه سيصد شلاق بزنند [يعني به دريا] بزنند! شنيدهام [البته هرودوت شنيده است] كه فرستادگان مأمور بودند حين اجراي مجازات، چنين گويند: «اي آب تلخ، اين مجازاتي است كه براي تو مقرر داشتهايم، از اين جهت كه تو بد كردي و حال آنكه از هيچكس بدي نديده بودي. خشايارشا از تو عبور خواهد كرد، چه بخواهي چه نخواهي.»
بر حسب امر شاه دو زنجير هم در آب افكندند. معماران ديگر مأمور ساختن پل شدند و كار آنها چنين بود: كشتيهاي پنجاه پارويي و «تري رم» را به هم اتصال دادند. از يك طرف360 كشتي بود، به سمت درياي سياه، و از طرف ديگر 314 كشتي به سمت «هامس پونت» (= بوغاز داردانل). اين كشتيها لنگرهايي بزرگ و سنگين داشتند و به دريا انداخته بودند تا در مقابل بادهايي كه از طرف درياي سياه ميوزند، مقاومت كند. وقتي كه اين كار انجام شد، طنابها را با ماشينهاي چوبي كه در خشكي بود، كشيدند. طنابهايي كه استفاده كرده بودند بر خلاف اول، ساده نبود بل از جنس كتان بود و چهار به چهار تاب داده، طنابهايي كه خيلي ضخيم بود و يك ارش آن يك تالان وزن داشت؛يعني تقريباً 9 من.
همين كه پلها حاضر شد، چوبها و تختههايي سر هم كوفتند، يعني آنكه درزي پيدا شود، روي آن را فرش كردند و چون اين كار انجام شد، بر روي تختهها خاك ريختند و پل را صاف و هموار داشتند. بعد از دو طرف پل پردههايي كشيدند كه اسبها و مال و بنهها كه از آن ميگذرند، رم نكنند. (ايران باستان، ص720)
در پيشاپيش لشكر مالروها، لوازم قشوني را ميبردند و در دنبال آنها لشكري از همه ملل حركت ميكردند. وقتي كه بيش از نصف قشون گذشت، فاصلهاي پيدا شد و دبدبه شاه نمودار گرديد. در جلو سواره نظامي ممتاز از تمام پارس جمعآوري شده بود. از عقب آن هزار نفر سپاهي مسلح به نيزه كه نيزه خود را پايين داشتند، ميآمدند. بعد ده اسب نيسايه (كردستان) با يراق ممتاز، پس از اسبها گردونه مقدس زئوس كه آن را به هشت اسب سفيد بسته بودند، حركت ميكرد.
بعد از ارابه زئوس، ارابه خود خشايارشا حركت ميكرد كه به اسبهاي نيساله بسته بودند. چنين بود حركت خشايارشا از سارد. بعد از آنها هزار نفر سوار پارسي بعد هزار نفر پيادهنظام راه ميپيمودند. آن قسمت سپاه كه بلا فاصله بعد از شاه ميآمد، نيزههايي داشتند كه هر يك به سيبي طلا منتهي ميشد. در كنار هاسپونت خشايارشا خواست از قشون خود سان ببيند، اهالي محل قبلاً روي تپهاي تختي سفيد گذاشته بودند كه از مرمر سفيد بود. شاه بر آن قرار گرفت و قشون را سان ديد.
هرودوت مينويسد: نميتوانم بگويم كه هر كدام از مردمان چقدر سپاهي داده بود؛ زيرا كسي اطلاعي ندارد. با وجود اين عده قشون برّي به يك ميليون و هفتصدهزار نفر ميرسيد. شمردن سپاهيان چنين بود كه بدواً دههزار نفر را در يك جا جمع كرده، افراد را حتيالمقدور به يكديگر نزديك نگاه داشتند، و بعد دور اين دههزار نفر خطي كشيدند. پس از اين، اين عده را از آن محيط بيرون كرده، سپس سپاهيان را داخل آن كرده و خارج كردند، و عده دفعات را جمع زدند، تعداد لشكر معلوم شد. (ايران باستان،ص730)
پس از اين مراسم، به قول هرودوت گروههاي مختلف و طبقات گوناگون جامعه ايران را از سند و هند و پارس و كرد و لر و صدها طبقه ديگر را نام ميبرد كه جاي بحث آن اينجا نيست.
هرودوت مينويسد تمام سطح مرمره و سواحل پر از كشتي بود. پس از بازديد از سپاه ،يك جريان فلسفي و روانشناسي هم پيش آمد و آن اين بود كه: اشك از چشم خشايارشا سرازير شد. اردوان (بعد از 2500 سال چقدر شباهت دارد به اسم اردوغان افتتاحكننده تونل) آري، اردوان عموي شاه ملتفت شد و گفت: «شاها، جهت آن شادي و اين اشكها چيست؟» شاه گفت: «محزون هستم از اينكه ميبينم عمر انسان چقدر كوتاه است و صد سال ديگر، از اين سپاهيان يك نفر باقي نخواهد بود.» (ايران باستان، ص723)
لابد اديبالممالك فراهاني در آن تركيببند كه با ايوان مدائن خاقاني لاف همسري ميزند، «برخيز شتربانا، بربند كجاوه/ كز چرخ عيان گشت همي رايت كاوه»، آنجا كه اشاره به امواج دريا دارد، اشاره بر همين تازيانه زدن خشايارشا بر درياست، آنجا كه فرمايد:
ماييم كه از پادشاهان باج گرفتيم
زان پس كه از ايشان كله و تاج گرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
امـوال و ذخايرشـان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيم
ماييـم كه از دريـا، امـواج گرفتيم
ونديشه نكرديم ز طوفان و ز تيّار
اديبالممالك گويي تازيانه بر استخوانهاي خشايار زده است. داستان عبور خشايارشا از بُسفر را هرودت بدون اينكه به دوربينهاي ديجيتالي امروزي دسترس داشته باشد، به صورت يك تابلوي زنده، 2500 سال پيش دقيقاً مجسم كرده است، بهتر از هر خبرنگاري!
هرودوت در كتاب هفتم خود از يك مراسم خاص هم در عبور سپاهيان بيان داشته كه جالب است. ميگويد: در آن روز، پارسيها به تداركات عبور از هلسّپونت مشغول بودند. روز ديگر در انتظار طلوع آفتاب، روي پلها عطريات بسوختند و راه را با شاخههاي مورت گستردند. در طليعه خورشيد، خشايارشا مقداري شراب در ظرفي از زر به دريا ريخت و آفتاب را نيايش كرد و از آن خواستار شد سانحهاي پيش نيايد كه مانع او از جهانگيري در اروپا گردد. (ايران باستان، ص728)
حالا طرداً للباب، يا به قول فرنگيها به «انتر پرانتز» عرض ميكنم كه عبدالله گل و اردوغان در آن روز تاريخي كه تونل باشكوه ارتباط اروپا و آسيا را ميگشودند، چرا فراموش كردند؟ حق اين بود براي دفع چشمزخم هم كه باشد، مقداري سپند در آتش بريزند و اندكي عود يا مرّ مكي بسوزانند كه براي دفع چشم مجرب است و دوهزار و پانصد سال پيش در همين هلسپونت توسط خشايارشا تجربه شده است!
رؤياي عبور از داردانل هميشه براي دو طرف ساحل وجود داشته است؛ حتي پيش از آنكه كنستاتينوبول تبديل به استانبول شود، و يا قسطنطنيه بدل به اسلامبول گردد. عبور جز با قايق و كشتيهاي معمولي صورت نميگرفت كه اغلب با خطر نيز همراه بود.
با پيدايش تكنولوژي جديد و فروپاشي امپراتوري مختصر عثماني و پيدايش جمهوري تركان جوان، نخستين پل ارتباطي داردانل بين شرق و غرب در 1973م/1393ق از اورتاچوبه به شرق كشيده شد كه 1560 متر طول داشت.
دلم ميخواهد...
حالا كه به پايان راه نزديك ميشويم، يا به قول پاريزيها «آب به كرت آخر است»، دلم ميخواهد بعد از 88 سالگي باز هم چند سالي زنده بمانم، شايد به چشم ببينم طرحهاي بزرگي را كه دنيا دارد، و از عملي كردن آن طفره ميافتد؛ ولي طرح بزرگ انتقال آب رودخانههاي بزرگ دچورا و «الي» كه هنوز به اقيانوس منجمد شمالي ميريزند و در دوران قدرت كمونيستهاي استالين طرح داده شد كه اين آب را با سدها و تونلهاي متعدد از طرف قطب شمال برگردانند به دشتهاي سيبري و بيابانهاي قزاقستان و تاجيكستان؛ جايي كه به اندازه تمام وسعت ايران، ميتوان با آن آبها كشت و زرع كرد و گل و گياه بار آورد و گلابي و سيب و امرود به دست آورد.
اما افسوس كه آن طرح راه خود را كج كرد و تبديل شد به ايجاد هزاران كلاهك اتمي و موشكهاي دوربرد كه در كوههاي اورال ذخيره كرد و به تعبير من «گردنه اللصوص اتمي» را سرمايه باجخواهي از عالم قرار دادهاند و امروز با تصويب قوانين منع كشتارهاي دسته جمعي نميدانند با آنها چه كنند. آيا بايد آنها را كه چندين هزار كلاهك اتمي است ترشي بريزند، يا آنها را به يكي از كرات آسماني منتقل كنند، يا دولت مفلوكي مثل آلباني را نامزد كنند كه متعدداً بايد بمبهاي شيميايي سوريه را تحويل بگيرد و انبار كند؟
اما طرح دوم، حفر كانال ميان دن و ولگاست كه اگر درست مطالعه شود، شايد بشود درياي سياه را به درياي خزر متصل نمود، و در نتيجه سطح خزر را 26 متر بالا آورد و درياي خزر به درياي آزاد وصل شود. اين طرح را آقاي پوتين در روزگار اول رياست خود هم تأييد كرد وقتي كه ديد از سر و روي ايران در برابر ميليونها بشكه نفت، ميلياردها دلار ميبارد؛ اما امروز لابد ديگر در برابر اين پيشنهاد سكوت كردهاند.
اما طرح سوم حفر كانال درياي مديترانه است، در سرزمين فلسطين به بحرالميت كه بيش از 200 متر در سطح درياي آزاد پايينتر است و درياچهاي مرده است؛ ولي اگر اين كانال كنده شود، علاوه بر آنكه سالها يك آبشار 230 متري كل برق شرق مديترانه را تأمين خواهد كرد، بحرالميت هم كمكم همسطح درياي آزاد خواهد شد و از مردگي امروز به در خواهد آمد.
البته طرح پل جزيره قشم به خاك پارس نيز در مد نظر من هست، كه دلم ميخواهد عمري باشد اين طرحها را ببينم كه به منصه ظهور رسيده باشد. درست گفتهاند كه آرزو به جوانان عيب نيست و ما هم به قول شاعر:
ـ ما پير شديم، و دل جوان است هنوز ...
يكي دو طرح ديگر هم هست مثل طرح پل جبلالطارق، كه به پشت آهوي سبز بسته شده و تا انگلستان مدعي آن است، عمل به آن شايد جزء محالات باشد. خدا رحمت كند فرديناند دولسپس را، وقتي با بيل و كلند كانال سوئز را حفر ميكرد؛ از وي پرسيدند: «چه ميكني»؟ گفت:
ـ جاي جنگهاي آينده را تعيين ميكنم!
اين سطور به خاطر باز شدن راه آسيا به اروپا قلمي شد؛ راهي كه ممكن است به بركت آن تركيه نيز به اتحاديه اروپا راه يابد، هر چند هنوز راهي دراز در پيش دارد؛ ولي به هر حال، چاره نيست. در قافلهاي، بي همه شو با همه رو... شاعر قديم ما هم گفته است:
گاهي به حضور شاه ميبايد رفت
گاهي ز پي سپاه ميبايد رفت
با خلق خداي، خوب ميبايد بود
با اهل زمانه راه ميبايد رفت
و چه بهتر كه اين راه، همان تونل زيرآبي مرمره بوده باشد.
آبان ماه 1392/ نوامبر2013
باستاني پاريزي
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید