1392/9/20 ۱۰:۴۹
مترجم واسطهيي است بين «لحن» نويسنده با مخاطب. اينكه چگونه ميشود اين ارتباط را از طريق لحن واقعي متن پيدا كرد، مستلزم دريافت نشانهها از درون متن و راهيافتن به شكل و معناي اثر است. به جرات ميتوانم بگويم عبدالله كوثري يكي از آن دست مترجماني است كه ابتدا به درستي از فرهنگ و جغرافياي نويسنده مورد نظر گذر ميكند و سپس قالب ترجمه را متناسب با زبان مبدا شناسايي و لذت خوانش را در زبان مقصد ميسر ميسازد.
با نگاهي به ترجمههاي آثار كارلوس فوئنتس
زندگي حقير من آنقدر ساده و آرام است، كه در آن، جملهها حادثههايند. (گوستاو فلوبر)
مترجم واسطهيي است بين «لحن» نويسنده با مخاطب. اينكه چگونه ميشود اين ارتباط را از طريق لحن واقعي متن پيدا كرد، مستلزم دريافت نشانهها از درون متن و راهيافتن به شكل و معناي اثر است. به جرات ميتوانم بگويم عبدالله كوثري يكي از آن دست مترجماني است كه ابتدا به درستي از فرهنگ و جغرافياي نويسنده مورد نظر گذر ميكند و سپس قالب ترجمه را متناسب با زبان مبدا شناسايي و لذت خوانش را در زبان مقصد ميسر ميسازد. اگر به اين گفته رولان بارت معتقد باشيم كه زبان آفريننده ژرفناست؛ كشف و آفرينندگي اين ژرفنا و دستيافتن به لحن واقعي نويسنده، يكي از مواردي است كه از طريق ترجمههاي دقيق ايشان بر پيكر كتاب نشسته است. كوثري سهم عمدهيي در شناساندن ادبيات امريكاي لاتين دارد؛ خصوصا آثار پيچيده و سختخوان كارلوس فوئنتس كه طلاي زبان را در لايههاي تودرتوي داستان پنهان ميدارد و دستيافتن به ژرفناي اين معدن كار هر كس نيست. پيداست كه اين تلاش مترجم در پي درك شكوفايي دوران طلايي ادبيات لاتين و اشاره به درخشش يك سنت نيرومند رماننويسي، خود خدمت بزرگي است. خوشبختانه بودهاند و هستند مترجماني ديگر كه در اين راه فوئنتس را به زبان فارسي برگرداندهاند؛ همچون زندهياد مهدي سحابي با ترجمه «مرگ آرتميو كروز»، كاوه ميرعباسي با «سر هيدرا»، محمدامين لاهيجي با «آسودهخاطر»، اسدالله امرايي با «لائورا دياس»، مصطفي مفيدي با «خويشاوندان دور» و... كه همگي از زاويه ديد خود به فوئنتس نزديك شدهاند و سهم هر كدام در معرفي فوئنتس محفوظ است. اما، به گمان من، شايد يكي از زبدهترين ترجمههاي كوثري، در راه يافتن به درون پرهياهوي فوئنتس، برگردان اثر سترگ «پوست انداختن» به زبان فارسي است؛ اثري كه درافتادن با عضلات پيچيده زباني سيال و پر تنش، كاري بس شاق و تاملبرانگيز است. طرح و ساختار ذهني اين اثر، به گفته «استيون بالدي» نوشتهيي است فشرده و سادگيناپذير، با سبك رئاليسم روانشناختي كه در آن قرابت و بيواسطگي حواس، مكان و احساسات كم و بيش، تحملناپذير ميشود. درآميختن با كنشهاي دراماتيك اثر، نقبي هولناك به درون تاريخي روايي است كه جهان را دور ميزند و از تمام رخدادهاي ضد انساني و همجواري آزاردهنده ادبيات نازيسم در بطن اثر ميگذرد. سختي اين زبان به كار رفته در رمان، خصوصا توصيفهايي كه از مكان و زمانهاي قطعه قطعه شده عبور ميكند، هوشياري مترجم را در گزينش واژگان و اشراف بر ژانر داستان، نشان ميدهد. با محدوديت در برگردان ارتباطهاي مازوخيستي/ اروتيكي، در عرصه ترجمه، شگردهايي چشمگير ديده ميشود كه اگر چنين نبود به نابودي زبان مبدا منجر ميشد و توصيف كنشها راه به جايي نميبرد. خوانش اين رمان، در موقعيتهاي مختلف، كار هميشگي من است؛ زيرا هر بار كه آن را دوره ميكنم، زبان در من با چرخشي تازهزاده ميشود و توصيفهاي بصري، سويههاي شنيداري خود را، مانند يك سكانس سينمايي، تقويت ميبخشد. بارها اين توصيف را، مانند يك غزل ناب، از نظر گذراندهام: مترجم در برگردان توصيف زيباي دروني در رمانهايش كه در ميانه مكاني ناپيدا سير ميكند، در واقع يك ابداع را بار ديگر ابداع ميكند؛ خلقي متكي به مكانيسم دروني واژگان كه حسهاي پنهانش بايد از درون «حس واژگان فارسي» بيرون بزند، بدون آنكه به هر دو زبان خلل وارد كند. دغدغه برخورد قوانين مميزي از يك سو و نگراني از ساخت و پرداخت فضاها به زبان مقصد، در واقع مترجم را در چنبره كاري طاقتفرسا قرار ميدهد. هرگاه به رمان «پوست انداختن» فكر ميكنم، ناخودآگاه، رمان زيبا و تاثيرگذار «جاده فلاندر» اثر كلود سيمون را نيز به ياد ميآورم كه با ترجمه درخشان منوچهر بديعي به فارسي برگردانده شده است. بديعي، به گونهيي توانمند، توانسته، در اين رمان سختخوان، آن جنب و جوشي كه در سبك نوشتاري سيمون وجود دارد، توانسته يك اثر سختخوان را روانتر از خود اثر به زبان اصلي، به زبان فارسي ترجمه كند. در واقع اين گونه ترجمههاي خلاقانه، جدا از خود اثر، بازتاب آگاهانهيي است از ابداع و سنجش زباني كه قرار است در انتقال مفاهيم، موثر واقع شود.
اين مساله را بايد باور كنيم، كه مرارتهاي يك ترجمه، به مراتب سختتر از نوشتن همان اثري است كه نويسنده به زبان مادري خود خلق كرده است؛ زيرا مترجم ميان دو زبان قرار دارد و تلاش ميكند تا بين افكار نويسنده و فرهنگ خود، به يك زبان مشترك ادبي دست يابد. برگردان چنين آثاري در جوامع بسته، كه خودسانسوري آزاردهنده، به شكلي غريزي، موانع بسيار جلو راه مترجم قرار ميدهد، يكي ديگر از مصايب ناگفتهيي است كه گاه توان ترجمهكردن را به يغما ميبرد. عبدالله كوثري، گذشته از ترجمه درخشان رمان «پوست انداختن»، آثاري همچون «آئورا» و «كنستانسيا» را نيز در كارنامه خود دارد كه نشان از دقت او در انتخاب متنهاي پيشرو است. در داستان بلند و كلاسيك «آئورا» كه به گفته بالدي به سنتي گسترده و ديرين وابسته است كه نمونههاي بسيار كلاسيك آن را ميتوان در آثار «هنري جيمز» و «پوشكين» مشاهده كرد؛ زبان ترجمه، اينبار متعلق به همان شيوه كلاسيكي است كه در دايره واژگان، از ضرباهنگ خاص بهره جسته است. مترجم به تناسب فضا، مكان و زمان، به چيدمان واژگان پرداخته است تا صوت دلخواه خوانش را يكدست پيش ببرد. در اين روند ترجمه كوثري، ريز ريز در ساحت رمان بافته ميشود و ما در پناه راوي دوم شخص، از سايهروشنهاي مرموز، مانند اين قطعه از داستان، عبور ميكنيم: «بياراده غذا ميخوري، بيآنكه نخست حالت افسونشده خود را دريابي، اما كمي بعد دليلي براي خواب آزارنده، براي كابوست، به ذهنت ميرسد و سرانجام حركات خوابگردوار خود را با حركات آئورا و خانم پير همسان مييابي. ناگهان آن عروسك هراسآور كه كمكم به وجوه مرضي پنهاني، مرضي واگيردار در جسم او مشكوك شدهيي، نفرتت را با دستمال سفره پاك ميكني، به ساعتت مينگري و به ياد ميآري كه آئورا در اتاقش به انتظار توست.»
(آئورا، صفحه 60) درواقع با تاثير اين ترجمه ناب است كه حس «آئورا»ي در انتظار را به جان مخاطب نيز مياندازد.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید