پندارها و گفتارها / نلسون ماندلا - بخش دوم و پاياني

1392/9/19 ۱۰:۱۸

پندارها و گفتارها / نلسون ماندلا - بخش دوم و پاياني

اشاره: انتشارات اطلاعات سه كتاب در باره ماندلا به چاپ رسانده كه با استقبال خوانندگان روبرو شده است. آنچه در پي مي‌آيد، بخشها و گزيده‌هايي تلخيص‌شده از كتاب «پندارها و گفتارها»ست كه سال 1390 براي اولين بار چاپ شد و عمدتاً كوته‌نوشته‌هايي از ماندلا در زندان و يا خاطراتي است كه به صورت پراكنده نقل كرده است.

 

ترجمه علي‌اكبر عبدالرشيدي

اشاره: انتشارات اطلاعات سه كتاب در باره ماندلا به چاپ رسانده كه با استقبال خوانندگان روبرو شده است. آنچه در پي مي‌آيد، بخشها و گزيده‌هايي تلخيص‌شده از كتاب «پندارها و گفتارها»ست كه سال 1390 براي اولين بار چاپ شد و عمدتاً كوته‌نوشته‌هايي از ماندلا در زندان و يا خاطراتي است كه به صورت پراكنده نقل كرده است.

 

خانه واقعي من

زندگي در الکساندرا [شهرکي شلوغ كه مردم آن را «شهر تاريک» مي‌خواندند و در آن زمان از داشتن برق محروم بود] هيجان‌انگيز بود. سياستهاي دولت، بافت اجتماعي شهر را نابود و آنجا را به شهر ارواح تبديل کرده بود. در آنجا بود که زندگي کردن در شهر را فرا گرفتم و با اهريمن برتري سفيدپوستان بر سياهان از نزديک آشنا شدم. در اين شهرک چند ساختمان زيبا وجود داشت، اما با وجود آنها، شهرک بيشتر به يک بيغوله مي‌مانست. شهرکي کثيف و شلوغ بود که کودکان گرسنه و لاغرش بدون لباس و شايد با پارچه کثيفي که به دورشان پيچيده بودند، از اين سو به آن سو مي‌رفتند. در اين شهرک پيروان همه نوع فرقه مذهبي زندگي مي‌کردند. همه گونه خلافکار و خلافکاري در آن يافت مي‌شد. هزينه زندگي بسيار پايين و شبها‌ قانون تفنگ و چاقو بر آن حاکم بود. پليس اغلب براي رؤيت کارت عبور يا براي مطالبه ماليات و مصادره مشروبات الکلي وارد عمل مي‌شد و عده زيادي را دستگير مي‌کرد. در اين شهرک پنجاه هزار نفر زندگي مي‌کردند. اين شهرک يکي از معدود محلهايي بود که در آن سياهان افريقايي آزاد بودند زميني بخرند که به آنها تعلق داشته باشد و به دور از ظلم و ستم مأموران و مقررات شهرداري کسب و کاري به راه بيندازند.

اين شهرک در عين اينکه نماد زندگي سياهان بود، چالشهايي را هم در برابر انسان قرار مي‌داد. به وجود آمدن اين شهرک به اين معنا بود که گروهي از مردم از روستاها بريده و سکونت در اينجا را انتخاب کرده‌اند. ساکنان اين شهرک از هر نقطه افريقا آمده بودند و هر يک به زباني سخن مي‌گفتند. در عين حال از نظر سياسي، مردمي‌ آگاه و بهوش بودند، سخن خود را به راحتي مي‌گفتند و ميل به همبستگي و وحدت داشتند. اين خصوصيات باعث شده بود که سفيدان نگران اين شهرک شوند. برايم روشن بود که رهبري اين مردم را يکي از شهرنشينان برعهده خواهد داشت؛ شهرنشيناني که يا کارگران تندرو و خشن بودند و يا تجار جاه‌طلبي که با مهاجرت در جستجوي رفاه و خوشبختي، اما از تبعيض‌هاي نژادي به ستوه آمده بودند. تا چهارده سال پيش که دستگير و زنداني شدم اين شهرک را براي خودم خانه و مأوايي مي‌دانستم که در آن يک چهارديواري يا خانه‌اي نداشتم. درست برخلاف اورلاندو که من در آنجا چهارديواري و خانه‌اي داشتم و همسر و فرزندانم در آنجا زندگي مي‌کردند، اما مأوا و خانه واقعي من نبود. ‏

 

سفيد و سياه

در معاشرتهاي ما هم سفيدان حضور داشتند و هم سياهان.‏ اين اختلاط فوق‌العاده بود، اما اين ميهماني‌ها هم هميشه برپا نمي‌شد. اين اتفاقات چيز تازه و جديدي نبود. نظم حساب شده‌اي هم در برپايي آنها وجود نداشت... ‏آن سفيدان در بستر يك سنت اجتماعي مردم‌سالار بزرگ شده بودند. يعني دقيقاً آدمهايي معتقد به مردم‌سالاري بودند. با نظام اختناق و سركوب مخالف بودند و حتي خود را متعهد به مبارزه با آن مي‌دانستند. به همين دليل بود كه در معاشرت با سياهپوستان، احساس آرامش مي‌كردند.‏من زياد به‌اين ميهماني‌ها نمي‌رفتم، يعني اهل ميهماني‌رفتن‌هاي فراوان نبودم. حتي يك بار گله كردند كه: «بابا! اين نلسون هم كه اهل ميهماني رفتن نيست.»‏

در ‌اين گونه مجالس من معمولاً سخن نمي‌گفتم. فقط در بحثها شركت مي‌كردم. آن هم نه در محافل سياسي، بلكه در محافل علمي و دانشگاهي؛ مثلاً يك بار گروهي از بلو‏م فونتين به ژوهانسبورگ آمده بودند. مرا از ژوهانسبورگ دعوت كرده بودند تا بحثي را اداره كنم. به‌اين جلسه رفتم، ولي به جلسات سياسي و ميتينگ‌ها نمي‌رفتم تا اينكه به «اتحاديه جوانان كنگره ملي افريقا» پيوستم. حتي آن موقع هم عصباني بودم؛ خيلي عصباني بودم.‏ من از سياست خبر نداشتم. از نظر سياسي عقب‌مانده بودم. من با آدمهايي دمخور شده بودم كه سياست را مي‌دانستند. مي‌توانستند در مورد اتفاقاتي كه در افريقاي جنوبي يا در خارج درحال وقوع بود، صحبت كنند. بعضي از آنها از نظر مقام علمي ‌در سطح بالايي بودند و البته آدمهاي متواضعي هم‏ بودند. هر چه بود، آنها بيشتر از من مي‌دانستند.

در دانشگاه فورت‏هير دو مدرك كارشناسي در رشته تاريخ گرفتم. سعي كردم عميقاً با تار‏يخ افريقاي جنوبي و تاريخ اروپا آشنا شوم؛ اما آنچه كسي چون گور رادبه مي‌دانست بسيار بيشتر از آن بود كه من مي‌دانستم. علت اين بود كه او فقط تاريخ را نخوانده بود. او مي‌توانست تاريخ را تحليل كند و از يك ديدگاه خاص بگويد چه اتفاقي در تاريخ افتاده است. من تاريخ را مي‌خواندم و با اين‌گونه آدمها دمخور بودم تا تاريخ را‌تر و تازه به من ارائه دهند. گوش دادن به حرفهاي آنها بسيار جالب بود.‏

 

مخالف كمونيسم

آن روزها‌ قطـعاً مخالف كمونيسم بودم. من فقط به‌اين علت آنجا مي‌رفتم كه دعوت شده بودم. البته كنجكاو و علاقه‌مند هم بودم بروم ببينم چه مي‌گويند. در آنجا اروپائيان، هندي‌ها، رنگين‌پوستان و سياهان را در كنار هم مي‌ديديد. اين جمع براي من تازگي داشت. من‌ قبل از آن، از اين‌گونه نشست‌ها سراغ نداشتم و اين آدمها را هم نمي‌شناختم. به ‌اين جلسات، اين آدمها و اين بحثها علاقه‌مندبودم.‏ من اصلاً به سياست علاقه‌اي نداشتم. من به جنبه اجتماعي سياست علاقه‌مند بودم... من بيشتر از آنكه به كمونيسم علاقه داشته باشم، از اعضاي حزب كمونيسم خوشم مي‌آمد. ديدن سفيدپوستاني كه از دلمشغولي‌هاي سياهان كاملاً بي‌اطلاع بودند، براي من تجربه جالبي بود.‏ براي همين بود كه وقتي وارد فعاليتهاي سياسي شدم، به كمونيست‌ها حمله مي‌كردم. حرفهاي آنها اصلاً ربطي به آزاد كردن من از‌ قيد و بند‌هاي فكري گذشته نداشت. به نظر من ماركسيسم ما را به يك عقيده بيگانه مقيد مي‌كرد.‏

 

زنجير و بال

در حقيقت «گاهي زنجيره‌هايي كه بر جسم انسان بسته مي‌شوند بالهايي هستند كه روح انسان را به پرواز در مي‌آورند.» تا به حال كه ‌اين‌گونه بوده و از اين به بعد هم اين‌گونه خواهد بود. ويليام شكسپير هم در‌قطعه «دوستش داريد» همين نكته را به صورتي ديگر بيان مي‌كند:‏

چه شيرين است كه با تفاوتها سر و كار داشته باشيم

يكي از وزغ، زشتي و سم بدش مي‌آيد

اما همين آدم در سر جواهري گرانبها دارد.‏

با وجود اين عده‌اي هم معتقدند كه «فقط اهداف بزرگ موجد نيروي عظيم در ذهن انسانهاست.»‏

درك من از انديشه‌هاي بزرگ در طول 26 سال از زندگي طوفاني‌ام، دركي سطحي، نارسا و شايد كمي‌نظري است. در زندگي هر اصلاح‌طلب اجتماعي لحظاتي وجود دارد كه بر سكو مي‌ايستد و نعره مي‌زند؛ اما اين فريا‌دها بيشتر براي آرام كردن خود او و‌ ترميم اطلاعات هضم‌نشدة مخدوشي است كه در ذهن انباشته است. او براي تحت تأثير قرار دادن حاضران فرياد مي‌زند، نه براي برقراري آرامش. او اصول و انديشه‌هايي را به نمايش درمي‌آورد كه حقانيت جهاني آنها از مسير تجربه‌هاي شخصي و مطالعات عميق به ثبوت رسيده است. من نيز از اين قاعده مستثني نيستم. من نه يك بار كه صد‌ها بار‌ قرباني ضعفهاي نسل خودم بوده‌ام. صادقانه بگويم كه هر وقت به برخي نوشته‌ها و سخنرانيهاي اوليه‌ام مراجعه مي‌كنم، از سادگي و بي‌محتوايي، سطحي‌بودن و غير اصيل بودن آنها تأسف مي‌خورم. در آن نوشته‌ها ضرورت تأثيرگذاري بر ديگران و وجوه تبليغاتي به خوبي مشهود است.‏

 

مبارزه با‌ آپارتايد‏

من‌قبل از آن هم در زندان بودم. اتهام من ارتكاب جرايم كوچك بود و گاهي چند ساعت در زندان مي‌ماندم؛ به يك روز نمي‌كشيد. صبح دستگير مي‌شدم و بعد از ظهر آزاد... مرا به دليل اعتراض دستگير نكردند، بلكه رفته بودم و در توالت مخصوص سفيدپوستان ادرار كرده بودم. روي در توالت نوشته بودند: «فقط سفيدپوستان». در حقيقت من براي شستن دستهايم در دستشويي سفيدپوستان رفته بودم كه دستگير شدم. به دستهايم دستبند زدند. خوب اشتباه از من بود چون نوشته روي در را نخوانده بودم. مرا گرفتند و به پاسگاه پليس بردند. بعدازظهر مرا آزاد كردند؛ اما بعداً مردم ما به دليل اعتراض به مشروعيت ‌قانون دستگير و زنداني مي‌شدند. آنها‌ قانون را غيرعادلانه مي‌دانستند. دانشجويان كلاسهاي درس را رها مي‌كردند و براي اعتراض به خيابانها مي‌ريختند. آنها مردم و كشورشان را عاشقانه دوست مي‌داشتند. اين كارها روي من تأثير شگرفي داشت.‏

 

آشتي و تفاهم

در كار ديگران دخالت نمي‌كنم، مگر اينكه از من خواسته شود. حتي اگر از من خواسته شود كه در امور مردم دخالت كنم، سعي مي‌كنم آنها را گرد هم جمع كنم و ميانشان اتحاد ايجاد نمايم. وقتي وكالت مي‌كردم و يك زن و شوهر مراجعه مي‌كردند و درخواست طلاق مي‌كردند، از آنها مي‌پرسيدم: «آيا همه كارهاي ممكن را كه براي حل مشكل وجود داشته، انجام داده‌ايد؟» بعضي‌ها مي‌فهميدند كه چه گفته‌ام، مي‌رفتند و به زندگي ادامه مي‌دادند و من مي‌توانستم يك زندگي را از نابودي نجات دهم. اما عده‌اي هم حرفم را نمي‌فهميدند؛ مثلاً زني طلاق مي‌خواست. وقتي علت را مي‌پرسيدم، مي‌گفت با همسرش دعوا كرده و به همين علت احساس بدي پيدا كرده است. وقتي اجازه مي‌خواستم كه به همسرش زنگ بزنم و او را به دفتر دعوت كنم، سخت ناراحت مي‌شد. اين گونه افراد مي‌خواستند تا زمان حضور در دادگاه حتي به صورت همسرشان نگاه هم نكنند. مرا هم مجبور مي‌كردند كه با همسرشان همانقدر تلخ رفتار كنم كه او رفتار مي‌كند! در حقيقت مي‌خواست رفتار و نظر خود را بر من تحميل كند؛ اما من توجه نمي‌كردم و سعي مي‌كردم ميان مردم آشتي و تفاهم برقرار كنم. البته هميشه موفق نبودم.‏

 

قسمتي از نامه ماندلا به همسرش در ‌سال 1974

به نظر مي‌رسد كه شما و دولت ‌قصد داريد من و تعدادي از همقطارانم را آزاد كنيد... ما نگراني شما را از حبس زندانيان سياسي درك مي‌كنيم؛ اما معتقديم كه اصرار شما بر مرتبط كردن آزادي ما با موضوع بانتوستان به رغم اعلام موضع شفاف ‌قبلي ما بسيار ناراحت‌كننده است. از شما درخواست مي‌كنيم راهي را ادامه ندهيد كه سرانجام موجب رويارويي ما و شما شود. به خوبي مي‌دانيد كه ما بخش مهمي ‌از زندگي‌مان را بر سر اصرار روي همين مواضع در زندان گذرانده‌ايم. ما مايل نيستيم كه در كشور خودمان بيگانه باشيم و دولت بتواند هر نوع سركوب و اختناقي را بر ما اعمال كند.‏

 

باشگاه بين‌المللي

باشگاه يا كلوب بين‌المللي در ژوهانسبورگ ‌قرار داشت. مردم از گروههاي اجتماعي و ملي مختلف در اين باشگاه دور هم جمع مي‌شدند و با هم ملاقات مي‌كردند. اين محل در شهر جاي مناسبي براي تبادل آرا و گپ زدن مردم بود. مردم مي‌توانستند در اينجا ميهمان بپذيرند، بازي كنند، غذا بخورند و گپ بزنند. در حقيقت اين باشگاه يك موقعيت اجتماعي بود. گاه بازيگران [سياهپوست] آمريكايي هم به‌اين باشگاه مي‌آمدند. ما با آنها ملاقات و گفتگو مي‌كرديم. باشگاه جاي بسيار جالبي بود. در آن روزها اين امكان وجود داشت كه افراد از مليت‌ها و اقوام مختلف در يك جا دور هم جمع شوند.‏ من در اين باشگاه منشي بودم.‏

 

شيوه انتقاد

آنچه ما در مورد رهبران مي‌گوييم، حتي اگر انتقاد باشد بايد چيزهاي خوب باشد. انتقاد بايد با کرامت و به صورت درخور صورت گيرد. ما بايد با حقايق سر و کار داشته باشيم. اين حقايق بايد در چارچوبهايي بيان شود. ما انسانهايي سازنده‌ايم.‏ حتي کسي که در مورد يک جنبش چيزي مي‌نويسد، فقط يک ضبط کننده نيست. او هم سازنده است. او هم بايد به جنبش کمک کند. او هم بايد به ساختن يک سازمان و جنبش کمک نمايد. او هم بايد اعتمادسازي كند. او هم بايد در آن سازمان سرمايه‌گذاري نمايد.‏

 

عدم توسل به خشونت‏

رئيس آلبرت لوثولي از پيروان پراحساس مهاتما گاندي بود و اصولاً به اصل عدم توسل به خشونت معتقد بود. بسياري از ما چنين اعتقادي نداشتيم. اگر چنين نظريه‌اي را به عنوان يک اصل بپذيريم، بايد براي هميشه و در هر حالتي به آن وفادار باشيم. لذا ما‌ قبول کرديم که سياست عدم توسل به خشونت را تا آنجا در پيش بگيريم که شرايط اجازه مي‌دهد. هر وقت شرايط اجازه نداد، ما هم فوراً از اين سياست دست برداريم و مشي ديگري را در پيش بگيريم که شرايط ايجاب مي‌کند. اين مشي ما بود. هدف ما اين بود که رهبري جنبش کارآمد باشد. اگر ‌قرار بود عدم توسل به خشونت به‌رهبري کفايت و کارآمدي ببخشد، از اين روش پيروي مي‌کرديم.‏ البته در مورد گاندي چيزي خوانده‌ام؛ اما‌قهرمان واقعي من نهرو بود.‏

 

خانواده يا مردم؟

من هميشه در كش و‌قوس اين منطق بودم كه‌ آيا درست است انسان از خانواده خود غفلت كند و به جاي آن به اصلاح زندگي ديگران بپردازد و براي ايجاد فرصت براي ديگران مبارزه كند. آيا كاري مهمتر از اين وجود دارد كه كسي به مادر سالخورده شصت ساله‌اش توجه كند؟ خانه‌اي را كه هميشه دوست داشته برايش بسازد؟ غذايي را كه دوست دارد، برايش مهيا كند؟ در عالم سياست در اين‌گونه موارد هيچ بهانه‌اي‌قابل‌قبول نيست. ممكن نيست با وجداني زندگي كني كه هر از گاهي از اين سؤالات پيش روي شما مي‌گذارد. گاه فكر مي‌كنم كه من هر چه در توان داشته‌ام، براي خوشبختي و رفاه مادرم انجام داده‌ام. گاه به‌ اين فكر مي‌افتم كه مادرم با روحيه‌اي كه داشت و عاشق مبارزه براي آزادي كشورش بود، به من غرور و عزت داد. احساس من زماني صد‌ها برابر بيشتر مشحون از غرور و سربلندي مي‌شود كه به ياد مي‌آورم مادرم در آخرين نامه‌اي كه‌ قبل از مرگش برايم نوشت، مرا به ادامه مبارزه و ايستادگي روي اعتقادات و مبارزاتم تشويق كرد. ‏

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: