شورشي خالي از شوريدگي/دكتر سيد جواد ميري

1392/9/18 ۰۹:۵۵

شورشي خالي از شوريدگي/دكتر سيد جواد ميري

پرسشي كه هر ذهن نقادي را به خود مشغول مي‌دارد. اين است كه آيا «شوريدگي» به معناي وسيع آن در جهان مدرن امكان وقوع دارد؟ چگونه مي‌توان در اين جهان پر سروصدا كه پر از شورشي خالي از شوريدگي است.

پرسشي كه هر ذهن نقادي را به خود مشغول مي‌دارد. اين است كه آيا «شوريدگي» به معناي وسيع آن در جهان مدرن امكان وقوع دارد؟ چگونه مي‌توان در اين جهان پر سروصدا كه پر از شورشي خالي از شوريدگي است. «توقف» كرد، «مقامي» گزيد تا به «تأملي» دست يافت؟ حلقه مفقوده كجاست؟ كنكاش‌هاي قلبي من كه در غيبت دل‌نگراني‌هاي ذهني امكان بروز پيدا كردند مرا متوجه طبيعت كرده‌اند. آيا تا به حال به درختان توجه كرده‌ايد؟ آيا تا به حال به برگ‌هاي روي شاخه‌هاي درختان عميق نظر افكنده‌ايد؟ آيا تا به حال به رگه‌هاي اين برگ‌ها كه به‌صورت منظم با يك هندسه موزون ترسيم شده‌اند، دقت كرده‌ايد؟ آيا تا به حال اين خطوط لطيف را با دستانتان با طمأنينه لمس كرده‌ايد؟ و آيا از خلال اين «تلاقي» به «وجود» درخت به مثابه يك «موجود حي» شهود پيدا كرده‌ايد؟ بعيد مي‌دانم كه ما در كليت جامعه فرصت چنين تأملاتي را داشته باشيم و بسيار دور مي‌بينم كه در غيبت اين «حالت» و «اطوار» به تأمل بتوان دست يافت. هر آنچه كه مي‌بينيم و مي‌شنويم انعكاسي ذهني و خالي از تأمل است، چرا كه تأمل ريشه در «قلب» دارد.
از هنگامي‌كه در فلسفه مدرن ساحت «وجود» (Existence) از ساحت «تفكر» (Thinking) جدا شد، امكان تأمل ابتدا از دايره بينش و سپس از بستر عمل و اجتماع گرفته شد. به‌عبارت ديگر، در دنياي مدرن و در شهر مدرن جايي براي Contemplation وجود ندارد و در بهترين حالت امكان Reflexivity موجود است كه اين خود نيز انعكاسي از گسست ذهن و جان است كه در ساختار شخصيت انسان مدرن به صورت جدايي دل و زبان پديدار مي‌گردد. آنچه كه موجود است، تفكر به معناي analysis حاكم است كه به تجزيه ذهنيات و تحليل وجود (به معناي كاهش توان وجودي ساحت روحي بشر) مي‌انجامد و چنين است كه ديگر Sage يا انسان‌هاي خردمند به‌وجود نمي‌آيند.
حال سؤال بعدي اين است كه در نبود «تأمل» امكان كنكاش در ساحت روان انساني چگونه ميسر است؟ آيا ذات نايافته هستي توان ‌بخشيدن «تجميع» به روح خسته روان‌پريش را دارد؟ به بيان ديگر، مقصود از ديوانگي چيست؟ در گذشته‌هاي دور ديو يا diva يا deva معناي روشني مي‌داد، اما چون روشني در بين اقوام بدوي داراي «حد» و «مرز» بود هنگامي‌كه «نور» يا «علم» از قبيله ما ساطع نمي‌شد به معناي ددي تلقي مي‌شد و اين از آنجا نشأت مي‌گيرد كه انسان «انسانيتش» در «روابطش» و چگونگي ارتباطاتش با «ديگري» و «غير» مشخص مي‌شود. بيشتر تاريخ بشري مملو از تضاد با «غير» است. به‌عبارت ديگر آيا در جهاني كه در زير سيطره «غيريت» به مثابه «شيئيت» قرار گرفته امكان شوريدگي كه شاخه‌اي از ساحت «جمع‌شدن» و دوري از تفرق است وجود دارد؟ به‌ظاهر جمع و به باطن پريشان/ به باطن جمع و به ظاهر پريشان ‌
حال اگر انسان به‌ ظاهر جمع ولي به باطن پريشان باشد، اين مداليته چه تأثيري بر رابطه «من» به عنوان يك روانكاو و «تو» به عنوان يك بيمار خواهد گذاشت؟ آيا اين رابطه مي‌تواند به دور از روابط اجتماعي تعريف و تحديد شود؟ حال اگر امكان تأمل در رابطه با «درخت» به‌ مثابه يك موجود در بستر طبيعت از انسان امروزي سلب شده است پس آيا امكان «ملاقات» بين انسان‌ها در ساحت مدرن وجود دارد؟ آيا روانكاو مي‌تواند «ديگري» را شهود كند؟ اگر بيمار فردي است كه به ظاهر «جمع» است و به باطن «پريشان»، آيا روانكاو به‌راستي امكان «جمع» بودن در معناي باطني آن را دارد؟ آيا روانكاوي توانسته است به مثابه يك پارادايم از ساحت فلسفه دكارتي رهايي يابد؟ اينجا نقطه‌اي است كه اسطوره، دين، روانكاوي، جامعه‌شناسي و عرفان در يك ساحت در كنار هم به‌صورت يك مجموعه مكمل شايد بتوانند راهگشاي «من» در اين جهان پر رمز و راز باشند؛ براي اين‌كه بتوانيم مدلي ارائه دهيم و گامي به جلو برداريم نگاهي تأويلي به دنياي درون را مطمح نظر قرار مي‌دهيم.
ë خضر و دنياي درون
نكته اول اين است كه خضر كيست و در ادبيات ما چگونه معرفي شده است و نماد چه چيز يا ابعادي است؟ در ادبيات ديني خضر يكي از پيامبران و اولياء الله معرفي شده است كه چون به آب حيات دست يافته، عمر جاودان در زمين دارد. نام او در قرآن نيامده است اما در تفاسير (سوره كهف آيات 60-81) او را همان «دليلي» يا «پيري» و يا «عالم رباني» ذكر كرده‌اند كه همراه موسي شد و سير حوادث بين اين دو به‌گونه‌اي رقم خورد كه موسي نتوانست صبوري پيشه كند و خضر از او جدا شد. به‌طور كلي خضر نماد پنج چيز معرفي شده است كه عبارت است از حيات، شادابي، راهنمايي، دليل و روشنايي. در شاهنامه فردوسي خضر هدايت سپاه اسكندر را در ظلمات برعهده مي‌گيرد و در آنجا بر آب زندگاني دست مي‌يابد؛ و در نگاه پر رمز و راز حافظ، خضر جايگاه بس رفيعي دارد كه «راهبر» انسان در شب تاريك ظلمات است و بي ‌او طي طريق ناممكن است: قطع اين مرحله بي‌همرهي خضر مكن/ ظلمات است بترس از خطر گمراهي
يكي از نكات بسيار ظريف در عرفان عبور از «جزئيت» به «كليت» است. به‌عبارت ديگر، انسان تنها موجودي است كه قادر به سير و سلوك معنوي است و براي رسيدن به مراحل متعالي‌تر شعور و بيداري نيازمند بينش كلي و رهايي از زندان، جزئي‌نگري است. اين عبور در ادبيات ديني با عبارات ديگري همچو گذر از «ظاهر» به «باطن» و يا طي طريق از باطن به بواطن و لايه‌هاي لايتناهي وجود نيز تعبير شده است.
در اينجا منظور از عرفان «تكيه»، «خانقاه»، «ميخانه»، «خرقه» و «مسجد» نيست. مقصود از عرفان «بينشي» است كه دغدغه تكامل روحي انسان را دارد و از اين نقطه‌ نظر، خضر و دنياي درون از منظر تأويلي يونگ مي‌تواند جلب توجه كند و شايد ما را به تأمل وادارد. داستان از اين قرار است كه خداوند يكي از بزرگترين پيامبرانش را به عنوان نمونه انساني معرفي مي‌كند كه براي تكامل به خدمت «بنده داناتر» از خودش مي‌فرستد. او به ‌دنبال اين بنده دانا به همراه يوشع به جايي به‌نام مجمع‌البحرين مي‌رود. درست آنجا كه ماهي پخته همراه آنان زنده شده و به دريا بازگشت، موسي در مي‌يابد كه خضر را يافته است. موسي از خضر طلب مصاحبت مي‌كند تا از او معرفتي بياموزد؛ ولي خضر در جواب مي‌گويد: وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (آيه 68 سوره كهف) چگونه صبر تواني پيشه كني به چيزي كه از آن آگاهي نيافته‌اي!؟
يكي از ابعاد مهم در پارادايم يونگي از تكامل روحي- رواني اين است كه هدف و مقصد نهايي، رسيدن به‌ نوعي از «تماميت» است. در پارادايم يونگي، اين تماميت زماني محقق شده است كه شكاف بين ناآگاهي و آگاهي هر چه كمرنگ‌تر شود. در جريان تحقق تماميت، جذب و ادغام كهن الگوي (آرخه تايپ) سايه يكي از دشوار‌ترين مراحل است. گذر از اين شب ظلماني بسيار دشوار است، چرا كه فرد بايد تنش‌هاي ناشي از تعارض درون و برون كه در واقع همان تنش عبور از ديدگاهي جزئي به ديدگاهي كلي‌تر يا از ديدگاهي سطحي به بينشي ژرف‌تر است را تحمل كند. يعني درست آن چيزي كه موسي در مقابل خضر از آن بي‌بهره بود. موسي در مقام پيامبر صاحب شريعت، نماد «ظاهر» و گرايش به «قشر» است؛ حال آن‌كه خضر سمبل «باطن» و گرايش به «ژرفاي» است و نبود صبر از سوي موسي منجر به جدايي و شكاف مي‌شود. ماري لوييز فون فرانتز با نگاهي تأويلي به تأمل در اين داستان مي‌پردازد. او مي‌گويد: «كشف سايه» و مشكلات عميقي كه در اثر برخورد با سايه بروز مي‌كند در سوره هجدهم قرآن به خوبي بيان شده است. موسي در بيابان به خضر برمي‌خورد. آن دو با هم همسفر مي‌شوند و خضر نگران است كه مبادا موسي به كارهايي كه او بايد انجام دهد، خشم گيرد؛ و در اين داستان تقابل ظاهر و باطن به خوبي ترسيم شده است. در نگاه يونگي «ماهي» محتويات ناآگاهي جمعي است و «دريا» نماد «ناخودآگاه جمعي». اگر بتوان گفت كه آگاهي نيز دريايي ا‌ست، آنگاه مي‌توان درك كرد چرا موسي و خضر در «مجمع‌البحرين» به هم رسيدند. چون قرار بر اين بود كه موسي به عنوان يك انسان اهل ظاهر از خضر اهل باطن معرفت بياموزد و دو درياي وجود خويش را (باطن و ظاهر به زبان اهل معرفت يا آگاهي و ناآگاهي به زبان اهل روانكاوي) به هم بياميزد. ماهي هم به اين خاطر زنده شد و به دريا رفت. چون محلي كه خضر در آن بود، در عالم معنا همان ساحتي است كه براي اهل ظاهر در حكم عالم غيب يا نا‌آگاهي است، پس طبيعي است كه ماهي در محيط خود- يعني ناآگاهي، دريا- مجدداً زنده شود. اين‌گونه نگاه شايد ما را وا دارد كه لحظه‌اي آرام گيريم و در سرنوشت خود تأمل كنيم. به‌زبان هايدگر از همه تأمل‌برانگيز‌تر در اين عصر تأمل‌برانگيز، آن است كه انسان در اين دوره كه از هر زماني بيشتر به تأمل نيازمند است، هنوز تأمل نمي‌كند.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: