محمود حسینی زاد: نثر جلال آل احمد روی من تاثیر گذاشت

1392/9/18 ۰۹:۰۲

محمود حسینی زاد:  نثر جلال آل احمد روی من تاثیر گذاشت

علی شروقی / «آسمان، کیپ ابر»، عنوان تازه‌ترین مجموعه داستان محمود حسینی‌زاد است؛ مجموعه‌ای شامل 13 داستان که در واقع سومین بخش از سه‌گانه‌ای است که دو بخش دیگر آن، یعنی «سیاهی چسبناک شب» و «این برف کی آمده» پیش از این منتشر شده بود.

 

علی شروقی / «آسمان، کیپ ابر»، عنوان تازه‌ترین مجموعه داستان محمود حسینی‌زاد است؛ مجموعه‌ای شامل 13 داستان که در واقع سومین بخش از سه‌گانه‌ای است که دو بخش دیگر آن، یعنی «سیاهی چسبناک شب» و «این برف کی آمده» پیش از این منتشر شده بود. گرچه حسینی‌زاد چنان‌که در گفت‌وگوی پیش‌رو خواهید خواند، می‌گوید که آسمان، کیپ ابر به واقع دومین بخش از سه‌گانه‌ای بوده که با این برف کی آمده تمام می‌شود، اما به دلیل مشکلاتی که در زمینه مجوز برای این کتاب پیش آمد و ماندن چندساله آن در ارشاد، این برف کی آمده زودتر از آسمان، کیپ ابر منتشر شد. داستان‌های آسمان، کیپ ابر در حال و هوای داستان‌های دو مجموعه دیگر حسینی‌زاد هستند و نثر آنها نیز همان نثری است که حسینی‌زاد در کتاب‌های دیگرش به کار برده و نثر مورد علاقه اوست؛ نثری پرشتاب و موجز و در جاهایی شاعرانه و همخوان با حال و هوای تغزلی قصه‌ها. حسینی‌زاد در این گفت‌وگو می‌گوید که در نثر بیش از هرکس متاثر از آل‌احمد، گلستان، گلشیری، شمیم بهار و غزاله علیزاده است و از کلاسیک‌ها هم تحت‌تاثیر بیهقی و غزلیات شمس مولانا که به اعتقاد حسینی‌زاد، اولی داستان‌گویی است غریب و دومی شاعری که شعرش با داستان‌گویی بسیار قرابت دارد. آسمان، کیپ ابر را انتشارات زاوش منتشر کرده است. گفت‌وگو با محمود حسینی‌زاد را درباره این مجموعه داستان می‌خوانید.

 

اول مجموعه، توضیحی آمده که در آن به نوعی به شأن نزول داستان‌های کتاب اشاره شده و رابطه آنها با شخصیت‌ها و اتفاق‌های واقعی. لحن بسیاری از داستان‌ها هم به بازگویی یک خاطره و اتفاقی که واقعا افتاده است، می‌ماند. آیا آن توضیح اول کتاب را باید به این معنا بگیریم که داستان‌های مجموعه «آسمان، کیپ ابر»، داستان‌هایی واقعی و برگرفته از خاطرات شخصی شما هستند؟

بله، این برداشت تا حدود زیادی درست است. نه فقط در مورد آسمان، کیپ ابر که درباره کل سه‌گانه‌ای که این مجموعه هم جزو آنهاست؛ یعنی «سیاهی چسبناک شب»، «این برف کی آمده» و «آسمان، کیپ ابر» که البته اگر این سه کتاب به ترتیب درستش منتشر می‌شد، آسمان، کیپ ابر، دومین قسمت از این سه‌گانه بود. اما به دلیل ممیزی این اتفاق نیفتاد و آسمان، کیپ ابر بعد از دو کتاب دیگر منتشر شد. چون این کتاب چند سال در ارشاد بالا و پایین شد و دلیلش هم دو داستانی بود که می‌گفتند باید حذف شود. در فاصله‌ای که آسمان، کیپ ابر معطل مانده بود این برف کی آمده درآمد که در واقع باید سومین کتاب از این سه‌گانه می‌بود. این سه مجموعه به هم مرتبط هستند و به همین دلیل هم هست که آدم‌ها، اسامی و فضاها در اغلب داستان‌های هر سه مجموعه تکرار می‌شوند و تمام اینها همان‌طور که اشاره کردید، به‌نوعی به زندگی شخصی من برمی‌گردد و اگر دقت کنی، می‌بینی که هر سه کتاب، ‌مقدمه‌ای دارد و اسامی‌ای که در این مقدمه‌ها آمده هم تکرار شده است.

 

یعنی شما واقعیت را بدون دستکاری و به همان صورتی که اتفاق افتاده است گزارش می‌کنید؟

بیشتر محورهای داستان‌های کتاب، واقعی است و مقداری هم البته تخیل، مثلا در داستان «هنوز هم گاهی...»، چگونگی مرگ مادر و پدر، دقیقا همان است که اتفاق افتاده. اطرافیان هم واقعی هستند.

 

پس سهم تخیل کجاست؟ چون به هرحال اینها به‌عنوان قصه منتشر شده...

خب طبعا، گفت‌وگوهایی که در داستان‌ها آمده تمامش واقعی نیست، مثلا داستان «رضا که رفت» تا یک جایی‌اش عین واقعیت است، اما از آنجا که رضا می‌رود بیرون و به قول زنش پرنده می‌شود، تخیلی است که به این واقعیت اضافه شده.

 

فکر نمی‌کنید اینقدر وفادارماندن به واقعیت و تجربه شخصی این خطر را به وجود بیاورد که داستان‌ها شکل خاطره‌نویسی صرف را به خود بگیرند؟

سعی‌ام را کرده‌ام که این اتفاق نیفتد و کار به خاطره‌گویی و بیوگرافی‌نویسی منجر نشود. در واقع من عناصری را از تجربه‌های شخصی‌ام گرفته‌ام و آنها را وارد داستان کرده‌ام. بگذار راحت‌تر بگویم، به نظر من ادبیات، حاصل تجربه‌های نویسنده است. این، اعتقاد راسخ من است که شما حتی اگر داستان علمی- تخیلی بنویسید، مثل داستان‌های ژول‌ورن یا داستان‌های استانیسلاو لم، ‌یا حتی اگر یک داستان‌ فانتزی مطلق بنویسید مثل «ارباب حلقه‌ها»، ‌یا «هری‌پاتر»، باز هم از تجربه‌های خودتان نوشته‌اید. حالا یک تجربه‌ای داریم که تجربه شخصی آدم‌هاست. یک تجربه هم تجربه ذهنی است. هیچ اثری بدون دخالت تجربه‌های نویسنده شکل نمی‌گیرد. حالا این تجربه‌ها همان‌طور که گفتم انواع مختلفی دارد. من مطمئن هستم که تولستوی پیش از نوشتن «جنگ و صلح»، آدم‌های این رمان و محیط اشرافی و... را واقعا تجربه کرده که توانسته چنین رمانی بنویسد. اما خب خطری که می‌گویی وجود دارد و نویسنده باید بتواند این خطر را پشت‌سر بگذارد. حالا من در مورد خودم نمی‌دانم چقدر موفق شده‌ام، ولی امیدوارم توانسته باشم از این خطر عبور کنم.

 

در تمام قصه‌های کتاب، یک «بغض نترکیده» هست؛ بغضی که رها نشده و انگار در درون‌ شخصیت‌ها انباشته مانده و به صورت یک درد ورم‌کرده درآمده است. این بغض نترکیده و درد انباشته پشت زندگی عادی‌ شخصیت‌ها و کارهای روزانه‌شان مخفی و هر لحظه ممکن است با یک عمل و یک اتفاق، بیرون ریخته شود و کل زندگی را از هم بپاشد. این بغض، در عین حال یک حالت تغزلی هم به قصه‌ها می‌دهد که کاملا هم رنگ و بوی شرقی دارد. مخصوصا با المان‌هایی که شما از آنها استفاده می‌کنید، مثل قالی یا معماری شرقی و...

این «بغض نترکیده» که می‌گویی، خیلی اصطلاح قشنگی است و من آن را کاملا عامدانه وارد داستان‌هایم می‌کنم. ممکن است خیلی چیزها به صورت غیرعمد وارد داستان شوند اما اینکه تو می‌گویی، عمدی است و من خودم به آن آگاه هستم. اگر یادت باشد پشت جلد اولین کتاب از این سه‌گانه، یعنی سیاهی چسبناک شب هم جمله‌ای هست که می‌تواند با آنچه تو می‌گویی مرتبط باشد. آنجا من می‌گویم یک جاهایی هست که تو می‌توانی با یک «بله» یا «نه» که به موقع گفته می‌شود، زندگی‌ات را نجات دهی اما این کار را نمی‌کنی. یعنی تو جایی در زندگی‌ات اشتباه می‌کنی و آن «بله» یا «نه» را نمی‌گویی و این به همان به قول تو «بغض نترکیده» ‌تبدیل می‌شود و در درونت می‌ماند. این هم به خصلت‌های شرقی ما برمی‌گردد. این را خارجی‌ها هم درباره ما شرقی‌ها می‌گویند که در ما یک «اندوه شرقی» هست. یعنی اندوهی که واقعا خاص مشرق‌زمین است و نمودش را در موسیقی و ادبیات شرق هم می‌بینیم. جنس این اندوه با آنچه در هنر غرب وجود دارد، کاملا متفاوت است، مثلا «رومئو و ژولیت» یک داستان عاشقانه‌ عالی است، ولی یک‌جور دو‌دوتا چهارتا در آن هست که آن را با مثلا «لیلی و مجنون» و غم و اندوه دیوانه‌کننده‌ای که در آن است، متفاوت می‌کند. من فکر می‌کنم این اندوه حاصل سرخوردگی‌ای است که یک جا در زندگی به سراغت می‌آید و این، وقتی است که احساس می‌کنی جایی در زندگی‌ات باخته‌ای. آن وقت است که این سرخوردگی پیش می‌آید و به همه زندگی‌ات تسری پیدا می‌کند و حتی از آن هم فراتر می‌رود. چنان‌که در مورد داستان‌های خود من، در «این برف کی آمده» سرخوردگی به جهان مردگان هم تسری پیدا کرده است. حالا وقتی بخواهی این اندوه و درد و سرخوردگی را به صورت موجز و بدون پرگویی بیان کنی، لاجرم باید به شعر پناه ببری و اینجاست که آن حالت تغزلی که تو می‌گویی به وجود می‌آید. ایجاز حافظ و ایجاز مولوی برای آن است که می‌خواهند اندوه‌شان را بدون پرگویی بیان کنند. من هنگام نوشتن، از شعر مولانا بسیار کمک می‌گیرم و این را چند جا هم گفته‌ام که ضرباهنگ نثرم را از مولانا گرفته‌ام. چون نوشته‌های مولانا به گمان من به نثر نزدیک‌تر است تا به شعر. حالا البته من نمی‌خواهم خودم را با مولانا مقایسه کنم و امیدوارم چنین سوءتفاهمی پیش نیاید. ولی برای نوشتن، از شگرد عجیب و غریبی که مولانا دارد، کمک می‌گیرم. مولانا یک گمشده دارد که می‌خواهد آن را و اندوه برآمده از آن را جوری بیان کند که همه بفهمند چه دارد می‌گوید. در عین حال، پرگویی هم نمی‌خواهد بکند و حاصل کارش می‌شود شعرهایی که همان‌طور که گفتم به گمان من بیشتر یک نثر غریب است تا شعر.

 

بر چه اساسی می‌گویید شعر مولانا به نثر نزدیک‌تر است؟

یک دلیلش این است که مولانا در شعرش به نوعی داستان می‌گوید...

 

 منظورتان مثنوی است یا غزلیات شمس؟

نه، مثنوی را کاری ندارم. منظورم غزلیات شمس است که واقعا آدم را دیوانه می‌کند. مولانا در غزلیات، یک صحنه را برایت توصیف می‌کند و کارهایش خیلی حالت داستانی دارند. این را شما در شعر حافظ یا سعدی که هر دو واقعا نقطه‌های اوج ادبیات ما هستند، نمی‌بینید. یکی از معدود شعرهای حافظ که حالت داستانی دارد و من واقعا عاشقش هستم، همان شعری است که برای مرگ پسرش می‌گوید: «بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد...» ولی اکثر شعرهای مولانا یک داستان دارد. ضمن اینکه شگرد خاصی هم در تصویرسازی دارد. یعنی به جای اینکه شما را به‌تدریج وارد یک تصویر کند، ضربه را همان اول می‌زند. جوری که تصویر بلافاصله‌ جلو چشمت می‌آید. عامل دیگری هم که باعث می‌شود من شعر مولانا را به نثر تشبیه‌ ‌کنم این است که بعضی جاها مولانا، اصلا موازین شعری را رعایت نمی‌کند. به این دلایل است که من معتقدم مولانا یادها و خاطره‌هایش را با یک نثر آهنگین وحشتناک بیان کرده است.

به بحث نثر در داستان‌های شما، بازخواهم گشت. اما فکر می‌کنم یک نکته در مورد آن جنبه تغزلی، ناگفته ماند که شاید بد نباشد درباره‌اش توضیحی دهید. فکر نمی‌کنید آن وجه تغزلی در قصه‌ها، گاهی قصه‌ها را خیلی احساساتی و سانتی‌مانتال کرده است؟

خیلی سعی می‌کنم داستان‌هایم سانتی‌مانتال نشود. یادم است که در جلسه نقدی که برای کتاب «سیاهی چسبناک شب» برگزار شده بود، همین موضوع مطرح شد. منتقدان آن جلسه حسن میرعابدینی و جواد جزینی بودند و یادم نیست کدام‌شان به این موضوع اشاره کردند و گفتند که در سیاهی چسبناک شب، من این خطر را رد کرده‌ام و به دامن سانتی‌مانتالیسم نیفتاده‌ام. به هر حال خودم همیشه سعی می‌کنم این اتفاق نیفتد اما خب بعضی جاها شاید از دستم در رفته است.

 

 مثلا در قصه «زعفرون»، شاید شعر حافظ می‌توانست به صورت کامل در قصه نیاید و فقط به ما کد دهد. اما همین آوردن یک غزل به طور کامل در قصه، یک کمی آن حالت احساساتی مفرط را به وجود آورده. ضمن اینکه قصه‌های شما، اغلب بر مبنای پنهان‌کردن ماجرای اصلی است. معمولا کدهایی می‌دهید و رد می‌شوید. ولی در زعفرون، آن شعر و اشاراتی از این‌دست علاوه بر احساساتی‌کردن کار، باعث شده ماجرا زود لو برود...

خب زعفرون یک داستان قدیمی است که بعدا به مجموعه اضافه شده است. ولی البته این، آنچه را تو می‌گویی توجیه نمی‌کند. توجیهش چیز دیگری است و به ساختمان خود این قصه برمی‌گردد. فکر می‌کنم ساختمان قصه ایجاب می‌کرد که من آن شعر را کامل بیاورم. وگرنه من خودم طرفدار ادبیات موجز و بدون لفاظی هستم. اما در مورد زعفرون موضوع فرق می‌کند. آنجا یک شخصیتی هست که همیشه بسیار خوددار بوده و هیچ‌کس نفهمیده که این شخصیت ممکن است ضعفی هم داشته باشد. حالا باید آن پروسه طی شود تا برسد به جایی که این ضعف آشکار شود. زعفرون باید به حدی برسد که دست آخر مجبور شود سرش را بگذارد روی میز و گریه ‌کند. به این دلیل بود که من آن شعر را آوردم. یعنی احساس کردم خواننده هم حین خواندن این شعر، می‌تواند با زعفرون به آن حد انفجار برسد. جور دیگر نمی‌توانستم این کار را بکنم. یعنی آن مسیر باید طی می‌شد تا می‌رسید به آن لحظه انفجار.

 

 یک نکته‌ای که در داستان‌ها توجه مرا جلب کرد تصویرسازی‌های خوب داستان‌هاست. مخصوصا منظره‌های طبیعی و تصویرهایی که از این منظره‌ها به دست می‌دهید، در عین رعایت ایجاز، خیلی خوب درآمده...

این آوردن طبیعت در داستان‌ها، تاثیری است که من از ادبیات آلمان گرفته‌ام. در آلمان، تقریبا در تمام مصاحبه‌هایی که سر همین جریان مدال گوته با من شد، این سوال را می‌پرسیدند که شما به‌عنوان نویسنده از ادبیات آلمان چه گرفته‌اید؟ یکی ‌از جواب‌هایی که من به این سوال می‌دادم، همین قضیه طبیعت بود. من در واقع این نوع استفاده از طبیعت را بیش از هر کس مدیون دورنمات هستم. دورنمات نویسنده‌ای است که به طبیعت کاراکتر می‌دهد. در خیلی از داستان‌ها، چه داستان‌های ایرانی و چه اروپایی، طبیعت فقط به‌عنوان یک پس‌زمینه حضور دارد. ولی «قاضی و جلادش» دورنمات را اگر بخوانی، می‌بینی که در آن، طبیعت دقیقا یک کاراکتر پیدا کرده است. من هم سعی می‌کنم این کار را بکنم. در رمانی که نوشته‌ام و چاپش ممنوع شده، طبیعت دقیقا کاراکتر یک بخش از داستان است. یعنی ما اگر فرض کنیم دو تا قهرمان داریم، یکی‌اش طبیعت است، یکی هم آدم داستان.

 

 در همین مجموعه «آسمان، کیپ ابر» هم مثلا در قصه «اتاقی رو به باغ» که به نظرم بهترین قصه مجموعه هم هست، از طبیعت خیلی استفاده خوبی شده...

بله، در آن قصه روی این قضیه خیلی کار کرده‌ام و آن بادی که توی درخت‌ها می‌آید، شب، روز، سایه و آفتاب و عناصری مانند اینها همگی حساب‌شده وارد قصه شده‌اند.

 

 یک نکته دیگر در داستان‌های شما، ریزبینی روی اشیا است. مثل کفش‌ها در قصه «نقل‌ها که ریختند و سکه‌ها» که جنسیت آدم‌ها از طریق آنها معرفی می‌شود...

بله، در آن قصه زاویه دید اصلا بالا نمی‌آید و همه چیز از پایین روایت می‌شود...

 

 کلا در داستان‌هایتان روی اشیا زیاد تمرکز می‌کنید. مخصوصا روی قالی...

دلیلش شاید به اخلاق شخصی خود من برمی‌گردد. وقتی می‌خواهم حواس خودم را از فکری منحرف کنم مجبورم به یک شیء خیره شوم، مثلا حواسم را به تلویزیون یا لیوان یا هر چیز دیگر می‌دهم. اخلاقم است که روی اشیا فوکوس می‌کنم. یا مثلا اینکه در داستان‌هایم شخصیت‌ها با دستشان زیاد بازی می‌کنند، دقیقا اخلاق خود من است.

 گاهی تصویرسازی‌ها و به قول خودتان فوکوس‌کردن روی اشیا در داستان‌هایتان آنقدر زیاد می‌شود که آدم احساس می‌کند جای طرح داستان را می‌گیرد. یعنی بعضی داستان‌ها بیشتر یک لحظه را بازگو می‌کنند تا یک ماجرا را که از نقطه‌ای شروع شده و به نقطه‌ای ختم شده است.

بله، مثلا داستان «برنگشت نگاه کند» لحظه حرکت قهرمان داستان از دم مبل تا دم در است و در این فاصله، دلبستگی‌هایش به اشیا روایت می‌شود؛ اشیایی که این آدم به آنها دلبستگی داشته و حالا از تمام‌شان دل می‌کند و می‌رود بیرون. یا داستان «مثلا سنگی سفید و مرمر» که آن هم یک لحظه است.

 

 خود داستان آسمان، کیپ ابر هم همین‌طور است...

دقیقا...

 

 آیا وقتی داستان اینقدر در یک لحظه یا تصویر فشرده می‌شود و طرح در آن محو می‌شود، باز می‌توان اسمش را داستان گذاشت؟

چرا که نه؟! وقتی دارد چیزی را بیان و روایت می‌کند داستان است. یک‌بار در جلسه‌ای در اصفهان یکی از بچه‌هایی که کارگاه‌ داستان‌نویسی می‌رفت، از من پرسید اول و آخر داستانت کجاست؟ من گفتم این داستان‌ها به قول عکاس‌ها «اسنپ‌شات» است؛ یعنی مثل عکس‌های لحظه‌ای است و جاهایی حالت کاملا ایستا پیدا می‌کند و انگار یک عکس را توصیف می‌کند. یعنی هیچ حرکتی در آنها نمی‌بینید و اگر هم حرکتی باشد، فقط در ذهن طرف است.

 

 می‌رسیم به بحث نثر در قصه‌های شما. نثر شما انگار ترکیبی است از چند جور نثر. یعنی یک جاهایی نثر خیلی پرشتاب و در عین حال ریتمیک می‌شود و در عین شتاب، جزییات را هم شکار می‌کند. یک جاهایی شاعرانه است و توصیفی. یعنی درنگ می‌کند روی یک تصویر و منظره و خیلی جاها هم نثر را می‌شکنید. البته این تفکیک را برای روشن‌ترشدن بحث انجام دادم. وگرنه در خود نثر مرز دقیقی بین این حالت‌های مختلف نمی‌توان قایل شد. به نظرم نثر شما در نهایت شبیه حرف‌زدن خودتان است. یعنی در تمام قصه‌ها صدای شما شنیده می‌شود. به تاثیرتان از مولانا اشاره کردید. می‌خواستم بدانم غیر از مولانا، بین کلاسیک‌ها و معاصران، بیشتر تحت تاثیر چه کسانی بوده‌اید؟

اولین نثری که در نوجوانی و وقتی 15،14ساله بودم، خیلی روی من تاثیر گذاشت نثر جلال آل‌احمد بود؛ مخصوصا نثر مقاله‌نویسی‌اش. هیچ‌وقت از نثرهای پرطمطراق خوشم نیامده. جوان هم که بودم خوشم نمی‌آمد. همیشه نثرهای شتابزده، با ضرباهنگ تند را که در عین حال به قول تو بتواند جزییات را هم شکار کند، دوست داشتم.

بعدها که بزرگ‌تر شدم ابراهیم گلستان را خواندم و نثر او هم خیلی تحت‌تاثیرم قرار داد. بعد از این دو رسیدم به نثر گلشیری و دیدم گلشیری از حاصل نثر گلستان و آل‌احمد و بیهقی، یک نثر واقعا پخته داستانی به وجود آورده است. همان دوره‌ها بود که غزاله علیزاده را شناختم. تازه از آلمان آمده بودم و اولین بار یادم است در یک روزنامه، داستانی از علیزاده خواندم. قبل از آن اصلا نمی‌شناختمش و این داستان را که خواندم رفتم دنبالش که ببینم کیست و بعدها با خودش آشنا شدم. از معاصران، نویسنده دیگری که نثرش را دوست دارم شمیم بهار است. به نظر من این چند نفر واقعا نثر معاصر ما را زیرورو کرده‌اند. از کلاسیک‌ها هم غیر از مولانا که گفتم، بیهقی‌ هم جای خودش را دارد. بیهقی واقعا داستان‌گوی عجیبی است و نثر موجز وحشتناکی هم دارد.

 

فکر نمی‌کنید زبان عامیانه و شکسته‌نویسی که در نثرتان از آن زیاد استفاده می‌کنید، جاهایی به داستان لطمه بزند؟

بعضی‌ها شاید از این کار خوش‌شان بیاید و بعضی‌ها هم نه. من محاوره را بدون ویرگول و گیومه و دو نقطه و اینها، وارد نثر می‌کنم. در ترجمه‌ هم همین کار را می‌کنم و جمله را به آن شکلی که گفتم جایی می‌برم توی محاوره و جایی هم از آن بیرون می‌آورم و دوباره نثر را رسمی‌ می‌کنم. دلیلش هم این است که معتقدم نثر باید آزاد و انعطاف‌پذیر باشد. من اصلا برایم مهم نیست که لغاتی را از عربی یا هر زبان دیگر وارد نثر کنم و از هر لغتی که احساس کنم لازم است استفاده می‌کنم. عامیانه‌نویسی را هم هر جا لازم ببینم، بی‌واسطه وارد نثر می‌کنم. شاید بخشی از این هم برمی‌گردد به تاثیر من از گرامر آلمانی. دستور زبان آلمانی یک بخش خیلی مشکل دارد که مربوط به نقل‌قول‌ها است. این یکی از مشکل‌ترین بخش‌های زبان آلمانی است. در آلمانی وقتی بخواهی نقل‌قول بیاوری گرامر کاملا فرق می‌کند با زمانی که می‌خواهی یک جمله آرزویی بگویی. یعنی کلمه اصلا عوض می‌شود و چون کلمه عوض می‌شود، در زبان آلمانی کلمه‌هایی مربوط به زبان محاوره می‌توانند بدون ویرگول و گیومه و... بیایند وسط جمله، چون خواننده آلمانی بلافاصله می‌فهمد که این کلمه‌ها، نقل‌قول هستند. ما در زبان خودمان چنین چیزی نداریم و من به جایش کلمات را می‌شکنم و بدون علامت نقل‌قول وسط جمله می‌برم. اما خب خیلی‌ها این شکسته‌نویسی را نمی‌پسندند و ایراد می‌گیرند. ولی من نمی‌توانم کار دیگری کنم.

 

 داستان‌هایتان اغلب با یک نثر و لحن واحد روایت می‌شوند. یعنی زبان متناسب با شخصیت یا محیط، تغییر نمی‌کند. دلیلش چیست؟

البته داستان‌های من معمولا اصلا آنقدر بلند نبوده که چنین شگردهایی را ایجاب کند و نیازی باشد که لحن را در آنها تغییر دهم. ضمن اینکه بعضی‌ از این قصه‌ها را یک راوی واحد تعریف می‌کند و راوی هم یک زبان دارد و نمی‌تواند خودش را جای شخصیت‌های مختلف بگذارد.

 

این روزها کار جدید آماده چاپ ندارید؟

یک کتاب دارم که دو بخش است. سه داستانش راجع‌به قتل است و بخش دوم کتاب هم شامل هشت‌داستان است که اسمشان را می‌توانیم بگذاریم داستان‌های وهم و خیال یا داستان‌های بدون توجیه. اسم کتاب را هم گذاشته‌ام «سرش را گذاشت روی فلز سرد» که اسم یکی از داستان‌های مربوط به قتل است.

 

این کتاب مجوز گرفته؟

نه، حروفچینی شده و دارد می‌رود ارشاد. یک رمان هم دارم که گفتم یک‌بار چاپش ممنوع شد و امیدوارم الان بتوانیم مجوزش را بگیریم.

 

در دولت قبلی ممنوع شد؟

بله، در واقع پنج، شش‌سال کار بررسی‌اش را کش دادند و بالاخره پارسال گفتند که ممنوع است.

 

فکر می‌کنید در شرایط فعلی اوضاع ممیزی بهتر از قبل شود؟

ظاهرا تعدادی از آثاری که قبلا یک مقدار رویشان بحث بوده مجوز گرفته‌اند. امیدوارم بقیه هم مجوز بگیرند.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: