1394/7/8 ۰۹:۲۰
تلاش وجدان عمومی در جهان امروز كه به تعبیر شیخ اشراق«شرّالقرون» بوده و به دلیل سیطره علوم تجربی محض بر روح و كالبد انسان، بارقهها و عوالم رازآمیز عرفان را كمرنگ كرده، بر این معطوف است كه برای رفع خلأ پیش آمده، از دیدگاه معرفتشناسانه و تجربه شهودی عارفانی چون سلطان عاشقان جلالالدین محمد مولوی بلخی بهره گرفته و جبران مافات كند.
ای آنكه اندر جان من تلقین شعرم میكنی / گر تن زنم خامش كنم، ترسم كه فرمان بشكنم
مولانا یكی از شخصیتهای بزرگ جهانی است كه نقش فراوانی در احیا و غنای فرهنگ و عرفان ایرانی و بلكه بشری ایفا كرده و به دلایل گوناگون نهتنها بر تارك زبان و ادبیات فارسی و عرفان اسلامی، بلكه ادبیات جهان نشسته است. شخصیتی كه به باور خاورشناسان غربی و اندیشمندان اسلامی و ایرانی، یكی از آبای بینظیر انسانیت است كه دین و معرفت را با امر قدسی و تجربه دیدار با عوالم برتر درآمیخته است. كدام شخصیت در عالم اسلام و عرفان توانسته است فراتر از حد و شأن خاص قومی و بومی، در غنای فرهنگ بشری چنان نقش برجستهای ایفا كند كه اندیشمندان سراسر عالم را با وجود همه اختلافات و تفاوتهای صوری، پس از گذشت هفت قرن گرد هم آورد و بر سر خوان خود بنشاند و هر كدام از ظن خویش یار وی گردند؟ همچنان در عظمت مولانا و مثنوی مینویسند، در حالی كه آن دریای بیكران همچنان غواصانی را میطلبد تا در كرانه عمیقتر آن شناگری كنند.
مثنــوی معنـوی مـولـوی/ هست قرآن در زبان پهلوی/ اینقدر دانم كه آن عالیجناب/ نیست پیغمبر، ولی دارد كتاب
هنر مولانا در مثنوی برای انعكاس دغدغههای انسان، در هر برهه از زمان، از جمله عصر حاضر ستودنی است. این كتاب ندای وحدت انسان را سر میدهد و اگر تضادی در آن دیده میشود، تضاد درونی انسانی است. از این روست كه میتوان مولانا را نخستین سفیر صلح جهان دانست كه همه مردم را فارغ از زبان و رنگ و قوم و نژاد به همدلی دعوت میكند:
ای بسا هندو و ترك همزبان/ ای بسا دو ترك چون بیگانگان
پس زبان همدلی خود دیگر است/ همدلی از همزبانی خوشتر است
وی عارف و فیلسوفی است كه كلمات را از بیان آنچه در درون پرتلاطمش میگذشت، قاصر و عاجز میدانست. روح شیدا و تازهای كه مولانا پس از بیداری بدان دست یافته بود، همسازی چندانی با الفاظ و قوالب كهنه نداشت. الفاظ فرسوده و بیجان و قوالب خشك و سخت نمیتوانست نماینده اندیشه والای او باشد. در سراسر غزلیات شورانگیز او به وفور شوریدگی، آزردگی و اعتراض او به قالبهای دشوار و بیجان را میبینیم:
رَستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل/ مفتعلن مفتعلن مفتعلن كشت مرا/ قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر / پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
با وجود این، مولانا نیك میدانست كه «برهم زدن حرف و گفت و صوت»، آرزویی است دست نیافتنی. مولانا هرگز نخواست مانند مقلدان معاصر خود نعشكش الفاظ بیجان و مرده باشد، بلكه مسیحایی بود كه با اعجاز خود كلام مرده را جانی تازه بخشید. شعر در زبان او هجوم معانی و خروش مفاهیم تعبیرناپذیر است. او به دنبال قافیه نمیرود، بلكه قافیه را به دنبال خود میكشد. وی حتی به دنبال شعر هم نمیرود:
ای آنكه اندر جان من تلقین شعرم میكنی / گر تن زنم خامش كنم، ترسم كه فرمان بشكنم
مثنوی و دیوان غزلیات مولای بلخ، دریایی متلاطم و توفانی است كه آرامش آن زیبا و هیجان آن فتنهانگیز است. سرودههایی كه روحی ناآرام و بیقرار و پر از هیجان و نیرو و لبریز از شور و جذبه را منعكس میكند.
مولانا به طرزی بیسابقه و كمنظیر مفاهیم عرفانی را چنان با زبان غنایی و عاشقانه ادا كرده است كه جذب و هضم آن، جز برای طبایع خاص، ظریف و نادرپسند كه در موسیقی روحانیتی جستوجو میكنند، دشوار میشود. موسیقی بسیاری از غزلیات شورانگیز او همچون صدای متوالی امواجی خروشان است كه باد آنها را به صخرههای ساحل میكوبد. به گونهای كه نه در غزلهای هیچ عارف شوریدهای این شور تسكینناپذیر، این امتزاج عشق و فلسفه، این بیاعتنایی به هر چه كه عشق نیست دیده میشود و نه در دیوانهای غنایی هیچ صوفی مجذوبی.
استاد فقید عبدالحسین زرینكوب كه از مولویشناسان بزرگ است، بر این عقیده بود كه در مقابل تعالیم سرشار از اسرار بلند، كه مولانا در مثنوی و غزلیات خویش آنها را به صورت شعر سرود، زندگی او هم در یك سلوك روحانی مستمر، كه از همان سالهای كودكی وی آغاز شد، شعری بود كه مولانا آن را نسرود، بلكه آن را ورزید و تحقق داد و به پایان برد… میپندارم بدون درك این شعر ناسروده، بدون نفوذ در انگیزههایی كه این زندگی را در توالی سالهای عمر، به هدف روحانی یك سلوك معنوی نزدیك كرد، فهم هماهنگی شگرف و معجزهآسایی كه در حیات مولانا بین او و شعرش وجود دارد، ممكن نیست.
زندگی مولانا شرح جانانه و جنونآمیز جوانمردی است كه پیش از آنكه صبح معرفت، از مشرق سرش بردمد و «شمس» عشق در افق اقبالش طالع شود، زاهدی باترس، سجادهنشینی باوقار، شیخی زیرك، مردهای گریان بود و وقتی در چنگال شیخ گرفتار شد و دولت عشق را نصیب برد، زندهای خندان، عاشقی پران و آفتابی بیسایه شد و این همه را وامدار آن بود كه دلیرانه و كریمانه و فارغ از بندگی و سلطنت و شریعت و ملت، تن به قضای عشق داد و پا در قماری عاشقانه نهاد:
خنك آن قماربازی كه بباخت هر چه بودش / و نماند هیچش الا، هوس قمار دیگر
روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید