يك روز عصر با مترجم مشهور 100 سال تنهايي

1392/8/25 ۰۹:۵۸

يك روز عصر با مترجم مشهور 100 سال تنهايي

بهمن فرزانه 75 سال قبل ديده به جهان گشود. اولين جرقه‌هاي فعاليت در دنياي ترجمه شايد زماني در او زده شد كه قدم به مدرسه عالي مترجمي سازمان ملل گذاشت و در ۲۶ سالگي هم نخستين كتاب را از تنسي ويليامز ترجمه كرد.

در دانشنامه آزاد ويكي پديا تعداد كتاب‌هايي كه فرزانه از نويسندگان مشهور جهان ترجمه كرده بيش از 50 عنوان ذكر شده ولي چيزي كه خود او به آن اشاره كرده به حدود 80 عنوان كتاب ترجمه شده و چند كتاب تأليفي مي‌رسد. بهمن فرزانه 75 سال قبل ديده به جهان گشود. اولين جرقه‌هاي فعاليت در دنياي ترجمه شايد زماني در او زده شد كه قدم به مدرسه عالي مترجمي سازمان ملل گذاشت و در ۲۶ سالگي هم نخستين كتاب را از تنسي ويليامز ترجمه كرد. مدتي هم به همكاري با شركت‌هاي فيلمسازي ايتاليا پرداخت و فيلمنامه‌اي نيز نوشت كه به توليد فيلم رسيد. او آثار متعددي از تنسي ويليامز، گراتزيا كوزيما دلدا، لوئيچي پيراندللو، گابريل گارسيا ماركز، آنا كريستي، اينياتسيو سيلونه، رولددال، گابريل دانونزيو، واسكو پراتوليني، ايروينگ استون و … را به فارسي ترجمه كرده. وي به زبان‌هاي ايتاليايي، انگليسي، اسپانيايي و فرانسوي مسلط است و 53 سال از عمرش را نيز در ايتاليا سپري كرده است.روزنامه ایران گزارشی  از دیدار با استاد بهمن فرزانه به قلم مریم شهبازی منتشر کرده است که در زیر می خوانیم .


- دسته گلت رو اين جا نذار! اين جا خراب مي‌شه. ببرش خونه.
- نه استاد! اينو براي شما آوردم. كلي هم فكر كردم چي بگيرم كه خوشتون بياد. مردم شما رو با ترجمه صد سال تنهايي و عشق سال‌هاي وبا مي‌شناسند. ترجمه نوشته‌هايي كه اغلب در محيط روستايي شكل گرفته‌اند. به همين خاطر بود كه گفتم شايد اين گل‌ها كمي شما رو ياد طبيعت و فضاي بكرش بندازه.
- چرا؟ چرا بهمن فرزانه؟
- (سكوتي طولاني.به سختي پاسخ مي‌دهد) اين جا اصلاً خوب نيست. از شرايطي كه دارم راضي نيستم.
اين چند خط نخستين ديالوگ‌هايي بود كه بعد از سلام و احوالپرسي مختصري بين من و او رد و بدل شد. همان مترجم بزرگی كه امروز جز پيكري نحيف و رنجور چيز ديگري از او باقي نمانده. تمام روز كه نه! از وقتي با آقاي كوشا، شوهر خواهر استاد تماس گرفتم تا به ديدن او بروم؛ استرس داشتم.
از اين كه مي‌توانستم با مردي كه نامش بر كتاب‌هاي بسياري از كتابخانه‌مان جاي گرفته ديدار كنم هم خوشحال بودم، هم مضطرب. قبل از حركت به سرعت به نزديك‌ترين گل فروشي اطراف روزنامه رفتم. در ميان گل‌ها هر چه جست‌و‌جو كردم نتوانستم از گل‌هاي كوچكي كه به رنگ زرشكي و قهوه‌اي سوخته بودند چشم بردارم. گل‌هايي كه با فضاي روستايي داستان‌هاي مشهور ماركز كه او ترجمه كرده نزديكي بسياري داشتند.
قرارمان شد ساعت 15 تا 17 شنبه هجدهم آبان ماه. تقاطع پاسداران و خيابان فرمانيه. در ساختماني چند طبقه كه نماي ظاهري‌اش از قدمت آن مي‌گفت. ساعت ملاقات بود. ملاقات مترجم عزيزي كه شايد لحظات تنهايي شما هم همچون بسياري از ما با ترجمه هايش پر شده باشد. ترجمه‌هايي كه «صد سال تنهايي» و «عشق سال‌هاي وبا» از مشهورترين‌ آنهاست.
به لطف راننده روزنامه، از ترافيك گريز ناپذير خيابان‌هاي پايتخت فرار كرديم. حدود ساعت 15 بود. از ميان كوچه‌هاي سنگفرش شده با برگ‌هاي فرو ريخته پاييزي گذشتيم و رسيديم به ساختماني كه قرار بود پشت «برج آسمان» باشد. پلاك يك! دستم كه بر زنگ فشرده شد كسي نپرسيد شما! در باز شد. نخستين بار بود كه قدم به خانه‌اي مي‌گذاشتم كه مي‌گويند متعلق به سالمندان است. خاص سال‌هاي دوري كه فرا رسيدنش شايد نزديك‌تر از تصورمان باشد. با عكاس روزنامه از چند پله بالا رفتيم تا رسيديم به ورودي اصلي ساختمان.
خانمي انتهاي سالن پشت ميزي رئيس گونه ايستاده بود. متوجه حضور ما كه شد لبخندي بر پهناي چهره‌اش نشست. شايد گمان مي‌كرد مشتري هستيم. اما نه! ما قرار نبود عزيزي را در اين ساختمان جا بگذاريم! آمده بوديم كه با عزيزي ديدار كنيم.
گفتم كه مي‌خواهيم با استادي صحبت كنيم كه نامش در بسياري از كتابخانه‌ها جاي گرفته است. مترجمي كه حتي اگر كتاب‌هايش را هم نخوانده باشيد حداقل ترجمه‌اش از «صد سال تنهايي» را در سنگفرش‌هاي خيابان انقلاب و بساط دستفروشان ديده ايد. زن با لبخند‌ش گويي مي‌خواست بگويد به من اعتماد كنيد! بعد گفت: «خانواده استاد تأكيد كرده‌اند كه جز خودشان هيچ فردي با ايشان ملاقات نكند.»
با پاسخ «نه» كه مواجه شدم، ياد دوران دانشگاه و درس‌هايي كه بارها استادان به ما گفتند افتادم. اين كه براي روزنامه نگار، جواب رد شنيدن معنا ندارد! بلافاصله با آقاي كوشا تماس گرفتم؛ با پيام آشنايي روبه‌رو شدم كه مي‌گفت: «مشترك مورد نظر در دسترس نيست.»
هر چه از اين گفتم كه خانم، همين امروز با شوهر خواهر استاد هماهنگ كردم و ايشان در جريان هستند فايده نداشت. گفتم شما كه شماره ثابت آقاي كوشا را داريد حداقل تماسي بگيريد تا خودم قانع‌شان كنم. با خواهر استاد فرزانه تماس گرفت. متوجه حرف‌هايي كه خانم فرزانه به او زد نشدم؛ تا اين كه گوشي تلفن را به من داد. خودم را كه معرفي كردم صدايي از آن طرف خط گفت: «برادر ما شرايط ملاقات ندارد. ما هم نمي‌توانيم به شما اجازه بدهيم.»
باز هم نااميد نشدم. موافقت‌شان را جلب كردم تا حداقل چند دقيقه‌اي به ديدن استاد بروم و خودم دسته گل را هم تقديم ايشان كنم. از سمت در ورودي ساختمان كه در نظر بگيريم راه پله‌ها سمت چپ بودند. راه پله‌هاي مارپيچي شكلي كه ما را به طبقه دوم راهنمايي مي‌كرد.
خوشحال از موفقيت‌مان به سمت راه پله‌ها رفتيم. خانم ديگري هم مأمور شد همراهمان بيايد تا خدايي نكرده عكسي از استاد نگيريم. انتهاي پله‌ها، سمت راست اتاقي خود نمايي مي‌كرد. در باز بود. قرار شد منتظر بمانيم تا خانم مراقب زودتر از ما برود داخل و بعد ما را صدا بزند. مي‌گويم مراقب، چون شش دانگ حواسش متوجه ما بود.
به محض ورودمان به اتاق متوجه چند پيرمرد ديگر شدم كه هم‌اتاقي‌هاي استاد بودند. گرد و غبار زمان بر چهره تك تك آن‌ها جا خوش كرده بود. هيچ‌كدام از آنان مترجم «صد سال تنهايي» نبودند. نگاهم به تخت كنار پنجره افتاد. به محض ديدن استاد ناخودآگاه گفتم: «واي! استاد. بهمن فرزانه و اينجا؟! مترجم صد سال تنهايي و تنهايي؟!» خدا را شكر كه گوش‌هايش قدري سنگين بود و متوجه حرف‌هايي كه ناخواسته به زبان آوردم نشد.
با خودم قرار گذاشته بودم به محض ديدن او بلافاصله جريان خريد دسته گل و چرايي انتخاب آن گل‌هاي پاييزي را به او بگويم. گل‌هايي كه قرار بود استاد را به ياد دهكده «ماكاندو» در رمان ماركز بيندازد. ولي نشد! بهمن فرزانه‌اي كه مقابلم قرار داشت؛ آن قدر رنجور و مريض بود كه تمام آن ذوق و شوق را از ذهنم پاك كرد.
خدا را شكر كسي متوجه قطراتي كه ناخودآگاه از چشمانم جاري بود؛ نشد. اين همان بهمن فرزانه بود. هماني كه عشق سال‌هاي وبايش را خوانده بودم. همان كه با ترجمه هايش به من از ماركز و دنياي داستان هايش گفت. وقتي دسته گل را تقديم استاد كردم نخستين جمله‌اي كه گفت اين بود: «دسته گلت رو اين جا نذار! اين جا خراب مي‌شه. ببرش خونه.»
انتظار نداشتم در اين حال و روز ببينمش. لاغر و نحيف. از درد پاهاش گلايه داشت. به سختي حرف مي‌زد. آن قدر كه چند بار تكرار كرد تا بفهماند كه گوش‌هايش سنگين است. حال و روزش طوري نبود كه فكر مي‌كردم. حالش را پرسيدم و گفتم كه فكر مي‌كند تا چند روز ديگر مهمان اين سراست؟ گفت: «نمي دونم. تا وقتي كه از اين جا خلاص نشدم؛ نمي‌دونم!»
تحمل ديدنش در آن شرايط دشوار بود. همين طور در ذهنم سؤالات پشت سر هم مي‌آمدند و بي‌جواب مي‌رفتند. چرا كار فرزانه به اين ساختمان چند طبقه افتاده؟ چرا بهمن فرزانه؟! او كه انگار نجواهاي ذهني‌ام را شنيده باشد دوباره ادامه داد: «از بدبختي! تقصير خودمه!»
براي خيلي از آنهايي كه اهل كتاب و كتابخواني‌اند؛ اسم بهمن فرزانه برابر با ترجمه‌هاي رواني‌است كه او در انتشار بيش از 80 اثر داشته است. وقتي از او پرسيدم به عنوان يكي از پيشكسوتان عرصه ترجمه چه انتظاري از مردم ومسئولان دارد؛ گفت: «از مردم؟ از مسئولان؟ انتظار دارم كه... (سكوتي طولاني برقرار شد) انتظار داشتم؛ ولي حالا ندارم. نه! انتظاري از كسي ندارم. از هيچ كسي.»
وقتي به «هيچ كسي» رسيد با تأكيد خواست كه حتماً خطي زير آن بكشم تا بدانند كه او از كسي انتظاري ندارد. همين موقع ياد حرف يكي از آشنايان ايشان افتادم كه خلاف گفته استاد فرزانه عزيز بود!
ولي با گوش‌هاي خودم مي‌شنيدم كه اين روزها هيچ انتظاري از هيچ كسي ندارد! حتي بر هيچ كسي هم تأكيد داشت. نه از ما رسانه‌اي‌ها! نه از مسئولان و نه از تك تك آنهايي كه خلوتشان را با ترجمه‌هاي او پر كردند. چرا؟! شايد فرزانه‌اي كه با صد سال تنهايي‌اش حق بسياري بر گردن مخاطبانش دارد، ديگر از ما نااميد شده!
او از انتظاري كه اين روزها ديگر ندارد مي‌گفت. همان لحظه زني كه وظيفه نگهباني را بر عهده داشت حواسش متوجه بيرون اتاق شد. نديدم با چه كسي، ولي داشت حرف مي‌زد. از اين فرصت استفاده كردم، دوباره و به آرامي به استاد گفتم كه خبرنگار هستم. گفتم كه اگر حرفي دارد بگويد تا در روزنامه منتشر كنيم. انگار تازه يادش آمده بود من از كجا و براي چه آمده ام؛ گفت: «حرف كه دارم. حتماً مي‌گويم.»
به محض آن كه خواست بگويد سخني كه خواهان انتشارش است چيست؛ خانم مراقب كه شش دانگ حواسش دوباره متوجه ما شده بود هشدار داد! گفت اتاق را ترك كنيد؛ وگرنه توبيخ مي‌شوم! دلم نمي‌خواست فرزانه را در آن شرايط رها كنيم و برويم. دوست داشتم حداقل اگر حرفي براي گفتن دارد را بشنوم و به مردم منعكس كنم. ولي خانم نگهبان، نه خانم مراقب! هشدار دوباره‌اي داد كه استاد وضعيت خوبي ندارد. بدون توجه به اين كه استاد هم ممكن است حرف هايش را بشنود گفت: «دچار توهم شده!» انگار منظورش اين بود كه به حرف‌هايش اعتمادي نيست!
همين موقع ياد مطالبي افتادم كه ميان مطبوعاتي‌ها دهان به دهان مي‌چرخيد؛ نقل قولي از خواهر بهمن فرزانه بود. خانم فرزانه گفته بود كه: «صبح امروز(جمعه هفدهم) هم به ديدنشان رفتم. حال عمومي‌شان بهتر بود،‌ حافظه‌شان خوب بود و همه چيز را به ياد داشت. همه چيز تحت كنترل است. كمي مشكل فشار خون داشت كه آن هم تحت كنترل قرار گرفته است.»
حالا كه زمان چنداني از آن روز نمي‌گذرد اين خانمي كه قرار است مواظب او باشد نمي‌گذارد عكسي از استاد بگيريم. مي‌گويد: حواسش سر جايش نيست و دچار توهم شده! نمي‌دانم. من كه پزشك نيستم. شايد اين چند روزي كه استاد به خانه سالمندان آمده شرايط جسمي و روحي‌اش تنزل پيدا كرده.
بگذريم. بهمن فرزانه نتوانست بگويد كه چه مي‌خواهد بگويد. فرصتمان تمام شد! بايد اتاق را ترك مي‌گفتيم. او هم ديگر خسته شده بود. البته كه همچنان مشتاق به گفت‌و‌گو بود. شماره تماسي از دفتر روزنامه خواست. روي بريده كاغذي نوشتم به شماره‌ها خيره ماند. خانم مراقب كاغذ را از او گرفت. با اين كه به سختي صحبت مي‌كرد؛ از او خواست كه كاغذ را بازگرداند. ولي مراقب گفت كه آن را در كيفش مي‌گذارد! صداي زني از بيرون اتاق مي‌آمد كه خطابش به خانم مراقب ما بود. منظورش اين بود كه زودتر برويم. براي بهمن فرزانه آرزوي بهبود كرديم و از اتاق خارج شديم. باز به زني برخورديم كه ميزبان مراجعه‌كنندگان در انتهاي سالن طبقه اول بود. مي‌گفت: «وضعيت بهمن فرزانه خيلي روبه‌راه نيست. از بيمارستان به اينجا منتقل شده. زخم‌هاي وسيعي داره. ديابتش هم كه حادتر شده. دچار توهم شديد شده. البته ما دقيق در جريان مسائل ايشان نيستيم كه چه شده به بيمارستان رفته و دچار اين وضعيت شده. ولي اميدواريم كه بهتر بشه.»
زن ايستاده پشت ميز وقتي كه ديد در حال ترك اين ساختمان و فراموش شدگان آن هستيم باز هم مؤدبانه عذرخواهي كرد كه نتوانسته اجازه دهد ما بيش از اين كنار استاد باشيم. نخستين بار بود به خانه كه نه! به سراي سالمندان آمده بودم. سرايي كه شباهتي به خانه نداشت. ساكنانش به هر تازه واردي با كنجكاوي نگاه مي‌كردند. شايد دنبال چهره‌اي آشنا بودند. چهره‌اي كه در سال‌هايي نه چندان دور آن قدرها هم غريبه نبود.
وقتي از ساختمان خارج شديم توان چنداني براي راه رفتن نداشتم. برگشتم به عقب. نگاه دوباره‌اي به ساختماني كه چند دقيقه‌اي مهمان آن بودم انداختم. اين بار نماي آجري ساختمان نبود كه توجهم را جلب مي‌كرد؛ پلاكي بود كه سمت راست در نصب شده بود. پلاك يك! عددي كه از شروع مي‌گويد. شروعي که براي هر كدام از ساكنان اين كره خاكي همچون آغاز طلوع است. ولي حالا همين عدد بر سرايي جاي گرفته بود كه خورشيد پاييزي بر فراز محله فرمانيه داشت غروب مي‌كرد؛ و خانه، يكي از پيشكسوتان ترجمه را در خود اسير كرده بود. مردي كه به سختي صحبت مي‌كرد. مردي كه بيماري امانش را بريده بود. با خودم گفتم، اميدوارم اين خانه، اين پلاك يك، غروبي براي بهمن فرزانه نباشد.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: