1392/8/18 ۰۸:۵۰
یکی از زیباترین شعرهای جلال همایی همین شعر است؛ شعری درباره مرگ، اما نه خود مرگ، بلکه نوع مواجهه ما انسانها با مرگ. ما اغلب مرگ را باور نمیکنیم. با اینکه هر روزه نشانههایی از مرگ را میبینیم باور نمیکنیم.
ای نام تو بهترین سرآغاز بینام تو نامه کی کنم باز پایان شب سخنسرایی میگفت ز سوز دل، همایی فریاد کزین رُباطِ کهگل جان میکنم و نمیکنم دل مرگ آخته تیغ بر گلویم من مست هوی و آرزویم روزی سپری شدهست و سودا امروز دهد نوید فردا ماندهست دمی و آرزو ساز من وعده سال میدهم باز ... با دست نوان و پای خسته بار سفر فراق بسته نه طاقت رفتن و نه خفتن نه حال شنیدن و نه گفتن جز وهم خیالپرورم نیست میمیرم و مرگ باورم نیست یکی از زیباترین شعرهای جلال همایی همین شعر است؛ شعری درباره مرگ، اما نه خود مرگ، بلکه نوع مواجهه ما انسانها با مرگ. ما اغلب مرگ را باور نمیکنیم. با اینکه هر روزه نشانههایی از مرگ را میبینیم باور نمیکنیم. اگر مرگ را باور کنیم، زندگیمان به گونهای دیگر خواهد شد. برای کسانی که به زندگی پس از مرگ باور دارند و قایل به جهانی دیگرند، مرگ معنابخش زندگی است، زیرا مرگ به معنای نیستی و نابودی نیست، بلکه رفتن از جهانی به جهان دیگر است، با کارنامهای که در آن جهان قضاوت خواهد شد. برخی گمان میکنند، توجه به مرگ، انسان را از زندگی بازمیدارد. شاید مرگ برای کسانی که به جهانی دیگر اعتقاد ندارند و مرگ را پایان راه میدانند، مصیبتبار باشد و فکرکردن به آن، آنان را متوقف کند و از فعالیت و زندگی بازدارد، اما برای کسانی که تمام زندگی را در این جهان خلاصه نمیکنند، اتفاقا نوعی توجهدادن به روح زندگی و زندگی اخلاقی است. چنین کسی میداند که ما نیامدهایم که چند صباحی را بگذرانیم و تمام شویم. او میداند که ما در ادامه مسیری طولانی از اینجا میگذریم و همه کارهایمان در اینجا مورد قضاوت قرار میگیرد. ساختنها و خرابکردنهایمان، نیکیها و بدیهایمان، دوستیها و دشمنیهایمان، اخلاقی رفتارکردنها و بداخلاقیهایمان همهوهمه اهمیت دارند و ذرهای از آن از چشمان تیزبین داور نهایی پنهان نمیماند. چنین واقعیتی است که باعث میشود آنان که به درک مرگ نایل میشوند، زندگیشان رنگوبوی دیگری بگیرد. رسیدن به چنین جایگاهی نیازمند شایستگیهای اخلاقی و معنوی در افراد است و خیلیها چنین توانایی و شایستگیای ندارند. بسیاری از ما مصداق شعر استاد همایی هستیم و با اینکه در معرض مرگیم، مرگ را باور و درکی از آن نداریم، اما در اطراف خود آدمهایی را میشناسیم که به درک مرگ نایل شدند و زندگیشان تغییر کرد. یکی از کسانی که در زمانه ما به چنین درکی نایل شد و تجربهاش را با دیگران در میان گذاشت، مرحوم حبیبالله عسگراولادی است. درباره خلقوخو و آرامش و انصاف حبیبالله عسگراولادی این روزها بسیار نوشتهاند. چند هفته پیش، هنگام انتخاب اعضای هیاتمنصفه، موضوع بیماری ایشان و نقششان در هیاتمنصفه را مرور میکردیم. موضوع جلسه این بود که آیا بیماری به ایشان، امکان حضور در هیاتمنصفه را خواهد داد؟ آنجا دوستان همنظر بودند که ایشان، با اینکه گرایش سیاسی مشخصی داشت، اما در قضاوتهایش گرایشش را کنار میگذاشت و سعی میکرد منصف و بیطرف باشد. تردیدی نیست که همین خلقوخو و منش، او را به سوی درک مرگ رهنمون کرده است. او در یکی، دو سال اخیر بارها از اصطلاح آفتاب لب بام استفاده کرد، که تعبیر زیبایی است. ایشان بدون تردید به صفت «لب بام» که کنایه از رفتنیبودن و باور مرگ است، اشاره داشت، اما لفظ آفتاب هم بیمناسبت نیست. او آفتابی بود که غروب کرد و در ماههای پایان عمرش آفتابیتر بود، زیرا به درک مرگ رسیده بود. ایشان اصول روشنی داشت و سالها سر اصولش ایستاده بود. برای اصولش هزینه داده بود و مبارزه کرده بود. وقتی به درک مرگ رسید، در چارچوب اصولش تلاش کرد منصفانهتر و اخلاقیتر از پیش سخن بگوید. در جایی که مصلحتش در سکوت بود، سکوت نکرد و در جایی که منفعتش در قلب واقعیتها بود، کوشید روایتی صادقانهتر از واقعیتها ارایه دهد. در گفتوگوی روزنامهها با فرزندشان هم، شمهای از این حالوهوای ایشان بیان شده است. بازتاب فوت ایشان و تشییع جنازهاش نشان داد که مردم، قدردان چنین درک و دریافتی هستند. امیدوارم همه ما مرگ را باور کنیم و اگر هم لب بامیم، آفتاب باشیم و برای دیگران نورافشانی کنیم.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید