نام ایران و پیشینه فارسی دری / فریدون مجلسی - قسمت اول

1392/8/13 ۱۰:۳۹

نام ایران و پیشینه فارسی دری /  فریدون مجلسی -  قسمت اول

نام ایران از دوران ساسانیان بر سرزمینی نهاده شد که تیره‌های گوناگون مردمانی در گذر هزاره‌ها در آنجا بودند یا به آنجا آمده و با هم درآمیخته و خانواده و فرهنگی با همسانیهای سرزمینی و تفاوتهای بومی و اقلیمی پدید آورده بودند. اقوامی که بخشهای بزرگی از آنها از جایی در گذشته‌های دور آمده بودند و خود را از تیرة «ایر» می‌دانستند، جمع آن را «ایران» خواندند که هم نام سرزمینشان شد و هم نام مردمانش، و آنانی را که بیرون از آن دایره بزرگ بودند، «اَنیران» یعنی غیر ایران نامیدند.

 

 

نام ایران از دوران ساسانیان بر سرزمینی نهاده شد که تیره‌های گوناگون مردمانی در گذر هزاره‌ها در آنجا بودند یا به آنجا آمده و با هم درآمیخته و خانواده و فرهنگی با همسانیهای سرزمینی و تفاوتهای بومی و اقلیمی پدید آورده بودند. اقوامی که بخشهای بزرگی از آنها از جایی در گذشته‌های دور آمده بودند و خود را از تیرة «ایر» می‌دانستند، جمع آن را «ایران» خواندند که هم نام سرزمینشان شد و هم نام مردمانش، و آنانی را که بیرون از آن دایره بزرگ بودند، «اَنیران» یعنی غیر ایران نامیدند.

تا زمان ساسانی، وضع چنین بود. شادروان امان‌الله قرشی در کتاب ایران نامک در این زمینه بررسی جالبی کرده است. همسایگان باختری که نزدیکترین به بخش پارس از ایران بودند (یعنی عربها و یونانیان)، ایران را به نام ایالت همسایه یعنی فارس یا پارس می‌خواندند، و با توجه به آمیختگی زیاد مردمان پارس و ماد، اغلب اینان را نیز در این جمع‌بندی قرار می‌دادند؛ همچنان که ایرانیان سرزمین هلنی را به نام نخستین ایالت آشنای همسایه، ایونیا و مردمانش را «ایونیان» (یونان) می‌خواندند.

پس از اسلام که عربی زبان حاکم شد، آنان این همسایه تازه‌مسلمان را که عربی نمی‌دانست، یکسره عجم و زبانهایش را نیز که برایشان نامفهوم بود، یکسره فارسی نامیدند؛ خواه این زبان، فارسی پهلوی ساسانی بود یا فارسی دری خراسانی که از دوران اشکانیان در باختر ایران نیز همچون خاستگاهش در خراسان و بلخ رواج داشت.

اینکه چگونه در میان خانواده زبانهای فارسی، بیان دری برتری یافته و به قول فرنگی‌ها به زبان مشترک دوستی و ارتباطی (یا لینگوا فرانکا) تبدیل شده، اینکه نه تنها در میان تیره‌های گوناگون ایرانی از خاور و باختر و شمال و جنوب رواج یافته، بلکه به زبان ارتباطی و ادبی و سیاسی مشترک از قسطنطنیه تا اعماق شبه قاره تبدیل شده، بی‌گمان دلایلی داشته است: هم ادبی، هم تاریخی و سیاسی.

بیش از چهار سده فرمانروایی اشکانیان بر ایران، موجب شد گویش خراسانی در باختر ایران نیز گسترش یابد و به گویشی آشنا بدل شود، درحالی که گویش فارسی پهلوی چنین پراکنشی نیافت. اشکانیان برای پشتگرمی سیاسی و نظامی، در آن دورانهای ایلی و عشیره‌ای، به جابجایی‌های جمعیتی دست زدند. در پژوهشی از خاورشناسی آلمانی خواندم که از جمله طوایفی را از خاستگاهشان در شهر و دیار باختر [باکتریا = بلخ]، به نزدیک پایتخت (تیسفون) کوچ دادند که به هنگام بسیج و جنگ در دسترس باشند. برپایة این نظریه، نام بختیاری، که بر بخش بزرگی از لرها نهاده شده، گویای ریشة باختریایی آنان است. ویژگیهای جسمانی و رفتاری لرها، که در میان فارسی‌زبانهای یکجانشین تنها مردمانی هستند که گرایشهای ایلی و عشایری و دامداری همراه با کوچ دارند، با قدهای بلندتر، و مهارت در سوارکاری و تیراندازی پارتی، می‌تواند گواهی بر این نظر باشد. من خود در گفتگویی که با دیپلماتی افغان در تهران به نام خانم بختیار داشتم، از او پرسیدم آیا ریشه بختیاری ایرانی دارد؟ پاسخ منفی داد و گفت این نام در افغانستان بسیار است، که چه بسا منتسب به همان باختریا یعنی بلخ است.

البته وجوه مشترک و همسانیهای گویشهای تیره‌های گوناگون ایرانی به اندازه‌ای بوده که فرا گرفتن زبان دری را به عنوان زبان مشترک و ارتباطی میان مازنی و گیلک و تات و تالش و کرد و پارس (با گویش ساسانی) و اصفهانی و کرمانی و… آسان می‌کرده است. از همین‌رو، پس از اسلام که حکومتهای ایرانی بار دیگر سر برآوردند، این گویش برتری یافت؛ زیرا حکومتهای ایرانی از خاور برخاستند که در آنجا گویش خراسانی خود به خود رایج بود. از یعقوب لیث نقل شده است که وقتی در ستایش او شعری به عربی خوانده شد، شاعر را ننواخت و گفت چرا باید به زبانی گوید که او آن را درنیابد! پس از او، صفاریان و طاهریان نیز از همان بخش خاوری بودند. سامانیان خود را از دودمان بهرام پنجم می‌دانستند، که در واقع بهرام چوبینه سردار خسرو پرویز است، که چهار سالی بر او شورید و در تیسفون تاجگذاری و سلطنت کرد، و از دودمان مهران و در اصل اشکانی بود.

باری، سامانیان هنگامی به قدرت رسیدند که زبان فارسی در عمل این فراگیری سیاسی را در دوران صفاریان و طاهریان پشت سر گذاشته بود و از دیدگاه ادبی نیز کمابیش دو سده از زمانی که حنظلة بادغیسی شعر معروف «آهوی دشتی» را سروده بود، می‌گذشت. نکته دیگری که باید به آن توجه داشت، ظرفیت و توانمندی ادبی و فونتیک فارسی دری است که به آن این فرصت و امکان را ‌داده که در زمانی کوتاه از آن حالت به اصطلاح ساده و حتی ناپختة حنظله، به کمال پختگی در دوران عنصری و عسجدی و زبان پرنیانی رودکی برسد!

ایران اسطوره‌ای و ادبی

پرسشی که بارها با آن روبرو شده‌ام، این است که آیا نام ایران، که بر کشور ما نهاده‌اند، نامی اسطوره‌ای برگرفته از داستانهای فردوسی است، یا واقعیتی جغرافیایی و تاریخی و سیاسی با ریشه‌های استوار؟ گرچه فردوسی این نام را در اسطوره‌های ملهم از تاریخی گنگ بسیار آورده است، ولی فراموش نکنیم که بخش تاریخی شاهنامه دربارة ساسانیان، به ویژه توالی پادشاهان تا فروافتادن آنان، همخوانی بسیار با تاریخ دارد، که در آن ایران نام کشور ساسانی بوده است. گرچه عجم خوانده شدن صفاریان و طاهریان به همان معنای ایرانی بودن آنان است، ولی می‌بینیم که رودکی شاعر بزرگ دربار سامانی، در بخارا، که گویی شعر «میر ماه است و بخارا آسمان ر ماه سوی آسمان آید همی» را همین دیروز سروده است، درجایی در ستایش از ابوجعفر شاه سیستان، چنین گفته است: «شادی بوجعفر احمدابن محمد ر آن مه آزادگان و مفخر ایران»؛ و این گواهی است بر اینکه نام ایران در زمان او، که شاعری رسمی و حکومت‌شناس و دربارنشین بوده است، توهمی زیباشناختی و ادبی نبوده، بلکه نام سرزمینی درجای ایران ساسانی بوده است. ابوشکور بلخی، نوح سامانی را پادشاه ایران خوانده است:

خداوند ما نوح فرخ‌نژاد که بر شهر ایران بگسترد داد

یا فرخی سیستانی در مدح بواحمد ابن محمد، او را چنین نامد:

سر شهریاران ایران زمین

که ایران بدو گشت تازه جوان

شیر نر در کشور ایران زمین

از نهیبش کرد نتواند زبان

هیچ شه را در جهان آن زهره نیست

کو سخن راند ز ایران بر زبان

بو احمد بن محمد آن ابرِ درم‌بار

میر همه میران پسر خسرو ایران

خلیل‌الله خلیلی ادیب نامدار افغان در مقاله‌ای درباره اینکه افغانستان در بخشهایی از فلات ایران و شبه قاره هند تشکیل شده است، نمونه‌های دیگری به دست می‌دهد که در سطور زیر از سایت او وام می‌گیرم: «فردوسی نه در اسطوره‌ها، و نه حتی در تاریخ، بلکه در مدح پادشاه زمان سلطان محمود غزنوی گوید:

به ایران و توران ورا بنده‌اند به رای و به فرمان او زنده‌اند

شهنشاه ایران و زابل‌ستان ز قنّوج تا مرز کابل‌ستان

و یا فرخی سیستانی در مدح سلطان محمود گوید:

ز یمن دولت عالی امین ملت باقی

نظام‌الدین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران

ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی

پس از چندین بلا کامد ز ایران بر سر توران

جالب اینکه فرخی در این شعر، محمود غزنوی را نماد پیروزی بر توران دانسته است. خلیلی از مسعود سعد سلمان نمونه زیر را آورده است:

به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر ده

که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران

و از زبان حکیم سنایی آورده است:

آن که تا چون دست موسی طبع را پرنور کرد

ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد

اما زبان شاعران جای خود دارد، خلیلی سجع مُهر محمود درانی قندهاری را آورده است که او نیز پس از برانداختن شاه سلطان حسین صفوی خود را شاه ایران خوانده است:

سکه زد از شرق ایران همچو قرص آفتاب

شاه محمود جهانگیرِ سیادت انتساب

دیـن حـق را سکه بر زر کرد از حکم الـه

عـاقبت محمود باشد پادشاه دین‌پناه

دولت سلطان حسین نابود شد

شاه ایران عاقبت محمود شد

از محمود درانی به محمود غزنوی بازگردیم. از مدیحه‌گوییها برای او که در اینجا به نیت دیگری دربارة نام ایران آورده شد، به یاد ایراد ناصر خسرو قبادیانی از مدح عنصری از محمود می‌افتم در قصیده جاودانی‌اش با مطلع:

برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم، نیک‌اختری را

که در آن از عنصری چنین گله می‌کند:

پسندست با زهد عمار و بوذر

کند مدحِ محمود، مر عنصری را؟

من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این قیمتی درّ لفظ دری را

باری، می‌بینیم که شاعران پارسی‌زبان با گویش دری، تمرکزی نزدیک دربار سامانی و در خراسان داشته‌اند؛ ولی همان‌گونه که دربارة حنظله گفتیم، پیش از سامانیان، زمینه در خراسان بزرگ و در بخشهای خاوری ایران امروزی فراهم بوده است. دقیقی و فردوسی نیز در خراسان هستند. نام ایران و فردوسی از یکدیگر جدایی‌ناپذیرند.

خلیلی در همین یادداشت می‌نویسد: «رضاشاه پهلوی کمی پس از رسیدن به سلطنت تصمیم گرفت که کشور او که تا آن زمان فارس یا پرسیا یاد می‌گردید، ایران خوانده شد.» که البته برداشتی نادرست از واقعیت است. هدف این یادداشت، گذشته از نشان دادن دامنة نفوذ و گسترش سیاسی زبان پارسی دری، این است که روشن شود چگونه این سرزمین، ایران و حاکمانش، شاهان ایران نامیده می‌شده‌اند. البته از دوران صفوی، نام ایران بیشتر در قالب «ممالک محروسه» یا «ممالک ایران» به‌کار رفته و در زمان رضاخان نیز کشور نامی جز این نداشته است. برخی کسان، بخشنامه رضاخان به خارجیان درباره نام ایران را تغییر نام کشور پنداشته‌اند، درحالی که بخشنامه او درباره تغییر نام ایران نبود، بلکه درخواست از بیگانگان بود که در زبانهای خود و در اسناد و مکاتباتشان، ایران را پرسیا یا پرشیا یا پرس و فارس نخوانند، بلکه نامی را به‌کار برند که ایرانیان خود آن را بدان می‌نامند. این بخشنامه مخالفانی نیز داشته است که لزومی به این کار نمی‌دیده‌اند.

زبان مشترک همه تیره‌های ایرانی

چند سال پیش، پس از آزادی افغانستان از مصیبت طالبان، در فرودگاه دوبی، به افغان محترمی برخوردم که پس از سالها دوری از میهن، در راه بازگشت به افغانستان بود. پشتون بود، ولی فارسی‌زبان. تعصبی در تفاوت قائل شدن میان فارسی و دری داشت. گفتم: «فردوسی را می‌شناسی؟» گفت: «مگر می‌شود نشناخت!» گفتم: «او شعری در تأیید فرمایش شما دارد، که همه می‌دانند.» گفت: کدام؟ گفتم: «آنجا که می‌فرماید: «بسی رنج بردم بدین سال سی ر عجم زنده کردم بدین دری!» سخن مرا تصحیح کرد و گفت: «پارسی»، گفتم: آری!

دوران سربلندی و فرمانروایی سیاسی ـ فرهنگی سامانی پس از چندی به سر آمد، و نوبت به سرداران غزنوی رسید که در خدمت سامانیان بودند. گرچه سامانیِ سیاسی رفت، سامانیِ فرهنگی برجا ماند که فردوسی نماینده آن و «درّ دری» حاصل آن است. فردوسی آگاهانه می‌گوید: «نمیرم از این پس که من زنده‌ام ر که تخم سخن را پراکنده‌ام!» و این تخم سخن بود که در دل و بر زبان همان غاصبان ریشه کرد و به دست نخبگان ایرانی و سرداران ترک، رو به خاور و باختر نهاد و بار داد؛ با این مزیت که فراگیری این زبان زیبا و لعاب‌خورده و سوار شدن آن بر گویشهای فارسی بومی در بخشهای گوناگون ایران، به آسانی میسر گشت. مردمان در هرجا به گویش خود سخن می‌گفتند، ولی به فارسی دری شعر می‌سرودند و می‌خواندند و نامه می‌نوشتند.

مجله فروزش (زمستان ۹۱) نوشتاری از زنده‌یاد محمد بهمن بیگی دارد که در آن آمده است: «من با آنکه در خانواده‌ای ترک‌زبان به ‌دنیا آمده‌ام، عاشق بی‌قرار زبان فارسی هستم. از این لحاظ شباهت زیادی به سلطان محمود غزنوی دارم. آن مرحوم هم عاشق زبان فارسی بود و دربار باشکوهش را پر کرده بود از شاعران فارسی‌گو. [اهالی] آسیای میانه… بلاهای بزرگی برای ایران و همسایگان بوده‌اند… آنها با تاتار و مغول جز قتل و غارت سوغات دیگری برای مردم سرزمین ما نداشتند، ولی انصافاً فهمیده یا نفهمیده، از عهده انجام یک خدمت عظیم فرهنگی هم برآمدند: کمک به رواج زبان فارسی. به همین دلیل همة گناهان این قوم و قبیله را می‌بخشم…» ‌خواستم نمونه‌ای آورده باشم که بهتر از من دلیل ادبی فراگیر شدن فارسی را نشان دهد.

من نیز با زنده یاد بهمن بیگی موافقم، ولی برجا ماندن فارسی در دوران غزنویان علتهای دیگری هم داشته است. یکی اینکه سلطان محمود، سومین نسلی بود که در دربار سامانی بار آمده بود؛ یعنی درباری که فارسی دری علت وجودی‌اش بود؛ بنابراین دربار غزنوی را باید وارث و دنباله دربار سامانی دانست. به سخن دیگر، با کودتایی غزنوی، جای سلطان عوض شده و سلطان سامانی شده جای سلطان پیشین را گرفته بود. او گرچه بی‌گمان متکی به سربازان وارداتی بوده، ولی پادشاه کشوری بود ایرانی. پس، از دیدگاه سیاسی نیز می‌بایست خود را با حوزه فرمانروایی‌اش تطبیق می‌داد.

پس از غزنویان، نوبت به سلجوقیان و سپس به خوارزمشاهیان رسید که در امتداد یکدیگر یا گاهی با تداخل در یکدیگر فرمانروای ایران شدند. نکته این است که سلجوقیان و خوارزمشاهیان نیز از همان دربارهای پیشین سر برآورده و دگرگون شده بودند. به سخن دیگر، نخست دوران دگردیسی ادبی را گذرانده و سپس فرمانروای ایران شده بودند. گفتنی است که نقش سلجوقیان از آنچه شادروان بهمن بیگی در زمینه گسترش فارسی دری نوشته، مهمتر است. در دوران فرمانروایی آنان، پایتخت ایران به اصفهان یعنی درونی‌ترین بخش سرزمینی ایران منتقل شد، با زبان فارسی جلا یافتة ارمغان سلجوقی. وقتی نگاه می‌اندازیم، بزرگانی چون خواجه نظام‌الملک توسی وزیر اعظم، و حکیم عمر خیام نیشابوری، شاعر و دانشمند بزرگ و تنظیم‌کننده تقویت تقویم جلالی با مبدأ نوروز را می‌بینیم که ستاد خراسانی شاه را در اصفهان تشکیل می‌دادند.

در آذر ۱۳۹۰ سمیناری به نام «از بلخ تا قونیه» در مرکز دایره‌المعارف اسلامی برگزار شد که به مناسبت آن، یادداشتی نوشتم زیر عنوان از «قلتمش تا کیقباد» که نشان‌دهندة گسترش زبان فارسی و بقای ایران در دوران حکومتهای ترک ایرانی است و بخشهایی از آن را در اینجا می‌آورم: «می‌توانم در وجود مولانا بهانه‌ای برای تحلیلی زمانی و مکانی، یعنی تاریخی و جغرافیایی، درباره زبان و فرهنگی بیابم که ابزار بیان اشعار و افکارش بوده است. به این دلیل به زمان زندگی مولانا از تولد تا مرگ نگاهی می‌اندازیم.

تاریخ ولادت اغلب بزرگان علم و ادب ایران دقیقاً روشن نیست؛ زیرا ثبت این‌گونه وقایع نزد مردمان عادی رایج نبوده، گرچه تاریخ وفات بسیاری از آنانی که در طول زندگی خود نقش و شهرتی یافته بودند، مشخص‌تر است. اما تاریخ ولادت مولانا، ۸ مهر در سال ۱۲۰۷م مشخص است؛ زیرا از خاندانی فرهنگی و پرآوازه بود. مکان ولادتش وَخش در شمال آمودریا بخشی از ولایت بلخ بوده است. امروز وَخش در خاک تاجیکستان و بلخ در جنوب آمودریا در خاک افغانستان است. باز گفته می‌شود که در ۱۲ یا ۱۳ سالگی، که حمله مغول امنیت مردمان منطقه را به مخاطره انداخته بود، به همراه پدر که ظاهراً از سلطان محمد خوارزمشاه نیز آزرده‌خاطر بود، به قصد حج و هجرت دیار پدری را ترک می‌کند. مدتی در شام می‌مانند و سپس به دعوت کیقباد یکم، پسر کیکاووس یکم، پادشاه سلجوقی روم در پایتخت او قونیه سکونت می‌کنند…

چنگیز پس از خراسان سراسر ایران را تسخیر کرد. از جمله، باقیماندة امپراتوری سلجوقی در آناتولی مستقر در قونیه را نیز بی‌نصیب نگذاشت؛ اما چنگیز در سال ۱۲۲۷م مرده بود و حکومت ایلخانی جانشینانش (آباقاخان) که در سال ۱۲۴۴ کیخسرو دوم را که از سال ۱۲۳۷ جانشین پدرش کیقباد یکم شده بود، شکست دادند و او را تابع و خراجگزار خود کردند. ناظر و وکیلی نیز بر کار او گماردند و به‌همین اندازه بسنده کردند. بدین‌ترتیب زندگی مولانا از لهیب سوزان حمله مغولان، خصوصاً از امواج آغازین ایران‌سوز آن مصون ماند. بهاءالدین ولد در سال ۱۲۳۱م در زمان کیقباد اول مرده بود و پیروانش مولانای جوان ۲۴ ساله را مراد خود قرار دادند. در همین شهر بود که ماجرای دیدار مولانا با شمس تبریزی و آن دگرگونی بزرگ در احوال و افکارش پدید آمد. تحولی که تراوشات آن بر غنای گنجینه ادب فارسی و عرفان جهانی افزود. مولانا پس از مرگ کیخسرو دوم با پسرانش کیقباد دوم و کیکاووس دوم و سپس با قلیچ ارسلان چهارم و سرانجام با کیقباد دوم و کیخسرو سوم (۱۲۸۲ـ ۱۲۶۵) معاصر بود، و هم در زمان او در ۲۶ آذر ماه در سال ۱۲۷۳م در ۶۶ سالگی در قونیه درگذشت. و آن بزرگداشت بی‌نظیر را با شرکت پیروان همه ادیان و فرقه‌های قونیه برپا داشتند، و بنا به سنتی که به خواست خودش برقرار شد، آن شب را که مولانا شب وصال و بازگشت به آغوش یار می‌دانست، «شب عروسی» نامیدند و هر سال آن را با همین نام با جشن و سماع بزرگ می‌دارند؛ سنتی که تاکنون ادامه دارد و خود چند سال پیش در قونیه شاهد برگزاری مجلل آن بوده‌ام.

تأكيد من بر ذكر اسامي سلاطين معاصر مولانا، تكرار تاريخهاي ملالت‌بار نيست. پس بگذاريد اضافه كنم كه سلسله اين شاهان پس از كيخسرو سوم با مسعود دوم و سوم و فرامرز و كيقباد سوم ادامه يافت. تا اينكه بساط آنان در 1307م به‌ دست عثمان‌بيك برچيده و مركز دولت از قونيه به بورسا ـ پايتخت دولت عثماني ـ منتقل شد. پس از فتح قسطنطنيه در 1453م، پايتخت به استانبول و پس از جنگ جهاني اول و برقراري جمهوري، به انگوريه (آنقوره/ آنكارا) منتقل شد.

منظورم از تكرار و تأكيد بر اسامي مكرر كيخسروها و كيقبادها و كيكاووس و فرامرز، به‌ دست دادن نشانه‌اي از فرهنگ غالب در قونيه و تعلق فرهنگي اين شاهان سلجوقي به ايران است؛ حكومتي كه از قلتمش آغاز شد و با فرامرز و كيقباد پايان يافت! مي‌‌خواستم بگويم چرا مولانا در قونيه احساس غريبي نمي‌كرد و چگونه زبان فارسي آناتولي يا روم را جولانگاه خود ساخته بود، آن هم به دست و به وسيله تركان سلجوقي! و نيز مي‌خواستم يادآور شوم كه اهميت تركان در توسعه و گسترش زبان فارسي دست‌كم گرفته نشود.

در واقع فارسي مدرن دَري يا خراساني تداوم همان زباني است كه در خراسان بزرگ در زمان ساماني باليدن گرفت. غزنويان نقشي بسزا در توسعه شعر و ادب فارسي داشتند. وقتي اصفهان پايتخت سلجوقي شد، زبان فردوسي توسي به همراه بزرگاني چون خيام نيشابوري و خواجه نظام‌الملك توسي، مركزيت تازه‌اي يافت، و سپس در زمان الب ارسلان به امانت به عموزاده‌اش قلتمش سپرده شد تا در قونيه ببالد و از قلتمش، كيقباد بسازد! تا فارسي نه فقط زبان خواص و زبان فرهنگ و ادب و دولت، كه زبان كوچه و بازار شود. اوج آن زماني بود كه مولانا را پذيرا شد، و رواج اين زبان بود كه او را در آن ديار فارسي ماندگار كرد، و بر عظمت باز هم بيشتر اين زبان كوشيد.

در واقع در آن زمان فارسي دري در سه مركز، در شرق يعني خراسان (بلخ و مرو و سمرقند و بخارا و هرات و نيشابور) و مركز يعني اصفهان (و البته كرمان و شيراز و....) و غرب يعني قونيه با سرفرازي سر برآورد و باليد. وقتي مولانا از شرقِ اقصاي فارسي به غربِ اقصاي آن رفت، تفاوتي در بيان نيافت، و به همان زباني سخن گفت كه در كودكي در بلخ آموخته بود؛ زباني كه ما با آن سخن مي‌گوييم و كيكاووس و كيقباد سلجوقي با آن سخن مي‌گفتند. نشانة ايراني شير و خورشيد را بر سكة كيخسرو دوم ضرب قونيه نيز مي‌توان ديد.»

سكه كيخسرو دوم غياث‌الدين از سلجوقيان روم (سلطنت: 1237 تا 1246) همزمان با جواني مولانا در قونيه. نتيجه گرفته بودم كه اين شير لابد بر پرچم آنان نيز نقش داشته است! البته در اين‌باره سندي در دست نداشتم، مگر برهان قاطع و شهادت بي‌ترديد شخص مولانا كه مي‌فرمايد:

ما همه شيريم، شيران علَم حمله‌مان از باد باشد دم به دم

ايران سياسي پس از حمله مغول

ولي هدف من بيشتر به نمايش گذاشتن ايران سياسي است، هرچند ايران و زبان فارسي از هم جدا ناشدني‌اند. چند شاهد ديگر از سايت اسپهبد ساروي وام گرفته‌ام: در همان دوران مغولي كه از آن ياد شد، عارف اردبيلي در «فرهادنامه» مي‌گويد:

اگر چه پيش از اين از حكم يزدان

به دست ظلم ويران گشت ايران

ز ايـران دولـت و اقـبال برگـشت

به پاي پيل نكبت بي‌سپر گشت

سعدالدين هروي شاعر پس از حمله مغول گويد:

ملك ايران را كه از اطراف عالم خوشتر است

همچو شخصي دان كه باشد از هنر او را روان

فخرالدين اسعد گرگاني در ويس و رامين درباره معناي خراسان گويد:

خراسان را بود معني خورآيان كجا زو خور برآيد سوي ايران

قطران تبريزي گويد:

اگرچه داد ايران را بلاي ترك ويراني

شود از عدلش آبادان چون يزدانش كند ياري

كه اشاره قطران به لشكرياني است كه تبريز را ويران كردند. و چه كلامي روشنتر از زبان ستاره درخشان ادب فارسي، نظامي گنجوي است كه مي‌فرمايد:

همه عالم تن است و ايران دل نيست گوينده زين قياس خجل

چون كه ايران دل زمين باشد دل ز تـن بهْ بوَد، يقيـن باشـد

پس از اسلام نيز همواره سراسر اين سرزمين «ايران» ناميده مي‌شده و خراسان بخشي از ايران بوده است؛ همان‌‌گونه كه فارس و عراق و آذربايجان و اران.

استناد به نام ايران از سوي تيمور و شاهان پس از او

درباره كاربرد نام ايران در مكاتبات سلطنتي، به مجموعه مكاتبات ديرين ايراني يا مرتبط با ايران در كتاب اسناد و مكاتبات تاريخي ايران: «از تيمور تا شاه اسماعيل» به كوشش عبدالحسين نوايي مراجعه كردم. نخست به نامه‌اي برخوردم از شاه شجاع بن محمد، به تيمور گوركاني از اين قرار:

«... عالي حضرت گردون بسطت، مملكت‌پناه، معدلت‌آثار مكرمت‌شعار... شهسوار مضمار عدل و احسان، اعدل اكاسرة زمين و زمان [تيمور لنگ را مي‌فرمايند!]... قطب الحق و الدنيا و الدين، امير تيمور گوركان خلّد الله ملكه... روي تضرع به حضرت عزت آورده، كز دوست يك اشارت وز ما به سر دويدن...» (تا مي‌رسد به اينجا كه:) «به موجبي كه آثار آن صغار و كبار ايران و توران مشاهده نمايند و تا قرنها بازگويند... شاه شجاع بن محمد».

اما طنز آنكه نخستين اشارة مكتوب رسمي پس از مغول، به پادشاهي از ايران زمين با عنوان شاه ايران، از سوي كسي نيست مگر تيمور لنگ، ويرانگر ايران، در فتحنامه صاحب قران اعظم، امير تيمور انارالله برهانه، به شاه يحيي يزدي (پسر امير شرف‌الدين مظفر پسر امير مبارزالدين محمد، كه به سلاطين عهد حافظ شيرازي برمي‌گردد): «... شاه اعظم، شهريار عجم، افتخار ممالك ايران، خسرو آفاق، نصره‌الدنيا و الدين، شاه يحيي بهادر خلد ملكه...»

گرچه تيمور او را با همه اين القاب و عناوين، در سفر دومش به شيراز كشت، اما دست كم او را به عنوان شهريار عجم و افتخار ممالك ايران به رسميت شناخت!

ايلدروم بايزيد عثماني كه در قفس تيمور گرفتار شد و جان سپرد، در نامه‌اي در پاسخ شاه منصور مظفري مي‌نويسد: «... اعليحضرت سلطنت‌مآب حكومت‌نصاب، افتخار ملوك عجم، افتخار سلاطين امم، فارِسِ ميدان فارس و توران و خديو خديوان جهان، شير بيشة دلاوري و شاهين اوج‌آوري، شاه جوانبخت و سزاوار تاج و تخت، المؤيد عندالله، منصور شاه...، گفتم بريد نامه بهجت‌فزاي دوست... اگر فرصت ما دهد روزگار / برآرم از آن لنگ باغي دمار [تيمور لنگ را گويد].

البته در اينجا ايلدروم به ذكر «افتخار ملوك عجم» (ايران) بسنده نكرده و از فارس و توران نام آورده است. جالب اينكه اين مكاتبات در آن دوران همه به زبان فارسي، انباشته از لفاظي و مُذّهب كاري است!

باز به نامه‌اي از تيمور به حاكم گيلان در باب عزيمتش به ايران برمي‌خوريم: مكتوب سلطان اعظم امير تيمور گوركان به مرتضاي اعظم سلطان‌السادات عرب و العجم سيد علي گيلاني:

«... تيمور گوركاي سيوزميز: امير اعظم سيد علي كيا به تحيات و رأفات فراوان مخصوص بوده، همگي همت همايون ما را بر تمهيد قواعد شقاق و سلوك وفاق مقصور شناسد. امّا بعد... البته استماع افتاد كه نوبت آخر، چون رأيات همايون به صوب ممالك ايران نهضت نمود، در آن عزيمت به ميامن عنايت اللهي تدارك حال جماعتي معاندان و متمردان به چه رو دست داد و ملك عزالدين لُر، و احمد و ديگر ملوك كردستان و امراء شروان و شكّي و ملك بقراط ـ والي تفليس ـ كه هر يك طريقه مخالفت ورزيدند و خلاف فرمان جهان‌مطاع حضرت پادشاه اسلام خلّدالله ملكه و سلطانه به جاي آورده و از جاده مطاوعت انحراف نمودند، چه نوع تأديب و تعريك يافتند...

[سپس به ذكر ويرانگيري تنبيهي خود مي‌پردازد] و چگونه ملك بقراط والي تفليس... ابخاز و ممالك گرجستان... او را گرفتند و به درگاه عالم‌پناه آوردند و... بعد از آن چون طوعاً و رغبهً قبول دين محمدي صلي‌الله عليه و آله كرد... بر سرير ممالك و ولايت خود فرستاده شده...» در اين نامه تيمور از شماري از ممالك ايران كه گرفته است، نام برده و هشدار به تسليم مي‌دهد كه وگرنه مانند حاكمان مازندران و گرجستان با او رفتار شود...»

نامه ديگري در دست است از قرايوسف پسر قرا محمد قراقيونلوـ پادشاه تركمان ايران غربي، در مخالفت با تيمور، به ايلدروم بايزيد عثماني:

«به جناب سلطنت‌مآب معالي نصاب دولت اكتساب، خداوند اعظم و خداوندگار معظم، سرور روزگار و شهريار كامكار... پسنديدة عالم و قبول نوع بني‌آدم،... سلطان ايلدروم بايزيد...، بعده از ناقلان اخبار و صادران امصار همانا اصغا فرموده باشند كه مهيج نار شرّ و شور و محرك فتنه و غور، تيمور مقهور... از توران به ايران گذشته و هلاكووار دعوي ايلخاني كرده، زمرة اهل اسلام را تا حد فارس مستأصل نموده... و حالا متوجه آذربايجان است...»

در اينجا منظور از توران، سرزمينهاي تركستان ماوراي كابل است، و ايران البته در اين سوي توران است! و باز مكاتبه دو پادشاه ترك نسب به فارسي است.

نامه تیمور به پادشاه مصر

حالا به نامه ديگري از تيمور به پادشاه مصر مي‌رسيم. گويي هيچ كس در آن وانفسا به اندازة تيمور، ايران ايران نمي‌‌گفته است!

«... حضرت مالك‌الملك بر مقتضاي كلام قديم خود... عنان حل و عقد و قبض و بسط پادشاهي عالم و فرمانروايي بني‌آدم در قبضه اقتدار ما نهاده... و از ميان سلاطين دوران و خواقين گردون، توان ذات بي‌مثال ما را برگزيده و خلعت جهانداري و جهانگيري با طراز قلعه‌گشايي و كشورستاني به ما ارزاني داشته... در موقف شكر حضرت كبريا ايستاده‌ايم... همگنان را واجب شود كه كمر اطاعت ما به امر «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم» به ميان جان بندند.

بعده مي‌نمايد كه در اين اوقات از ارباب حاجات و تجار و آينده و رونده به مسامع جلال ما مي‌رسد كه طرفداران ايران زمين پيوسته به فسق و فجور و ظلم و تعدي و كيد و غدر و مكر و انگيز و فتنه و آشوب و مخالفت اوامر و نواهي شريعت غرّا و ملت زهرا مشهورند و بندگان باري را... مضطر و متضرر مي‌دارند و رعايت صله رحم به جاي نمي‌آرند... به قصد ايذاء يكديگر برمي‌خيزند... واجب نمود التفات خاطر به دفع و رفع آن فرمودن... [سپس توضيح مي‌دهد كه چگونه در اجراي نقشه‌اش از چنگيزخان كسب مشروعيت كرده است!]

كه چون از كمال بي‌نيازي حضرت صمديت، چنگيزخان را ممالك ايران و توران مسلم گشت، اين ولايات را به دو فرزند خود مقسوم كرد.... [و توضيح مي‌دهد كه در اجراي برنامه‌اش تأخير شده]... يعني بغداد وتبريز كه هنوز فتح نشده بود و مي‌خواستند بعون الله تعالي و نيروي بازوي سعادت لشكر جهانگشاي بدانجا كشند در اثناء اين حال چنگيزخان از دار فنا رحلت نمود...»

سپس درباره جانشينان چنگيز به عنوان مباني مشروعيت جهانگشايي خودش توضيح مي‌دهد، و به اينجا مي‌رسد كه: «به عون توفيقات رباني و تأييدات سبحاني،... ممالك ايران را از شر اشرار [اشرار يعني مردم ايران!] مصفا ساخته بوديم و محراب خاطر فياض را رزمگاه آن ساخته، عطف اعنة عزيمت همايون با دارالسلام بغداد و آن حدود نموده شد...»

نكته جالب اينكه اين نامه امير ازبك به پادشاه چركس مصر، نه به عربي يا تركي، بلكه چنان‌كه ديده شد، به فارسي است. تيمور فارسي‌دان و شعرشناس هم بود؛ ولي هميشه مي‌خواستم بدانم چرا تيمور به ايران آن يورشها را آورده است كه پس از ديدن اين فتح‌نامه دريافتم: مردم ايران بدجنس بوده‌اند و فسق و فجور مي‌كرده‌اند، به ديدار پدر و مادر و خويشان نمي‌رفته‌اند و ظلم و تعدي و كيد و غدر مي‌كرده‌اند! ايشان تأخير چنگيز را جبران و ايران را از وجود ايرانيان مصفا فرموده‌اند! آفرين! دست‌كم نام ايران را عوض نكرده‌اند!

در ميان آن مجموعه مكاتبات [البته به فارسي]، به نامه‌اي از سلطان مراد عثماني در پاسخ به نامه علي بيك قره قيونلو پسر قره عثماني برخوردم كه سلطان مراد دوم او را «جناب شوكت‌مآب سعادت نصاب ملكِ سپهسالار ايران...» خطاب كرده است.

نامه ديگر از جهانشاه قره قيونلو نامدارترين پادشاه قره قيونلو به مناسبت بر تخت نشستن سلطان مراد دوم است كه پس از تعارفات و عناوين پرطمطراق نوشته است: «... چون علاقة دوستي و يگانگي و رابطه محبت و يك‌جهتي في مابين قديم و ازلي است... از خاور تا باختر پرتو افروز و در حد اعتدال از تابش روز نوروزي است... به جهت تقديم تهنية بهيه و تكريم جلوس همايون عليّه‌اش.. خواجه ضياءالدين يوسف زيده قدره و شرح صدره كه از جمله مقربان امير و اكابرزاده ولايت شيراز و اصفهان است، بل اَباً عن جد رازدار ملوك ايران، ارسال رفت و هداياي مفصله...» [هديه‌ها را برشمرده است].

و امّا نامه ديگر از سلطان محمد دوم عثماني جوان، به جهانشاه قره قيونلو پادشاه پير ايران است: «... ظل ظليل مراحم حضرت والد اعظم، خدايگان خواقين العرب و العجم، مالك الرقاب سلاطين الترك و الديلم، داراي قيصر خدّام [داريوشي كه قيصر خادم اوست]، فغفور جمشيدحشم، مربي ارباب العلم و القلم... حضرت ابوي جهانشاهي... تا انقراض زمان بر عامه عالميان و خاصه اهل ايمان سايبان امن و امان باد. اين نامه محبت نامه.... از ساحل قسطنطنيه صدور يافت...»

و پاسخ جهانشاه: «غنچه گلين خامه هزاردستان محبت.... عاليحضرت فرزندي سلطنت پناهي و خلافت دستگاهي، مالك ممالك روم و يونان، سالك مسالك لطف و احسان... چون در حين وصول كتاب مستطاب، اين هواخواه در ضبط و تسخير قلاع بلاد فارس و عراق عجم بود و بعد از چند روز بالتمام و الكمال چنان‌كه خاطر دوستان است، به قبضه تصرف درآمد و تخم طايفه جغتاي [فرزند چنگيز] كج رأي و ظلمة بي‌سروپاي از آن ديار برافتاده گشت... و الحمدلله رب العالمين‌گويان با نواي سپاس و شكران به منزل مراد عودت نموديم. في اواخر رجب، در قرب قزوين...»

و باز سلطان محمد دوم، جهانشاه را با القاب شاهان ايراني خوانده است: «... با خوشوقتي از وصول نامه... از جانب معالي‌مآب سلطنت‌نصاب والد والا، والي ممالك دنيا،. سنجر فتح كسري‌معدلت، رستم‌رزم جمشيدفطنت، دارا دادِ اسكندر بسطت، ظل اللهي دولت پناهي رتبت دستگاهي، حضرت ابوي جهانشاهي... اشارت بشارت فتح ميمون كه مشتمل بر استخلال قلاع و حصول عراق عجم، و تسخير ممالك فارس كه به يك نهضت موكب همايون ميسر گشته...»

فتحنامه قسطنطنيه

يكي از مهمترين نامه‌ها، نامه‌اي است كه سلطان محمد دوم (فاتح) پس از گشودن قسطنطنيه در 1453م براي جهانشاه قره قيونلو پادشاه ايران به تبريز فرستاده است: پس از تعارفات و حمد و دعا،

«... مقصود آنكه چون حق سبحانه و تعالي در اين نزديكي طغراي سلطنت موروثي را بر صحنة ناصية ايام دولت‌ روزافزون ما دركشيده و تاج اجتبا به تارك ميمون ما سزاوار ديده... اين بنده نيز به زبان لااحصي در شكر نعم مستقصي بودن بر خود اقدام واجبات و اهمّ مفروضات ديده و به عادت معروف... با رغبت تمام بهر عدل و داد، غزوه و جهاد.. روي بر فتح قلاع و استخلاص بقاع نهاد... كمر طاعت خالق براي ترفيه خلايق بر ميان جان بسته و جان شيرين بذل إعلاء دين كرده... [و پس از شرح فتح استحكامات و دشواريها و هنرنماييها]... پنجاه وچهار روز محاربه و مجادله رفت.

روز بيستم ماه جمادي‌الاولي كه صبح صادق روز سه‌شنبه بود، يكباره از خشك و دريا... هجوم نموده و نبرد عظيم از هر دو سو برخاست... كشتكار اعمار آدم ملاعين [!]... كرد و دود از دودمانشان بر اوج آسمان پيوست... و سر و سرور آن مخاذيل كه تكفور [شهرت امپراتور بيزانس] بود، زير سمند بغلطانيد [بغلتانيد] و يكايك به مالك دوزخ سپردند... غازيان دين غارت به خانمان و اموال و اطفال ايشان زدند و از ذكور و اناث هر كه زنده ماند، در سلسلة رقيّت كشيدند و از خزاين و دفاين و عروض و اقمشه و هرچه هست، تالان كردند... قوانين منسوخ اهل طغيان با سوانح شرع اهل ايمان فرومانده و كوس شرع محمدي بر مناره‌هاي ناقوس زدني آوازه تكبير و تهليل برداشته...

از سعي ما به جاي صليب و كليسيا

در دار كفر، مسجد و محراب و منبر است

آنـجا كه بود نعره و فرياد مشركان

اكـنـون خـروش نـغـمه الله‌اكبـر است

... چون اين فتح ميمون... ميسر شد، واجب ديد كه تحقيق اين حال و تصديق اين مقال به سامي جناب عظمت پناهي سلطنت دستگاهي، حضرت ابوي جهانشاه... كه مبدأ عواطف و منشأ الطاف است، باز نموده شود و كيفيت اين فتح همايون كه نمونه الطاف الهي و مزيت اعطاف پادشاهي است، اعلام كرده...»

ادامه دارد...

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: