در گفت‌وگویی بامحمد لگنهاوسن بررسی شد : فلسفه دين در يک نگاه

1392/8/13 ۰۹:۲۳

در گفت‌وگویی بامحمد لگنهاوسن بررسی شد : فلسفه دين در يک نگاه

فلسفه دین، ارزیابی مفاهیم و باورهای بنیادین سنت‌های دینی ویژه جوامع مختلف است. موضوعات اصلی فلسفه دین، استدلال پیرامون وجود یا عدم وجود خدا، زبان دین، معجزه، دعا، مساله شر، صفات خدا، پلورالیسم دینی، معرفت‌شناسی دینی و رابطه بین دین و دیگر نظام‌های ارزشی مانند اخلاق و علم تجربی است.

فلسفه دین، ارزیابی مفاهیم و باورهای بنیادین سنت‌های دینی ویژه جوامع مختلف است. موضوعات اصلی فلسفه دین، استدلال پیرامون وجود یا عدم وجود خدا، زبان دین، معجزه، دعا، مساله شر، صفات خدا، پلورالیسم دینی، معرفت‌شناسی دینی و رابطه بین دین و دیگر نظام‌های ارزشی مانند اخلاق و علم تجربی است. فلسفه دین با فلسفه دینی متفاوت است؛ فلسفه دینی فکر فلسفی‌است که توسط دین هدایت می‌شود که نمونه‌هایی از آن را می‌توان در فلسفه مسیحی یا فلسفه اسلامی جست‌وجو کرد، اما فلسفه دین تبیین عقلانی ماهیت دین به خودی خود است، بنابراین برای مطالعه فلسفه دین نیازی به باورمندی به ادیان وجود ندارد.
معرفت‌شناسی باور دینی با این پرسش که رویکرد درست و مناسب برای ارزیابی باور دینی چیست و نیز با انجام خود این ارزیابی سروکار دارد. در بسیاری از این مباحث، بر تضاد میان نقش عقل انسان و وحی الهی تاکید می‌شود. در این‌باره توماس آکوینی کوشیده ‌است ترکیبی از این دو به وجود آورد. کانت در پی این بود که دین را تنها برپایه عقل بنیان نهد. کی‌یرکگور این را که باور دینی را پیرو موشکافی عقلی بسازیم، مخل ایمان دینی اصیل می‌داند. معرفت‌شناسان اصلاحی معتقدند که باورهای دینی حتی اگر کسی دلیل و بینه‌ای بر آن نداشته باشد، قابل توجیه عقلی هستند. بحثی در میان پیروان ادیان یهود، مسیحیت و اسلام مطرح است که آیا می‌توانیم تعبیر فلسفه یهود یا فلسفه مسیحی یا فلسفه اسلامی را به کار ببریم یا خیر؟ علتش هم این است که نه حضرت موسی و نه حضرت عیسی و نه حضرت محمد (صلی‌الله علیه‌وآله) هیچ‌یک فلسفه نیاورده‌اند و قصدشان هم این نبوده که فلسفه بیاورند. حال چگونه می‌توانیم از فلسفه اسلامی یا یهودی یا مسیحی نام ببریم؟ همه بر آنند که این بدان معنا نیست که اگر فلسفه یهودی و فلسفه مسیحی یا فلسفه اسلامی گفتیم برگردد به صاحبان این ادیان، بلکه این‌ها فلسفه‌هایی هستند که در دامن فرهنگ این ادیان پرورش یافته‌اند اما مبدأشان غیردینی بوده و خصوصا در چارچوب این سه دین، مبدأ یونانی داشته است.
دكتر محمد لگنهاوسن در گفت وگویی با ماهنامه اطلاعات حکمت و معرفت به پرسش هایی از این جنس پاسخ داده است .  پروفسور حاج محمد لگنهاوسن به انگلیسی (Gary Carl Muhammad Legenhausen) متولد ۱۹۵۳ در نیویورک مصادف با 1332 شمسی است. وی استاد مقدمه منطق، مقدمه فلسفه، زیبا‌شناسی، فلسفه علم، علم اخلاق، فلسفه مذهب و متافیزیک در دانشگاه هوستون (از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۹) بود. وی در سال ۱۹۸۹ به دعوت انجمن حکمت و فلسفه به ایران آمد و به تدریس اشتغال یافت. وی از استادان دانشگاه باقرالعلوم و موسسه امام‌خمینی (ره) از ۱۹۹۳ تا حال حاضر است.  او هنگام تدریس در دانشگاه تگزاس جنوبی با دانشجویان مسلمان آشنا شد و بعد از تحقیق درباره اسلام، که تقریبا سه سال به طول انجامید در سال ۱۹۸۳ به آیین اسلام و مذهب تشیع گروید و انجمن دانشجویان مسلمان را در دانشگاه تگزاس جنوبی تشکیل داد. او در ایران ازدواج کرد. همسر او، نرجس جواندل صومعه‌سرایی است. وی در سال ۱۳۸۹ به عنوان چهره ماندگار فلسفه در زمینه اسلام‌شناسی انتخاب شد.
 

جناب استاد لگنهاوسن از آنجا که گفت‌وگوی ما به فلسفه دین اختصاص دارد، در ابتدا می‌خواهم از چند پرسش و تعریف کلی و مشخص کردن مرز چند رشته تخصصی آغاز کنم؛ بنابراین نخستین پرسشم را این‌گونه طرح می‌کنم که شما به عنوان فیلسوف دین از لفظ «دین» چه معنایی مراد می‌کنید؟
اول باید به این نکته توجه داشته باشیم، وقتی فلسفه دین می‌گوییم این لفظ ترجمه philosophy of religion است، ولی مفهوم religion که در آن به کار می‌رود قدری با مفهوم متعارف ما از دین فرق دارد، در زبان انگلیسی و زبان‌های اروپایی دین چیزی است که انسان درست می‌کند که به وسیله آن ارتباطی با خدا داشته باشد. ولی به آن شکلی که در اسلام مطرح می‌شود معمولا دین هدایتی از جانب خداست و این خداست که به ما دین را اعطا می‌کند، نه این‌که ما خودمان دین را بسازیم اگر ما دین را بسازیم این دین کاذبی حساب می‌شود، در مسیحیت وضع به این شکل نیست آن‌ها می‌گویند ما خودمان دین را درست می‌کنیم وقتی حضرت مسیح آمد او به مردم دین نداد بلكه هدایتی داد و ما براساس هدایت حضرت مسیح خودمان یک چیزهایی ساختیم در مسیحیت به این religion می‌‌گويند و این با مفهوم دین در اسلام خیلی تفاوت دارد به همین دليل هنگام بحث از فلسفه دین یک‌سری مشکلات بین مسلمانان پیش می‌آید و آن‌ها به این نکته ‌توجهی ندارند.

یعنی می‌توان چنین گفت که دین در غرب به صورت (culture) فرهنگ است که به صورت تکاملی و به مرور زمان پیدا شده است، ولی دین در اسلام، صورت وحیانی دارد که از سوی خدا برای هدایت و رستگاری بشر آمده است.
بله.
«فلسفه دین» به عنوان یک فلسفه مضاف چیست؟ آشکار است در این پرسش از شما می‌خواهم فلسفه دین را تعریف کنید که موضوع اصلی گفت‌وگوی ما را تشکیل می‌دهد و تفاوت‌های آن را با علم کلام توضیح دهید؟
 در جایی دیگر درباره این موضوع بحث کرده‌ام، ولی مطالب را اینجا به صورت خلاصه مطرح می‌کنم. چیزی که مخصوصا در ایران رایج است ولی در جاهای دیگر هم پیدا می‌شود، این است که فلسفه دین فلسفه‌ای است که به موضوعاتی توجه دارد که در دین پیش می‌آید و روشی که استفاده می‌کنند، روش عقل محض است و هیچ پیش داوری در آن نیست و می‌خواهیم حقیقت را با عقل پیدا کنیم، ولی علم کلام خلاف این است. کلام یک علم نقلی است که در آن می‌توانیم از آیات و روایات استفاده کنیم تا به نتیجه برسیم. بنده این تقسیم را قبول نمی‌کنم. درست است که می‌توانیم از فلسفه دین برای بحث درباره بعضی مسائل استفاده کنیم که در دین پیش می‌آید ولی می‌توانیم در اینجا از روش‌های مختلفی  استفاده کنیم. فلسفه دین با این عنوان در غرب مشهور شد philosophy of religion یا به آلمانی relegion philosophie که با کار هگل مشهور شد. هگل در زندگی‌اش چندین‌بار درس‌گفتارهایی درباره فلسفه دین تدریس كرد که یکی از درس‌گفتارهای هگل در سال 1827 با عنوان philosophy of religion Hegel lecture on the است. ولی جز این اثر هگل در آخرین سال زندگی‌اش هم یک دوره فلسفه دین تدریس كرد. فلسفه دین هگل با این پیش‌فرض بود که دین مسیحی درست است. هگل نمی‌خواست فقط با استفاده از عقل این را اثبات کند که آیا خدا هست یا نیست یا این‌که صفات خدا کدام‌ها هستند و مسائلی از این قبیل. ایشان می‌گوید باید ببیینیم چگونه می‌توان مفاهیمی را که در مسیحیت مبهم است توضیح داد و فهمید، مانند مفهوم خدا و عبادات.
 هگل سلسله‌ای از بازسازی‌های مفهومی از خدا یا موضوعات دینی دیگر را در گستره تاریخ مورد بررسی قرار می‌دهد که در قالب ادیان و مذاهب مختلف تحقق یافته و یک سیر تکاملی داشته است. وی سپس می‌کوشد تبیینی فلسفی از مسیحیت لوتری ارائه دهد که همان را فلسفه دین می‌نامد.  ولی فلسفه دین که امروزه شما با پلنتینگا و دنیل دنت می‌خوانید با فلسفه دین هگلی خیلی متفاوت است.
کتابی با عنوان Meaning of God Human Experience در سال 1912 از سوی هاکینگ(Hacking) منتشر شد که نمونه‌هایي از برداشت هگلی از فلسفه دین است. هاکینگ آخرین ایده‌آلیست آمریکایی بود. شکلی که ایشان درباره فلسفه دین بحث می‌کند اگر با درس‌گفتارهای هگل آشنایی داشته باشیم نفود فکر هگلی را در هاکینگ می‌بینیم. افراد زیادی هستند كه به این قضیه اعتقاد دارند همان‌طور که دین به عنوان جزیی از فرهنگ رشد می‌کند، دین باید در طول تاریخ نيز رشد کند. ولی این رشد چه سمت‌وسویی دارد؟ مثل این‌که ما چند نقطه در گرافت داریم که ببینیم این نقطه به کجا می‌رسد. کار آن‌ها به این شکل بود.
بحث دیگری که در این نوع مساله پیدا می‌شود این بود که مفهوم خدا که با این روش تکاملی پیدا می‌شود به چه چیزی می‌رسد؟ آیا به یک شخص بزرگ در آسمان می‌رسد؟ یا این‌که به چیزی مثل وحدت وجودی بازمی‌گردد؟ در اینجا فیلسوفان دین اختلاف نظر داشتند و دعوای شدیدی بین آن‌ها وجود داشت.
بعد از مقدمه‌ای که ذکر شد به فسلفه تحلیلی می‌رسیم که ضد هگل بود این‌ها هیچ کاری به دین نداشتند کسانی مثل راسل، مور، ویتگنشتاین و غيره. گرچه ویتگنشتاین حالات‌های عرفانی یا مثل این‌ها داشته است ولی  فلسفه دین ندارد. اکنون آثاری درباره ویتگنشتاین را جمع‌آوری می‌کنند. ویتگنشتاین به صورت مستقیم فلسفه دین نداشته است ولی امروزه فیلسوفان سعی می‌کنند مطالبی درباره فلسفه دین از آثار ویتگنشتاین استخراج کنند.
فیلسوفان تحلیلی در ابتدا با فلسفه دین کاری نداشتند و گاهی مخالفت می‌کردند چون فکر می‌کردند که این یک رشته هگلی است و همان‌طور که می‌دانید فیلسوفان تحلیلی ضد هگل بودند.
گرایش دیگر در فلسفه دین از سوی ویلیام جیمز بود. ویلیام جیمز و هاکینگ همدیگر را می‌شناختند. وقتی که هاکینگ خیلی جوان بود جیمز به دليل نظریه‌اش درباره «انواع تجربه دینی» مشهور شده بود، ولی روش ویلیام جیمز در فلسفه دین چه بود؟ آن چیزی که امروزه درباره فلسفه دین ویلیام جیمز می‌گویند به این شکل نیست. فلسفه دین ویلیام جیمز روانشناسی بود. کار جیمز این بود که وقتی مردم می‌گفتند تجربه دینی دارند، جیمز می‌خواست تبیین کند که این تجربه چه بوده است و انواع و اقسامش کدام است؟ در دیدگاه جیمز فلسفه دین وقتی می‌تواند علمی‌شود که همان روش تجربی را داشته باشد. اینجا می‌بینیم که منشأ فلسفه دین در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اصلا پرداختن به وجود خدا یا صفاتش با عقل محض نبوده، بلکه به شکل تجربی بوده است. گاهی اوقات می‌بینیم نویسندگان از همان ابتدا مي‌گفتند می‌دانیم که خدا هست. حال با توجه به این‌که خدا هست می‌توانیم چند مساله را تحلیل کنیم، مثلا براهین اثبات وجود را بررسی کنیم و ببینیم کدام بهتر است، ولی درباره این‌که خدا هست یا نیست شکی نبود.
مساله اصلی در آن برهه از زمان این بود که آیا از کتاب مقدس در فلسفه دین می‌توانیم استفاده کنیم؟ آیا اگر این کار را انجام دهیم الهیات را با فلسفه دین خلط نکرده‌ایم؟ این‌ها برای این گروه مساله نبود، آن‌ها می‌توانستند از کتاب مقدس و سنت کلیسا استفاده کنند. برای مثال مساله تثلیث را خیلی سخت می‌توان از کتاب مقدس استخراج كرد. البته بعضی متکلمان مسیحی می‌گویند که می‌توانیم تثلیث را از کتاب مقدس استخراج کنیم ولی این مساله تفسیر خاصی می‌خواهد و این‌که آیا آثار پولوس با کمک الهی نوشته شد یا نه؟
در فلسفه دیني كهِ این گروه مطرح مي كند یکی از نقدهایی که به هگل وارد است این است که دیدگاه شما درباره خدا وحدت وجودی است و ما این دیدگاه را قبول نمی‌کنیم زيرا با دین مسیحی سازگار نیست. در مقابل جواب هگل خیلی بدتر بود: «شما به من می‌گویید که کافر هستم! شما از من کافرتر هستید! » به خاطر این‌که شما تثلیت را قبول نمی‌کنید، ولی من حداقل تثلیث را قبول می‌کنم. این کلام است یا فلسفه؟ بحث‌هایی که در ایران ذیل عنوان کلام است با بحث‌هایی که در غرب درباره فلسفه دین است همگی در هم آميخته اند، پس فرق کلام Theology و فلسفه دین در چیست؟ به نظر بنده، می‌توانیم بگوییم که فلسفه دین روش خود را داشته است و الاهی دانان نیز از برهان و روش‌های فلسفی کمابیش استفاده می‌کنند و مهم‌ترین تفاوت بین آن‌ها در سند و مدرک است. فیلسوفان به کار فیلسوفان دیگر توجه دارند و اشاره می‌کنند اما متکلمان اگرچه گاهی به متکلمان ادیان دیگر ارجاع می‌دهند ولی بیشتر به مسائلی که در مذهب خودشان وجود دارد و حوادث که در سنت خود اتفاق افتاده توجه دارند. فیلسوفان می‌خواهند به صورت عام سخن بگویند و نمی‌خواهند به اعتقاداتی مثل مذهب کاتولیک یا یکی از این فرقه‌های مذهب پروتستانی تاکید کنند و بیشتر عام صحبت می‌کنند.
 بعضی از دوستان در ایران فکر می‌کنند فلسفه یک امر مجرد و برهانی است و هیچ توجهی به امور نقلی ندارد ولی در غرب هیچ‌گاه فلسفه دین به این شکل تصور نمی‌شده است. البته گاهی اوقات ادعا می‌کنند ولی وقتی دقت می‌کنیم می‌بینیم که خیلی از ادعاهای آن‌ها براساس پیش‌فرض‌های خودشان است.
در جای دیگر به این مساله اشاره می‌کنم،ادیث اشتاین(Edith stein) فیلسوفی در مکتب پدیدارشناسی و یکی از بهترین شاگردها و ‌منشی هوسرل بود که به جمع‌آوری آثار هوسرل کمک کرد تا قابل چاپ شوند. کتاب وی در زمینه فلسفه دین(knowledge and faith)بود. اديث اشتاین مثل هوسرل یهودی بود ولی مذهبی نبود و در ایشان علاقه‌ای به دین مسیحی (کاتولیک) پيدا ‌شد، او نه تنها کاتولیک بلکه راهبه هم می‌شود. وقتی که راهبه شد ایشان گفتند: فکر می‌کردم فلسفه را کنار بگذارم و مشغول عبادت شوم، ولی ایشان در جای دیگری می‌گویند: مسئولان کلیسا و صومعه من را قانع کردند که نه، این طور اندیشیدن جز مسئولیت ماست و ما باید در فلسفه کار کنیم و الان که شما فلسفه خوانده‌اید بايد در خدمت کلیسا قرار گيرد. ایشان هم قبول کردند و گفتند به نظر من کاری که باید انجام دهیم این است که یک نظام فلسفی درست کنیم که بتوانیم در آن همه حقایق را قرار دهیم، چه نقلی و چه عقلی. وی گفت ما با ایمان اعتقاد پیدا می‌کنیم که کتاب مقدس و حرف‌های حضرت مسیح درست است و چیزهایی مثل این، که به این کلام در غرب می‌گویند، وی می‌گوید کار بعدی فیلسوف این است وقتی که این امور را قبول می‌کنیم باید براساس یک نظام عقلی باشد.
 وظیفه ما اینجا این است که یک نظام عقلی درست کنیم که همه‌چیز سرجایش باشد، نه این‌که همه‌اش اثبات شود که این هم با تفکر رایج فرق می‌کند و متفاوت است.

آیا فقط «فلسفه دین» داریم یا می‌توان قائل به فلسفه دین اسلامی، فلسفه دین مسیحی و فلسفه دین یهودی بود؟
بله، با توجه به مطالبی که بیان شد می‌توانیم فلسفه دین مسیحی، فلسفه دین اسلامی، فلسفه دین یهودی و حتی فلسفه مذهب تشیع داشته باشیم. با فرض این‌که اعتقادات ما در مذهب تشیع درست است چگونه می‌توانیم آن را در یک نظام عقلی بگنجانیم؟ مثلا ما می‌گوییم ائمه معصوم هستند، ولی فیلسوفان دین غربی می‌توانند بگویند که این عصمت چيست؟ ما می‌خواهیم که  تفسیر فلسفی از آن داشته باشیم، این یعنی این‌که ائمه باید ارتباط خاصی با خدا داشته باشند که تحت محافظت خدا هستند، این چه نوع ارتباطی با خدا هست؟ ما چگونه می‌توانیم این ارتباطی با خدا را به شیوه فلسفی تبیین کنیم؟
 این یکی از این مسائل است یا مثال دیگر در کلام تشیع مفهوم «بداء» است که چیز جدیدی به فکر خدا رسیده یا فکر خدا عوض شده باشد که ظاهرش این‌گونه است. فیلسوفانی از شیعیان آمدند و گفتند که در خدا تغییر پیدا نمی‌شود، این چیزی که جدید هست در فکر انسان است یا در فکر خدا هم هست. خدا فکری ندارد پس شما چه می‌گویید؟ این مساله‌ای فلسفی می‌شود که ما می‌خواهیم یک بیان عقلی برای این ادعا ارائه کنیم، کار متکلم اینجا چيست؟ متکلم باید در آیات و روایات جست‌وجو کند که مذهب ما چه می‌گوید؟ و نشان بدهد که اعتقادات ما چه هستند و بعد از این فیلسوف مذهب تشیع بگوید كه ما می‌توانیم تفسیر عقلی برای این ادعا نشان دهیم که این فرآیند در مذهب پیدا می‌شود.

چه تفاوتی میان «دین پژوهی» و «دین‌شناسی» با «فلسفه دین» وجود دارد؟
دین پژوهی ترجمه religion study است و این religion study داستانی دارد که چطور پیدا شد؟ این پدیده نتیجه سکولاریزم در دانشگاه‌های غرب است. در غرب دولت‌ها گفتنند ما برای کمک کردن به دانشگاه‌ها پول می‌دهیم ولی نه همه دانشگاه‌ها چون دولت سکولار است. ما نمی‌توانیم با بودجه دولت از دانشکده الهیات حمایت کنیم. بعضی دانشگاه‌ها گفتند که ما حمایت دولت را می‌خواهیم و دولت‌ها گفتند برای دریافت این کمک شما به جای الهیات، دین‌شناسی تدریس کنید. يعني همان الهیات را تحت عنوان دین‌شناسی تدریس کنید چون دولت، سکولار است و دانشگاه‌ها هم برای دریافت بودجه این کار را انجام دادند.
مثالی در این زمینه ذکر می‌کنم. بخشی از دانشگاه تورنتو در کانادا Toronto school of theology (دانشکده الهیات تورنتو) وقتی تشکیل  شد، پنج مدرسه مذهبی داشت که به فرقه‌های مختلف مسیحیت تعلق داشتند. آن‌ها نمی‌توانستند از بودجه دولت استفاده کنند و همه درآمد‌هایشان از سوی کلیسا تامین می‌شد. پس آن‌ها برای حل این مشکل جمع شدند و اسم اجتماع آن‌ها Toronto school of Theology (دانشکده الهیات تورنتو) شد که شامل این پنج بخش می‌شود که دوتا کاتولیک و سه تا پروتستان بودند. بعد آن‌ها گفتند ما می‌توانیم ادعا کنیم که دین‌شناسی تدریس می‌کنیم. و مدركي ارائه مي دهيم که با آن یک شخص بتواند کشیش شود، چون در غرب وقتی کسی می‌خواهد کشیش شود یا خادم (minister )،در دین پروتستان باید مدرک خاصی داشته باشد. چون آن‌ها می‌خواستند پول دولت را هم جذب كنند عنوان را عوض کردند و گفتند ما doctor the teeny نمی‌دهیم و مدرک doctor the philosophy می دهیم و به جای الهیات، دین‌شناسی تدریس می‌کنیم، ولی محتوا و استادان اصلا عوض نشدند و فقط عنوان عوض شد.

اگر موافقيد به بحث معرفت‌شناسی دینی بپردازیم. در ابتدای این قسمت از شما می‌خواهم رویکرد بعضی از فیلسوفان دین مانند رویکرد عمل‌گرایی، رویکرد عمل‌گرایانه آخرت محور (شرط‌بندی پاسکال) پاسکال، رویکرد عمل‌گرایانه (دنیا محور) ویلیام جیمز را به اختصار شرح دهید.

پاسکال می‌گوید که نمی‌توانیم به شیوه نظری خدا را اثبات کنیم. فکر می‌کنم ایشان خیلی امیدوار نبود که کسی زندگی عملی به صورت دینی براساس این براهین نظری داشته باشد. پاسکال می‌خواست روش دیگری ارائه دهد. در شرط‌بندی پاسکال معتقد بود که ما باید به آخرت توجه کنیم و ما اگر بهره‌ها و سودی را که بعد از مرگ حاصل می‌شود محاسبه کنیم، برای این است‌که اقناع عقلی بیاورد. اشکالات زیادی علیه برهان پاسکال اقامه شده که نمی‌خواهیم وارد این بحث شویم ولی مشکل اصلی برهان این‌گونه بود: نکته‌ای که باید به آن توجه کرد این است که آن مقدار سودی که با حساب احتمالات به آن می‌رسیم برای ایمان آوردن کافی نیست بلکه ایمان باید در دل به وجود آید، مثلا شما کلیسا مي‌رويد و از آب مقدس استفاده مي‌کنید تا «حال» پیدا شود. با پیداکردن این حال، ایمان پیدا می‌کنید. پس ایمان آوردن برای پاسکال فقط به شکل نظری نیست بلکه به صورت عملی است.

مي دانيم كه درباره اثبات و نفي وجود خدا براهيني مطرح شده است نظير: برهان صدیقین ابن سینا، برهان وجودی سنت آنسلم، براهین پنج‌گانه‌ توماس آکویناس، برهان وجودی  عقل‌گرایانی نظير دکارت و لایب نیتس، استدلال هیوم بر عليه برهان نظم، صورتبندی سه گانه كانت از اين براهین و در نهایت برهان اخلاقی کانت. با توجه به اين براهين ،خصوصا بحث کانت که اینجا اهمیت دارد، لطفا بحث را پیش ببرید.
برای درک بهتر نظریه ویلیام جیمز که چند قرن بعد از پاسکال می‌آید، باید ببینیم وضعیت دینداری، فلسفه و فلسفه دین در این دوران چگونه است. تقریبا از زمان کانت تا جیمز صد سال فاصله وجود دارد، در زمان قبل از جیمز می‌دانیم کانت اول اعلام کرد که براهین نظری اثبات وجود خدا اصلا به درد نمی‌خورد و تنها چیزی که برای اثبات وجود خدا به درد می‌خورد عقل عملی و براهین عملی است.
نفر سومی که بین پاسکال و جیمز مهم است، کانت است. کانت می‌خواست از دینداری دفاع کند. وی می‌خواست با استفاده از عقل عملی برای اثبات وجود خدا برهان اقامه کند. برهان کانت خیلی پیچیده نبود. کانت می‌گفت عقل عملی باید به گونه‌ای باشد که ما را به بالاترین خیر برساند ولی می‌توانیم این کار را بکنیم به شرط این‌که خدا و آخرت باشد و بتوانیم روح جاودان داشته باشیم، پس همه این سه چیز یعنی خدا، روح جاودان و آخرت پیش‌فرض‌هایی‌ هستند که باید قبول کنیم تا عقل عملی فعالیت كند. پس کانت گفت من اثبات کردم که ما باید قبول کنیم خدا هست، انسان روح جاودان دارد و آخرت هم وجود دارد ولی اثبات من نيست و براساس چیزی است که عقل عملی به من می‌گوید.
بعد از کانت وضع بدتر شد یعنی یک نهضت بزرگ الحاد در اروپا شروع شد و این نهضت در آمریکا هم بود. در این میان جیمز شخصیت جالبی دارد. جیمز می‌خواست بنیانی علمی برای دین بسازد و خودش هم روانشناسی خواند و برای این‌که نشان دهد دینداری کاملا راه عاقلانه‌ای است ولی نه با نگاه کردن به عقل عملی طوری که کانت می‌گفت، بلکه با نگاه کردن به عقل عملی با روش روانشناسی. در رساله‌ای که ایشان نوشت The Will to belief یعنی اراده به ایمان آوردن، گفت که درباره این رساله اشتباه کردم و اگر می‌توانستم دوباره بنویسم می‌نو‌شتم the right to believe یعنی حق به باور دینی. این حق از کجا می‌آید؟ یک راه هست که می‌توانم موفقیت داشته باشم اگر نه، شکست می‌خورم. من حق دارم این راه را انتخاب کنم. منظورش موفقیت در زندگی بود. ولی این قضیه که شما در پرسش «دنیا محوری» به آن اشاره کردید، مرا گیج كرد. زیرا به اعتقاد من، ویلیام جیمز نگاهش دنیا‌محورانه نیست. ایشان می‌خواهد بگوید موفقیت ما در زندگی یعنی سعادت. تفسیر به سعادت چه می‌شود؟ به نظر بنده جیمز نمی‌خواهد بگوید که سعادت پیدا کردن دنیا محوری است. او می‌گوید تنها راهی که می‌تواند ما را به سعادت برساند این است که به خدا اعتقاد داشته باشیم، حتی اگر دلیل کافی برای آن وجود نداشته باشد.
به نظر بنده تعبیر دنیا محوری را اینجا نمی‌توان به‌کار برد. یک سعادت هست که ما با ایمان می‌توانیم به آن برسیم. اگر می‌توانيم، تنها راه این است که ایمان داشته باشیم. ما باید ایمانمان را توجیه کنیم و اگر توجیه نکنیم، شکست می‌خوریم. جالب است که جیمز با این همه تاکید و دلیل می‌گوید من هیچ‌گاه حالت عرفانی مذهبی که دنبالش بودم را نداشتم، می‌خواستم ولی نتوانستم. کاش این حالت را پیدا می‌کردم. این سخن جیمز خیلی عجیب است.

مشهور است که ویلیام جیمز برای پیداکردن حالت روحی عرفانی و داشتن تجربه دینی مسکالین مصرف کرده است.
بله. من هم شنیده‌ام،  ولی دقیق نمی‌دانم.

لطفا برای آخرین پرسش در زمینه معرفت‌شناسی دینی و این گفت‌وگو به سوالات زیر پاسخ بفرمایید: الف) رویکرد ایمان‌گرایی (فیدییسم) در کی‌يرکگور. چرا کي‌يرکگور استدلال و توجیه را برای ایمان مضر می‌داند؟ و این‌که نظر شما درباره دلایل کي‌يرکگور در تقریب و تخمین، تعویق و شورمندی که تعصب دینی را از بین می‌برند، چیست؟
ما نمی‌توانیم کي‌يرکگور را بدون فهم دقیق هگل درك كنيم. کي‌يرکگور از مهم‌ترین کسانی بود که واکنشی ضد هگلی از خودش نشان داد، ولی نکته جالب توجه این است که کي‌يرکگور اصلا هگل را نخوانده بود! پس ایشان هگل را کجا خواند؟ کي‌يرکگور هگل را از دشمنان هگل یاد گرفت، زمانی که فلسفه دین هگل خیلی طرفدار داشت و این مفسران حرف‌های ضدو‌نقیضی می‌گفتند. در آن زمان این روایت مشهور بود که هگل یک نظام درست کرده که دیالکتیکی است که هر چیزی تز، آنتی‌تز و سنتز دارد در حالی که هگل این را نگفت و دیالکتیک هگل اصلا این‌گونه نیست.
یعنی می‌توان گفت در فلسفه دینی که هگل مبنی بر دین ذهنی، عینی و مطلق ارائه كرد، خدا همان روح مطلق است، البته دو تفسیر از هگل وجود دارد که من به روایت اول اشاره کردم و روایت دوم روایتی ملحدانه است و این مفسران دچار بدفهمی شده‌اند.
بله درست است. اکنون کتاب‌هایی که درباره هگل نوشته می‌شود می‌گویند که تز، آنتی‌تز و سنتز نادرست است. دیدگاه هگل درباره دیالکتیک اصلا آن نبود. ولی این خيلی مهم است که هگل یک نظام عقلی دارد که ما دین را باید با یک تفسیر عقلی متوجه شویم، ولی هگل نمی‌خواست این را بگوید. هگل مي‌گفت برای بعضی از مردم که فلسفه خوانده‌اند و گرایش فلسفی دارند می‌توانیم، تفسیری از نمادهایی داشته باشیم که در دین وجود دارد، ولی برای مردمی که می‌خواهند حالتی درونی داشته باشند فلسفه چندان راهگشا نیست. ولی این تفسیر مشهور است که هگل به جای آن دینی که در کلیسا پیدا می‌شود یک چیزی از خودش بافت که کاملا عقلی است و این به درد دینداری نمی‌خورد.

پس کي‌يرکگور به این تفسیر از هگل عکس العمل نشان داد، ما باید ایمان داشته باشیم. برای دینداری چه چیزی مهم است؟ براهین و نظام‌های عقلی مثل نظام هگل؟
برای دینداری باید زانو زد و حال پیدا کرد، این مهم است. این ایده از کي‌يرکگور شروع شد و گاهی اوقات کي‌يرکگور افراطی سخن می‌گوید ولی همیشه این‌گونه نیست. گاهی آن‌قدر افراطی است که می‌گوید اگر چیزی پوچ و متناقض است آوردن ایمان به آن سخت‌تر است از اعتقاد به چیزهای آشکاری که مانند محسوسات در اطرافمان مشاهده می‌کنیم. به گمان وی باوری که دین از ما می‌خواهد از نوع سخت و دشوار است نه این‌که فقط پیرامون خود نگاه کنیم و ببینیم خدا هست و سپس ایمان بیاوریم. در واقع ارزش ایمان به همان دشواری و مشکل بودن آن است.
اگر به چیزی که در آن تناقض پیدا می‌شود اعتماد کرده، ایمان بیاوریم این‌گونه ایمان آوردن خیلی سخت می‌شود و توان روحی بیشتری می‌خواهد. پس ما می‌توانیم دینداری قوی‌تری داشته باشیم، ولی این در بعضی از نوشته‌های کي‌يرکگور وجود دارد و امروزه بعضی از کي‌يرکگور‌شناس‌ها معتقدند که او در این نوشتارها خود را بد جلوه می‌دهد و در این قبیل امور باید تعادل بیشتری داشت.
این تعبیر شما از کي‌يرکگور من را به یاد «پارادوکس ایمان و فهم» در اگوستین می‌اندازد. اگوستین در پارادوکس ایمان و فهم معتقد بود كه 1- ابتدا باید ایمان بیاوریم و بعد بفهمیم یا این كه 2- ابتدا بفهمیم بعد ایمان بیاوریم. اگوستین در دوران جوانی‌اش که یقینش به دین مسیحیت کامل نبود شق دوم را پذیرفت ولی بعد از تحولات درونی که در او به وجود آمد و کشیش شد شق اول یعنی ابتدا ایمان و بعد فهم را مطرح كرد، ولی براساس فلسفه اگوستین نکته این است که مبادی این معرفت را از کجا بیاوریم؟ این‌ که عقل و احساس انسان در اثر گناه اولیه آدم ابوالبشر فاسد و تباه شده است و درست کار نمی‌کند، پس منبع این معرفت چیست؟ در بررسی آثار اگوستین خصوصا اعترافات به این نتیجه می‌رسیم که او به inner master که اشراق و افاضه‌اي از جانب خدا بعد از ايمان آوردن است اعتقاد داشته است.
بله این قضیه در اگوستین هست.

چرا ویتگنشتاین استدلال را در حوزه ایمان بی‌ربط می‌داند؟
ویتگنشتاین فیلسوفی در اوایل قرن بیستم و بعد از جیمز و هاکینگ است. ایشان حالات مذهبی دارد. در جنگ جهانی اول که در بیمارستان کار می‌کرد همیشه تلخیصی از انجیل همراهش بود پس این نشانه‌ای است برای این‌ که ویتگنشتاین در برهه‌ای از زمان به مسیحیت اعتقاد داشته، ولی وقتی به فلسفه وارد شد استادان وی راسل و مور در آن زمان معتقد بودند که با فلسفه نمی‌توان دین را اثبات یا تایید کرد، پس در این شرایط باید چه کار کرد؟
می‌توانیم بگوییم فلسفه به درد نمی‌خورد و آن را کنار بگذاریم، ولی ویتگنشتاین این کار را نکرد، وی گفت فلسفه قلمرو خودش را دارد و دینداری بیرون از این قلمرو است. فلسفه بحث می‌کند درباره چیزهایی که هست و نیست و نظام‌های متافیزیک. این‌ها قلمرو فلسفه است. دینداری در قلمروی جدایی قرار دارد، وی سعی نکرد تبیین فلسفی ارائه کند. او می‌گفت که با دین می‌توان زندگی کرد. این نگاهی که من دارم به جهان نگاه دینی است و قابل توجیه فلسفی نیست و به نظر ویتگنشتاین فیلسوفان دین اشتباه می‌کنند که سعی می‌کنند یک نظام و متافیزیک درست کنند و بگویند دین درباره این بحث می‌کند. ویتگنشتاین معتقد بود که این اشتباه است و دین اینجا شکست می‌خورد چون برای ویتگنشتاین مسلم بود که استادانش هم مي‌گفتند که ما با فلسفه نمی‌توانیم هیچ چیزی درباره دین را اثبات کنیم، پس چه کار کنیم؟ این دین قلمرو دیگری است.

 پلنتینگا درباره استدلال در باب ایمان ضرورتي نمي بيند، ولی استدلال را هم بد نمی‌داند. گویی او نظر به فطرت و فطرت گرایی دارد، لطفا در این‌باره توضیح دهید.
پلنتینگا یک کالوینیست است و اجداد وی از منطقه‌ای بین آلمان و هلند بودند که وقتی به آمریکا آمدند دین خودشان را حفظ کردند، خود پلنتینگا هم به سنت کالوینیسم وفادار است و اگر بخواهیم فلسفه دین پلنتینگا را بفهمیم باید کالوینیسم را خوب بفهمیم. عنوان دیگری که به نظریه پلنتینگا می‌دهند اصلاح شده است که در آلمان به آن reformative می‌گویند و ایشان نظریه‌اش را بر همین اساس اصلاح شده پایه‌گذاری می‌کند، معرفت‌شناسی اصلاح شده reformation epistemology و اصلاح در اینجا به معنای اصلاح کالوینیستی است.
به دليل شباهت‌هایی که بین معرفت‌شناسی اصلاح شده کالوینیستی و آلستون وجود دارد، گاهی آلستون را جز معرفت شناسان اصلاح شده قرار می‌دهند. ایشان گفت‌وگویی با آلستون داشتند که شما چطور این مکتب معرفت‌شناسی اصلاح شده را تعریف می‌کنيد، آلستون گفت من اصلاح‌شده نیستم و من Anglican episcopalian هستم. وقتی انگلیکن‌ها وارد آمریکا شدند عنوان Anglican episcopalian را به‌کار بردند. آلستون گفت این شوخی است که من معرفت‌شناس اصلاح شده کالوینیستی هستم، من کالوینیستی نیستم و اگر قرار بود به معرفت‌شناسی خودم عنوانی بدهم نام فرقه خودمان را در عنوان آن می‌آوردم.
پلنتینگا نمی‌خواهد بگوید ما می‌خواهیم ایمان بیاوریم به روش غیرعقلی و حتی نمی‌خواهد بگوید که ما می‌خواهیم عقل نظری را کنار بگذاریم و با روش دیگری پیش رویم. او می‌خواهد بگوید ما با عقل نظری می‌خواهیم خدا و دین را اثبات کنیم ولی نه با برهان، پس این عقل نظری بدون برهان چيست؟ بدیهیات است، این چه نوع بدیهياتی است؟ اینجا می‌توانیم درباره این بحث کنیم که آیا این عقلی است یا نه؟ بدیهیات است که به ما نشان می‌دهد که خدا هست، البته این دانش به صورت مستقیم نیست که ما بتوانیم به صورت مستقیم خدا را ببینیم بلکه می‌توانیم ببینیم که خدا این روز زیبا را به ما لطف کرده است و این‌که خدا لطف می‌کند مستلزم این است که خدا هست و ما این را در دل خودمان پیدا می‌کنیم. وقتی این را در فضای ایران می‌گوییم می‌گویند که این چیزی عرفانی است یک امر قلبی ضد عقل که ما آن را شهود می‌کنیم ولی دیگاه کالوینیستی و پلنتینگا این‌گونه نیست. آن‌ها می‌گویند این چیزی است که ما درون خودمان آن را انتزاع می‌کنیم.  پس  برای فهمیدن حقیقت به‌طور بدیهی یک قوه درونی داریم. ما می‌دانیم که یک جهان خارج هست ولی شکاک‌ها هم‌اکنون هستند و این مساله به‌خوبی حل نشده است ولی پلنتینگا می‌گوید این مساله حل شده است. ما با نگاه کردن در خود می‌بینیم که جهان خارج هست. (دیدگاه کالوينیستی اینجا هست) کالون می‌گوید خدا به همه ما توانی داده است sense divine thought یعنی علاوه بر این پنج حس بیرونی و حواس درونی یک حس ششم درونی هست، یعنی حسی که خدا به ما داده است که به وسیله آن وجود خدا را درک می‌کنیم و آن را مستقیما حس می‌کنیم و لطف خدا را در این روز قشنگ درک می‌کنیم یا یک گل قشنگ و هر چیزی که اتفاق می‌افتد که از درون می‌خواهد از خدا تشکر کند. او می‌گوید یک توانی درون انسان هست که حقیقت را درک می‌کند، پس اگر چنین است چرا کسی مثل دنیل دنت هست و دیگران که این موضوع را انکار می‌کنند.
بعضی از مردم این حس درونی‌شان خراب است و خوب کار نمی‌کند مثل کسی که چشمش خراب است و خوب کار نمی‌کند و همین‌طور درباره حس درونی که بعضی انسان‌ها نابینا هستند، پس دنیل دنت، داوکینز، راسل، مور از نظر کالوینيستی حس درونی‌شان نابیناست پس این حس درونی آن‌ها کار نمی‌کند که به آن‌ها بگوید از خدا تشکر کنید!
ولی پلنتینگا اصل اقامه برهان برای اثبات خدا را نفی نمی‌کند و خودش هم یک برهان وجودی می‌آورد البته از صفر شروع نمی‌شود ولی برهان دارد براساس منطق موجهات که چنین تقریر می‌شود:
1-اگر ممکن است که خدا هست، پس ضروری است که خدا هست.
2-اگر ضروری است که خدا هست، پس خدا هست.
3-ممکن است که خدا هست، پس ضروری است که خدا هست.
4-پس خدا هست.
البته چندین مقدماتي هست که قابل تعدیل است که پلنتینگا هم اعتراف می‌کند و می‌گویند باز هم معقول است کسی که این‌طوری فکر می‌کند، پس باز هم نشان می‌دهد معقول است. اگر کسی وجود خدا را قبول کند. ولی این‌گونه نشان دادن اعتقاد به خدا کاملا نظری و عقلی است. پلنتینگا می‌گوید این طور چیزی را ما اصلا نیاز نداریم، مادربزرگم اصلا منطق موجهات بلد نیست ولی ایمان خوبی دارد، چرا؟ چون این sense divine thought این حس ششم درونی که وجود خدا را درک می‌کند به خوبی کار می‌کند.

بله به نظر می‌رسد گناه حس الوهی و ساختن گزاره‌های الهیاتی را خراب می‌کند، این تعبیر شما که پلنتینگا اعتقاد به وجود خدا را از بدیهيات می‌داند بسیار نزدیک به دیدگاه فطرت گرایی در بین متفکران اسلامی هست که می‌توان با رجوع به آثار ابن عربی، علامه مجلسی و شهید مطهری شاهدی بر این مدعا پیدا کرد. اگر بخواهیم شباهت‌های میان این دو دیدگاه را بررسی کنیم، باید سراغ دو نکته رفت: اعتقاد به وجود خدا که پلنتینگا آن را از بدیهیات می‌داند که به صورت یک حس درونی تعبیه شده است که به وسیله این حس می‌توان خدا را شناخت و همچنین به اعتقاد پلنتینگا گناه حس الوهی را خراب می‌کند و در سنت اسلامی هم گناه همچون زنگاری است که روی آیینه فطرت را می‌پوشاند و مانع شناخت می‌شود، چنین تعبیری در ملاصدرا هم وجود دارد.

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: