گفتگو با عبدالمحمد آيتي : در شهر معروف شده بودم

1392/8/5 ۱۴:۱۵

گفتگو با عبدالمحمد آيتي : در شهر معروف شده بودم

دبا / حکیمه دسترنجی: آشنايي با دانشوران و فراز و نشيب زندگي‌شان براي همگان و به ويژه جوانان بسيار راهگشا و پندآموز است. يكي از آن ميان شادروان استاد عبدالمحمد آيتي پژوهشگر، نويسنده و مترجم معاصر در حوزه فلسفه، تاريخ و ادب فارسي و عربي است كه 20 شهريور سال جاري پس از سالها كوشش و جوشش و خلق آثار پربار درگذشت.

 

 

دبا / حکیمه دسترنجی:  آشنايي با دانشوران و فراز و نشيب زندگي‌شان براي همگان و به ويژه جوانان بسيار راهگشا و پندآموز است. يكي از آن ميان شادروان استاد عبدالمحمد آيتي پژوهشگر، نويسنده و مترجم معاصر در حوزه فلسفه، تاريخ و ادب فارسي و عربي است كه 20 شهريور سال جاري پس از سالها كوشش و جوشش و خلق آثار پربار درگذشت. آن مرحوم افزون بر تحصيلات حوزوي، در دانشگاه نيز درس آموخت و كتابهاي بسياري از عربي و انگليسي ترجمه كرد. ترجمه‌هاي «قرآن مجيد»، «نهج‌البلاغه» و «صحيفه سجاديه» از آثار ماندگار ‌اوست. استاد آيتي عضو پيوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسي بود و در اين شورا رياست شوراي علمي دانشنامة تحقيقات ادبي را بر عهده داشت. آنچه از اين پس طي چند شماره در اين ستون از نظر خوانندگان گرامي خواهد گذشت، گفتگوي بلندي است كه چند سال پيش به همت سركار خانم دسترنجي صورت گرفته و با نام «بحر بي انتهاي دانش و اخلاق» در كتاب زندگينامه و خدمات علمي و فرهنگي استاد عبدالمحمد آيتي (از انتشارات انجمن آثار و مفاخر فرهنگي) به چاپ رسيده است.

***

ضمن تشكر از شما كه دعوت مرا به مصاحبه پذيرفتيد، خواهش مي‌كنم در آغاز مصاحبه از كودكي، خانواده، محيط پرورش و تحصيلات خود بگوييد به گونه‌اي كه خوانندگان در فضاي سالهاي 1305 بروجرد قرار بگيرند و مأنوس با عبدالمحمد آيتي جوان، داستان زندگي شما را مرور كنند.

من در هشتاد سال پيش به دنيا آمده‌ام و در يك خانوادة‌ متوسط. پدرم ضابط املاك عمويش بود. عمويش مجتهد مبرزي بود. در مجلس ختم اميرطهماسبي كه رضاشاه به بروجرد آمده بود، شب به منزل او رفته بود. امير طهماسبي را لرها در راه خرم‌آباد كشته بودند. پدرم از پيش از عيد به ده مي‌رفت. حقوقش روزي دو ريال و دهشاهي بود كه ظهرها دايي‌ام آن را مي‌گرفت و به مادرم مي‌داد. از آن قند و چايي و گوشت و هيزم و نان مي‌خريديم و هر جور بود، ديزي آبگوشت را بار مي‌كرديم.

در اواخر پاييز كه ديگر خرمنها را برداشته و خربزه و هندوانه و انگورها را چيده بودند پدرم در شهر بود. اهل خانه اطراف كرسي مي‌نشستند و او برايشان كتاب حيات‌القلوب مي‌خواند. چند قصه هم بلد بود كه آنها را تعريف مي‌كرد. يكي از آنها قصة حاجي رئوف و زنش فاطمه ارّه بود.

يكي دو ماه ديگر كه تصوير شيرپنبه‌كار1 بر روي كوه گرو2 پيدا مي‌شد، پدرم راهي ده مي‌شد. مي‌گفتند اين برفهاي كوه كه آب مي‌شود و زمان كشت پنبه است تصوير آن شير بر روي سنگهاي كوه پيدا مي‌شود؛ ولي من هر كاري كه كردم، نتوانستم آن تصوير را ببينم.

مادرم حافظة عجيبي داشت، صدها قصه بلد بود: «قصة ملك محمد»، «قصة نارنج طلا»، «قصه سه خياره»، «قصه دختر سياه‌روز»، «قصة پادشاهي كه دخترانش را مي‌كشت» و دهها قصه فكاهي ديگر چون «قصه‌هاي آكچل» و قصه آن مرد و زن ساده‌دل روستايي به نام «هارتو و زرناتو» و «دانه انار». بعضي قصه‌هاي مادرم را در كتاب قصه‌هاي آذربايجان كه شادروان صمد بهرنگي نوشته، بعدها خوانده‌ام. اين قصه‌هاي مشترك با اندكي تفاوت روايت، نشانه يك ملت واحد است.

مادرم قصه‌هاي همه انبيا را از آدم تا خانم برايم مي‌گفت زندگي ائمه (عليهم‌السلام)، اميرالمؤمنين، قصة سحر ماه رمضان كه حضرت علي به مسجد رفت و مرغابيان دامنش را گرفتند و چفت در آستين قبايش را گرفت تا كشته شدن ابن‌ملجم، قصه‌هاي حضرت زهرا و حضرت امام حسن و وقايع كربلا، همه را برايم مي‌گفت. كتاب سعدي و حافظ را هم داشتيم. من هنوز به مدرسه نرفته بودم. پدر و مادرم كه عموزاده بودند، از ترس عمويشان (آقا) مرا به دبستان نفرستادند. دختران و نوه‌هاي آقا هم به مدرسه نرفتند تا سال 1314 كه آن عالم بزرگ وفات كرد.

در مهرماه 1314 ما را به مدرسه بردند. پيش از آن از هفت سالگي به مكتب‌خانه رفتم. اول به مكتب خانمي به نام بي‌بي‌ملا خديجه كه شمار شاگردانش كم بود، رفتم. او دو پسر داشت كه يكي درشكه‌چي بود و يكي عصار. او را «بوملا» صدا مي‌زديم (با تلفظ U فرانسه يعني بي‌بي). نزد بوملاخديجه پنج الحمد را شروع كردم. مكتب در يك شبستان بود. كرسي را هم در آنجا مي‌گذاشتند. صبح كه مي‌رفتيم، اول موظف بوديم خرده نانها را جمع كنيم و اين براي من دشوار بود. بعد قسمتي از عم جزء را كه خواندم، مادرم كتاب «عاق والدين» برايم خريد (عاق: نافرمان از پدر يا آزاردهندة پدر). بعداً فهميدم كه معلمة‌ ما بيت اول كتاب «اي خداوند كريم كاردان» را كريم كاروان خوانده بود.

 

روزي سلمان فارسي به قبرستان بقيع مي‌رود. مي‌بيند از قبري آتش بيرون مي‌آيد. رسول‌الله(ص) را خبر مي‌كند. حضرت رسول و فاطمه زهرا(س) و اميرالمؤمنين(ع) و امام حسن(ع) و امام حسين(ع) به قبرستان مي‌روند. حضرت رسول جواني را مي‌بيند كه در آتش مي‌سوزد و «حلقه‌ها بر گردنش پيچيده مار». از او مي‌پرسد «كافري يا گبريا باشي يهود؟» آن جوان مي‌گويد: «يا رسول‌الله مسلمان‌زاده‌ام/ در ميان قعر نار افتاده‌ام». و معلوم مي‌شود به نفرين مادر به اين عذاب دچار شده؛ زيرا مادرش را به خاطر دل معشوقه‌ در تنور افكنده و سر و سينه‌اش سوخته. حضرت مي‌فرمايد: «تا مادرش از او راضي نشود، اين عذاب برداشته نخواهد شد.» حضرت رسول و حضرت علي و حضرت زهرا و امام حسن هرچه خواهش مي‌كنند، مادر مي‌گويد: «خدايا عذابش را زيادتر كن»، آتش بيشتر زبانه مي‌كشد تا نوبت به امام حسين مي‌رسد. آن حضرت مصائب خود را ذكر مي‌كند و از زن مي‌خواهد كه از تقصير پسر بگذرد. تا مادر مي‌خواهد كه خواهش امام حسين را قبول نكند، جبرئيل نازل مي‌شود و مي‌گويد: «يا رسول‌الله، حقت سلام مي‌رساند و مي‌گويد: اگر اين زن خواهش حسين را نپذيرد، خودش را در آتش جهنم مي‌اندازد.»

بوملا به ذكر مصائب آل محمد و مخصوصاً امام حسين كه مي‌رسيد، مجلسش گرم مي‌شد و زنهايي كه براي شستن ظرفهاي ديشب كنار حوض آمده بودند، بر زانو و سينه مي‌كوبيدند و نوحه و زاري مي‌كردند.

مادرم مرا از آن مكتب به مكتب معتبري برد، مكتب آغاباجي كه شوهرش ميرزا حسن مخلص هم مكتب پسرانه پررونقي داشت. اين زن و شوهر در دو حياط در «دالان حمالها» مكتب داير كرده بودند. آغاباجي علاوه بر عمّ جزو، قرآن و كتاب هم درس مي‌داد. كتاب رايج در مكتب كتابهاي امام حسن، امام حسين، منورخاتون و كتابي به شعر بود درباره گلوله توپي كه روسها به گنبد امام رضا زده بودند كه ترجيع‌بندش «اي رضا، اي رضا، اي رضا جان/ سيدي يا غريب خراسان» بود. به نظرم كتابي سياسي بود عليه روسيه كه اين وقايع را شرح مي‌داد:

سيـدي بـود چراغچي آقا در حـرم بـود وقت تماشا

گولّه نصف سر من برد از جا اي رضا، اي رضا، اي رضاجان

از ميرزا حسن خيلي مي‌ترسيديم. روزهايي كه آقاباجي به حمام مي‌رفت، ميرزا مي‌آمد و شلاقش را به ميان در آويزان مي‌كرد و ديگر از كسي صدا درنمي‌آمد. روزي ميرزا حسن آمد و مرا به مكتب خود برد. مكتب او پررونق بود، در آنجا فهميدند كه من بچة اول مادرم هستم، مي‌گفتند بچه اول پايش سبك است. كسي كه مي‌خواست كاري را شروع كند، از كسي كه پايش سبك بود، خواهش مي‌كرد كه راه برود. وقتي صبح كليد را مي‌گرفتند و در اتاق مكتب را باز مي‌كردند، من اول بايد داخل مي‌شدم و سر جاي همه پا مي‌گذاشتم حتي بر جاي معلم. بعداً همه وارد مي‌شدند و هركس روي تشكچه خود مي‌نشست. ميرزا حسن مخلص كه وارد مي‌شد، صلوات مي‌فرستاديم و مي‌رفت روي كرسي كه جايش در آنجا بود، مي‌نشست و درس شروع مي‌شد. مخلص شعر هم مي‌گفت، بيشتر در مصائب ائمه. روزي شعري گفته بود:

اي جبرئيل محترم، اي ملك‌سيما بردار شهپر از سرم اي فلك‌پيما

البته پيش از آنكه هواپيما بيايد، «مخلص» جبرئيل را فلك پيما خطاب كرده بود! در آن روزها كلاه پهلوي و بعد از كمي كلاه شاپو آمد و مردم مجبور بودند همه كلاه شاپو بر سر بگذارند. البته در آن ايام مردها همه كلاه داشتند. مرحوم مخلص كلاه نمدي‌اش را با دوره‌اي كه از مقوا براي آن بريده بود و نيز با پارچه‌ سياه و سريش تبديل به كلاه شاپو كرد. گفتند: ميرزا بايد كله كلاه فرو رفته باشد. ميرزا حسن تا هنوز كلاه تر بود، كله كلاه را فرو برد و چپقش را در ميان آن و در آفتاب گذاشت تا خشك شد. گفتند: «رُمان (روبان به گويش بروجردي) هم مي‌خواهد» از آن پارچه سياه روبان هم براي دور كلاهش درست كرد. گفتند: «آن رُمان بايد گل هم داشته باشد»، گل هم درست كرد. حالا بحث در اين بود كه اين گل طرف راست است يا چپ. به من گفت: «عبدالمحمد، برو دم دالان حمالها بايست و كلاهها را نگاه كن كه گل طرف راست است، يا چپ.» من دم دالان حمالها رفتم و چند مرد را كه مي‌آمدند، نگاه كردم؛ ولي سردرنياوردم. آخر از يكي‌شان پرسيدم: «گل كلاه طرف راست است يا چپ؟» و او با تعجب به من گفت: طرف راست و من شادمان به مكتب آمدم و به معلم گفتم!

معلم براي آنهايي كه قرآن را تمام كرده بودند، سياق درس مي‌داد، سياق وزن و سياق پول. اينها وقتي سياق هم مي‌خواندند، ديگر مي‌توانستند در بازار يا در تجارتخانه‌ها «ميرزا» شوند. بعضي‌ها باز هم ادامه تحصيل مي‌دادند و طلبه مي‌شدند. معلم بعدازظهرها براي بعضي سرمشق مي‌گرفت با قلم‌ني و جوهر. براي من هم گرفته بود، اين سرمشق من بود: «ني ني از اهل دمشقم» يا:

دوست نبايد ز دوست در گله باشد مرد نبايد كه تنگ حوصله باشد

داستانهاي من راجع به مكتب خانه و بين صبح و ظهر نان خودرن و اينكه معلم سهم خود را برمي‌داشت و چوب و فلك كردنها بسيار است. متأسفانه من نويسنده‌اي مثلاً مانند شادروان احمد محمود نيستم صاحب «همسايه‌ها» و «داستان‌ يك شهر» كه آنها را به صورت كتاب درآورم. چنين كتابي بخشي از تاريخ اجتماعي ايران مي‌توانست باشد.

از مكتب دلم گرفته بود، جزء تبارك را مي‌خواندم. بعدازظهرها درس را پس مي‌گرفتند. من نزد مادرم درسم را از قرآني كه در خانه داشتيم، روان مي‌كردم؛ ولي عمق حروف و كلمات را نمي‌فهميدم، بيشتر حفظ مي‌كردم. در مهرماه 1314 به مدرسه رفتم. دبستان نزديك خانه ما دبستان اعتضاد بود، از اولين دبستانهايي كه در بروجرد تأسيس شده بود. در بروجرد چند دبستان پسرانه و دخترانه ملي و دولتي بود. آقاي فقهي مدير مدرسه كه معمم جواني بود، مرا امتحان كرد و من كلمة «امروز» را «ام روز» نوشته بودم. گفت: بهتر است كلاس اول برود. معلم كلاس اول قبلاً مكتب‌دار بود. پيرمردي بود با ريشي قرمز و توپي، با صداي بلند كلمات را هجي مي‌كرد: «الف به صداي مدي: آ / ب به صداي جزمي: آب / ت به صداي اَلفي: تا / ب صداي جزمي: تاب / آب تاب.» در اين دبستان عددنويسي آموختم.

در يك روز باراني مرا و چند پسر ديگر را صدا زدند، يكي فرزند يك پيشنماز بود به نام مستجاب‌الدعوه و يكي پسر يك روضه خوان به نام بيان. ما را به يك مستخدم كه كاغذهايي زيربغل داشت، از ميان گل و لاي كوچه به يك مدرسه دخترانه بردند به نام بنات فاطميه. مدرسه به صورت يك باغچه بود و من بعضي گلها را مانند ياس كبود و گل آتشي و گل صدتوماني را اولين بار در آنجا ديم. خانم معلم، خانم حجتي زن مهرباني بود. يك روز شغل پدر بچه‌ها را سؤال مي‌كردند. هر كس شغل پدرش را مي‌گفت؛ نوبت به من رسيد، گفتند: «پدرت چه كاره است؟» گفتم: «آدم!» چون شنيده بودم كه مي‌گفتند پدرم از آدمهاي آشيخ حسين [عمويش] است. گفتند: «همه آدمند، شغل پدرت چيست؟» باز گفتم: آدم. خانم حجتي با مهرباني بيخ گوشم گفت: «آيتي، شغل پدرت چيست؟» گفتم: «آدم آشيخ حسين است.» گفت: «بنويسيد: نوكر! » اين دو دبستان هر دو ملي بودند.

در كلاس سوم ابتدايي مرا به دبستان «ناموس» بردند كه دخترانه دولتي بود. مدير ـ خانم خامسي ـ زن با شخصيتي بود. به من لطف داشت و گاهي مقداري كاغذ و مداد به من مي‌داد. در اين مدرسه خانم معلمي داشتم كه روزي شعرهايي به من داد كه از روي آنها برايش بنويسم، شعرهاي پروين اعتصامي بود. فردا كه شعرها را بردم، زنگ آخر كه مدرسه تعطيل مي‌شد، گفت: «آيتي بيا كارت دارم.» من به دنبال او تا در خانه‌اش رفتم. گفت: «قدري صبر كن.» وقتي آمد، يك ظرف آجيل توي جيبهايم خالي كرد. اين اولين حق‌التأليفي بود كه گرفتم! كلاس پنجم در مدرسه پانزدهم بهمن بودم. مدرسه‌ها تا كلاس چهارم مختلط بودند.

در اين سالها چند معلم نخبه داشتيم: يكي معلم موسيقي ما مرحوم آقاخان پدر بود كه بعداً دانستم استاد تار است و چند مجلس براي عارف قزويني تار مي‌زده است؛ منتها در دبستان ويولون مي‌آورد و سرودها را به ما ياد مي‌داد. معلم ديگر ما آقاي صميمي بود كه فارسي و املاء و انشاء در كلاس ششم درس مي‌داد. آقاي صميمي شاعر بزرگي هم بود؛ از روي اشعاري كه از او مانده بود، مي‌گويم. آقاي دكتر زرين‌كوب دربارة او نوشته كه معلقات را نزد او مي‌خوانده، آقاي صميمي در دبيرستان هم درس مي‌داد؛ ولي متاسفانه هم كتاب نتي كه مرحوم آقاخان پدر نوشته بود و هم ديوان مرحوم صميمي گم شده و خبري از‌انها به دست نيامده است. يك روز مرحوم صميمي پرسيد: «مي‌خواهيد چه كاره شويد؟» من گفتم: «مي‌خواهم شاعر بشوم.» گفت: «بَبَم خدا خفه‌ات كند! پس از كجا مي‌خواهي نان بخوري؟» گفتم: «به شعرا پول مي‌دهند.» گفت: «ديگر آن دوره گذشت كه به شاعران پول مي‌دادند!» بعد خود اين جمله را از جانب ما نوشت: «پدر عزيزم، من مي‌خواهم براي خدمت به وطنم خلبان بشوم!»

مهرماه سال 1320 به دبيرستان پهلوي بروجرد مي‌رفتم. پدرم به اصرار مادرم مرا به دبيرستان فرستاد. متأُفانه سال اول دبيرستان به من خوش نگذشت. كتاب نداشتم و نمي‌توانستم درسهايم را حاضر كنم. مدير دبيرستان آقاي قاسمي كه ليسانسيه فيزيك و شيمي و از مردم آذربايجان بود و با لهجه تركي حرف مي‌زد، وقتي از وضع من اطلاع پيدا كرد، گفت: «وقتي دبيرستان تعطيل مي‌شود، شما به كتابخانه برويد و درسها و تكاليف فرداي خود را انجام دهيد.» و من همين كار را كردم.

در پاييز هوا زود تاريك مي‌شد، براي رسيدن به خانه بايد راهي را طي مي‌كردم، در شب كه غالباً كوچه‌ها چراغ هم نداشت و سگها هم پارس مي‌كردند. بعد از امتحانات ثلث اول دبيرستان به من كتاب دادند، آن هم نه همة كتابها را. در دبيرستان از لحاظ اجتماعي خيلي چيزها ياد گرفتم.

در كلاس دوم دبيرستان باز هم گرفتار مسئله نداشتن كتاب بودم. اين بار آقاي قاسمي به كتابدار دبيرستان كه از محصلين بود، دستور داد كه يك دوره كتاب كلاس دوم به من امانت بدهند. با خوشحالي تمام كتابها را به خانه بردم؛ ولي در نگهداري و نظافت آنها خيلي سعي نمي‌كردم. يك شب زيركرسي كتاب طبيعي را باز كرده بودم، بچه‌ها بازي مي‌كردند. چراغ لامپا سرنگون شد و نفت روي كتاب ريخت. راستي گريه كردم. مادرم دلداري‌ام داد كه گريه نكنم، نفت را پاك خواهد كرد. براي پريدن نفت اوراق كتاب را روي چراغ گرفتيم، آتش گرفت! نيمي از صفحه سوخت. آخر سال كه امتحان دادم و با نمره خوب هم قبول شده بودم، كتاب را به كتابخانه بردم كه تحويل بدهم، كتابدار قبول نكرد و گفت كتابها پاره پوره و كثيف شده بايد اينها را پيش رئيس دبيرستان آقاي قاسمي ببري. قدري التماس كردم كه گذشت كند، اما نكرد. رفت و ديدم آقاي قاسمي از پله‌ها پايين آمد و پس از بازخواستي، چهار سيلي به من زد و به كتابدار گفت كتابها را به كتابخانه ببرد.

سالها گذشت. آقاي قاسمي استاد شيمي دانشگاه تبريز شده بود. يك روز ايشان را در خيابان نزديك محل كار ديدم. پيش رفتم و سلام كردم. پس از اندك تفحصي مرا شناخت. با من به محل كارم (مركز انتشارات آموزشي)‌آمد . جاي خود محبت كرد.

در كلاس سوم دبيرستان مدرسه طلبگي بروجرد (مدرسه آقا) داير بود. همة تابستان مي‌رفتم و درس مي‌خواندم: صرف مير و عوامل و انموذج. حجره گرفتم و سال تحصيلي كه شروع شد، بنا بود به دانشسراي مقدماتي اهواز بروم كه به مدرسه طلاب رفتم. شبها هم در مدرسه خوابيدم، آن سال تحصيلي را در مدرسه ماندم و كتاب سيوطي و حاشيه ملا عبدالله را خواندم. سرانجام، به ترغيب يكي از طلاب راهي قم شدم.

در بروجرد كه بودم، تابستانها مدارس تعطيل مي‌شد. پدرم ـ كه باران رحمت بر او هر دمي ـ مرا به دكان يكي از دوستانش مي‌فرستاد. از روزي دهشاهي تا يك قران و يك قران و پنج شاهي. كتابفروشي رفتم و نجاري و قنادي و سقط‌فروشي. نجاري مهم بود و چوب جنگلي كار مي‌كرد و در و پنجرة پادگان خرم‌آباد را كنترات كرده بود. استاد نجار سه زن داشت. يكي از آنها وضع حمل كرده بود. در روز مهماني چهار هندوانه را توي طبقي بر سر من گذاشت كه به خانه ببرم. از يك سرازيري كه پايين رفتم، يكي از هندوانه‌ها از جلوي طبق به زمين افتاد. دستپاچه شدم، تعادلم را از دست دادم، هندوانه ديگر و هندوانه ديگر يكي پس از ديگري به زمين افتادند و ترك خوردند و آب آنها بر زمين جاري شد. همة هندوانه‌هاي شكسته را توي طبق چيدم و به كمك عابري بر سر گرفتم و به خانة استاد نجار بردم و به دكان بازگشتم. شب زن با استاد بگومگو كرده بود كه چرا هندوانه‌هاي شكسته فرستاده‌اي! از اين خاطره خوش و ناخوش بسيار دارم.

باري، طلبه شدم و به قم رفتم. پيش از آنكه به قم حركت كنم، عمامه گذاشتم. سبب آن بود كه يكي از علماي بروجرد به من گفت: «تا كجا خوانده‌اي؟» گفتم: «كتاب سيوطي»، گفت: «عجب، كتاب سيوطي مي‌خواني و هنوز عمامه نگذاشته‌اي؟» ماجرا را به مادرم گفتم. هرطور بود، برايم لباس تهيه كرد. عمامه به سر از خانه بيرون آمدم و در ميان اشك و آه مادر و پدرم رهسپار قم شدم. آنها گريه مي‌كردند كه من پول و توشة كافي ندارم. در قم يكي از خويشاوندانم حجره داشت. مرا به حجرة خود برد. در آنجا دو نفر ديگر هم بودند يكي سابقاً استادم بود و يكي همدرس من. آن همدرس از آمدن من به حجره ناراحت شد كه جايمان تنگ است؛ ولي من هم تخته پوستم را در يك گوشه انداختم و مستقر شدم.

در قم به من شهریه دادند. آقای خوانساری و آقای حجت و آقای صدر هر یک در ماه سه تومان. آقای بروجردی که تازه به قم آمده بود، به هر طلبه پنج تومان که مجموعاً ماهیانه ۱۴ تومان می‌شد. اگر پانزده تومان می‌شد، هر روز ۵ ریال بود، بحمدالله می‌شد زندگی کرد.

در قم واعظی بود که سخنوری نابغه بود به نام ارباب اشراقی؛ شبهای جمعه منبر می‌رفت. من فریفتة منبر او شده بودم. تصمیم گرفتم که خودم هم منبری شوم. اکنون سال ۱۳۲۳ یا ۱۳۲۴ بود. مطالبی فراهم کرده بودم. می‌خواستم به جاهایی بروم که واعظان دیگر به آنجاها نمی‌رفتند. مردی که از ملایر به حجره آمده بود و قوری کشمیر مرا شکسته بود، وقتی خواست برود، گفت: «به ملایر بیایید.» این‌طور شد که به ملایر رفتم. معلوم شد که ایشان محضردارند. گفت: «اینجا خودشان واعظ دارند، به فلان ده بروید.» آنها برای ده روز محرم واعظی خواسته‌اند.

فردا به سوی آن ده حرکت کردم. صبح هوا سرد بود و زمین‌ها یخ بسته. نام آن ده «قلانقد علی» بود. می‌بایست از دامنه تپه‌ای خود را به آن ده برسانم. به نظرم رسید زمین خشک است و حال آنکه یخ بسته بود. دیدم نعلین‌هایم در گل می‌مانند و رفتن دشوار است. تصمیم گرفتم نعلین‌هایم را در توبره‌ای که همراه داشتم، بگذارم و پای برهنه از میان گل و لای تا ده بروم. بالاخره رسیدم. در کنار جوی آبی که از آنجا می‌گذشت، نشستم و پاهایم را شستم. از چند روستایی که تکیه به دیوار داده آفتاب می‌گرفتند، نشانی منزل فلانی را پرسیدم. نشانم دادند. میان دالان رفتم و اسم او را صدا زدم. سگ بزرگ وحشتناکی از بالای مهتابی پارس‌کنان آمد و می‌خواست مرا بگیرد. من قدری از خود دفاع کردم. بالاخره زمین خوردم و سگ فرار کرد.

صاحبخانه از اتاق بیرون آمد و دید یکی از اهل علم رنگ پریده و ترسیده کنار دالان نشسته. مرا به خانه برد و مقداری مویز و گردو روی کرسی ریخت و دعوت به خوردن کرد. گفت: «اگر می‌خواهی اینجا بمانی، من اهل ده را صدا می‌زنم تا صحبت کنی.» روی بام رفت و اهل ده را صدا زد. عده‌ای زن و مرد آمدند. من هم روی بستة رختخواب به جای منبر نشستم و مطلبی را در رد عقاید داروین بیان کردم و چند کلمه هم روضه خواندم که اصلاً مطابق ذوق دهاتی‌ها نبود.

وقتی وعظ من تمام شد، یکی از روستائیان به دیگران گفت: «خدا رحمت کند فلانی را (روضه خوان سال پیش) او روضه می‌خواند و من که از پله‌ها بالا می‌آمدم، خیال می‌کردم دو نفر هستند، آی صدا می‌داد، آی صدا می‌داد!» دانستم که کارم نگرفته. فردا صبح از خواب که بیدار شدم، با قرآن تفأل کردم. این آیه از داستان یوسف آمد: «قالت اخرج علیهن فلما رأینه اکبرنه و قطعن ایدیهن». زلیخا به یوسف گفت: نزد زنان بیا. وقتی زنان او را دیدند بزرگش شمردند و دستهای خود را به جای ترنج بریدند. گفتم: از این جواب بهتر نمی‌شود. فوراً به بروجرد حرکت کردم.

در منزل آیت‌الله غروی منبر رفتم. دیدم خیلی پسندیدند. در آن ده روز یک مجلس صبح و دو مجلس بعدازظهر داشتم. مثل اینکه خدا قفل از زبانم باز کرده بود، به گونه‌ای که مستمعان این مجلس به دنبال من به مجلس دیگر می‌آمدند. البته من خودم از این راضی نبودم؛ زیرا باید مطالب دیگری می‌گفتم. سالها بعد در اهواز در مسجد اعظم و در آبادان و خرمشهر و به توصیه آقا شیخ محمدعلی طالقانی به رشت رفتم و در مسجد کاسه‌گر که حجت‌الاسلام رودباری نماز می‌خواند، منبر رفتم. و در بروجرد هم در مسجد شاه و مسجد جامع صحبت می‌کردم.

به پایمردی مرحوم فاطمی که چند روزی هم در منزل ایشان بودم، در جامعة وعاظ تهران عضو شدم و به عللی که شرح آن مفصل است، با سید جلیل‌القدری که از بروجرد به قم آمده بود، رهسپار تهران شدم. در میدان توپخانه که پولهای جیبم را شمردم، گویا هفده ریال بود. شب را در خانه‌ای که پشت مسجد یا مدرسه بود، به صبح آوردم و فردا به دیدن مدرسه رفتم. وصف دانشکدة معقول و منقول را شنیده بودم. محل این دانشکده در مدرسة سپهسالار بود. بر دیوار اعلانی دیدم که دانشکده دانشجو می‌پذیرفت. دیپلم ششم ادبی می‌خواست. پرس‌وجو کردم، گفتند: «اگر تصدیق مدرّسی علوم دینی داشته باشی، فعلاً در کنکور شرکت می‌کنی و در ضمن تحصیل در دانشکده، دیپلم می‌گیری.»

به راهنمایی دوستی از سه تن از استادان ـ مرحوم محمود شهابی و مرحوم ذوالمجدین و مرحوم مشکات ـ بعد از سؤالهایی که کردند، امضا گرفتم. در دانشکده اسم نوشتم. امتحان ورودی دادم، جزو ده نفر اول قبول شدم. دانشگاه به ده نفر اول ماهی سی تومان کمک هزینه می‌داد، گفتم: خوب شد، این پول برای خرج ماهانه‌ام بس است.

جا و مکانی نداشتم. در منزل دوستی که او هم امتحان مدرّسی داده بود و قبول نشده بود، ماندم. این دوست بر من حسد می‌برد و شبی که مشغول درس‌خواندن برای کنکور بودم، آمد و چراغ را از جلویم برداشت! من اعتراض کردم و بقچه‌ام را برداشتم و از آنجا بیرون آمدم. حالا به کجا بروم؟ یاد یک همشهری افتادم که در خیابان شاه‌آباد رنگ‌فروشی داشت. همان شب نزد او رفتم و ماجرا را گفتم. گفت: «غمی به دل راه مده. تا کارَت رو به راه شود، شب در پستوی دکان من بخواب.»

کم‌کم پاییز رفت و زمستان آمد و برفهای سنگین می‌افتاد. سرانجام به یاری مرحوم فاطمی واعظ به مرحوم ظهیرالاسلام ـ نایب‌‌التولیه مدرسه ـ معرفی شدم، و او نوشت تا در مدرسه حجره‌ای به من دادند. من سه سالی را که در دانشکده درس می‌خواندم، در آن حجره بودم. رئیس دانشکده مرحوم بدیع‌الزمان فروزانفر بود و استادانی چون استاد محمود شهابی، دکتر عمید، دکتر محمد محمدی، استاد مدرس رضوی، استاد سبزواری عرب‌شاهی، دکتر علی‌اکبر فیاض، دکتر غلامحسین صدیقی تدریس می‌کردند. ماندم تا لیسانس گرفتم و شاگرد اول شدم. از کتابخانه مجلس شورای ملی و کتابخانه مدرسه سپهسالار استفاده‌های بسیار کردم.

اعلام کرده بودند کسانی که می‌خواهند دبیر شوند، باید کلاسهای روان‌شناسی و علوم تربیتی را که در دانشسرای عالی تشکیل می‌شد، بگذرانند. من هم می‌خواستم دبیر شوم و به دانشسرای عالی رفتم. در آنجا استادانی را دیدم: استاد ارجمند جناب آقای دکتر خوانساری که روان‌شناسی درس می‌داد، مرحوم دکتر محمدباقر هوشیار که هیچ‌گاه خاطرة او را فراموش نمی‌کنم فلسفه تعلیم و تربیت، آقای دکتر امیر هوشمند هم آموزش و پرورش درس می‌دادند.

در خرداد سال ۱۳۲۸ برای گرفتن شغل به وزارت فرهنگ رفتم. نام شهرهایی را که دبیر ادبیات می‌خواستند، به دیوار زده بودند. من به توصیه و راهنمایی مرحوم میرزا ابوتراب خان رازانی بابل را انتخاب کردم. با بدرقه دو سه نفر از دوستان از گاراژی در سرچشمه رهسپار بابل شدم. آن وقتها این جاده‌های جدید نبود. می‌بایست از گردنه کندوان گذشت. و من که آن وقتها شعر می‌گفتم، قصیده‌ای را آغاز کردم:

گشت نمایان ز سر کندوان رشک جنان، خطة مازندران

از سر کهسار نگر تا ستیغ لاله و نسرین، سمن و ارغوان

متأسفانه، البته تأسف برای خودم، که این قصیده‌ام با دیگر شعرهایم از بین رفته است. بابل دو دبیرستان داشت: دبیرستان شاهپور پسرانه و دبیرستان شاهدخت دخترانه. در هر دو دبیرستان درس می‌دادم. تصور بفرمایید ماهی سه تومان در بروجرد، ماهی ۱۲ تومان در قم، ماهی سی تومان در تهران، و حالا حقوق من ماهی ۴۳۰ تومان شده بود؛ ولی از تهران ابلاغ اصلی که در آن مقدار حقوق من قید شده بود، نرسیده بود. یکی از محصلان که پدرش کاسب مهمی بود، برایم یک چتر که خیلی موردنیاز بود و یک پلوور خرید و حسابداری فرهنگ هم مبالغ اندکی به من مساعده می‌داد. گفتند: «به تهران برو تا ببینی چرا ابلاغت نیامده.» به وزارت فرهنگ مراجعه کردم، معلوم شد نامة تصویب شدن رساله ختم تحصیلم که «در بیان مکاتب مختلف فلسفه راجع به روح» بود، هنوز نرسیده بود. غفلت شده بود، مشکل حل شد و حقوق دو سه ماه عقب افتاده را هم دادند. من با گرفتن ۱۳۰۰ تومان پول از دارایی بیرون آمدم. فرش قسطی خریدم و یک دست میز و صندلی ارج. برای پدرم هم پول فرستادم.

از کتابخانه دبیرستان شاهپور در بابل فراوان استفاده می‌کردم و در شهر معروف شده بودم که دبیر جدید شاعر هم هست. شعر «کندوان» و شعر «خوش آمدی ای نوبهار شادمانی» (که در آن گفته بودم: بر سبزه‌ها رقصند مرغان خوش‌الحان ر چون دختران سرخوش مازندرانی) و شعر «موطلایی» رواج فراوان یافت.

در آنجا باز حسد برخی را برانگیختم و یکی از آنها (آقای صبری) به توطئه پرداخت: هم کلاس چهارم عربی داشت و هم پنجم. من به خیال خودم گفتم: چرا قدری صرف و قدری نحو در هر کلاس درس بدهم؟ همه صرف را در کلاس چهارم درس می‌دهم و همه نحو را در کلاس پنجم. چنین کردم. موقع دادن سؤال عبارتی دادم که تجزیه کنند و آن معاند گفت: نه باید هم تجزیه کنند و هم ترکیب. گفتم: ترکیب مربوط به نحو است، من نحو درس نداده‌ام. او فوراً به مرکز استان (ساری) نامه نوشت که: «فلانی سر خود برنامه را تغییر داده است!»

نامه‌اي رسيد و مرا به استان خواست. من هم سال اول كارم بود. فكر كردم برايم مشكلي پديد آمده. اول نامه مفصلي نوشتم و تاريخچه صرف و نحو را در آن آوردم و خودم هم با ترس و لرز به ساري رفتم. مديركل فرهنگ مازندران آقاي حبيبي بود و مرا به درون خواست و قضيه را پرسيد و من شرح دادم. گفتند: «خوب، ديگر سعي كن مطابق برنامه درس بدهي.» نزديك ظهر بود، اجازه خواستم به بابل برگردم. گفتند: «حالا ظهر است، كجا مي‌روي؟ بمان با من ناهار بخور.» اطاعت كردم و ماندم و پس از ناهار به بابل آمدم. وقتي معاندان ديدند كه با مديركل ناهار خورده‌ام، ماستها را كيسه كردند.

در آن سال يعني سال دوم تدريس من، مسئله ملي‌كردن صنعت نفت و دفاع از صلح زبانزد همه شده بود. انيشتين بيانيه‌اي در مخالفت با بمب اتمي داده بود. اين بيانيه مي‌بايست در سراسر جهان امضا شود. در ايران هم آيت‌الله كاشاني و مرحوم برقعي بيانيه را امضا كردند. رئيس نهضت هواداران صلح، ملك‌الشعرا بهار و يكي از اعضاي مؤثر اين نهضت، مرحوم سعيد نفيسي بود. پيكاسو كبوتري كشيده بود در حال پرواز كه به كبوتر صلح معروف شده بود. مرحوم سعيد نفيسي هميشه آن كبوتر را روي يقة كتش نصب مي‌كرد و بهار قصيده «جغد جنگ» را سرود:

فغان ز بوم جنگ و مُرغواي او كه تا ابد بريده باد ناي او

كه چنين ختم مي‌شد:

بهار طبع من شكفته شد چو من مديح صلح گفتم و ثناي او

و اين قصيدة بلند آخرين شعر آن استاد بود. من هم خواستم در اين موضوع طبع آزمايي كنم و قصيده‌اي ساختم:

به پا گر شود باز جنگ جهاني جهاني به كشتن روَد رايگاني

بسا مادرا كز غم نوجوانان بسازند از ديدگان خون‌فشاني

جنگ كُره بود و من در اين قصيده گفته بودم:

كره گشت ويران ز جور ترومن ز خون بشر شد زمين ارغواني

در بابل ميتينگ صلح تشكيل شد و من آن قصيده را بي‌آنكه به عواقبش بينديشم، خواندم. نمي‌دانستم چه عواقبي برايم خواهد داشت.

سال تحصيلي جديد شروع شد. رئيس فرهنگ تازه‌اي به بابل آمد. طبق معمول كه مي‌خواهند از ديگران زهرچشم بگيرند، ابلاغي براي من فرستادند كه: «آقاي فلان در اينجا سمتي نداريد، به كارگزيني كل مراجعه كنيد.» مرا به خرم‌آباد فرستادند. خرم‌آباد يك منطقه ارتشي بود و آنها نوشته بودند كه: «اين آقا در ميتينگ صلح شعر خوانده است.» در خرم‌آباد پليس مراقب من بود براي هيچ و پوچ. رئيس دبيرستان عضو ركن دو بود. دبيرستان هم با دبيرستان نظام ادغام شده بود. من هم بعضي وقتها عنان سخن از دستم درمي‌رفت. در امتحانات آخر سال تاريخ ادبيات امتحان مي‌كردم. مي‌بايست ورقه‌هاي مرا هم يكي ديگر امضا مي‌كرد. من ورقه‌ها را تصحيح كردم و به او دادم كه امضاي دوم كند و به مدير دبيرستان بدهد و خودم به خانه رفتم. پس از ساعتي در زدند. مستخدم دبيرستان بود. مي‌گفت: «مدير دبيرستان مي‌گويد: ورقه‌ها را بدهيد.» گفتم «به فلاني دادم امضا كند و به دفتر بدهد.» گفت: «فلاني هم مي‌گويد به من نداده است.» لاحول گفتم و يقين كردم موضوع تازه‌اي است. بلافاصله نامه‌اي رسيد كه: «فلاني، به علت از بين بردن و عدم تحويل اوراق امتحاني در اينجا سمتي نداريد، به مركز مراجعه كنيد.»

باز زندگي را برهم زدم، زنم را با بچه نوزادش در بروجرد گذاشتم و به تهران آمدم. ديدم فوراً منتظر خدمت بنا بر مقتضيات اداري شده‌ام و پرونده به دادگاه اداري رفته. البته تا اين مراحل طي شد، يك سال كشيد. بعد كودتاي 28 مرداد شد و اوضاع پريشان گرديد. من نوشتم: «اينها مي‌گويند كه من اوراق را از بين برده‌ام. پس نمره‌هايي كه براي شاگردان رد كرده‌اند، از كجاست؟» يكي مرا از محتواي نامه رئيس فرهنگ آگاه كرد كه رئيس فرهنگ نوشته بود: «سوء‌تفاهم شده. ايشان در دادن اوراق تعلل كرده‌اند!» خوشحال شدم كه با توبيخي كار درست شده؛ ولي ديدم منتظر خدمت بنا به مقتضيات اداري اگر محكوميتي ولو

توبيخ هم پيدا كند، منتظر خدمت به تقصير مي‌شود و ديگر حقوقي به او تعلق نمي‌گيرد. من نمي‌دانستم چه كنم. آن سالها هم اوضاع مملكت جوري نبود كه براي من كاري باشد.

دوستي داشتم ماست‌بند بود؛ گفت: «فعلاً بيا پيش من روزي دو تومان مي‌توانم به تو بدهم.» من هم قبول كردم. در نزد او ياد گرفتم چگونه خامه از شير مي‌گيرند، چگونه ماست كم چربي و ماست پرچربي درست مي‌كنند و چگونه از خامه كره مي‌گيرند. ظهر هم ناهار را از خانه‌اش مي‌آوردند و من پس از خوردن شام، از آن دو تومان پانزده ريالش را ذخيره مي‌كردم. خودم در منزل يكي از دوستان زندگي مي‌كردم. زن و دخترم پريدخت در بروجرد پيش پدرم بودند. البته خداوند دختر ديگري هم به من داده بود به نام آذردخت. يك روز استادم گفت: «وقتي انگور بيايد، مردم ماست كمتر مي‌خرند.» دانستم كه نمي‌تواند دو تومان را بدهد. از آنجا بيرون آمدم.

اين را هم بگويم كه در مجله «اميد ايران» دوستي داشتم، آقاي محمد كلانتري شاعر. سبب شد كه من به مجلة اميد ايران مطلب بدهم. هر ماه دو داستان مي‌دادم كه در صفحه وسط چاپ مي‌شد، در شش ستون، هر ستوني پنج تومان؛ يعني هر شماره سي تومان حق‌التأليف داشتم. دلم مي‌خواست يك كار دائم داشته باشم. دوستي داشتم آقاي حسين رازاني، كه خداوند رحمتش كند، توصيه كرد كه من در يك خط اتوبوسراني كه از توپخانه به راه‌آهن مي‌رفت، بازرس شوم. آقاي آشتياني رئيس خط گفت: «بايد پانصد تومان وديعه بسپارد.» به هر طريقي بود، دوستانم پانصد تومان را فراهم كردند و من به شركت اتوبوسراني رفتم. آقاي آشتياني گفت: «فعلاً دو تا بازرس داريم، تو بليت بفروش تا بعد.» من قبول كردم با ماهي صدوپنجاه تومان. در خاني‌آباد باجه‌اي بود، مرا به آن باجه فرستادند. هم‌پست من مرد تركي بود كه سبيلهاي چخماقي داشت. به او مي‌گفتند: «موسي سبيل». موسي سبيل فوراً دستور داد چايي بيوك آوردند. نصف روز من مي‌رفتم و نصف روز موسي سبيل. آنجا به من «ممدآقا» مي‌گفتند. روزي اين دو بيت را گفتم و پشت شيشه نصب كردم:

باقي پول خويش بشماريد پس از آنش به جيب بسپاريد

زانكه از باجه هر كه گردد دور دعوي‌اش باطل است و حرفش زور

رانندگان مي‌گفتند: ممدآقا شعرهاي قشنگي بسته. ديدارها با دوستان هم در آن باجه بود. آقاي برقعي كه مي‌خواست كتاب «شاعران معاصر» را تأليف كند، در آن باجه به ديدن من آمد و مطلب گرفت.

پس از چندي مبتلا به حصبه شدم. خواهر و شوهرخواهر يكي از رفقايم به نام عبدالله الفت در بيمارستاني كار مي‌كردند. آمدند مرا به بيمارستان بردند و بستري كردند. حالم كه كمي بهتر شد، دوستان به بيمارستان مي‌آمدند و در چمن مي‌نشستيم و تعريف مي كرديم. وقتي مرخص شدم، از بيمارستان تا خانه پياده رفتم. زنم ـ كه خدايش بيامرزد ـ از ديدن من خوشحال شد و پرسيد: «ناهار چه مي‌خوري؟» گفتم: «قدري ماست بخر، تريد كنم.» چنين كرد. وقتي دوباره به شركت بازگشتم، آقاي آشتياني پرسيد: «سواد كه داري؟» گفتم: بله. گفت: «پس حضور و غياب و صورت جريمه‌هاي كارگران را تهيه كن. در ضمن، امور دفتر هم باتو باشد.» البته حقوقم همان ماهي صدوپنجاه تومان بود. كم‌كم شركت واحد تأسيس شد و آن خطوط منحل شدند.

در اين ايام «گروه فرهنگي آذر» باز شد و براي تدريس عربي از من دعوت كردند. در كلاسهاي شبانه درس مي‌دادم و روز در دبيرستان ملي ابن سينا، در خيابان شاه‌آباد، تدريس مي‌كردم. در دبيرستان شبانة آذر، استادم دكتر خوانساري هم درس مي‌داد و در دبيرستان ابن‌سينا مرحوم پرويز اتابكي با من همكار بود. شادروان احمد شاملو مجله‌اي به قطع جيبي به نام «بامشاد» را سردبيري مي‌كرد. من هم مطلب مي‌دادم و همچنين در «مجلة آشنا» با او همكاري داشتم.

در ميان دبيران دبيرستان آذر، دبير محترمي بود به نام آقاي بيرشك (نه آن آقاي احمد بيرشك)، پرسيد: «هنوز كارت درست نشده؟» گفتم: «مي‌گويند محل نداريم.» گفت: «فردا بيا وزارت فرهنگ ببينم، اشكال كجاست.» رفتم، مرا با خود به اتاقي برد، من بيرون ماندم، خودش داخل شد. پس از چندي پروندة مرا خواستند و با تأسف زياد از ستمي كه بر من رفته بود، بيرون آمد و ابلاغي به دستم داد. مرا در اختيار وزارت كار گذاشته بودند؛ بنابراين با دادن دو رتبه كه نگرفته‌ بودم، مرا به وزارت كار فرستادند. در آنجا شادروان مهدي اخوان ثالث را ديدم. توي يك صف مي‌خواستيم حقوق بگيريم. هر دو از صف بيرون آمديم و در سالن قدم زديم. گفت: «شعر جديدم را ديده‌اي؟» گفتم: نه، و او برايم خواند:

سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گريبان است

اگر دست ارادت سوي كسي يازي

به اكراه آورد دست از بغل بيرون

كه سرما سخت سوزان است.

وقتي برگشتيم به كار، مرا به ساوه فرستادند. ده سال در ساوه ماندم. اولين روزهايي كه وارد شدم، «جشن هزارة رودكي» را گرفته بودند و براي من هم سخنراني گذاشتند، من سخن خود را با اين بيت آغاز كردم:

ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده‌ايم

از بد حادثه اينجا به پناه آمده‌ايم

پنج سال خدمت در شهرستانها كه جزء تعهد من بود، تمام شده بود. دكتر خانلري كه وزير فرهنگ بود، با انتقال من موافقت نمي‌كرد. در ساوه ماندم. در سال 1342 زنم هنگام به دنيا آوردن فرزندي درگذشت. من هنوز به چهل سالگي نرسيده بودم.

او هم خيلي جوان بود. نگهداري دو دختر و پسرم به عهدة من قرار گرفت، هر سه به مدرسه مي‌رفتند. در شهرستان هم راه‌ها نزديك بود و هم من به آنها دسترسي داشتم، بنابراين بهترين جا همان ساوه بود.

دكتر خانلري «بنياد فرهنگ ايران» را تأسيس كرده بود. نامه‌اي براي من نوشت كه به عنوان مأمور به تهران بروم. قبول كردم؛ ولي ديدم نمي‌توانم بچه‌ها را نگه دارم. انصراف دادم. او هم به وزارت فرهنگ نوشت كه: «با كمال تأسف فلاني نمي‌تواند به تهران بيايد، ابلاغ مأموريت را لغو كنيد.»

در ساوه انجمن ادبي تشكيل دادم كه هر هفته يك‌بار تشكيل مي‌شد. مدعوين شعر و مقاله مي‌خواندند. نمايشنامه‌هايي را هم بازي مي‌كردند. دو نمايشنامه از دكتر ساعدي بود و چند نمايشنامه كه خودم نوشته بودم. «نمايشنامه فردوسي» و «نمايشنامه مرگ يزد گرد»، به شعر آزاد، «نمايشنامه ژان والژان»، و نمايشنامه‌هاي ديگر كه به ياد ندارم.

دو سال آخر خدمتم در گرمسار گذشت، در آنجا حكمي براي من صادر شد كه در مركز انتشارات آموزشي خدمت كنم. در سال 1348 من سردبير ماهنامة آموزش و پرورش شده بودم.

مديركل آن مركز شادروان ايرج جهانشاهي، در ادبيات كودكان صاحب رأي و نظر بود. مجله‌‌هاي پيك در آنجا نوشته و چاپ مي‌شد. آقاي جهانشاهي دفتري داشت كه در آن واژگاني را كه كودك ياد گرفته يا بايد ياد بگيرد، درج مي‌كرد.

اين واژگان را نويسندگان مخـتلف پيشنهاد مي‌كردند و در شورايي بررسي مي شد. ماهنامه را من وآقاي علي‌پيرنيا تأليف و تنظيم مي‌كرديم. اين مجله در معارف و فرهنگ و آموزش و پرورش سابقة طولاني دارد. روزگاري مرحوم علي‌اصغر حكمت سردبيرش بود و سالهايي حبيب يغمايي و دكتر صورتگر و بالاخره نوبت به من رسيد و چنانچه گفتم، ده دوره از مجله كارما بود تا وقتي كه به «رشد معلم» تبديل شد.

ادامه دارد

پي‌نوشتها:

 

  1. سنگي است بالاي كوه كه وقتي پس از آب شدن برفها عكس شير آنجا شكل مي‌گيرد، كشاورزان پنبه مي‌كارند. 2. در مغرب بروجرد

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: